انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

رمان واله‌وار | حدیثه شهبازی نویسنده افتخاری انجمن ناولز

با برگشت پدر ترجیح می‌دهم طاهر را به حال خود رها کنم. شاید واقعاً چیز خاصی نباشد! پس از او جدا شده و به سوی وفا می‌روم. به قول پدر خوش موقع رسیده‌ایم و از شانس خوب‌مان هواپیما تأخیر چندانی ندارد. با گذشت هرثانیه قلبم بهم می‌فشارد و شلوغی اطرافم به حس بد درونم دامن می‌زند. مسافرها یکی یکی از همراهان‌شان خداحافظی می‌کنند. یکی با اشک، یکی با ناله، یکی با خوشحالی و خنده می‌رود و دور می‌شود! با بی‌قراری باز هم به ساعت چشم می‌دوزم. زمان چطور این‌قدر سریع می‌گذرد؟ بی‌طاقت کمر خم می‌کنم و زیرگوش وفا می‌گویم:
- میرم سرویس و بر‌می‌گردم.
او با موافقت سر تکان می‌دهد و تأکید می‌کند:
- عجله کن عزیزم.
پا تند می‌کنم تا هر چه زودتر از فضای شلوغ و خفقان‌آور سالن خارج شوم. در سیلور سرویس بهداشتی را باز و تنم را به داخل پرت می‌کنم. با ورود ناگهانی من، در مقابل آیینه زنی سر بلند می‌کند و با تعجب به تصویر منعکس شده‌‌ام زل می‌زند. من اما میخ زمین شده و این‌قدر بی‌پروا نگاهش می‌کنم که معذب می‌شود. بدون خشک کردن دست‌های خیس‌اش از کنارم می‌گذرد و از سرویس خارج می‌شود. به‌آنی بازدم حبس شده‌ام را رها می‌کنم. حتماً تصور می‌کند مجنونی، چیزی هستم!
کیفم را کناری می‌گذارم و برای باز کردن شیر آب دست پیش می‌برم. سردی آب را که لمس می‌کنم، سنگینی روحم از اسارت کالبد کرختم آزاد می‌شود. مشتی آب به صورتم می‌پاشم و پلک‌هایم را محکم روی هم می‌فشارم. هنوز کمر راست نکرده‌ام که با اوج گرفتن صدای موبایلم، شیر آب را می‌بندم. می‌دانم وفا است. این‌قدر نگران جا ماندن از پرواز است که حد ندارد. دست‌هایم را خشک می‌کنم و به سراغ کیف می‌روم. موبایلم را بیرون می‌کشم و قبل از این‌که تماس را وصل کنم، نگاهم به شماره چشمک‌زن روی صفحه می‌افتد. ناشناس است و به یاد ندارم قبلاً با چنین شماره‌ای تماس گرفته باشم!
لاقید شانه بالا می‌اندازم و درحالی که از سرویس خارج می‌شوم، تماس را وصل می‌کنم.
- بله؟
- واله‌ خانم؟ انگاره‌ام! شناختین؟
در میان ازدحام سالن ورودی، از حرکت می‌ایستم. دلهره‌ی درونم چنان به غلیان درآمده که اندازه ندارد.
- صدای منو دارید واله‌ خانم؟
اطرافم شلوغ است، اما نه به حدی که صدای او را نداشته باشم. در عین حال از پشت خط صدای دیگری به گوشم می‌رسد. صدایی خصمانه، به غیر از صدای انگاره و همهمه‌ی اطرافم!
- خوبی انگاره‌؟
با شنیدن جوابی از جانب من، بی‌طاقت و با هول می‌گوید:
- من خوبم خانم، ولی...
اخم‌هایم را در هم می‌کشم. نمی‌فهمم چرا سکوت کرده است. ساعت‌ها است که احساس خوبی ندارم و نمی‌خواهم حس بد درونم ربطی به انگاره و حرفی که در دهان پیچ و تاب می‌دهد، داشته باشد.
- چی‌شده انگاره؟
دختر نهایتاً به حرف می‌آید:
- خانم این‌جا همه‌چیز بهم ریخته. چطوری بگم؟ آقا امیر دور از جون‌شون دیوونه شدن. از صبح اومدن عمارت و هر چی هست و نیست رو با خاک یک‌سان کردن. نمی‌دونم چی‌کار کنم. توروخدا شما بیاید جلوشون رو بگیرید.​
 
تازه می‌فهمم صدای خصمانه‌ی پشت خط، صدای داد و هوار ارسلان است. چشمانم به سوزش می‌افتد و پاهایم عملاً به زمین چسبیده است.
- واله خانم؟ توروخدا بیاید یه کاری بکید.
در لحظه بلندگو‌های سالن به صدا در می‌آید. مسئول اطلاعات، از مسافران جزیره می‌خواهد به کانتر مورد نظر مراجعه و هر چه سریع‌تر کارت پرواز خود را دریافت کنند. بی‌اختیار لب‌هایم به پوزخندی کم‌رنگ کج می‌شود. درست در دقیقه‌های آخر، ارسلان باز هم آرامش روانم را مختل کرده است!
- شما از عمارت خارج‌شو انگاره‌جان. طراوت خانم رسیدگی می‌کنن.
می‌شنوم که بلافاصله می‌گوید:
- ولی طروات خانم از صبح رفتن و تلفن‌شون رو جواب نمی‌دن. به‌خدا اگه نیاید آقا امیر عمارت رو سرمون آوار می‌کنن. من تنهام خانم! نمی‌دونم باید چیکار کنم.
من سردرگم‌تر از او، جوابی ندارم. طبق معمول همیشه ارسلان المشنگه‌ای نافله به پا کرده است. اگر سر برسم چه می‌شود؟ به هر حال چیزی نمی‌گذرد که آتش خروشان‌اش با حرف یا حرکتی از جانب مادرش خاموش می‌شود! آن‌گاه من می‌مانم و افسار زندگانی که هرگز میان چنگم اسیر نمی‌شود. با وجود این خباثت که نه! مثل اینکه منطقِ عقلم بر قلبم قالب می‌شود. لب‌هایم را تر می‌کنم و می‌گویم:
- گفتم که... شما از عمارت خارج‌شو انگاره‌جان! انگار نه چیزی دیدی، نه چیزی شنیدی.
دختر با حیرت تمام اعتراض می‌کند:
- آخه خانمـ...
اجازه نمی‌دهم کلامش به مخالفت منعقد شود:
- خدانگه‌دار!
به‌آنی تماس را قطع می‌کنم تا فرصت پشیمانی نداشته باشم. زندگی بی‌سامانم به تازگی وارد مدار برقراری شده است. پس حماقت محض است اگر که ساده از دستش می‌دادم. گرچه که هیچ‌گاه راضی به ویرانی زندگی ارسلان نبوده‌ام و نیستم. مثل روز روشن می‌دانم، بالأخره او هم مسیر درست مقابلش را تشخیص می‌دهد!
به خودم که می‌آیم در کنار وفا و پدر هستم. به گرمی آغوش هردوی آن‌ها را پذیرا می‌شوم. پدر تأکید می‌کند که اگر از شرایطم ناراضی بودم بی‌معطلی باخبرش کنم و به تهران برگردم. هم‌چنین وفا سفارش‌های مراقبتی‌اش را از نو شروع می‌کند و تند‌تند گوشزد می‌کند که حواسم به سلامتی‌ام باشد. با خنده‌ای ساختگی که بیش‌تر شبیه گریه کودکی بی‌نوا است چشمی می‌گویم و با تردید و دودلی چمدان و ساکم را از طاهر می‌گیرم. دیگر فرصتی برای معطلی نیست. لبخندی به همراهیِ طاهر می‌زنم و با نگاه خیس و براقم درحالی که عقب‌عقب می‌روم، از همگی‌شان خداحافظی می‌کنم. کمی بعد کارت شناسایی‌ام را تحویل مسئول کانتر می‌دهم. سپس در کم‌ترین زمان ممکن بارم را به قسمت وزن‌کشی می‌سپارم و بعد از گرفتن کارت پرواز، روانه‌ی سالن انتظار و خروجی مرتبط با پروازم می‌شوم. وقتی می‌روم و دور می‌شوم، برمی‌گردم و نگاهی دیگر به خانواده‌ی پشت سرم می‌اندازم. وفا لبخند به لب اشک می‌ریزد و پدر با افتخار سینه سپر کرده و برایم دست تکان می‌دهد. با دلی که هرلحظه تنگ‌تر می‌شود، لبخندی نثار قاب خوش‌جلوه‌‌ی مقابلم می‌کنم و این‌قدر پیش می‌روم که در آخر از محدوده نگاه‌شان محو می‌شوم.​
 
