Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
عطا دستش را درون جیب شلوارش مخفی کرد و از پشت شیشه، به ورود خانوادهی حسین چشم دوخت. چه ساده در دامش افتاده بودند!
با باز شدن درب، هوای گرم به صورت سوفیا خورده و با دیدن جمعیت حاضر در خانه، اضطراب به جانش افتاد. روبهرو شدن با این همه آدم غریبه، سخت و دشوار بود.
عطا گامی به جلو برداشت و مردانه با حسین دست داد. حسین سریع نگاهش را به اطراف خانه دوخت و با دیدن جمعیت، ته دلش قرص شد که امشب کارش روی غلتک میافتد.
بعد از حسین، نوبت احوال پرسی با فرشته مادر خانواده بود. فرشته کیکی که با خود آورده بودند را به سمت عطا گرفت و گفت:
- ببخشید که کمه!
سوفیا مردمک چشمهایش را در حدقه چرخاند و زیر لب گفت:
- کم؟ پس چرا بابتش اینقدر خسته شدم؟
قبل از اینکه جملهاش را تمام کند، نگاهش به نگاه عطا گره خورد. سریع خودش را جمع کرده و به آرامی سلام کرد. عطا تای ابروی پهنش را بالا داد، سینی که کیکها درون آن قرار داشت را به خدمتکاری که کنارش ایستاده بود داد و رو به سوفیا گفت:
- سلام خوش آمدید.
سوفیا دم عمیقی گرفت و نگاهش را به سمت چپ دوخت. مادرش بدون اینکه منتظر حضور او باشد، رفته بود. با حرص پلکهایش را روی هم فشرد و گامی به جلو برداشت. حین اینکه دم عمیق میگرفت، از راهرویی که کوچک بود گذر کرد. با گذاشتن پایش درون سالن اصلی، نگاه بعضی از افراد روی او قرار گرفت. پچپچها شروع شده و او مجبور بود به تکتک کسانی که آنجا بودند، سلام کند. زمانی که کنار مادرش جای گرفت، از سر آسودگی نفسش را بیرون داد و گفت:
- کاش صبر میکردی منم باهات بیام.
فرشته لبهی چادرش را به همدیگر نزدیک کرده و آرام لب زد:
- نمیخورنت که!
سوفیا کمی خودش را به سمت مادرش متمایل کرد.
- نه، ولی وقتی این همه به مادر شوهرت شباهت میدم و اینا هم همه اهالی اون روستا هستن، سختمه که بخوام زیر نگاهشون راه برم!
فرشته دست از صحبت کردن با سوفیا کشید. میدانست حق با او است و از اخلاق او به خوبی آگاه بود، ولی استرس کار جدید حسین باعث شده که تمرکزی بر روی کارهایش نداشته باشد.
سوفیا پاهایش را بر روی هم انداخت و به اطراف نگاه کرد. هنوز چند نفری به او خیره شده بودند ولی او سعی کرد بیاعتنا به این موضوع اطراف را بررسی کند. جایی که آنها نشسته بودند پوشیده شده از قالی سفید بوده و دو پنجره بزرگ روبهرویش قرار داشت. همهچیز سفید و بیروح بود.
- چهقدر شبیه رعنا خانومین!
سوفیا به زنی که کنار مادرش نشسته بود، نگاه کرد. لبخندی بر روی لب نشاند و سخنی نگفت. مادرش به جای او پاسخ داد:
- تنها کسی که توی فامیل این همه شبیه اون خدا بیامرزه، دختر منه.
احساس غرور را در حرف مادرش حس میکرد. رعنا زن زیبایی بود که این طراوتش را حتی در زمان میانسالی حفظ کرده بود.
یک جای خالی کنار سوفیا مانده و مبل کنار آن توسط مردی که نمیشناخت پر شده بود. با دیدن عطا که از پلهها به سمت پایین میآمد، سریع نگاهش را به اطراف دوخت. تنها جای خالی کنار او بوده و عطا بدون مکث، کنار او نشست.
احساس معذب بودن در تن سوفیا نشست و برای همین، کمی خودش را به سمت مادرش متمایل کرد.
- ممنون بابت کیکهایی که آوردید.
به آرامی سرش را چرخاند و به عطا زل زد. از کجا متوجه شده بود که کیکها را او پخته؟ این مرد زیادی مرموز بود!
