انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

رمان واله‌وار | حدیثه شهبازی نویسنده افتخاری انجمن ناولز

با برگشت پدر ترجیح می‌دهم طاهر را به حال خود رها کنم. شاید واقعاً چیز خاصی نباشد! پس از او جدا شده و به سوی وفا می‌روم. به قول پدر خوش موقع رسیده‌ایم و از شانس خوب‌مان هواپیما تأخیر چندانی ندارد. با گذشت هرثانیه قلبم بهم می‌فشارد و شلوغی اطرافم به حس بد درونم دامن می‌زند. مسافرها یکی یکی از همراهان‌شان خداحافظی می‌کنند. یکی با اشک، یکی با ناله، یکی با خوشحالی و خنده می‌رود و دور می‌شود! با بی‌قراری باز هم به ساعت چشم می‌دوزم. زمان چطور این‌قدر سریع می‌گذرد؟ بی‌طاقت کمر خم می‌کنم و زیرگوش وفا می‌گویم:
- میرم سرویس و بر‌می‌گردم.
او با موافقت سر تکان می‌دهد و تأکید می‌کند:
- عجله کن عزیزم.
پا تند می‌کنم تا هر چه زودتر از فضای شلوغ و خفقان‌آور سالن خارج شوم. در سیلور سرویس بهداشتی را باز و تنم را به داخل پرت می‌کنم. با ورود ناگهانی من، در مقابل آیینه زنی سر بلند می‌کند و با تعجب به تصویر منعکس شده‌‌ام زل می‌زند. من اما میخ زمین شده و این‌قدر بی‌پروا نگاهش می‌کنم که معذب می‌شود. بدون خشک کردن دست‌های خیس‌اش از کنارم می‌گذرد و از سرویس خارج می‌شود. به‌آنی بازدم حبس شده‌ام را رها می‌کنم. حتماً تصور می‌کند مجنونی، چیزی هستم!
کیفم را کناری می‌گذارم و برای باز کردن شیر آب دست پیش می‌برم. سردی آب را که لمس می‌کنم، سنگینی روحم از اسارت کالبد کرختم آزاد می‌شود. مشتی آب به صورتم می‌پاشم و پلک‌هایم را محکم روی هم می‌فشارم. هنوز کمر راست نکرده‌ام که با اوج گرفتن صدای موبایلم، شیر آب را می‌بندم. می‌دانم وفا است. این‌قدر نگران جا ماندن از پرواز است که حد ندارد. دست‌هایم را خشک می‌کنم و به سراغ کیف می‌روم. موبایلم را بیرون می‌کشم و قبل از این‌که تماس را وصل کنم، نگاهم به شماره چشمک‌زن روی صفحه می‌افتد. ناشناس است و به یاد ندارم قبلاً با چنین شماره‌ای تماس گرفته باشم!
لاقید شانه بالا می‌اندازم و درحالی که از سرویس خارج می‌شوم، تماس را وصل می‌کنم.
- بله؟
- واله‌ خانم؟ انگاره‌ام! شناختین؟
در میان ازدحام سالن ورودی، از حرکت می‌ایستم. دلهره‌ی درونم چنان به غلیان درآمده که اندازه ندارد.
- صدای منو دارید واله‌ خانم؟
اطرافم شلوغ است، اما نه به حدی که صدای او را نداشته باشم. در عین حال از پشت خط صدای دیگری به گوشم می‌رسد. صدایی خصمانه، به غیر از صدای انگاره و همهمه‌ی اطرافم!
- خوبی انگاره‌؟
با شنیدن جوابی از جانب من، بی‌طاقت و با هول می‌گوید:
- من خوبم خانم، ولی...
اخم‌هایم را در هم می‌کشم. نمی‌فهمم چرا سکوت کرده است. ساعت‌ها است که احساس خوبی ندارم و نمی‌خواهم حس بد درونم ربطی به انگاره و حرفی که در دهان پیچ و تاب می‌دهد، داشته باشد.
- چی‌شده انگاره؟
دختر نهایتاً به حرف می‌آید:
- خانم این‌جا همه‌چیز بهم ریخته. چطوری بگم؟ آقا امیر دور از جون‌شون دیوونه شدن. از صبح اومدن عمارت و هر چی هست و نیست رو با خاک یک‌سان کردن. نمی‌دونم چی‌کار کنم. توروخدا شما بیاید جلوشون رو بگیرید.​
 
