انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

متفرقه |✖ ضـَـرَبــانِ مَعکـــ♥ـــوس✖|

متفرقه
من همه چیو عوض کردم
افکارم
شخصیتم
لباس پوشیدنم
زندگیم
همشو عوض کردم تا یه زندگیه جدید بسازم
یه آدم قوی بسازم
اما...
همه اینا بهانه بود واسه اینکه حسمو به تو عوض کنم
اما بازم نشد
باز به محض دیدنت شبیه همون دختر بچه چار پنج ساله ای میشم که بغض راهه گلوشو میبنده
 
مدرسه كه ميرفتيم،هربار كه دفتر مشقمون رو جا ميذاشتيم معلممون ميگفت "مواظب باش خودتو جا نذارى"
و ما ميخنديديم و فكر ميكرديم نميشه خودمونو جا بذاريم!
بزرگ كه شديم بارها و بارها يه قسمت از خودمون رو جاگذاشتيم؛
توى يه كافه
توى يه خيابون
توى يه خاطره=]
 
نمی ‌دانم چرا تحملِ جمعیت را ندارم. چرا تحمل زندگیِ فامیلی را ندارم. من آن‌ قدر به تنهاییِ خود عادت کرده‌ام که در هر حالتِ دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس می ‌کنم. تا دور هستم دلم می‌ خواهد نزدیک باشم و نزدیک که می ‌شوم می‌ بینم اصلاً استعدادش را ندارم!

#فروغ_فرخزاد
 
دردی است درد مبهم انسان
در آستین کاغذ پاره های زمان
سطری که جز رنج بر آغو*ش ندارد
آغاز و پایانش
سرانجامش
مبهوت و بی احساس
من هنوز پر از فکر زوال
پر از سوال بی پاسخ
پر از هجمه ی ننگین بودن ها
خسته ی راهی که جز ننگ نیست
ای قاصدک شوم دل سنگ
من از کدامین دریچه ی بسته ی وجود برایت عاشقانه سرودم
که سرشار از تاوان زندگی شده ام
مگر از مرز کدامین گناه گذشته ام
که تن به رذالت انسانیت دادم
اینجا اندکی مانده به پایان
شاید لحظه ای
لحظه ای به عطش رسیدن...
و باز زندگی...
 
این روزها «پُر و خالی می‌شوند» مانندِ
فنجان‌های چای در کافه‌های
بعدازظهر و اما هیچ ‌گونه اتفاقِ خاصی
نمی‌افتد... این‌که مثلا تو ناگهان، در آن
سوی میز نشسته باشی...!
 
هرسکوتی معنیش آخر
رضایت نیست..نه
بی صداوساکتم قصدم
رعایت نیست..نه
بغض خودکُشتم که تا
رسوا نگرددغصه ام
سینه پرناله ولی،جای
شکایت نیست..نه
عاشقم برعشق خود،با
آنکه دیگرعشق نیست
 
کمی دلم گرفته
کسی با من بد صحبت کرد و قطره اشکی از چشمانم چکید
اما بخاطر حرف او ناراحت نیستم
حالم بخاطر چیز دیگری دگرگون شده
که راستش نمی‌دانم چیست
شاید می‌دانم و نمی‌خواهم بهش فکر کنم
آیا واقعا وقتی این حس سراغ آدم می‌آید اینقدر شکننده می‌شود؟
چه عوارضی دارد دلتنگی..
 
گاهی دلت از سن و
سالت میگیره
میخواهی کودک باشی
کودکی که به هر بهانه ای
به آغو*ش غمخواری
پناه می برد
و آسوده اشک میریزد
بزرگ که باشی
بایدبغض های زیادی را
بی صدا دفن کنی
 
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا!
اگر بیایی
همه چیز خر*اب می‌شود
دیگر نمی‌توانم
این گونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
 
نتونستن گاهی اوقات
کلمه‌ی غم انگیزیه!
گاهی اوقاتم خیلی شیرینه!
مثلا وقتی کسی رو دوست داری
و نمیتونی بهش بگی خیلی غم انگیزه،
یا مثلا وقتایی که حرفی تو دلت سنگینی میکنه و نمیتونی به زبون بیاریش...
اما یه وقتایی نتونستن
خیلی شیرین میشه...
مثلا وقتایی که نمیتونین
ازهمدیگه بگذرین،
وقتایی که نمیتونین دوری
همو تحمل کنین،
وقتایی که نمیتونین عاشقِ هم نباشین...!
 
ناگزیرم از دوست داشتنت!
چنان پرنده ای از آغو*شِ آسمان
یا ریشه های ِ گلی سرخ
از خاک.

جهان اگر برپاست
هنوز
کسی ،
کسی را دوست دارد
اگر چه دیر
اگر چه دور...

مرا از دوست داشتنت
راه گریزی نیست...
 
عقب
بالا