- خواهش میکنم.
دستهایش را در هم قلاب کرد و به روبهرو چشم دوخت. صدای صحبتهای افراد به گوشش میرسید و تنها کسی که حرفی برای گفتن نداشت، او بود.
عطا گوشهی لبش را به دندان گرفت و به نیمرخ سوفیا چشم دوخت. چهرهی معمولی ولی دلنشینی داشت.
- کافهتون رو باز کردین؟
سوفیا از دنیای خود بیرون آمده، سریع به سمت عطا چرخید و گفت:
- شما از کجا میدونین؟
- چی رو؟
- اینکه کافه دارم.
عطا از اینکه لبهای این دختر را به سخن باز کرده، خوشحال بود. قلبش با رضایت میکوبید و درخشش خاصی درون چشمهایش دیده میشد.
- پدرتون گفت.
سوفیا تای ابرویش را بالا پراند و بدون حرف به عطا زل زد. خیلی تلاش کرد که حرفش را نزند، اما تسلیم شد.
- ظاهرا پدرم خیلی به شما اعتماد داره که این چیزها رو میدونین.
عطا از زیرکی او خوشش آمد. اگر عقل این دختر را رعنا داشت، هیچوقت دست به چنین خریتی نمیزد که عواقبش حتی به نوههایش برسد.
- شاید.
سپس دستی به پشت گردنش کشید و نگاهش را به حسین دوخت که مشغول صحبت کردن با یکی از اهالی روستا بود. چشمهایش سوفیا را نمیدید اما نگاه سنگین او را به خوبی احساس میکرد. از اینکه بالاخره کنار او نشسته حس خوبی داشت! شلوغی خانه دیگر برایش مهم نبود، هرچند که به خاطر رسیدن به هدفش میبایست این اوضاع را تحمل کند اما بودن این دختر باعث شده بود که گذراندن این لحظات برایش آسانتر باشد. دل داده بود به اویی که میدانست آخر ماجرا، تف هم توی صورتش نمیاندازد!
سوفیا چشم از عطا گرفت. کاش میتوانست به گونهای به پدرش بفهماند که جزییات زندگیاش را جار نزند؛ اما این کار محال بود. هنوز رابطهشان بعد از زخمی شدن سوفیا بهبودی نیافته و او نمیخواست ماجرای دفترچه را به کسی بگوید.
به پشتی مبل تکیه داد و پاهایش را بر روی هم انداخت. زمان سریع میگذشت، پیشنهاد پدرش و عطا ارائه شده و استقبال خوبی از آن شده بود. سوفیا هرازگاهی که از او سوال میپرسیدند، لب به سخن باز میکرد و عطا تا انتهای مراسم کنار او نشسته و حضورش دیگر برای سوفیا معذب کننده نبود. اینکه آدمیزاد به شرایطش عادت میکند، سخن حقی به نظر میرسید!
خدمتکارها مسئول پذیرایی بودند و این پولداری عطا را به رخ میکشید. هرچند که از خانهی بزرگ و وسایل مجللش، میشد این را فهمید.
زمان صرف شام فرا رسیده و عطا از مهمانها خواست که به طبقهی بالا بروند و در سالن آنجا، شام را صرف کنند.
سوفیا به آرامی از روی مبل برخاست و کمی پاهایش را تکان داد تا حس خستگی آنها از بین برود.
عطا که حواسش به او بود، کنارش ایستاد و گفت:
- خوبید؟
سوفیا سرش را به آرامی بالا آورد و قبل از اینکه حرفی بزند، عطا ادامه داد:
- مثل اینکه خسته شدین.
فرشته که دید سوفیا مشغول حرف زدن است، به همراه زنی که از ابتدای مهمانی با او مشغول صحبت کردن شده بود، به طبقهی بالا رفت. دلیل تنها گذاشتن سوفیا با عطا این بود که، حسین به این پسر اعتماد داشت.
- یه کم.
سپس نگاهش را به مادرش دوخت که بیاعتنا به حضور او، درحال بالا رفتن از پلهها بود. گوشهی لبش را بالا داد و با حرص به سمت طبقهی بالا گام برداشت.
