- تاریخ ثبتنام
- 4/28/25
- نوشتهها
- 22
- موضوع نویسنده
- #21
آن موقع عاشق سبحان نبودم و بسیار فراوان مغرور بازی در میآوردم و مدام آن را با حرفهایم ناامید و به ستوه میآوردم. او در اَزَل هم به خودش میقبولاند که مهندس یک شرکت کاشیکاری خواهد شد و این من بودم که به او میگفتم:
- تو هیچوقت با این درس خوندنهای شاهانهات به هیچ جایی نمیرسی.
خب آن موقع درسهایش بسیار فراوان ضعیف بود که هرچه او میگفت، دیگران به او میگفتند که تو با این نمرات هفت و هشتت، میخوای مهندس کاشیکاری یک شرکت بشی؟
ولی هماکنون در آن نجاح و فردی معروف گشته است. او به من میگفت که خودش تصمیم گرفته به طور جازِم درس بخواند تا به آن هدفی که در سر دارد، پیروز گردد.
همانطور ایستاده بودم که با طعنهای که مهشید بر من زد به خود آمدم.
- خانم مربی، آیا توی این دنیا هستید؟
نگاهش کردم با لحنی حزین گفتم:
- هستم؛ ولی در ظاهر هستم. چی میخواستی بگی؟
مهشید لبخندی زد که انگار شباهت شدیدی به ماتمزدهها بود.
- هیما بیا بریم داخل که عمه زری گفت قراره این عاقد بیاد و خطبه رو بخونه.
با رخساری برافروخته از اندوه، به آسمان کدر خیره شدم. چانهام داشت میلرزید؛ حس میکردم گلویم را یک بوته سنگ گرفتار کرده است.
مهشید دستانش را روی شانهام نهاد و سپس لب بر سخن گشود:
- هیما، احساست رو در برابر عشق به سبحان کنترل کن. ببین، نمیخوام ناامیدت کنم؛ ولی وقتشه که اونو از ذهنت پاک کنی؛ چون سبحان قسمت تو نیست که باهاش خوشبخت بشی. کسی خوشبخت هست که از گذشته و آیندهی خودش درس عبرتی بگیره که هم برای خودش و هم برای دیگران باشه! سرنوشتت این بوده که از این عشق و عاشقی یه درسی رو بگیری!
از این حرفهایش، مرا ناامید نکرد و باعث شد که به ستوه نیایم و او را آغوش کشیدم. دخترعمویم تنها فردی بود که تاکنون داشتم و آن بهترین دخترعمویم بود. دیگر بس بود که هرچه که عشق و رنج کشیدهام؛ آن هم از کسی که قرار است مزدوج شود.
- تو هیچوقت با این درس خوندنهای شاهانهات به هیچ جایی نمیرسی.
خب آن موقع درسهایش بسیار فراوان ضعیف بود که هرچه او میگفت، دیگران به او میگفتند که تو با این نمرات هفت و هشتت، میخوای مهندس کاشیکاری یک شرکت بشی؟
ولی هماکنون در آن نجاح و فردی معروف گشته است. او به من میگفت که خودش تصمیم گرفته به طور جازِم درس بخواند تا به آن هدفی که در سر دارد، پیروز گردد.
همانطور ایستاده بودم که با طعنهای که مهشید بر من زد به خود آمدم.
- خانم مربی، آیا توی این دنیا هستید؟
نگاهش کردم با لحنی حزین گفتم:
- هستم؛ ولی در ظاهر هستم. چی میخواستی بگی؟
مهشید لبخندی زد که انگار شباهت شدیدی به ماتمزدهها بود.
- هیما بیا بریم داخل که عمه زری گفت قراره این عاقد بیاد و خطبه رو بخونه.
با رخساری برافروخته از اندوه، به آسمان کدر خیره شدم. چانهام داشت میلرزید؛ حس میکردم گلویم را یک بوته سنگ گرفتار کرده است.
مهشید دستانش را روی شانهام نهاد و سپس لب بر سخن گشود:
- هیما، احساست رو در برابر عشق به سبحان کنترل کن. ببین، نمیخوام ناامیدت کنم؛ ولی وقتشه که اونو از ذهنت پاک کنی؛ چون سبحان قسمت تو نیست که باهاش خوشبخت بشی. کسی خوشبخت هست که از گذشته و آیندهی خودش درس عبرتی بگیره که هم برای خودش و هم برای دیگران باشه! سرنوشتت این بوده که از این عشق و عاشقی یه درسی رو بگیری!
از این حرفهایش، مرا ناامید نکرد و باعث شد که به ستوه نیایم و او را آغوش کشیدم. دخترعمویم تنها فردی بود که تاکنون داشتم و آن بهترین دخترعمویم بود. دیگر بس بود که هرچه که عشق و رنج کشیدهام؛ آن هم از کسی که قرار است مزدوج شود.
آخرین ویرایش: