- تاریخ ثبتنام
- 8/9/24
- نوشتهها
- 272
- موضوع نویسنده
- #101
با برگشت پدر ترجیح میدهم طاهر را به حال خود رها کنم. شاید واقعاً چیز خاصی نباشد! پس از او جدا شده و به سوی وفا میروم. به قول پدر خوش موقع رسیدهایم و از شانس خوبمان هواپیما تأخیر چندانی ندارد. با گذشت هرثانیه قلبم بهم میفشارد و شلوغی اطرافم به حس بد درونم دامن میزند. مسافرها یکی یکی از همراهانشان خداحافظی میکنند. یکی با اشک، یکی با ناله، یکی با خوشحالی و خنده میرود و دور میشود! با بیقراری باز هم به ساعت چشم میدوزم. زمان چطور اینقدر سریع میگذرد؟ بیطاقت کمر خم میکنم و زیرگوش وفا میگویم:
- میرم سرویس و برمیگردم.
او با موافقت سر تکان میدهد و تأکید میکند:
- عجله کن عزیزم.
پا تند میکنم تا هر چه زودتر از فضای شلوغ و خفقانآور سالن خارج شوم. در سیلور سرویس بهداشتی را باز و تنم را به داخل پرت میکنم. با ورود ناگهانی من، در مقابل آیینه زنی سر بلند میکند و با تعجب به تصویر منعکس شدهام زل میزند. من اما میخ زمین شده و اینقدر بیپروا نگاهش میکنم که معذب میشود. بدون خشک کردن دستهای خیساش از کنارم میگذرد و از سرویس خارج میشود. بهآنی بازدم حبس شدهام را رها میکنم. حتماً تصور میکند مجنونی، چیزی هستم!
کیفم را کناری میگذارم و برای باز کردن شیر آب دست پیش میبرم. سردی آب را که لمس میکنم، سنگینی روحم از اسارت کالبد کرختم آزاد میشود. مشتی آب به صورتم میپاشم و پلکهایم را محکم روی هم میفشارم. هنوز کمر راست نکردهام که با اوج گرفتن صدای موبایلم، شیر آب را میبندم. میدانم وفا است. اینقدر نگران جا ماندن از پرواز است که حد ندارد. دستهایم را خشک میکنم و به سراغ کیف میروم. موبایلم را بیرون میکشم و قبل از اینکه تماس را وصل کنم، نگاهم به شماره چشمکزن روی صفحه میافتد. ناشناس است و به یاد ندارم قبلاً با چنین شمارهای تماس گرفته باشم!
لاقید شانه بالا میاندازم و درحالی که از سرویس خارج میشوم، تماس را وصل میکنم.
- بله؟
- واله خانم؟ انگارهام! شناختین؟
در میان ازدحام سالن ورودی، از حرکت میایستم. دلهرهی درونم چنان به غلیان درآمده که اندازه ندارد.
- صدای منو دارید واله خانم؟
اطرافم شلوغ است، اما نه به حدی که صدای او را نداشته باشم. در عین حال از پشت خط صدای دیگری به گوشم میرسد. صدایی خصمانه، به غیر از صدای انگاره و همهمهی اطرافم!
- خوبی انگاره؟
با شنیدن جوابی از جانب من، بیطاقت و با هول میگوید:
- من خوبم خانم، ولی...
اخمهایم را در هم میکشم. نمیفهمم چرا سکوت کرده است. ساعتها است که احساس خوبی ندارم و نمیخواهم حس بد درونم ربطی به انگاره و حرفی که در دهان پیچ و تاب میدهد، داشته باشد.
- چیشده انگاره؟
دختر نهایتاً به حرف میآید:
- خانم اینجا همهچیز بهم ریخته. چطوری بگم؟ آقا امیر دور از جونشون دیوونه شدن. از صبح اومدن عمارت و هر چی هست و نیست رو با خاک یکسان کردن. نمیدونم چیکار کنم. توروخدا شما بیاید جلوشون رو بگیرید.
- میرم سرویس و برمیگردم.
او با موافقت سر تکان میدهد و تأکید میکند:
- عجله کن عزیزم.
پا تند میکنم تا هر چه زودتر از فضای شلوغ و خفقانآور سالن خارج شوم. در سیلور سرویس بهداشتی را باز و تنم را به داخل پرت میکنم. با ورود ناگهانی من، در مقابل آیینه زنی سر بلند میکند و با تعجب به تصویر منعکس شدهام زل میزند. من اما میخ زمین شده و اینقدر بیپروا نگاهش میکنم که معذب میشود. بدون خشک کردن دستهای خیساش از کنارم میگذرد و از سرویس خارج میشود. بهآنی بازدم حبس شدهام را رها میکنم. حتماً تصور میکند مجنونی، چیزی هستم!
کیفم را کناری میگذارم و برای باز کردن شیر آب دست پیش میبرم. سردی آب را که لمس میکنم، سنگینی روحم از اسارت کالبد کرختم آزاد میشود. مشتی آب به صورتم میپاشم و پلکهایم را محکم روی هم میفشارم. هنوز کمر راست نکردهام که با اوج گرفتن صدای موبایلم، شیر آب را میبندم. میدانم وفا است. اینقدر نگران جا ماندن از پرواز است که حد ندارد. دستهایم را خشک میکنم و به سراغ کیف میروم. موبایلم را بیرون میکشم و قبل از اینکه تماس را وصل کنم، نگاهم به شماره چشمکزن روی صفحه میافتد. ناشناس است و به یاد ندارم قبلاً با چنین شمارهای تماس گرفته باشم!
لاقید شانه بالا میاندازم و درحالی که از سرویس خارج میشوم، تماس را وصل میکنم.
- بله؟
- واله خانم؟ انگارهام! شناختین؟
در میان ازدحام سالن ورودی، از حرکت میایستم. دلهرهی درونم چنان به غلیان درآمده که اندازه ندارد.
- صدای منو دارید واله خانم؟
اطرافم شلوغ است، اما نه به حدی که صدای او را نداشته باشم. در عین حال از پشت خط صدای دیگری به گوشم میرسد. صدایی خصمانه، به غیر از صدای انگاره و همهمهی اطرافم!
- خوبی انگاره؟
با شنیدن جوابی از جانب من، بیطاقت و با هول میگوید:
- من خوبم خانم، ولی...
اخمهایم را در هم میکشم. نمیفهمم چرا سکوت کرده است. ساعتها است که احساس خوبی ندارم و نمیخواهم حس بد درونم ربطی به انگاره و حرفی که در دهان پیچ و تاب میدهد، داشته باشد.
- چیشده انگاره؟
دختر نهایتاً به حرف میآید:
- خانم اینجا همهچیز بهم ریخته. چطوری بگم؟ آقا امیر دور از جونشون دیوونه شدن. از صبح اومدن عمارت و هر چی هست و نیست رو با خاک یکسان کردن. نمیدونم چیکار کنم. توروخدا شما بیاید جلوشون رو بگیرید.