عطا، به رفتن او چشم دوخت. برقراری ارتباط با او سختتر از چیزی بود که فکرش را میکرد. تصمیم گرفت امشب تسلیم شود و در اسرع وقت، دنبال راه بهتری برای نزدیک شدن به سوفیا پیدا کند. گردنش را به چپ و راست تکان داد. سرگرمی امشبش، بدون موفقیت به اتمام رسیده و برای همین خستگی بیشتری به جانش رخنه کرده بود. قید ایستادن و فکر کردن را زد، میبایست به عنوان میزبان کارش را به اتمام برساند. حین اینکه دکمه آستین لباسش را میگشود و آنها را به سمت بالا هدایت میکرد، به سمت پلهها رفت. بیست پلهی روبهرویش، در عرض یک دقیقه طی شد و حال در سالنی ایستاده بود که به رسم ادب، در آن سفره بزرگی پهن شده و همه نشسته بودند.
به محض ورودش، حسین از جای برخاست و گفت:
- بیا اینجا بشین.
عطا زیر لب از او تشکر کرده و حین اینکه فاصلهی سه قدمی خودش را با سفره پر میکرد، به سوفیایی که دقیقا روبهرویش نشسته بود چشم دوخت. مشخص بود از اینکه مادرش به تنهایی بالا آمده ناراضیست؛ اما بدون هیچ حرفی نی را درون لیوانش گذاشت و نوشابه را سر کشید.
لبخندی بر روی لبهایش نقش بست؛ اما قبل از اینکه پررنگتر شود، مشغول تعارف کردن به بقیه شد تا غذایشان را میل کنند.
سوفیا لیوان در دستش را روی سفره سفید رنگ گذاشت. این مرد برای استفاده کردن از این رنگ، زیادی دست و دلبازی به خرج داده بود!
دم عمیقی گرفت و اجازه داد مادرش از برنج داخل دیس که با زعفران تزیین شده بود، برایش غذا بکشد. با اینکه شیرینی خورده، اما باز هم احساس گرسنگی زیادی در جانش نشسته بود. دیسهای کباب و ظرفهایی که ژلههای قرمز در آن قرار داشتند، همهجای سفره چیده شده و او به راحتی میتوانست به هرچه که میخواهد دسترسی داشته باشد.
دم عمیقی گرفت و اولین قاشق غذا را در دهانش گذاشت. با ولع شروع به جویدن کرد و تصمیم گرفت به مردی که روبهرویش نشسته توجه نکند.
صدای برخورد قاشق به ظرف تنها چیزی بود که به گوش میرسید. نبود بچه در این مجلس، از مزیتهای آن بود.
- مگه از قحطی اومدی؟
لقمه درون دهانش را قورت داد و به مادرش چشم دوخت.
- گشنمه خب.
فرشته با تاسف به او چشم دوخت و زمزمه کرد:
- کاش اول مراسم پز داشتنت رو نمیدادم.
لبهای سوفیا طرح خنده گرفتند؛ اما همینکه سرش را بالا آورد و با عطا چشم در چشم شد سریع خودش را جمع کرد. این مرد از او چه میخواست؟ جنس نگاهش را نمیفهمید، ولی برق نشسته در آن را به خوبی حس میکرد. نگاهش را از او گرفت و به خوردن غذایش ادامه داد تا جایی که سیر شده و دست از خوردن کشید. مثل بقیه از صاحبخانه تشکر کرد و عطا هم با نهایت احترام به بقیه پاسخ میداد.
مهمانها بعد از صرف شام، کم کم عازم رفتن شدند و سوفیا برای اینکه از دست شلوغی راحت باشد، جلوی تابلویی که در طبقهی پایین، بر روی دیوار نزدیک پلهها نصب کرده بود، ایستاد. در عین سادگی عجیب به نظر میرسید! تصویر مردی که با پانسمان چشمهای خونیاش را بسته، چیزی نبود که هرکسی بخواهد آن را در خانهاش نصب کند.
دستهایش را در سینه جمع کرد و گامی به عقب برداشت تا با دقت بیشتری آن را ببیند.
- زیباست نه؟
به حضور بیوقفه عطا کنارش عادت کرده بود، برای همین آرام لب زد:
- بیشتر از اینکه زیبا باشه، عجیب به نظر میرسه.
عطا شانهاش را به دیوار چسباند و گفت:
- عجیب؟
سوفیا انگشت اشارهاش را به سمت باندی که نقاشی شده بود، گرفت.
