انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

رمان لغزش | تاسیان کاربر انجمن ناولز

- سفر؟ چرا باید به کسی اعتماد کنم که منو دزدید؟
-مدت‌ها بود که زیر نظر داشتیمت... . تو یخ و برف بی‌هوش و بی‌جون افتاده بودی؛ ما نجاتت دادیم. تو و اون حیوون وحشی رو.
- گرگ؟ کجاست؟
-نگران نباش دورگه؛ بهش رسیدگی شد. تو این‌جایی که خودت رو بشناسی. از حرف‌های من چی فهمیدی؟
نگاه گنگ مرد صورت تنگو را کنکاش می‌کرد. نیمه‌خدا از جای برخاست و ریشه درخت درون خاک فرو رفت.
- با من بیا.
مرد به دنبال تنگو از مدخل خارج شد. صدای خش‌خش ردای تنگو به گوش می‌رسید؛ مرد به پشت سر نگاه کرد. ریشه‌ها درون زمین فرو می‌‌رفتند.

***
از عظمت بنای زیر‌زمینی به لرز افتاد. غاری با عمق ده متر که در سقف سوراخ‌هایی روزنه نور را به داخل هدایت می‌کرد. ستون‌های عظیمی وزن سقف را به دوش می‌کشیدند. روی ستون‌ها طرح‌های مختلفی داشتند؛ و مرد نمی‌دانست که چگونه شمایل شخصیت‌ها بر روی سنگ‌های قطور نقش بسته. تنگو‌ها سخت درون راهرو ها و دالان‌های پیچ در پیچ در تکاپو و رفت و آمد بودند. نقش ستونی نظرش را جلب کرد.
- این تصویر کیه؟
تنگو نیم نگاهی به سنگ‌کوب انداخت.
- یونانی‌ها بهش می‌گن تایتان شرق؛ اطلس؛
توجه مرد به مجسمه جلب شد. داستان تایتان را می‌دانست. خدایی که محکوم به تحمل وزن آسمان شده بود. سنگ‌کوب با کمری خم شده دستانش را بالا گرفته بود و سقف غار را نگه‌ می‌داشت. میان ریش‌های انبوهش ردی از زخم دیده می‌شد، و چشم‌هایش؛ چشمان نیمه بازش، درد و رنج را نمایان می‌کرد. بازوان قدرتمندش وزن سقف را به دوش‌ می‌کشید ولی سنگ‌کوب به طرز عجیبی زنده بود! چشمان خدا نگاهش را دنبال می‌کرد. مرد سرش را پایین انداخت. نمی‌دانست چرا و چگونه ولی یقین داشت اگر بیشتر می‌خواست و بیشتر می‌طلبید ذهنش بیمار می‌شد.
-گناه اطلس چی بود؟
- سرپیچی از فرمان خدایان.
به ستون‌ها و سنگ‌کوب‌های دور تا دور داهلان نگاه کرد؛ نتیجه نافرمانی از تنگو‌ها این بود؟ سنگ شدن زیر سقف این غار نمور؟
 
پا به پای نیمه‌خدا درون داهلان مارپیچ پیش می‌رفت. از علت و مقصد بی‌خبر بود ولی جرعت مخالفت نداشت.
‌- می‌ریم تا شورا برات تصمیم بگیره.
با سر تایید کرد. خلاء شدیدی حس می‌کرد؛ دانستن در عین ندانستن. موافق با عوامل بیرونی نشان از دانستن و موافقت بود اما انگار فقط ضمیر ناخود‌آگاهش موافق بود؛ شاید هم از قبل می‌دانست! تا چندی پیش شکارچی ساده‌ای در شهری کوچک بود، با مأوایی کوچک در حاشیه شهر. الان با مسائلی بزرگ‌تر از مفهوم زندگی روبرو شده بود؛ خدایانی کهن و فراموش شده؛ و در گودالی بی‌نهایت از دانش افتادن ناسوری عمیق بر پیکره ذهنش می‌شد. جلوی دری سنگی توقف کردند. نگاه مستعلاء تنگو چشمانش را طلبید.
