- تاریخ ثبتنام
- 8/29/24
- نوشتهها
- 1,029
- موضوع نویسنده
- #41
کنارش بر روی زمین نشست و دستهای سردش را بر روی بازوهای پدر گذاشت. عرق نشسته بر صورت حسین، باعث ترس او شده و نمیدانست چه باید کند.
- بدبخت شدیم!
فرشته که حال قهر بودنش را فراموش کرده بود، با یک لیوان آب قند خودش را به همسرش رساند. لیوان را به سمت او گرفت و گفت:
- چی شده؟
حسین نگاهش را بالا کشید. قسطهای وامی که گرفته بود و چکهایی که این ماه میبایست بپردازد، جلوی چشمهایش رژه میرفت.
- یکی اومده سر همهی گاوها رو بریده.
لیوان از دست فرشته سر خورد و بعد از اینکه بر روی زمین نشست، به چند تیکه تقسیم شد.
- بدبخت شدیم فرشته!
فشار دستهای سوفیا از روی بازوی حسین برداشته شد. این کابوس انگار قصد تمام شدن نداشت! آب دهانش را فرو فرستاد و اولین چیزی که به فکرش میرسید را به زبان آورد:
- نکنه کار عمههاست؟
حسین با ابروهای در هم کشیده به او خیره شد. در این موقعیت به دنبال کسی بود تا ناراحتیاش را سر او خالی کند برای همین، دستش را جلو برده و یقهی سوفیا را به دست گرفت. او را به سمت خودش کشاند و با عصبانیت لب زد:
- یکبار دیگه این رفتار رو ازت ببینم، به همین سادگی بیخیال نمیشم.
سپس او را محکم به عقب هل داد و این کارش باعث شد که سوفیا برای اینکه بر روی زمین نیوفتد، کف دستهایش را بر روی زمین بگذارد. سوزشی که در دستش نشست خبر از اوضاع خوبی نمیداد.
حسین بیتوجه به او و فرشته از جای برخاست و حین اینکه تلاش میکرد پایش بر روی خورده شیشهها و گلدون شکسته نرود، به سمت اتاق رفت تا آماده شود.
سوفیا محکم پلک زد. پردهی اشک نشسته بر چشمهایش کنار رفت. بعد از مرگ رعنا، خیلی از چیزهایی که در این سالها تجربه نکرده را، کسب کرده بود. به آرامی کف دستش را از روی زمین برداشت و جلوی چشمهایش گرفت. تکهای شیشه کف دستش جا خوش کرده و آنقدر عمیق بود که خون زیادی از آن جاری میشد.
فرشته به دنبال حسین رفته و سبحان در طبقهی بالا فارغ از جدال پایین، مشغول خواندن درس بود. سوفیا دیگر نتوانست خودش را کنترل کند برای همین، با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. هم کف دستش و هم قلبش میسوخت و نمیدانست حال دقیقا برای کدام یک اینگونه عزاداری میکند.
با پیچیدن صدای گریهی او، فرشته از اتاق بیرون آمده و با تندخویی گفت:
- چه مرگته الان؟
دستی بر روی دست سوفیا نشست و باعث شد پلکهایش را بگشاید. با دیدن خال روی ساعد، متوجه شد که سبحان کنار او آمده. سبحانی که با دیدن اوضاع خواهرش با خشم به مادر و پدرش نگاه میکرد و نمیدانست چه باید بکند تا این حس، خاموش شود. دستش را دور شانهی سوفیا حلقه کرد و حین اینکه با انگشت شصتش اشک نشسته بر زیر چشمهایش را پاک میکرد، گفت:
- بلند شو بریم بیمارستان.
سوفیا آب دماغش را بالا کشید و با محبت به برادرش نگاه کرد. قلبش از این کار او گرم شد و برای همین، با لبخندی محو به او نگاه کرد.
فرشته که حال متوجهی زخمی شدن سوفیا شده بود، جلو آمد و گفت:
- شمشیر که نخورده بهت، جمع کن خودت رو!
همینکه سوفیا از جای برخاست، سبحان انگشت اشارهاش را به سمت مادرش گرفت و گفت:
- این واقعا تویی هستی که یک هفته قبل بهخاطرش خواهر شوهرت رو زدی؟
حسین که مشغول بستن دکمههای پیراهن آبیاش بود، به جمع آنها اضافه شد.