- آره، این ستارههای قرمز روی این باند زیادی نرمال نیست.
عطا تای ابرویش را بالا پراند، نگاهی به اطراف انداخته و بعد از اینکه دید حسین مشغول صحبت با یک مرد دیگر است، تکیهاش را از دیوار گرفت و پشت سر سوفیا ایستاد. دستهایش را بر روی شانههای او گذاشته و کمی به جلو هدایتش کرد.
- از این نزدیک توی این ستارهها چی میبینی؟
سوفیا سریع خودش را عقب کشید تا دستهای عطا از روی شانههاش برداشته شود. کمی از او فاصله گرفت و سپس به ستارهها چشم دوخت.
- انگار یه چشم توی هرکدوم از این ستارهها کشیده شده.
عطا بشکنی زد و گفت:
- آفرین، حالا فکر میکنی چه معنی میتونه داشته باشه؟
سوفیا قبل از اینکه به جواب عطا فکر کند، ذهنش پی این رفت که چرا این مرد یکدفعه با او صمیمی شد؟
عطا که مکث او را دید، کمی حرفهای خود را مرور کرد. گند زده بود! صمیمیت بیدلیل آنهم توی دومین دیدار، چهرهی خوبی از او نزد سوفیا نمیساخت. کلافه پلک بر روی هم فشرد.
- نمیدونم، این رو باید از نقاشش پرسید.
عطا نگاه خشمگینش را از تابلو گرفته و به سوفیایی دوخت که روبهرویش ایستاده بود. دم عمیقی گرفت و سخنی نگفت. این گند را چگونه جمع میکرد؟ کلافه شده و تمرکز نداشت. دستش را مدام به پشت گردنش میکشید و نگاه سوفیا همچنان بر روی او مانده بود. این مرد مشکل عقلی داشت؟ دستهایش را در هم گره زد و با تردید گفت:
- حالتون خوبه؟
دست عطا پشت گردنش ثابت ماند. نگاه بالا کشید و در چشمهای مشکی سوفیا زل زد. بدون هیچ آرایشی باز هم گیرا بودند!
- آره.
با آمدن حسین کنار سوفیا، عطا دستش را پایین انداخت و کمی فاصلهی خودش را با سوفیا بیشتر کرد.
حسین که از نتیجهی مهمانی امشب راضی به نظر میرسید بدون توجه به حضور دخترش در کنار مردی غریبه، گفت:
- ایدهات واقعا خوب بود. همهچیز تا به الان رضایت بخشه.
عطا با غرور گفت:
- امیدوارم این نتیجه تا انتها همچنان رضایت بخش باقی بمونه.
سوفیا به نیم رخ پدرش نگاه کرد. بعد از مدتها، همان شادی قبل به صورت پدرش برگشته و او از این موضوع خوشحال بود. با اینکه سختیهای زیادی کشیدند و دلیل اصلی آن هم هنوز یک راز نهفته بود، اما آرامشی که دقایقی در خانهشان مهمان شده، برایش ارزش زیادی داشت.
مراسم به اتمام رسیده، حسین مجدد از عطا تشکر کرد و ثانیهای بعد خانوادهی حسین از آن خانه بیرون زدند. هوا سرد و آسمان بدون هیچ لکهی ابری بود. سوفیا قبل از اینکه سوار ماشین شود، لبههای کتش را به همدیگر نزدیک و سرش را به عقب خم کرد تا به خوبی بتواند ستارههایی که امشب مهمان آسمان شده بودند را ببیند. لبخندی عمیق بر روی لبش جا گرفت و تمام استرسی که این مدت تحمل میکرد را، با خود شُست.
حین اینکه سوفیا به خاطر تشر مادرش دل از آسمان میکَند و درون ماشین مینشست، عطا پردهی اتاقش را رها کرده و بر روی تخت نشست. دکمههای لباسش را گشود و سپس دراز کشید. لبخندش زیبا بود، آنقدر زیبا که فکر بیخیال شدن ماجرا و راحت گذاشتن کسانی که روزی به او ظلم کرده بودند هم، از سرش گذشت. با سی و پنج سال سن، دلش میخواست امشب مثل یک نوجوان فکر و خیال کند چرا که بعدا کسی بابت این افکار، او را سرزنش نمیکرد!