‌- تو کی هستی؟
درب سنگی خود به خود از دو طرف باز شد. حرف معلم در گوشش پیچید. "دانشی‌ست از آینده"
پنج تنگو روی تنه درخت با نگاهی مستفسرانه رفتارش را می‌جوییدند. به ناگه نگاهشان رنگ آتش گرفت! به بازجو نگاه کردند. اثر از لرزش ل*ب‌ها نبود. چرا و چگونه را نمی‌دانست ولی صدایی چندگانه ذهنش را متلاتم کرد.
‌- مرگ یا زندگی اون دست ما نیست! چطور جرعت کردی یک بیگانه رو راه بدی؟
‌- اون یک بیگانه عادی نیس‍... .
‌- می‌دونیم که یک بیگانه عادی نیست.
پنج نگاه آتش‌وار جسمش را دریدند.
‌- چطور صدای ما رو می‌شنوی دورگه؟
صدای زمخت و عمیق باز در ذهنش جولان داد.
‌- همان‌گاه که موهبت آشکار می‌شود... .
انتظار داشت نیمه خدایان عکس‌العمل نشان دهند ولی انگار صدا از اعماق می‌آمد، اعماقی ناشناخته. افکارش را به زبان آورد.
‌-از یک موهبت.
نگاهشان رنگ پرید. قابل فهم بود که این نیمه خدایان از موهبت خاطره خوبی نداشتند.
 
بازجو مورد خطاب قرار گرفت.
‌- لازمه که آموزش ببینه؛ از خشمش بترس.
درب سنگی پشت سرشان بسته شد؛ گرد و خاکی که از بسته شدن در بلند شد سرفه را به جانش تحمیل کرد. نیمه خدا با انزجار نگاهش کرد.
‌- گونه شما ضعف داره.
نشنیده گرفت؛ مخالفت با نیمه خدایان عاقبت خوبی نداشت. پشت سر تنگو درون داهلان‌های پیچ در پیچ جلو می‌رفت. تنگو‌های دیگری هم در راه از کنارش رد می‌شدند، برخی با بی‌تفاوتی و برخی هم با کنجکاوی نگاهش می‌کردند.
‌- تقصیر اون‌ها نیست. بسیاری از اون‌ها از زمان هبوط با گونه شما تماسی نداشتند.
‌- هبوط؟
‌- گمان می‌کنم شما بهش می‌گید تولد.
مرد دست و پایش را گم کرد و در پی عوض کردن موضوع برآمد.
‌- چی شد که به آدم‌ها پشت کردین؟
تنگو ایستاد.
‌-ما پشت کردیم؟ یک نفر از گونه شما درباره ما قضاوت کرد! اینجا اومد و قتل‌عام راه انداخت... .
پایش را به زمین کوبید و لرزشی دالان را مرتعش کرد.
‌-‌ این زمین از قصاوت گونه شما خیس از خون شده بود. قصاوتی که غیر از وحوشت حیوانی در عطش آدمی هیچ نتیجه‌ای نداشت و ما به شما پشت کردیم!؟
تصاویری که تنگو به او نشان داده بود تازیانه‌وار ذهنش را به چالش کشید. دختری که با شمشیری خونین جلوی دروازه سنگی شورا دادخواهی می‌کرد؛
‌-دلیل نفرتت از انسان‌ها همینه؟ خونی که از شمشیر روی زمین چکیده؟ درونت رو ببین، دلیل اصلی اون زیر خوابیده.
نگاه تنگو در زمستان نگاهش به دام افتاد. بورانی که دروغ و معصیت را آشکار می‌کرد؛ نگاهی آهن‌گون؛ دلیل تمایز و تنها ماندنش از همان کودکی همین نگاه بود. نمی‌دانست چرا ولی کسی نمی‌توانست به این نگاه دروغ بگوید؛ شاید این نگاه اصل وجود هر کس را نمایان می‌کرد. مردمک چشم‌های تنگو عمودی شد.