مسافر ویژه محسوب می‌شوم. پس به تنهایی و جدا از باقی مسافران هواپیما، پلکان را پشت سر می‌گذارم. زن مهماندار با یونیفرم مخصوص به استقبالم می‌آید. با خوش‌رویی تمام خوش‌آمد می‌گوید و من نیز متقابلاً تشکر می‌کنم. کارت پروازم را نشانش می‌دهم و سپس با همراهی او به طبقه‌ی بالای هواپیما و کابین ویژه می‌روم. چه خوب که وفا فکر آرامش درون هواپیما را هم کرده است. به‌راستی که نیاز به سکوت و تنهایی دارم. مهماندار دو صندلی تک‌نفره و اتوماتیک در کنار هم، اما با فاصله‌ یک و نیم متری درون اتاقک شیک را نشانه می‌گیرد و می‌گوید:
- امیدوارم در طول مسیر از سرویس کترینگ و جایگاه‌تون لذت ببرید.
دومرتبه تشکری می‌کنم و بعد از رفتن زن روی یکی از صندلی‌ها، درست در کنار پنجره‌ جا می‌گیرم. کیف دستی‌ام را روی کنسول کنارم می‌گذارم و با دیدن لیست چسبیده به دیوار رو به رویم، امکانات موجود در کابین را نظاره می‌کنم. حتی هوای کابین ویژه با دیگر فضای هواپیما متفاوت است. سیستم تهویه، تلویزیون و سرویس مجزای بهداشتی تنها امکاناتی نیست که این کابین را ویژه ساخته است. لپ‌تاپ، اینترنت، مینی یخچال و سرو غذای گرم تمام آن چیزی است که کابین ویژه را ایده‌آل جلوه می‌دهد. با وجود تمام این‌ها، راحتی که در خلوت خود دارم خواستنی‌تر از چیزهای دیگر است. به پشتی نرم صندلی تکیه می‌کنم و کاور پنجره را بالا می‌کشم. خورشید نَم‌نَم پایین می‌رود و آسمان نارنجی رنگ غروب دل‌انگیز‌تر از هر وقت دیگری دیده می‌شود. نگاهم را به مسیری می‌دوزم که کمی قبل طی کردم. فکر می‌کنم اگر از همان سالن، برگشته و به دنبال رویای بودن در کنار ارسلان رفته بودم، این لحظه همه‌چیز متفاوت‌تر از دقیقه‌هایی که می‌گذرد جلو می‌رفت. پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم و به توصیه وفا تلاش می‌کنم به تیرگی‌ها فکر نکنم. به روزهای روشنی که انتظارم را می‌کشد امید دارم و اعتراف می‌کنم که بارها برای خود تکرار کرده‌ام «درست‌ترین تصمیم را گرفته‌ام» تا خوب یا بد، ملکه‌ی ذهنم شود. حالا نسبت به دقایقی که گذشت، احساس بهتری دارم.
با شنیدن صدای قدم‌های کسی چشم باز می‌کنم. زن مهماندار ساک نسبتاً کوچکم را آورده و آن را در محفظه‌ی خالی بالای سرم می‌گذارد. وقتی عقب می‌کشد با لبخندی که جزء جدایی ناپذیر چهره‌اش است، می‌گوید:
- چیزی احتیاج ندارید خانم؟
سرم را به طرفین تکان می‌دهم و می‌پرسم:
- چقدر به پرواز مونده؟
زن دست‌هایش را درهم قفل می‌کند و جواب می‌دهد:
- کَپتِن آماده‌ی پرواز هستن. آقای نَوْفَل وارد کابین بشن تیک‌آف انجام می‌شه.
ابرویی بالا می‌اندازم و درحالی که شخص نامبرده را نمی‌شناسم، تکرار می‌کنم:
- آقای نَوْفَل؟
- خودم هستم!
در لحظه مردی که پیش از خود، صدای گرفته و بم‌اش را شنیده‌ام وارد کابین ویژه می‌شود. بلافاصله نگاهم از زن به او کشیده می‌شود. این‌قدر بلند و درشت هیکل است که برای رویت کامل او تا حدی سرم به عقب کشیده می‌شود. پوست نسبتاً تیره‌ی صورت و گردنش تنها خصوصیتی است که بیش از هر چیزی توجه‌ام را جلب کرده. این‌قدر تیره و طبیعی که محال است نتیجه‌ی یک سولاریوم درجه یک و کرم‌های برنزه باشد! مهماندار عقب‌تر می‌رود و با نهایت احترام و خدمتگزاری خوش‌آمد می‌گوید. مرد تشکری می‌کند و با اشاره به من، از زن می‌پرسد:
- همراهِ پیش‌بینی نشده‌ی بنده سرکارخانم هستن؟​
 