- حرف دهنت رو بفهم سبحان!
- بدبخت شدیم!
فرشته که حال قهر بودنش را فراموش کرده بود، با یک لیوان آب قند خودش را به همسرش رساند. لیوان را به سمت او گرفت و گفت:
- چی شده؟
حسین نگاهش را بالا کشید. قسطهای وامی که گرفته بود و چکهایی که این ماه میبایست بپردازد، جلوی چشمهایش رژه میرفت.
- یکی اومده سر همهی گاوها رو بریده.
لیوان از دست فرشته سر خورد و بعد از اینکه بر روی زمین نشست، به چند تیکه تقسیم شد.
- بدبخت شدیم فرشته!
فشار دستهای سوفیا از روی بازوی حسین برداشته شد. این کابوس انگار قصد تمام شدن نداشت! آب دهانش را فرو فرستاد و اولین چیزی که به فکرش میرسید را به زبان آورد:
- نکنه کار عمههاست؟
حسین با ابروهای در هم کشیده به او خیره شد. در این موقعیت به دنبال کسی بود تا ناراحتیاش را سر او خالی کند برای همین، دستش را جلو برده و یقهی سوفیا را به دست گرفت. او را به سمت خودش کشاند و با عصبانیت لب زد:
- یکبار دیگه این رفتار رو ازت ببینم، به همین سادگی بیخیال نمیشم.
سپس او را محکم به عقب هل داد و این کارش باعث شد که سوفیا برای اینکه بر روی زمین نیوفتد، کف دستهایش را بر روی زمین بگذارد. سوزشی که در دستش نشست خبر از اوضاع خوبی نمیداد.
حسین بیتوجه به او و فرشته از جای برخاست و حین اینکه تلاش میکرد پایش بر روی خورده شیشهها و گلدون شکسته نرود، به سمت اتاق رفت تا آماده شود.
سوفیا محکم پلک زد. پردهی اشک نشسته بر چشمهایش کنار رفت. بعد از مرگ رعنا، خیلی از چیزهایی که در این سالها تجربه نکرده را، کسب کرده بود. به آرامی کف دستش را از روی زمین برداشت و جلوی چشمهایش گرفت. تکهای شیشه کف دستش جا خوش کرده و آنقدر عمیق بود که خون زیادی از آن جاری میشد.
فرشته به دنبال حسین رفته و سبحان در طبقهی بالا فارغ از جدال پایین، مشغول خواندن درس بود. سوفیا دیگر نتوانست خودش را کنترل کند برای همین، با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. هم کف دستش و هم قلبش میسوخت و نمیدانست حال دقیقا برای کدام یک اینگونه عزاداری میکند.
با پیچیدن صدای گریهی او، فرشته از اتاق بیرون آمده و با تندخویی گفت:
- چه مرگته الان؟
دستی بر روی دست سوفیا نشست و باعث شد پلکهایش را بگشاید. با دیدن خال روی ساعد، متوجه شد که سبحان کنار او آمده. سبحانی که با دیدن اوضاع خواهرش با خشم به مادر و پدرش نگاه میکرد و نمیدانست چه باید بکند تا این حس، خاموش شود. دستش را دور شانهی سوفیا حلقه کرد و حین اینکه با انگشت شصتش اشک نشسته بر زیر چشمهایش را پاک میکرد، گفت:
- بلند شو بریم بیمارستان.
سوفیا آب دماغش را بالا کشید و با محبت به برادرش نگاه کرد. قلبش از این کار او گرم شد و برای همین، با لبخندی محو به او نگاه کرد.
فرشته که حال متوجهی زخمی شدن سوفیا شده بود، جلو آمد و گفت:
- شمشیر که نخورده بهت، جمع کن خودت رو!
همینکه سوفیا از جای برخاست، سبحان انگشت اشارهاش را به سمت مادرش گرفت و گفت:
- این واقعا تویی هستی که یک هفته قبل بهخاطرش خواهر شوهرت رو زدی؟
حسین که مشغول بستن دکمههای پیراهن آبیاش بود، به جمع آنها اضافه شد.
- حرف دهنت رو بفهم سبحان!