‌- چ‍... چطور ممکنه؟
 
صدای زمخت در ذهنش جولان می‌داد. نمی‌دانست صدایی که می‌شنود یادآور گذشته بود یا ارتکاب حال.
‌- یک موهبت. دلیل نفرتت از انسان‌ها چیه؟
‌‌- اونا... اونا از ما کامل‌ترن.
تنگو انگار مسخ شده بود و مرد در پی حرف تنگو افکار متلاطمش را سامان می‌بخشید. کامل‌تر؟ چه وجهی از کمال انسانی از اختیارات یک نیمه خدا کامل‌تر بود؟ عمر کوتاه و پر از درد آدمی چه رهاوردی در برابر نفرت نیمه‌خدا داشت؟ چشمان نیمه خدا آتش گرفت و از گنگی خارج شد. دستپاچه عقب رفت و فریاد زد:
‌- نفرین شده... نفرین شده!
بعد از آن صدا همه چیز برای مرد مبهم و تار بود. بعد از اینکه آوای "نفرین شده" را شنید نتوانست قدم از قدم بردارد و احتمالا روی زانو‌هایش افتاد. فضای اطراف برایش گنگ شد و دیگر چیزی نشنید. نمی‌دانست خودش ناخودآگاه زمین را پذیرفت یا تنگو‌هایی که در کمینش بودند مجبورش کردند. چند نیمه خدا محصورش کرده بودند؟ پنجاه یا صد نفر؟ احتمالا موضوع مهمی نبود چون نمی‌خواست مبارزه کند.
امکان نداشت گذشته‌اش... گذشته‌اش بابت یک نفرین نابود شده بود؟ فکر می‌کرد به ناگه میان این دنیا افتاده بود ولی انگار از قبل به همین دنیا تعلق داشت.
یکی از تنگو‌ها هاله‌ای قدرتمند به مرد کوبید و لاشه وار به دیواره‌ی کوتاه دالان برخورد کرد. نیمه خدایان به سرعت نزدیک شدند و دست و پایش بی‌حرکت شد. همان تنگو مشت محکمی به شکمش زد. نفس مرد خالی شد؛ چون چند نفری مرد را محکم گرفته بودند می‌توانست بی وقفه به کارش ادامه دهد؛ مشت دوم زیر چشم چپش فرود آمد. برای لحظه‌ای برق در جمجمه‌ مرد پیچید؛ آن مشت انسانی نبود. نیمه خدا خشمش را روی مرد خالی می‌کرد و نفرت در چشمانش زبانه می‌کشید. بدون آنکه مقاومتی نشان دهد ضربه‌های پی در پی را دریافت می‌کرد؛ جرقه پی در پی جای جای بدنش را می‌سوزاند ولی در حقیقت اصلا این ضربه‌ها را حس نمی‌کرد. تنگو نمی‌توانست بفهمد که درد‌های وارد شده بر جسمش اصلا قابل مقایسه با روح زخم خورده‌اش نبود.
با کشیده شدن کیسه تیره‌رنگ روی سرش، از زمین بلندش کردند و با زنجیر‌هایی که به دست و پاهایش متصل بود روی زمین خاکی دالان کشیدند. چند دقیقه بعد او را در اتاقی سرد و تاریک در همان نزدیکی انداختند، مرد را به آهن‌هایی زنجیر کردند که به دیوار وصل شده بود. در خلوت آن اتاق یکی از تنگو‌هایی که اورا به اتاق آورده بود لگد‌هایی نثار پاها و شکم مرد کرد. گفت که پدر و مادرش به دست نسل مرد سلاخی شده بودند. به آسیب زدن ادامه داد تا این‌که در نهایت کسی از او خواست درست نگه دارد.
صدای زمخت دوباره در کوچه پس کوچه‌های ذهنش جولان داد.
‌- خشمی که در زجر دفن می‌شود... .