تازه می‌فهمم صدای خصمانه‌ی پشت خط، صدای داد و هوار ارسلان است. چشمانم به سوزش می‌افتد و پاهایم عملاً به زمین چسبیده است.
- واله خانم؟ توروخدا بیاید یه کاری بکید.
در لحظه بلندگو‌های سالن به صدا در می‌آید. مسئول اطلاعات، از مسافران جزیره می‌خواهد به کانتر مورد نظر مراجعه و هر چه سریع‌تر کارت پرواز خود را دریافت کنند. بی‌اختیار لب‌هایم به پوزخندی کم‌رنگ کج می‌شود. درست در دقیقه‌های آخر، ارسلان باز هم آرامش روانم را مختل کرده است!
- شما از عمارت خارج‌شو انگاره‌جان. طراوت خانم رسیدگی می‌کنن.
می‌شنوم که بلافاصله می‌گوید:
- ولی طروات خانم از صبح رفتن و تلفن‌شون رو جواب نمی‌دن. به‌خدا اگه نیاید آقا امیر عمارت رو سرمون آوار می‌کنن. من تنهام خانم! نمی‌دونم باید چیکار کنم.
من سردرگم‌تر از او، جوابی ندارم. طبق معمول همیشه ارسلان المشنگه‌ای نافله به پا کرده است. اگر سر برسم چه می‌شود؟ به هر حال چیزی نمی‌گذرد که آتش خروشان‌اش با حرف یا حرکتی از جانب مادرش خاموش می‌شود! آن‌گاه من می‌مانم و افسار زندگانی که هرگز میان چنگم اسیر نمی‌شود. با وجود این خباثت که نه! مثل اینکه منطقِ عقلم بر قلبم قالب می‌شود. لب‌هایم را تر می‌کنم و می‌گویم:
- گفتم که... شما از عمارت خارج‌شو انگاره‌جان! انگار نه چیزی دیدی، نه چیزی شنیدی.
دختر با حیرت تمام اعتراض می‌کند:
- آخه خانمـ...
اجازه نمی‌دهم کلامش به مخالفت منعقد شود:
- خدانگه‌دار!
به‌آنی تماس را قطع می‌کنم تا فرصت پشیمانی نداشته باشم. زندگی بی‌سامانم به تازگی وارد مدار برقراری شده است. پس حماقت محض است اگر که ساده از دستش می‌دادم. گرچه که هیچ‌گاه راضی به ویرانی زندگی ارسلان نبوده‌ام و نیستم. مثل روز روشن می‌دانم، بالأخره او هم مسیر درست مقابلش را تشخیص می‌دهد!
به خودم که می‌آیم در کنار وفا و پدر هستم. به گرمی آغوش هردوی آن‌ها را پذیرا می‌شوم. پدر تأکید می‌کند که اگر از شرایطم ناراضی بودم بی‌معطلی باخبرش کنم و به تهران برگردم. هم‌چنین وفا سفارش‌های مراقبتی‌اش را از نو شروع می‌کند و تند‌تند گوشزد می‌کند که حواسم به سلامتی‌ام باشد. با خنده‌ای ساختگی که بیش‌تر شبیه گریه کودکی بی‌نوا است چشمی می‌گویم و با تردید و دودلی چمدان و ساکم را از طاهر می‌گیرم. دیگر فرصتی برای معطلی نیست. لبخندی به همراهیِ طاهر می‌زنم و با نگاه خیس و براقم درحالی که عقب‌عقب می‌روم، از همگی‌شان خداحافظی می‌کنم. کمی بعد کارت شناسایی‌ام را تحویل مسئول کانتر می‌دهم. سپس در کم‌ترین زمان ممکن بارم را به قسمت وزن‌کشی می‌سپارم و بعد از گرفتن کارت پرواز، روانه‌ی سالن انتظار و خروجی مرتبط با پروازم می‌شوم. وقتی می‌روم و دور می‌شوم، برمی‌گردم و نگاهی دیگر به خانواده‌ی پشت سرم می‌اندازم. وفا لبخند به لب اشک می‌ریزد و پدر با افتخار سینه سپر کرده و برایم دست تکان می‌دهد. با دلی که هرلحظه تنگ‌تر می‌شود، لبخندی نثار قاب خوش‌جلوه‌‌ی مقابلم می‌کنم و این‌قدر پیش می‌روم که در آخر از محدوده نگاه‌شان محو می‌شوم.​
 
عقب
بالا