انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن ناولز

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع nargess128
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
آن موقع عاشق سبحان نبودم و بسیار فراوان مغرور بازی در می‌آوردم و مدام آن را با حرف‌هایم ناامید و به ستوه می‌آوردم. او در اَزَل هم به خودش می‌قبولاند که مهندس یک شرکت کاشی‌کاری خواهد شد و این من بودم که به او می‌گفتم:
- تو هیچ‌وقت با این درس خوندن‌های شاهانه‌ات به هیچ‌ جایی نمی‌رسی.
خب آن موقع درس‌هایش بسیار فراوان ضعیف بود که هرچه او می‌گفت، دیگران به او می‌گفتند که تو با این نمرات هفت و هشتت، می‌خوای مهندس کاشی‌کاری یک شرکت بشی؟
ولی هم‌اکنون در آن نجاح و فردی معروف گشته است. او به من می‌گفت که خودش تصمیم گرفته به طور جازِم درس بخواند تا به آن هدفی که در سر دارد، پیروز گردد.
همان‌طور ایستاده بودم که با طعنه‌ای که مهشید بر من زد به خود آمدم.
- خانم مربی، آیا توی این دنیا هستید؟
نگاهش کردم با لحنی حزین گفتم:
- هستم؛ ولی در ظاهر هستم. چی می‌خواستی بگی؟
مهشید لبخندی زد که انگار شباهت شدیدی به ماتم‌زده‌ها بود.
- هیما بیا بریم داخل که عمه زری گفت قراره این عاقد بیاد و خطبه رو بخونه.
با رخساری برافروخته از اندوه، به آسمان کدر خیره شدم. چانه‌ام داشت می‌لرزید؛ حس می‌کردم گلویم را یک بوته سنگ گرفتار کرده است.
مهشید دستانش را روی شانه‌ام نهاد و سپس لب بر سخن گشود:
- هیما، احساست رو در برابر عشق به سبحان کنترل کن. ببین، نمی‌خوام ناامیدت کنم؛ ولی وقتشه که اونو از ذهنت پاک کنی؛ چون سبحان قسمت تو نیست که باهاش خوشبخت بشی. کسی خوشبخت هست که از گذشته و آینده‌ی خودش درس عبرتی بگیره که هم برای خودش و هم برای دیگران باشه! سرنوشتت این بوده که از این عشق و عاشقی یه درسی رو بگیری!
از این حرف‌هایش، مرا ناامید نکرد و باعث شد که به ستوه نیایم و او را آغوش کشیدم. دخترعمویم تنها فردی بود که تاکنون داشتم و آن بهترین دخترعمویم بود. دیگر بس بود که هرچه که عشق و رنج کشیده‌ام؛ آن هم از کسی که قرار است مزدوج شود.
 
آخرین ویرایش:
با هم‌دیگر وارد خانه شدیم و روی مبل نشستیم. عمه زری تا چشمش به من خورد نیشخندی زد و سپس رویش را از من گرداند.
نفس عمیقی کشیدم تا بلکه بر اعصاب خود مسلط شوم.
حیف که عمه‌ام بود! حیف!
با صدای یالا گفتن عاقد، نگاه عصبی‌ام را از عمه می‌گیرم و به پیرمردی مسن چشم می‌دوزم.
سوفیا باید خودش تصمیم می‌گرفت که چه راهی را انتخاب نماید؟! آیا می‌توانست چنین راهی را مورد خطا و آزمایش خداوند برود؟
سوفیا را نگاه کردم چهره‌اش مغموم و ماتم‌زده بود. همانا از روی مبل برخاست و خطاب به عاقد گفت:
- جناب! آیا شما حاضرید به فردی که اصلاً راضی به ازدواج یک همکار و یک دوست نیست، خطبه رو بخونید؟
این لحنش را به طور قاطعانه گفته بود و همه در حیران و بهت بودن به غیر از من!
عاقد تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- یعنی شما جواب‌تون از ابتدا منفی بوده و حالا دارید اجباری ازدواج می‌کنید؟
سوفیا با گلویی از شدت بغض، بله‌ای گفت که عمه زری با چهره‌ای برافروخته از خشم بر من چشم دوخت.
پوزخندی زدم. فکر می‌کرد که من سوفیا را متقاعد کردم که سر سفره‌ی عقد این‌گونه جوابی را بده؛ اما عمه هرگز نمی‌فهمید که چگونه خانواده‌ام را قضاوت و مورد جنگ و جدال خواند.
عاقد می‌گوید:
- طبق مقررات اسلامی، رضایت کامل دختر و پسر برای ازدواج ضروریه و اگر عقدی به اجبار و دروغ انجام بگیره، عقد باطله و مشروعیت نداره!
به سبحان نگاه کردم نفسی تازه کرد و سپس به مهشید نگاه کرد. مهشید حتی نیم نگاهی به او نینداخت و سعی می‌نمود که او را نگاه نکند. نمی‌دانم بین‌شان چه اتفاقی رخ داده بود که مرا مورد شکاکی نهاده بود؛ هرچند من که قضاوتی در این‌باره نخواهم کرد!
سوفیا لبخندی زد و رو به عمه زری گفت:
- زری خانم، بنده من جواب ازدواجم نسبت به آقا سبحان منفی هست و تا ابد هم یک دوست در کنارشون باقی می‌مونم. مشکلی اگر هست به من بگید که با هم‌دیگه رفعش کنیم!
 
عقب
بالا