تمام حواسم به کلماتی است که عمیقاً لفظ‌شان می‌کند. درست شبیه دبیر زبان عربی دوران دبیرستانم که از حلق صحبت می‌کرد! غرق در افکار درهم و برهم ذهنم هستم که لحظه‌ای فراموش می‌کنم چه پرسیده است. در عوض زن مهماندار نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و خطاب به او جواب می‌دهد:
- بله قربان.
مرد رو به من می‌کند و درحالی که دکمه‌ی کت خوش دوخت آجری رنگش‌ را باز می‌کند، ادامه می‌دهد:
- بابت تأخیر در پرواز جداً متاسف و عذرخواه هستم خانم.
سپس پیشانی‌اش را با اندکی فشار می‌خارد و رو به زن تأکید می‌کند:
- ورودم رو به کپتن اطلاع بدید و به محض تیک‌آف سرویس پذیرایی از سرکارخانم رو آغاز کنید.
مهماندار سر خم می‌کند و مطیعانه از کابین خارج می‌شود. مرد با خیال راحت کتش را درمی‌آورد و آن را از قسمت مخصوص، آویزان می‌کند. بعد دست پیش می‌برد و متبحرانه لپ‌تاپ روی کنسول را روشن می‌کند. در این فاصله دکمه‌ی اول و دوم پیراهن مردانه‌ی مشکی رنگش را نیز باز می‌کند. دکمه‌های سر آستینش را هم همین‌طور! بعد آن‌ها را تا آرنج بالا می‌کشد و تا می‌زند. متوجه می‌شوم که پوست دستان چیره‌اش هم به همان تیرگی و کیفیت صورت و گردنش است! خلاصه که گویی در اتاق کارش به سر می‌برد. راحت و آسوده خاطر پشت مانیتور جا می‌گیرد و به اینترنت متصل می‌شود. او خیره به صفحه‌ی مانیتور است که می‌گوید:
- لطفاً کمربند‌تون رو ببندید سرکارخانم. چیزی به تیک‌آف نمونده.
درکمال تعجب دهان نیمه‌بازم را می‌بندم و هم‌زمان که سعی دارم عادی برخورد کنم، به گفته‌اش عمل می‌کنم. از گوشه چشم می‌بینم که به سرعت چیزی تایپ می‌کند و به محض فشردن دکمه‌ی اینتر، صدای سوت و سرور و تشویق اوج می‌گیرد. مشغول بستن کمربندش که می‌شود، نگاه کنجکاوم را بالا می‌کشم. متوجه زمین فوتبال و بازیکنان دو تیم متفاوت می‌شوم. گزارشگر به زبان عربی پشت هم و بی‌وقفه جریان مسابقه را گزارش می‌کند و من با این‌که چیزی از زبانش نمی‌فهمم هنوز به صفحه‌ی مانیتور خیره هستم.
- اذیت‌تون می‌کنه؟
دست از شاسی کمربند می‌کشم و می‌بینم که چشمان خاکستری‌ پررنگ‌اش به گیجی چهره‌ام خیره است. سری به علامت منفی تکان می‌دهم و می‌گویم:
- اهمیتی نداره وقتی که ایمنیم تضمین می‌شه.
در برابر صراحت کلامم، گوشه راست لبش بالا کشیده می‌شود و چشمانش انگار که قهقهه سر دهند! یک تای ابرویم را بالا می‌اندازم و سکوت می‌کنم. رفتار عجیب و نامفهومی دارد. ابتدا نامش، بعد ورود ناگهانی‌اش، سپس تسلط کامل داشتن بر فضای کابین و در آخر این لبخند بی‌معنی. عجب!
- مثل این‌که سوال واضحی نپرسیدم.
این‌بار زیرگوش راستش را با فشار می‌خارد و ادامه می‌دهد:
- منظورم به صدای مسابقه بود سرکارخانم.
به‌آنی پلک چپم می‌پرد؛ طوری که از نگاه مستقیم او مخفی نمی‌ماند. خجالت‌زده چشم از چهره‌‌اش می‌گیرم و درحالی که به جهت مخالف او سر برمی‌گردانم، جواب می‌دهم:
- خیر.​
 
بالأخره هواپیما به حرکت درمی‌آید و توصیه‌های ایمنی مهمانداری که با بلندگوی مخصوص تأکید بر بستن کمربند در هنگام تیک‌آف دارد نیز به پایان می‌رسد. نگاهم به خروجی فرودگاه است. مطمئنم پدر و وفا از پسِ آن، به انتظار بلند شدن هواپیما ایستاده‌اند. روی قلبم دست می‌گذارم. حس خوب و انرژی مثبتی که از آن‌ها دریافت می‌کنم غیرقابل توصیف است. با این‌که مسافت‌ها از آنها دور می‌شوم، ولی می‌دانم که هرجا باشم این انرژی مضاعف همراهم است. می‌دانم در اوقات معمولی یا در اوج دلتنگی می‌توانم به تماس تصویری روی بیاورم. پس دلیلی ندارد غصه‌ی دوری‌شان را بخورم، آن هم زمانی که سی سال سن دارم و خیلی وقت‌ها مستقل بوده‌ام! با این حال نمی‌شود که ضعف درونم را کنترل کنم. هواپیما که از زمین فاصله می‌گیرد، بغضم می‌شکند و در بی‌صدایی مطلق اشک از چشمانم شره می‌کشد. می‌دانم تمام حواس مرد کنارم به مسابقه‌ی درحال پخش است و متوجه‌ی چهره‌ی برافروخته‌ام نمی‌شود. پس با خیال راحت سر به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و رو به آسمان شب، این‌قدر گریه می‌کنم که پلک‌های سنگینم روی هم می‌نشیند و نمی‌فهمم چه وقت خوابم می‌برد.​

****

با صدای پچ‌پچ کسی هوشیار می‌شوم. به محض باز کردن چشم‌هایم با شیشه و آسمان سیاه شب رو به رو می‌شوم. صدای پچ‌پچ هنوز ادامه دارد که سر می‌چرخانم تا متوجه منبع آن شوم. تکان دادن سرم همانا و درد فجیعی که در ناحیه گردن و شانه‌هایم می‌پیچید و صورتم را مچاله می‌کند همان!
دستم را بند گردنم می‌کنم تا درد آن آرام بگیرد. مرد عجیبی که تازه با او نیمه‌آشنا شده‌ام در ورودی کابین سر پا ایستاده است. در عین حال یکی از مهماندارهای مرد سعی دارد برای او چیزی را توضیح دهد. من ایضاً در سکوت و خیره به آن دو گردنم را ماساژ می‌دهم که طولی نمی‌کشد و متوجه‌ بیداری‌ام می‌شوند. وقتی چهره‌ی تمام رخ مرد عجیب به چشمم می‌خورد، بهت‌زده دست از گردنم می‌کشم. تمام صورتش قرمز و قسمت‌هایی از آن کمی متورم دیده می‌شود. پنداری به شدت گر گرفته باشد! با تعجب و اندکی نگرانی، اخم‌هایم را درهم می‌کشم و می‌پرسم:
- اتفاقی افتاده؟ من خوابم برد و...
در میان کلامم با شرمندگی جواب می‌دهد:
- طوری نیست خانم. متأسفم اگه مزاحم استراحت‌تون شدیم.
سپس رو به مهماندار می‌کند و ادامه می‌دهد:
- شما تشریف ببرید و سرویس پذیرایی خانم رو بیارید.
مهماندار چشمی می‌گوید و می‌رود. مرد به سوی صندلی‌اش برمی‌گردد. پنجه لای موهای بلوطی تند‌ رنگ‌اش فرو می‌برد و بی‌آن‌که نگاهم کند می‌گوید:
- خواب بودید. گفتم نوشیدنی‌تون رو سرو نکنن.
چه راحت به پرسنل امر و نهی می‌کند و من هنوز نمی‌دانم او دقیقاً چه کسی ‌است! یک همسفر؟ هم‌کابینی؟ پس چرا این‌قدر دبدبه و کبکبه دارد؟!
- متشکرم.
روی صندلی‌اش که جا می‌گیرد، بی‌طاقت کمربندم را باز می‌کنم تا بأیستم. پاهایم خشک شده و احساس ناراحتی می‌کنم. دست‌هایم را کش می‌دهم که می‌بینم مرد دست چپش را روی بازویِ عضله‌ایِ راستش گذاشته و ناخن‌هایش را به گوشت آن می‌فشارد و نامحسوس بازویش را می‌خارد.
- شما حال‌تون خوبه آقا؟​
 
