- تاریخ ثبتنام
- 8/29/24
- نوشتهها
- 1,067
- موضوع نویسنده
- #81
عطا دستش را درون جیب شلوارش مخفی کرد و از پشت شیشه، به ورود خانوادهی حسین چشم دوخت. چه ساده در دامش افتاده بودند!
با باز شدن درب، هوای گرم به صورت سوفیا خورده و با دیدن جمعیت حاضر در خانه، اضطراب به جانش افتاد. روبهرو شدن با این همه آدم غریبه، سخت و دشوار بود.
عطا گامی به جلو برداشت و مردانه با حسین دست داد. حسین سریع نگاهش را به اطراف خانه دوخت و با دیدن جمعیت، ته دلش قرص شد که امشب کارش روی غلتک میافتد.
بعد از حسین، نوبت احوال پرسی با فرشته مادر خانواده بود. فرشته کیکی که با خود آورده بودند را به سمت عطا گرفت و گفت:
- ببخشید که کمه!
سوفیا مردمک چشمهایش را در حدقه چرخاند و زیر لب گفت:
- کم؟ پس چرا بابتش اینقدر خسته شدم؟
قبل از اینکه جملهاش را تمام کند، نگاهش به نگاه عطا گره خورد. سریع خودش را جمع کرده و به آرامی سلام کرد. عطا تای ابروی پهنش را بالا داد، سینی که کیکها درون آن قرار داشت را به خدمتکاری که کنارش ایستاده بود داد و رو به سوفیا گفت:
- سلام خوش آمدید.
سوفیا دم عمیقی گرفت و نگاهش را به سمت چپ دوخت. مادرش بدون اینکه منتظر حضور او باشد، رفته بود. با حرص پلکهایش را روی هم فشرد و گامی به جلو برداشت. حین اینکه دم عمیق میگرفت، از راهرویی که کوچک بود گذر کرد. با گذاشتن پایش درون سالن اصلی، نگاه بعضی از افراد روی او قرار گرفت. پچپچها شروع شده و او مجبور بود به تکتک کسانی که آنجا بودند، سلام کند. زمانی که کنار مادرش جای گرفت، از سر آسودگی نفسش را بیرون داد و گفت:
- کاش صبر میکردی منم باهات بیام.
فرشته لبهی چادرش را به همدیگر نزدیک کرده و آرام لب زد:
- نمیخورنت که!
سوفیا کمی خودش را به سمت مادرش متمایل کرد.
- نه، ولی وقتی این همه به مادر شوهرت شباهت میدم و اینا هم همه اهالی اون روستا هستن، سختمه که بخوام زیر نگاهشون راه برم!
فرشته دست از صحبت کردن با سوفیا کشید. میدانست حق با او است و از اخلاق او به خوبی آگاه بود، ولی استرس کار جدید حسین باعث شده که تمرکزی بر روی کارهایش نداشته باشد.
سوفیا پاهایش را بر روی هم انداخت و به اطراف نگاه کرد. هنوز چند نفری به او خیره شده بودند ولی او سعی کرد بیاعتنا به این موضوع اطراف را بررسی کند. جایی که آنها نشسته بودند پوشیده شده از قالی سفید بوده و دو پنجره بزرگ روبهرویش قرار داشت. همهچیز سفید و بیروح بود.
- چهقدر شبیه رعنا خانومین!
سوفیا به زنی که کنار مادرش نشسته بود، نگاه کرد. لبخندی بر روی لب نشاند و سخنی نگفت. مادرش به جای او پاسخ داد:
- تنها کسی که توی فامیل این همه شبیه اون خدا بیامرزه، دختر منه.
احساس غرور را در حرف مادرش حس میکرد. رعنا زن زیبایی بود که این طراوتش را حتی در زمان میانسالی حفظ کرده بود.
یک جای خالی کنار سوفیا مانده و مبل کنار آن توسط مردی که نمیشناخت پر شده بود. با دیدن عطا که از پلهها به سمت پایین میآمد، سریع نگاهش را به اطراف دوخت. تنها جای خالی کنار او بوده و عطا بدون مکث، کنار او نشست.