***
دو هفته از آخرین دیدار محمد با سوفیا میگذشت. محمدی که خودش را چنان غرق کار کرده که اتفاقات اخیر را فراموش کرده بود؛ اما در انتهای قلبش هنوز به آن دفترچه فکر میکرد.
دستهایش را شست و سپس شیر آب را بست. صدای جلز و ولز سیب زمینیها که درون روغن غوطهور شده بودند که به گوشش رسید، ترجیح داد کمی بر روی صندلی بنشیند. کمی به سمت جلو خم شد و دستهایش را در هم گره زد. همیشه از اینکه از دورهمیهای فامیلی بینصیب میماند، ناراحت بود و حال با اینکه خانوادهی حسین با آنها خوب برخورد کرده بودند؛ اما به خاطر گذشتهای که حتی نمیدانست درست است یا نه، از این خواستهاش دست کشیده بود. به خاطر شرایط مالی پدرش، بارها مجبور به تعویض خانه شده بودند تا روزی که محمدعلی تصمیم گرفت دور از چشم رعنا، برای آنها یک خانه بخرد. برای همین او دوست صمیمی نداشت چرا که هربار به یکی عادت میکرد، اسباب کشی خانه او را از محمد میگرفت؛ برای همین او بعد از دیدن سوفیا توانست کمی از این حس بکاهد.
کلافه بازدمش را بیرون فرستاد و از جای برخاست. کفگیر را به دست گرفته و مشغول جابهجا کردن سیب زمینیهای درون ماهیتابه شد. اینکه سریع با سوفیا صمیمی شده بود هم برایش عجیب به نظر میرسید. اگر نوجوان بود، این را به پای احساساتش میگذاشت؛ اما حال که بیست و پنج سال سن داشت کمی این رفتارش غیر منطقی جلوه میکرد.
زیر گاز را خاموش کرد و به سراغ فواد پسری که به تازگی در اینجا مشغول به کار شده بود رفت. بر روی پوست تیرهاش به علت گرمای اندک آشپزخانه، چند قطره عرق نشسته بود.
- خیارها رو پوست کندی؟
نگاه فواد به بالا کشیده شد. آخرین خیار سبزی که در دست داشت را درون ظرف گذاشت و گفت:
- آره.
محمد سری به نشانهی تایید تکان داد و بدون اینکه به بقیه تازهکارها سر بزند، از آشپزخانه بیرون آمد. اگر سوفیا ناراحت شده باشد چه؟ شانههایش را بالا انداخت و به خود پاسخ داد:
- به من چه.
- چیشده محمد؟
ثابت ایستاد و به سمت راستش، جایی که دفتر مدیریت بود چشم دوخت. رئیس اینجا که دو سالی میشد با او آشنا شده و رابطهشان کمی رنگ و بوی صمیمیت گرفته بود، در چارچوب در ایستاده و به او نگاه میکرد.
- کلافهام حامد.
حامد حلقهی در دستش را کمی چرخاند و بعد از برداشتن گامی به سمت جلو، گفت:
- چیشده؟ مشکل مالی پیدا کردی؟
محمد پلک بر روی هم گذاشت و سرش را به طرفین تکان داد.
- نه پسر.
حامد دستش را بر روی شانهی محمد گذاشت و او را به سمت اتاقش هدایت کرد. اولین صندلی چرمی که نزدیک میز چوبی قرار داشت، توسط محمد پر شد.
- خب بگو ببینم چیشده.
محمد به سقف چشم دوخت. چه میگفت؟ اصلا چرا قبول کرد که بیاید و با او صحبت کند؟ کمی صدایش را صاف کرد و پای بر روی هم انداخت.
- به نظرت اگه یکی خیلی یهویی با یه دختری که نمیشناخت صمیمی بشه، دلیلش چی میتونه باشه؟
لبخند بر روی لبهای کوچک حامد نقش بست. پس درد این پسر این بود!
- جذب اون دختر شده.
محمد انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد و گفت:
- نه این نیست.
سپس به سمت میز نیم خیز شد و ادامه داد:
- حالا اگه به خاطر اینکه ممکن بود توی خطر بیوفته دست از صمیمیت با اون دختره برداره چی؟ اون با خودش چی فکر میکنه؟
- اینکه اون آدم ترسوئه.