با کلافگی دست از بازویش برمی‌دارد و بازدمش را با فشار از راه بینی بیرون می‌فرستد.
- هربار که از جزیره خارج میشم پوست تنم کش میاد و اذیتم می‌کنه.
به یاد خاریدن پیشانی و زیر گوشش می‌افتم. لب‌هایم را روی هم می‌فشارم و می‌پرسم:
- به پزشک مراجعه کردید؟
همین‌طور که نگاهم نمی‌کند، سرش را به طرفین تکان می‌دهد. می‌فهمم از بابت سرخی صورتش معذب است و سر بلند نمی‌کند.
- اگه وضعیتم آزارتون میده می‌تونم از کابین خارج بشم.
درست حدس زده‌ام! ادب و احترامی که قائل می‌شود واقعاً جای تحسین دارد. قدمی پیش می‌روم و وقتی در مقابلش می‌ایستم، می‌گویم:
- اجازه بدید صورت‌تون رو ببینم.
پس از گذشت چند ثانیه‌ی کوتاه، با تردید سر بلند می‌کند. از فاصله‌ی نزدیک، خاکستریِ چشمانش هم عجیب جلوه می‌کند. طوری که احتمال می‌دهم غیر واقعی باشد! چیزی شبیه لنز، اما نه. این گوی‌های شفاف نمی‌تواند مصنوعی باشد. مخصوصاً مردمک درشت و سیاه وسط آن‌!
- فقط احساس خارش دارید؟
به آرامی پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد و جواب می‌دهد:
- بله.
به پوست صورتش دقت بیش‌تری می‌کنم. رنگ برنزه‌طور آن برایم آشنا است! قدمی به عقب برمی‌دارم و با اطمینان می‌گویم:
- چیز خاصی نیست. به‌خاطر شرایط آب و هوایی خشک و سرد تهران این‌طوری شدید.
مرد به علامت مثبت سرش را بالا و پایین می‌کند و می‌گوید:
- خودم هم این‌طور فکر می‌کردم. از جایی که بزرگ شده‌ی جزیره هستم، هر آب و هوایی غیر از هوای دریا این بلا رو سرم میاره!
به محفظه‌‌ای که مهماندار ساک لوازمم را درون آن گذاشته بود نگاه می‌کنم. فکر می‌کنم وفا تیوپ‌های آک را آن‌جا گذاشته باشد. دست می‌برم و ساک را بیرون می‌آورم. در لحظه مرد مهماندار با چرخ مخصوص سرویس‌دهی وارد کابین می‌شود. پیش از این‌که لیوان آب‌میوه و چیز کیک میوه‌ای کنار آن را روی کنسول مقابل صندلی‌ام قرار دهد می‌پرسد:
- کمک‌تون کنم خانم؟
زیپ ساک را باز می‌کنم و بی‌حوصله جواب می‌دهم:
- نه، ممنون.
قبل از هر چیزی کیف کوچک لوازم بهداشتی به چشمم می‌خورد. بلافاصله تیوپ مرطوب کننده را درمی‌آورم و زیپ ساک را می‌بندم. مهماندار بساط خوراکی را چیده و می‌رود که دومرتبه در مقابل مرد می‌ایستم و تیوپ را به سمتش می‌گیرم.
- تا رسیدن به جزیره پوست‌تون رو مرطوب نگه‌دارید و وقتی رسیدیم حتماً به داروخانه مراجعه کنید. باید پماد مخصوص تهیه کنید تا هربار که از جزیره خارج می‌شید دچار این حساسیت نشید.
از جا که می‌ایستد، سرم را بالا می‌گیرم و به قد و قواره‌اش فکر می‌کنم. درست یک سر و گردن بلندتر و عرض شانه‌هایش تقریباً دو برابر یک اندام مردانه معمولی است! آن‌دم که بدون هیچ مقاومتی تیوپ را می‌گیرد، یقین می‌آورم با شخصی متفاوت مخاطب هستم. پنداری چیزی از تعارف‌های عامیانه نمی‌داند و ندای درونم گمان می‌زند که شاید خوی جنوبی‌اش این تفاوت را به رخ می‌کشد.
- بابت این محبت چطور از شما تشکر کنم سرکارخانم؟
واژه‌ی سرکارِخانم را طوری لفظ می‌کند که ناخودآگاه لبخند می‌زنم. دوست دارم بدانم همیشه این‌قدر کتابی و رسمی با همه حرف می‌زند و برخورد می‌کند؟ گرچه که دانستنش هم توفیری ندارد!
پس از او دور می‌شوم و هم‌زمان که روی صندلی‌ام جا می‌گیرم تا کمی از آب‌میوه‌ بنوشم و گلویی تازه کنم، جواب می‌دهم:
- به توصیه‌م عمل کنید کافیه.
دیگر چیزی به مقصد باقی نمانده است. صدای مهماندار زن را می‌شنوم که توصیه‌های هنگام فرود را از سر گرفته و تأکید دارد مسافران کمربندهایشان را حتماً بسته باشند. دومرتبه دست می‌برم و یکی‌یکی به گفته‌هایش عمل می‌کنم. در عین حال می‌بینم که مرد عجیب از سرویس بهداشتی برمی‌گردد. کت خوش رنگش را به تن می‌کند و بعد کمربندش را می‌بندد. مثل اینکه رفته بود تا از کرم مرطوب کننده استفاده کرده باشد. حالا سرخی صورتش رفته رفته رفع و خارش مداوم پوستش آرام گرفته است. دیگر نه ناخن به بازوهایش فرو می‌برد و نه با کلافگی بازدمش را رها می‌کند. کاملاً راضی به نظر می‌رسد. خشنود از حالت راحت مرد، سر به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و باز چشم‌هایم را می‌بندم. لندینگ آغاز شده و چه خوب که ترسی از فرود ندارم. زیرلب بابت این شجاعت و جسارت خدا را شکر می‌کنم و می‌شنوم که مرد کنارم با لحنی نگران، اما صوتی غلیظ زمزمه می‌کند:
- بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم.


«پایان فصل اول»
 
آخرین ویرایش:

فصل دوم:
آغاز یک زندگی جدید!