احساس معذب بودن در تن سوفیا نشست و برای همین، کمی خودش را به سمت مادرش متمایل کرد.
- ممنون بابت کیکهایی که آوردید.
با باز شدن درب، هوای گرم به صورت سوفیا خورده و با دیدن جمعیت حاضر در خانه، اضطراب به جانش افتاد. روبهرو شدن با این همه آدم غریبه، سخت و دشوار بود.
عطا گامی به جلو برداشت و مردانه با حسین دست داد. حسین سریع نگاهش را به اطراف خانه دوخت و با دیدن جمعیت، ته دلش قرص شد که امشب کارش روی غلتک میافتد.
بعد از حسین، نوبت احوال پرسی با فرشته مادر خانواده بود. فرشته کیکی که با خود آورده بودند را به سمت عطا گرفت و گفت:
- ببخشید که کمه!
سوفیا مردمک چشمهایش را در حدقه چرخاند و زیر لب گفت:
- کم؟ پس چرا بابتش اینقدر خسته شدم؟
قبل از اینکه جملهاش را تمام کند، نگاهش به نگاه عطا گره خورد. سریع خودش را جمع کرده و به آرامی سلام کرد. عطا تای ابروی پهنش را بالا داد، سینی که کیکها درون آن قرار داشت را به خدمتکاری که کنارش ایستاده بود داد و رو به سوفیا گفت:
- سلام خوش آمدید.
سوفیا دم عمیقی گرفت و نگاهش را به سمت چپ دوخت. مادرش بدون اینکه منتظر حضور او باشد، رفته بود. با حرص پلکهایش را روی هم فشرد و گامی به جلو برداشت. حین اینکه دم عمیق میگرفت، از راهرویی که کوچک بود گذر کرد. با گذاشتن پایش درون سالن اصلی، نگاه بعضی از افراد روی او قرار گرفت. پچپچها شروع شده و او مجبور بود به تکتک کسانی که آنجا بودند، سلام کند. زمانی که کنار مادرش جای گرفت، از سر آسودگی نفسش را بیرون داد و گفت:
- کاش صبر میکردی منم باهات بیام.
فرشته لبهی چادرش را به همدیگر نزدیک کرده و آرام لب زد:
- نمیخورنت که!
سوفیا کمی خودش را به سمت مادرش متمایل کرد.
- نه، ولی وقتی این همه به مادر شوهرت شباهت میدم و اینا هم همه اهالی اون روستا هستن، سختمه که بخوام زیر نگاهشون راه برم!
فرشته دست از صحبت کردن با سوفیا کشید. میدانست حق با او است و از اخلاق او به خوبی آگاه بود، ولی استرس کار جدید حسین باعث شده که تمرکزی بر روی کارهایش نداشته باشد.
سوفیا پاهایش را بر روی هم انداخت و به اطراف نگاه کرد. هنوز چند نفری به او خیره شده بودند ولی او سعی کرد بیاعتنا به این موضوع اطراف را بررسی کند. جایی که آنها نشسته بودند پوشیده شده از قالی سفید بوده و دو پنجره بزرگ روبهرویش قرار داشت. همهچیز سفید و بیروح بود.
- چهقدر شبیه رعنا خانومین!
سوفیا به زنی که کنار مادرش نشسته بود، نگاه کرد. لبخندی بر روی لب نشاند و سخنی نگفت. مادرش به جای او پاسخ داد:
- تنها کسی که توی فامیل این همه شبیه اون خدا بیامرزه، دختر منه.
احساس غرور را در حرف مادرش حس میکرد. رعنا زن زیبایی بود که این طراوتش را حتی در زمان میانسالی حفظ کرده بود.
یک جای خالی کنار سوفیا مانده و مبل کنار آن توسط مردی که نمیشناخت پر شده بود. با دیدن عطا که از پلهها به سمت پایین میآمد، سریع نگاهش را به اطراف دوخت. تنها جای خالی کنار او بوده و عطا بدون مکث، کنار او نشست.
احساس معذب بودن در تن سوفیا نشست و برای همین، کمی خودش را به سمت مادرش متمایل کرد.
- ممنون بابت کیکهایی که آوردید.