انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

متفرقه |✖ ضـَـرَبــانِ مَعکـــ♥ـــوس✖|

متفرقه
از دهه ى شصت كه گذشت
دهه ى هفتاد هم نفسهاى آخرش را ميكشد...
و همه دست به دستِ هم
فرشِ قرمز را پهن ميكنيم براى نسلِ دهه ى هشتاد...
براى نسلى كه اول اسمِ فرزندشان را انتخاب ميكنند،
بعد با هم ازدواج ميكنند
و در آخر دوست ميشوند...
نسلِ سر و تهِ اين روزهاى ما!
 
تا بحال برايتان پيش آمده؟؛
غذايي كه خيلى دوست داريد
از دستتان رها شود و پخش زمين...
آنوقت نميدانيد برداريد و نوشِ جان كنيد


و عواقبش را به جان بخريد يا بگذاريد

زمين بماند تا سهمِ حيوانات شود!
برگشت به يك را*بطه ى تمام شده
مثل همين ميماند
هيچوقت
هيچ چيز
مثلِ اول نميشود!
 
مرا من تكرار كن


ببين ترس ندارد

بگو ؛

"شب بخير"

همين!

ديدى؟

تمامِ وقتى كه از تو گرفت سه ثانيه بود

هيچ چيز هم از تو كم نكرد

ولي شبم را به خير كردي

دلخوشي به اين سادگي

انقدر گفتنش سخت است؟
 
دلتنگى هاى آخرِ شبِ هر كس،


هيچ شعبه ى ديگرى ندارد!

يكى عكس ميبيند...

يكى آهنگ گوش ميدهد...

ديگرى پيغامها را مرور ميكند...

يكى...

انتخاب با شماست!

علي قاضي نظام
 
ما نسلِ حرف زدن جلوى آيينه ايم


تمامِ عاشق شدنمان

تمام درد و دلهايمان

تمامِ ديالوگهاى وقتِ قرارمان

تمامِ قُلدر بازيهايمان

تمامِ گلايه هايمان...

به موعدش كه ميرسد،

لال ميشويم

لال
 
اگر حتى از زندگى يكديگر رفتنى شديد،

اندكى "حرمت" بين خودتان به يادگار بگذاريد...

همه اش را نبَريد!



حرمت نان و نمک

حرمت دل

حرمت خنده ها

حرمت احساستان را

شايد خاطره اى ،

عكسى،

آهنگى...

جا گذاشته باشيد و مجبور شويد برگرديد!
 
دست بکشم رو ته‌ریشات.بگم اینا منو اذیت میکنن.اخم کنی بگی قوی باش.از ادم ضعیف خوشم نمیادا.بدم بیاد از حرفت ناراحت شم بغض کنم.بغلم کنی بگی ولی تو دلبری.هرچقد میخای ضعیف باش.من پشتتم.ببین اذیتم میکنن اینا.تو درد رو درد نشو.تودرمون باش.من فقط تورو دارم.تو درمون باش.
-نژند
 
به زندگى چنگ مى‌زنم تا نيفتم...
زيرِ پايم تهى است!
انگار از لبه ‌ى بامى آويزانم...
در عبور از روزهاى سخت
زخمى شده ام
و اين خون بند نمى‌آيد!
 
طبیعتِ شب آن است که برود رو به صبح.
نمی تواند یک جا بماند. مجبور است بگذرد.
اما وقتی تو ذهنت را اسیر گذر لحظه ها می کنی، خودت گذر لحظه ها را سنگین و سنگین تر می کنی؛
بگذار شب هم راه خودش را برود!
 
از پوستم
صدای تو می تراود
بر پاهای تو راه می روم
با چشم تو شعر می نویسم
من که ام
به جز تو
که در رگ و پوستم نهانی و
نام مرا به خود داده ای...

شمس_لنگرودی
 
عقب
بالا