سشوار را خاموش می‌کنم و چنگی به موهای حجم گرفته‌ام می‌زنم. درجه گرمای هوا این‌قدر بالا است که تاب نیاوردم و بلافاصله بعد از این‌که به هتل رسیدم به آب خنک پناه بردم. حوله را کناری می‌گذارم و موبایلم را از گوشه‌ی تنها کاناپه‌ی اتاق برمی‌دارم. شماره وفا را می‌گیرم و روی اسپیکر قرار می‌دهم. در عین حال ساحلی که برایم گذاشته است را به تن می‌کنم و نگاهی به ساعت می‌اندازم. عقربه‌ها از ده شب گذشته و دوست ندارم بد خواب‌شان کنم. از طرفی پدر سپرده بود به محض رسیدن به هتل خبردارشان کنم!
- رسیدن بخیر عزیزدل.
دسته‌ای از موهایم را جدا و شروع به شانه زدن می‌کنم.
- بدخواب‌تون که نکردم وفاجون؟
اندکی از کریستال تقویتی به موهایم اسپری می‌کنم و می‌شنوم پدر از پشت خط جواب می‌دهد:
- نه باباجان! منتظر تماست بودیم. پرواز خوبی داشتی؟
حالا تارهای طلایی رنگ موهایم براق و خوش‌رنگ‌تر از قبل جلوه می‌کند.
- سلام بابا... همه‌چیز عالی بود. الان هم توی اتاقم هستم. ممنون بابت انتخاب هتل! خیلی خوبه.
وفا به تأیید حرفم ادامه می‌دهد:
- پدرت با مدیریت هتل آشنایی قبلی داره عزیزم. به چیزی احتیاج داشتی حتماً اطلاع بده! دریغ نمی‌کنن.
قبل از حمام حلقه ساده‌ام را درآورده و روی کنسول کنار تخت گذاشته بودم. دومرتبه آن را به انگشت می‌برم و جواب می‌دهم:
- چشم. نگران من نباشید.
بیش از این معطل‌شان نمی‌کنم و کمی بعد تماس را قطع می‌کنم. موهایم را گیس کرده و حاضر و آماده در مقابل آیینه ایستاده‌ام. شالم را سر می‌کنم و بند صندل‌هایم را می‌بندم. در آخر کیف دستی به دست از اتاق خارج می‌شوم. سکوت شب تمام راهرو را در برگرفته و پنداری تنها فرد شب زنده‌دار هتل هستم. وارد آسانسور می‌شوم و به لابی می‌روم. دل ضعفه دارم و می‌دانم با معده‌ی خالی نمی‌توانم خواب آرامی داشته باشم. لابی بزرگ و پر زرق و برق هتل ساکت و به جز چند پرسنل و رزپشن فرد دیگری در این فضا دیده نمی‌شود. متواضعانه در مقابل پیشخان می‌ایستم و به زن شیک پوشی که به احترامم از جا ایستاده خسته نباشید می‌گویم. سپس لبخند نیم‌بندی می‌زنم و می‌پرسم:
- ورودی رستوران از کدوم سمته؟
اشاره‌ای به قسمتی از لابی می‌کند و می‌گوید:
- راهروی شماره دو ورودی رستورانه. ولی درحال حاضر از ساعت سرویس‌دهی هتل گذشته و ورودی بسته‌ست.
با شنیدن این حرف، آه از نهادم برمی‌آید. متأسف و خسته می‌گویم:
- جداً؟!
زن سری بالا و پایین می‌کند و ادامه می‌دهد:
- البته شما می‌تونید از هتل خارج بشید و از طریق ورودی اصلی که چند متر به سمت انتهای خیابون قرار داره وارد رستوران بشید. ناگفته نمونه که این‌جوری هزینه‌ی سرویس خارج از تعرفه‌ی مبلغ پرداختی شما به هتل حساب می‌شه.​
 
آخرین ویرایش:
دوستان شروع فصل جدید از پارت قبل =) حتما چک کنید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


با رضایت پلک روی هم می‌گذارم و تشکر می‌کنم، اما قبل از این‌که روانه‌ی خروجی شوم می‌پرسم:
- مطمئنید که این ساعت پذیرش دارن؟
زن با اطمینان جواب می‌دهد:
- بله خانم. رستوران بین‌المللیِ در اختیار هتل، بیست و چهار ساعت در خدمت مشتریان هستن.
دومرتبه تشکر می‌کنم و از هتل خارج می‌شوم. چند ساعتی است که تغذیه درست و حسابی نداشته و برای رسیدگی به برنامه‌های روز بعد، نیازمند انرژی کافی و حال خوب هستم. به گفته‌ی زن چند متر به سوی انتهای خیابان می‌روم و نهایتاً نگاهم به سر در بزرگ و تجملاتی رستوران می‌افتد. نگهبان‌های تیره پوست و غول‌پیکر، کت و شلوار به تن، چپ و راست ورودی قرار دارند و شق و رق اطراف را از نظر می‌گذرانند. ناخواسته اخم‌هایم را در هم کشیده و پوزخند می‌زنم. بیش‌تر شبیه بادیگارد‌های امنیتی هستند!
درحالی که تا حدی در خود مچاله شده‌ام، نفسی عمیق می‌گیرم و هوای شرجی و شور جزیره را به سینه می‌کشم. سپس از میان دو مرد نگهبان می‌گذرم و با تردید درب شیشه‌ای را به عقب هل می‌دهم. زنگوله‌ی بالای آن آهسته به صدا درمی‌آید و وقتی درب از پشت سرم بسته می‌شود دلهره‌ای غریب در وجودم به غلیان درمی‌آید. سکوت و فضای نیمه‌تاریک اطرافم، به احساس بد درونم دامن می‌زند. نمی‌فهمم رستوران بین المللی که به گفته‌ی زن پذیرش بیست و چهارساعته دارد، چرا باید تا این حد خالی از مشتری باشد؟ هرچند که دیر وقت باشد!
- خوش آمدید.
نگاهم به پسری خوش‌پوش با یونیفرم مخصوص گارسون می‌افتد. او محترمانه پیش می‌آید و می‌پرسد:
- می‌تونم کمک‌تون کنم؟
لب‌هایم را تر می‌کنم و جواب می‌دهم:
- ممنون. رزشپن هتل گفتن پذیرش بیست و چهارساعته دارید. درسته؟
پسر تأیید می‌کند:
- البته امشب شِف‌مون حضور ندارن. از این بابت متأسفم که نمی‌تونم سفارش‌تون رو قبول کنم.
عجب شانسی! با کلافگی شقیقه‌ام را می‌فشارم که...
- مشکلی هست عماد؟
درحالی که نگاهم به کف‌پوش‌های براق و شفاف زیر پایم است، صدایی که شنیده‌ام را تحلیل می‌کنم. هواپیما... کابین ویژه... آقای نَو... نَو... آقای نَو چه؟!
آهسته سر بلند می‌کنم. او درست در درگاه اتاقی که سر در آن مدیریت نام دارد، ایستاده و درحالی که یک دستش به درب نیمه‌باز و دست دیگرش به چهارچوب آن بند است، به چهره‌ی متعجبم خیره می‌شود. گارسون رو به او جواب می‌دهد:
- خانم مسافر هتل هستن قربان.
باز هم پیراهن مردانه‌ی مشکی رنگی به تن دارد و این‌بار این‌قدر چسبیده به تنش که عضله‌های ورزیده‌اش را سخاوتمندانه به نمایش گذاشته است. در بهت به سر می‌برد، که صدای پسر حواسش را جمع می‌کند. با قدم‌هایی بلند از درگاه فاصله می‌گیرد و به سویمان می‌آید. وقتی در یک قدمی‌ام می‌ایستد، زبان می‌چرخانم و می‌گویم:
- چه تصادفی...​
 
او بلافاصله تصحیح می‌کند:
- توافق!
متوجه منظورش نشده‌ام که به‌سوی گارسون سر می‌چرخاند و می‌گوید:
- روی میز هفت منوی غذایی‌ قرار بده عمادجان.
پسر که از چیزی سر در نیاورده، جواب می‌دهد:
- ولی الان شِفـ...
همان‌دم مرد روانه‌ی میز هفت می‌شود و اضافه می‌کند:
- عجله کن پسر.
سپس یکی از صندلی‌های خوش طرح میز هفت را بیرون می‌کشد و رو به من ادامه می‌دهد:
- بفرمایید سرکارِخانم.
باور نمی‌کنم که دوباره صاحب این لهجه‌ی خاص را می‌بینم. او منتظر ایستاده و من نمی‌دانم چرا هنوز در بهت به سر می‌برم. در این جزیره نچندان بزرگ ملاقات دوباره ما شاید خیلی هم عجیب به نظر نرسد ولی...
- بفرمایید خواهش می‌کنم.
بالأخره روی صندلی که بیرون کشیده، می‌نشینم. کیفم را روی میز می‌گذارم و از جایی که نام‌خانوادگی‌اش را به‌خاطر ندارم مختصر و کوتاه می‌گویم:
- متشکرم آقا.
چیزی نمی‌گذرد که گارسون منو را روی میز قرار می‌دهد. مرد رو به او تأکید می‌کند:
- بدون محدودیت و بی‌توجه به نبود شِف سفارش دلخواه‌ خانم رو بگیر عمادجان.
سپس خطاب به من ادامه می‌دهد:
- لطفاً راحت باشید.
وقتی از کنارم می‌گذرد، نفس حبس شده‌ام را نامحسوس رها می‌کنم. از طرفی به شدت گر گرفته و از طرفی دیگر دست‌ و پایم یخ زده‌اند. نمی‌فهمم آب و هوای جزیره تا این حد عجیب است یا احوال خوب و بد درونم در تضاد هم به سر می‌برند که سرما و گرما را هم‌زمان تجربه می‌کنم!
منوی غذایی‌شان درست مثل فضای رستوران خاص و عجیب است. جدای از غذاهای ایرانی، بالغ بر دویست نوع غذای خارجی، از جمله عربی و ایتالیایی و... با تصاویری از آن‌ها درون صفحات درج شده است که من حتی نام خیلی از آن‌ها را تا به این لحظه، به گوش نشنیده‌ام. نگاهی متعجب به گارسون بالای سرم می‌اندازم و دومرتبه به گزینه‌ها چشم می‌دوزم. با این حال انتخاب بسیار سخت است. مخصوصاً که این ساعت از شب نباید غذایی سنگین انتخاب کنم. گیج و سردرگم منو را می‌بندم و تحویل گارسون می‌دهم. سپس نگاهم را بالا می‌کشم و می‌گویم:
- یه سالاد خیلی سبک و یه لیوان آب خنک لطفاً.
گارسون سری به علامت مثبت تکان می‌دهد و می‌پرسد:
- آب‌میوه یا دسر؟
- نه، ممنون.​
 
آخرین ویرایش:
پسر که پشت می‌کند و می‌رود، تازه نگاهم به مرد درون آشپزخانه می‌افتد. از روی پیراهن تنش، پیش‌بندی به کمر بسته و دستکش به دست، پشت کانتر در انتظار گارسون ایستاده است. آن‌دم که پسر سفارشم را برایش بازگو می‌کند نگاه خاکستری‌ پررنگ‌اش تا من کشیده می‌شود. در جوابِ گارسون، سری به علامت مثبت تکان می‌دهد و در آخر چیزی به او می‌گوید که هیچ نمی‌شنوم. طولی نمی‌کشد که پسر روانه‌ی خروجی می‌شود. تابلوی فانتزی پشت درب را به سمت کلوز می‌چرخاند و سپس ریموتی از جیبِ کوچکِ یونیفرم تنش درمی‌آورد. بلافاصله سیستم صوتی روشن و موسیقی آرامی در فضا پلی می‌شود.
نهایتاً پسر هم به آشپزخانه می‌رود و حواس من پرتِ دکوراسیون متفاوت این فضای چند صد متری و لوکس می‌شود. دیوار‌های کار شده‌ی طلاکوب و کفِ گردان و شفاف آن نیز خلاقیتی شگرف است. طوری که حرکت دورانی آن اصلاً احساس نمی‌شود و درعین حال هر چند دقیقه یک‌بار دوری کامل می‌زند و جایگاه مشتری‌ها عوض می‌شود. فکر می‌کنم لوکس‌ترین رستوران‌ و کافه‌های تهران در برابر این مکان خاص‌ ذره‌ای ناچیز جلوه نمی‌کند. لوستر‌های کلاسیک با نور‌های زرد و سفید که بیش‌تر خاموش است فضای نیمه‌تاریک و دلنشینی ساخته است. میز و صندلی‌های راشِ تیره با فاصله‌ی تقریباً سه متری از هم، خوش طرح و نگار چیده شده است. روی هر میز شمعی خاموش و استوانه‌ای از جنس شیشه قرار دارد‌ که درون هرکدام رُزی سرخ و خشک شده دیده می‌شود. جدای از این‌ها درختچه‌های افرای قرمز هر گوشه جا خوش کرده و سقف آیینه‌ای و گنبدی شکل بالای سرم دیزاین متفاوت رستوران را تکمیل کرده است. از این همه زیبایی و ظرافت حیرت زده‌ام. واقعاً که چه دقت و سرمایه‌ای به خرج رفته است!
با کنجکاوی ‌تمام تا حدی سر می‌چرخانم تا فضای پشت سرم را هم آنالیز کرده باشم. درست در ضلع جنوبی رستوران فضایی دیگر هم دیده می‌شود. مثل این‌که در فراسوی درب شیشه‌ای، محوطه‌‌ی سر باز و زیبایی وجود دارد که با آلاچیق‌های سنتی نمایی جذاب پیدا کرده است. احتمال می‌دهم با کافه‌ای محلی رو به رو هستم که بخشی از همین رستوران بین‌المللی است. کمی آن‌طرف‌تر اتاق مدیریتی که آقای نَو... هوف!
لب‌هایم را روی هم می‌فشارم و ناخواسته نگاهم تا آشپزخانه امتداد می‌یابد. حرفه‌ای و سریع، سبزیجات زیر دستش را خرد می‌کند و من در تعجبی مضاعف شخصیت‌اش را درک نمی‌کنم. آن پوزیشن درون کابین کجا و موقعیتی که این لحظه در آن قرار دارد کجا! پنداری به سرآشپزی ماهر چشم دوخته‌ام که با یک حرکت بدون خطا، سبزیجات را داخل ظرفی می‌ریزد و سراغ اجاق می‌رود. همان‌گاه گارسون با چرخ مخصوص از آشپزخانه خارج می‌شود و به سمتم می‌آید. با سلیقه لیوانی آب، دستمالی خوش رنگ، قاشق، چنگال و چاقو نیز روی میز می‌چیند و می‌گوید:
- سفارش‌تون تا ده دقیقه دیگه آماده‌ست خانم.
به لبخند نیم‌بندی اکتفا و بعد از رفتن او باز هم به مرد درون آشپزخانه دقت می‌کنم. ماهیتابه زیر دستش را تکانی می‌دهد و چیزی شبیه تکه‌های خرد شده مرغ درون آن می‌ریزد. دومرتبه تکانی به ماهیتابه می‌دهد و صدای جلز و ولز روغن درون آن اوج می‌گیرد. بلافاصله از حرارت شعله‌ور اجاق می‌کاهد و دوباره پشت کانتر جا می‌گیرد. نگاهی به چپ و راستِ سبزیجات خوش رنگ کنار دستش می‌اندازد و از میان‌شان فلفل دلمه‌ای زرد رنگ برمی‌دارد. تصور می‌کنم یک‌راست خردش‌ ‌کند، ولی ابتدا آن را به مشامش نزدیک می‌کند و بو می‌کشد. چهره‌اش رنگ رضایت به خود می‌گیرد. در ادامه چاقوی بزرگی برمی‌دارد و آن را خرد می‌کند. درحالی که فکر نمی‌کنم از میان خلسه‌ای که در آن فرو رفته متوجه سنگینی نگاهم شود، سر بلند می‌‌کند و نگاه بی‌پروایم شکار می‌شود. به‌آنی آب دهانم را فرو می‌دهم و از آن صحنه چشم می‌گیرم. کاش متوجه کنجکاوی‌ام شود و فکر بی‌خودی نکند!
دست پیش می‌برم تا جرعه‌ای آب بنوشم که متوجه لیوان سنگی با روکش طلایی می‌شوم. نگاهم به قاشق، چنگال و چاقوی کنارش می‌افتد. حتی نوع ظروف‌شان هم توفیر دارد! همگی طلاکوب و تا حدی تجملاتی که یاد آدمی را تا اقوام مرفه عربی می‌کشاند. آن مراسمات پر زرق و برق، آن ریخت و پاش چشم‌گیر و...
در لحظه صدای آلارم به افکار درهم و برهمم اجازه پیشروی نمی‌دهد. موبایل را بیرون می‌کشم و درحالی که نمی‌فهمم این وقت شب چه آلارمی تنظیم کرده‌ام به صفحه‌ی روشن آن چشم می‌دوزم.
«دوز دوم آلدکتون ارسلان»​
 
آخرین ویرایش:
بدون فوت وقت آلارم را خاموش و موبایل را به حالت پشت و رو روی میز می‌گذارم تا صفحه‌ آن به چشمم نخورد. سر به زیر می‌شوم. شقیقه‌هایم را با انزجار می‌فشارم و پلک می‌بندم. هرگاه از تله‌های ذهنی‌ام دور می‌شوم، طولی نمی‌کشد که با اتفاقی ناچیز دومرتبه شکار می‌شوم. لب زیرینم را به دندان می‌کشم و به ضعف روانم لعنت می‌فرستم. گویا این مصیبت تا بیمارم نکند دست بردار نیست! بی‌طاقت چشم باز می‌کنم و این‌بار موبایل را درون کیف می‌اندازم. رفته رفته از این وسیله ارتباطی هم دل‌چرکین می‌شوم و دلیلش هیچ منطقی به نظر نمی‌رسد.
- جسارتاً آب بنوشید.
به آنی چانه بالا می‌کشم و به مرد بالای سرم نگاه می‌کنم. دستش را به حالت قائم نگه‌داشته و سینی کوچکی متحمل است که محتویات آن خوب دیده نمی‌شود. کمر صاف می‌کنم و با گیجی تمام می‌پرسم:
- بله؟!
با چهره‌ای خنثی دستش را پایین می‌آورد و نهایتاً درون سینی دیده می‌شود. سالاد سفارشی‌ام درون ظرفی طلایی خودنمایی می‌کند. او با سلیقه ظرف را کنار لیوان آب می‌گذارد و جواب می‌دهد:
- آبِ خنک از تشنج احوال‌تون کم می‌کنه سرکارِخانم.
سپس ظرف سس را روی میز می‌گذارد و ادامه می‌دهد:
- نوش‌جان.
درحالی که عصبی و تا حدی ناراحت هستم، لبخندی هیستریک لب‌هایم را کش می‌دهد. نگاهی به سالاد خوش‌رنگ درون ظرف می اندازم و بی‌توجه به گفته‌اش می‌گویم:
- خوشمزه به نظر می‌رسه.
پیش از آن‌که چیزی بگوید، چاقو و چنگال را برمی‌دارد و درحالی که هر دو را نزدیک دستم قرار می‌دهد می‌گوید:
- فتوش! سالاد معروف لبنانی که به عنوان غذای کم کالری برای چنین زمان‌هایی سرو می‌کنیم.
مثل این‌که درست حدس زده‌ام. فضایی که در آن قرار دارم به احتمال زیاد ریشه از اعراب جزیره دارد. همانند این سالاد لبنانی که خوشمزه دیده می‌شود. کاهو و جعفری خرد شده، پیاز و تربچه‌های نگینی، تکه‌های کوچک مرغ و باقی سبزیجات درون ظرف اشتهایم را تحریک می‌کند. لقمه اول را که به دهان می‌برم، به دنبال طعمی خاص شروع به جویدن می‌کنم. همان‌دم مرد ظرف سس را برمی‌دارد. قدمی نزدیک می‌شود و اشاره‌ای به سالاد می‌کند:
- بدون چاشنی اصلی، طعم بی‌نظیرش احساس نمی‌شه.
لب‌هایم را روی هم می‌فشارم و لقمه‌ی دهانم را فرو می‌دهم. به تکان دادن سرم اکتفا می‌کنم و اجازه می‌دهم آن‌گونه که می‌خواهد سالاد را سرو کند. وقتی با رضایت عقب می‌کشد لقمه‌ای دیگر به چنگال زده و به دهان می‌برم. طعم سماق، سرکه، سیر و نعنا را هم احساس می‌کنم. گویی هر چه بیش‌تر می‌جوم متوجه طعم‌های بیش‌تری می‌شوم!
- به مزاج‌تون خوش‌ آمد سرکارِخانم؟​
 
ناخواسته لبخند می‌زنم. با دهان پر کنترل کردن لبخند کار ساده‌ای نیست! پس به محض فرو دادن محتویات دهانم جواب می‌دهم:
- گفتید سالاد فتوش؟
دست دراز می‌کند و از گوشه میز جعبه دستمال کاغذی را به سمتم می‌گیرد. تشکر می‌کنم و دستمالی بیرون می‌کشم.
- بله! ترجیح دادم توی این زمان کم برای شما سالاد فتوش سرو کنم. البته که این سالاد رو ما برای پیش غذای مهمان‌هامون آماده می‌کنیم.
به‌قدری با حوصله و شمرده شمرده واژگان را ادا می‌کند که انگار حرف نمی‌زند و تنها جملات را نوازش می‌کند. به نرمی لب‌هایم را با دستمال پاک می‌کنم و می‌گویم:
- اعتراف می‌کنم طعم دلپذیری داره.
محترمانه سری به علامت مثبت تکان می‌دهد.
- از بابت این تمجید سپاسگزارم.
در ادامه قدمی به عقب برمی‌دارد و تأکید می‌کند:
- چیزی احتیاج داشتید عماد در خدمـ...
هنوز کلامش به پایان نرسیده که خودروی آمبولانس با صدایی خفه، اما چراغ‌های گردان روشن از پس ورودی رستوران به سمت هتل می‌گذرد و نگاه متعجب مرد را به دنبال خود نیز می‌کشد. بلافاصله گارسون با گوشیِ تلفنی که به دست دارد از قسمت آشپزخانه خارج می‌شود و با چهره‌ای برافروخته دوان دوان به سوی مرد می‌آید. گوشی را تحویل او می‌دهد و هول زده می‌گوید:
- سرپرست هتل پشت خط هستن آقا!
مرد با حالتی نگران گوشی را می‌گیرد و جواب می‌دهد:
- بله؟
متوجه نمی‌شوم فرد پشت خط چه می‌گوید و مرد مقابلم نیز چه می‌شنود. تنها می‌بینم که در کسری از ثانیه گوشی را تخت سینه گارسون رها می‌کند و با یک حرکت پیشبندش را درمی‌آورد. سپس درحالی که قدم‌هایش را به سمت اتاق مدیریت کج می‌کند خطاب به گارسون می‌گوید:
- مکان دستِ تو عماد.
چنگال در دستم خشکیده و با دهان نیمه‌باز به نگرانی و تقلای مرد چشم دوخته‌ام که کت به دست از اتاق خارج می‌شود. همین‌طور که آستین‌های تاز زده پیراهنش را پایین می‌کشد، نگاهی به من می‌اندازد و با عجله می‌گوید:
- عذرخواهم سرکارِخانم!
چنگال را درون ظرف رها می‌کنم و با تردید از جا می‌ایستم. مرد با قدم‌هایی بلند از کنارم می‌گذرد و رو به گارسون تأکید می‌کند:
- میزِ خانم حساب نداره.​
 
آن‌دم که از رستوران خارج می‌شود، به تازگی جرأت می‌کنم و بی‌تعارف از گارسون می‌پرسم:
- چه اتفاقی افتاده؟
پسر تلفن درون دستش را پشت تنش پنهان می‌کند و مردد جواب می‌دهد:
- مثل این‌که احوال مدیر هتل مساعد نیست.
در ادامه اشاره‌ای به میز می‌کند و می‌گوید:
- شما بفرمایید خانم.
به گفته‌ی گارسون، دومرتبه پشت میز جا گیر می‌شوم. دمی عمیق می‌گیرم و احساس می‌کنم دیگر اشتهایی به خوردن ندارم. بازدمم را رها می‌کنم و جرعه‌ای آب می‌نوشم. شاید بهتر است به هتل برگردم و... و چه؟! سردی نوک انگشتانم از نگرانی درونم خبر می‌دهد و پنداری تقلای مرد به وجود من نیز القاء شده باشد. لب‌هایم را تر می‌کنم و با تصمیمی آنی کیفم را برمی‌دارم.
- آقا حساب رو لطف می‌کنید؟
گارسون بی‌معطلی پشت پیشخان حاضر می‌شود و می‌پرسد:
- از سفارش‌تون ناراضی هستید؟
قدمی جلو می‌روم و جواب می‌دهم:
- خیر، باید برگردم هتل.
پسر سرش را بالا و پایین می‌کند و می‌گوید:
- اولین سفارش مهمان‌های ما حساب نداره خانم.
از جایی که جدیت کلامش برایم محرز است پافشاری نمی‌کنم. ندای درونم هشدار کمک می‌دهد و عمیقاً احساس می‌کنم هر چه زودتر باید به هتل برسم. پس به تشکری کوتاه بسنده می‌کنم و از رستوران خارج می‌شوم. نشانی از نگهبان‌های مقابل ورودی نیست و احتمال می‌دهم آقای نَو...نَوْفَل! آقای نَوْفَل را همراهی کرده باشند. به قدم‌هایم سرعت می‌بخشم و طولی نمی‌کشد که وارد محوطه هتل می‌شوم. خودروی آمبولانس در میانه‌ی محوطه پارک شده و خلوتیِ فضا نشان از ازدحام درون هتل است. پله‌های ورودی را با عجله پشت سر می‌گذارم و به محض ورود در گوشه‌ای از لابی عریض با حلقه‌ای از مهماندارها، چند خدمه و مهمان‌های نگران رو به‌رو می‌شوم.
- ستکون عَلی ما یرام یا اَخی.
با شنیدن صدای نگران آقای نَوْفَل از میان جماعت مقابلم، پیش می‌روم. زن خدمه را پس می‌زنم و زیرلب می‌گویم:
- اجازه بدید لطفاً.
سپس از کنار مهماندارها می‌گذرم و بالأخره نگاهم به آقای نَوْفَل می‌افتد. در بین دو نگهبان‌ ورودی رستوران، با این هیکل ورزیده، بی‌هیچ ابایی روی زمین زانو زده و سر مرد بدحال نقش بر زمین را روی پایش گذاشته است.
- اَبو بُرهان؟ یا اَخی؟ چشم‌هاتو باز کن!
مرد بدحال به سختی و مقطع مقطع نفس می‌کشد که دکتر آمبولانس ماسک اکسیژن را روی بینی و دهان او می‌گذارد و پرستار کنارش بلافاصله درجه اکسیژن را تنظیم می‌کند. آقای نَوْفَل نیز در تقلا به سر می‌برد و تا حد اندکی ترس در چهره‌اش موج می‌زند. با این‌حال پنداری سعی دارد وخامت اوضاع را ناچیز جلوه دهد. به نرمی دستی به پیشانی عرق کرده‌ی مرد می‌کشد و زیرلب زمزمه می‌کند:
- یا الله!​
 
پرستار خطاب به او می‌پرسد:
- اسم و فامیل بیمار؟
- ماجد بَنی نَوْفَل.
- سن؟
آقای نَوْفَل پلک روی هم می‌فشارد و جواب می‌دهد:
- ۴۱ سال.
سپس خیره به پزشکی که درحال معاینه مرد بد حال است می‌پرسد:
- حال برادرم چطوره دکتر؟
پزشک در برابر نگرانی مشهود او سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- فعلاً نمی‌شه چیزی گفت آقا! باید به بیمارستان منتقل‌شون کنیم.
سپس به آرامی گوشی‌های درون گوشش را درمی‌آورد و درکمال حیرتِ من، از جا می‌ایستد. مرد بدحال با وجود اکسیژنی که استنشاق می‌کند، خِرخِر نفس‌ کشیدنش هنوز شنیده می‌شود و پزشک پنداری خیال معاینه دقیق‌تر ندارد! آقای نَوْفَل به ناچار شانه‌ی مرد را به نوازش می‌فشارد و باری دیگر زیرلب زمزمه می‌کند:
- یا اَرحَم‌ ‌الرحمین.
حتماً تپش قلبش را جایی حوالی گریبانش احساس می‌کند. همانند من که به مدت پنج سال، نگرانی که تمام وجودش را در بر گرفته، هر روز و هر ساعت تجربه کرده‌ام. نمی‌شود که سکوت کنم! قدمی به جلو می‌روم و هم‌زمان که پزشک را کنار می‌زنم درست در مقابل آقای نَوْفَل خم شده و زانو می‌زنم. کیفم را کنار پایم رها و پیش از هرکاری نبض دست بیمار را چک می‌کنم. می‌زند، اما خیلی ضعیف!
- خانم چه‌کار می‌کنید؟ با شما هستم خانم محترم.
خیره به چشمان پزشک براق می‌شوم. نمی‌فهمم در چنین وضعیتی، چطور این‌قدر آرام و لطیف بر‌خورد می‌کند؟! چراغ مخصوص معاینه درون دستش را چنگ می‌زنم و می‌گویم:
- رستاخیز هستم، جراح قلب و عروق بیمارستان قلب تهران!
سپس بی‌توجه به بهت او، دست می‌برم و به سرعت از لای درز پلک‌های مرد بدحال، وضعیت احوالش را می‌سنجم. قبلاً هم با چنین اوضاعی رو به رو شده‌ام. ارسلان خیلی وقت‌ها از فشاری که متحمل بود، دچار این ‌نوع تشنج و بی‌هوشی می‌شد. چراغ را کنار می‌گذارم و سر بلند می‌کنم. آقای نَوْفَل با ناباوری نگاهم می‌کند که تأکید می‌کنم:
- خیلی زود فضا رو خلوت کنید.
آن‌دم که هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد، به خودم شک می‌کنم. یا من چیزی نگفته‌‌ام، یا او چیزی نشنیده است! با صدایی بلندتر، دومرتبه تکرار می‌کنم:
- آقای نَوْفَل! این‌جا رو خلوت کنید لطفاً.
به تازگی تکانی محسوس می‌خورد و فوراً رو به نگهبان‌های پشت سرش تأکید می‌کند:
- هیا... هیا، هیا!
دست روی سینه‌ی مرد می‌گذارم و درحالی که تمام حواسم به واکنش‌هایش است، می‌پرسم:
- سابقه بیماری خاصیـ...
هنوز کلامم به پایان نرسیده که آقای نَوْفَل بی‌معطلی جواب می‌دهد:
- مصدوم شیمیایی جنگی.​
 
عقب
بالا