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
چشمانش باد کرده بود و خون، اشک‌واره از چشمانش سرازیر می‌شد و مهم‌تر از همه، حس نمی‌کرد! گوشش را صدای سوت پر کرده بود و غیر از گزگز خفیفی در چشمان دردناکش چیزی را حس نمی‌کرد. به ناگه ضربه‌ای شدید صورتش را به عقب پرت کرد و حواس به جای خود برگشتند.
- دورگه‌؟
به سختی بین چشمانش را باز کرد. نور چشم هایش را آزرد ولی آنقدر نبود که برای سازگاری با وضعیت جدید خود را به زحمت بیندازد. در سیاه‌چالی زندانی شده بود که با عجله در زیر زمین کنده شده بود و دور تا دور آن‌را با تخته چوب ناصاف پوشانده بودند تا دیوار‌ها فرو نریزد. همان نور کم هم از روزنه‌های میان چوب‌های سقف وارد سیاه‌چال می‌شد، اما از این روزنه‌ها گل و لای و آب هم وارد سلول می‌شد و احتمالا محل رفت و آمد موش‌ها هم بود. حس می‌کرد نزدیک باتلاق هستند، زمین زیر پا در بهترین حالت گِل آلود بود. با این حال، آهن‌هایی که به مچ دست و پایش وصل شده بودند، مرد را محکم به دیوار چسبانده بودند. اگر هم می‌خواست از شرشان خلاص شود، نمی‌توانست.
به سختی دهان گشود.
‍- بار‌ها و بار‌ها به من گفتی دورگه، من رو زندانی کردی، از من پرسیدی کی هستم و عذابم دادی! بپرس... باز هم بپرس من کی هستم!
‌- نه این‌دفعه من اینجا هستم تا بگم تو کی هستی... سال‌ها پیش یک پیش‌گویی به دست ما رسید. " قفلی که با رنج شکسته می‌شود، همان‌گاه که موهبت آشکار می‌شود... .
مرد به حرف آمد.
- خشمی که در زجر دفن می‌شود... .
؛ کلمات بعد را نمی‌دانست خودش بر زبان می‌آورد یا صدای زمخت:
‌- انتخابی که به زجر منتهی می‌شود و شیطان در مرگ هبوط می‌کند. "
سکوت بر فضای نمور سیاه‌چال تازیانه می‌زد. چشم‌های نیمه‌بازش حیرت را در چهره بازجو می‌جست.
‌- از کج‍... از کجا شنیدیش؟
‌- نشنیدم! درکش کردم.
نیمه خدا لرزید و روی تنه درختی که پشتش ظاهر می‌شد خود را رها کرد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
‌این‌بار ل*ب‌هایش تکان می‌خورد!
‌- خ‍... خودشه، خودشه!
و فریادش گوش‌خراش‌تر از هر صدایی بود که مرد تا به حال شنیده بود. فریاد حیوانی بود؛ شاید هم انسانی! وجه تمایزش چه بود؟ بدن تنگو می‌لرزید. نه از ترس یا سرما، به واقع می‌لرزید. چشمش اشتباه نمی‌کرد، تنگو در آن واحد روی کالبدش می‌لغزید و جیغ می‌کشید. مرد از درد و عذاب چشمانش را بست. پس از چند دقیقه صدا قطع شد، تنگو نبود و آهن‌ها دور دست و پایش از شکل افتاده بودند. بیشتر دقت کرد، آهن‌ها ذوب شده بودند! ناگهان دوباره صدای جیغ در پستو پیچید، بی‌اختیار دستش را روی گوشش گذاشت ولی متوجه شد صدای جیغ از دور می‌آید. دستانش را پایین آورد ولی خون؛ رد سرخ خون دستانش را پر کرده بود. تنگو کجا رفته بود؟ دوباره گوشش را دست کشید، چرا غیر از نفس نفس زدن‌ها صدایی نمی‌شنید؟
تلوتلو خوران به سمت در باز سیاه‌چال راه افتاد. زمین گل آلود پایش را به عقب می‌کشید؛ زمین هم ادامه دادن را منع می‌کرد؛ دالان‌ها تنگ می‌شد و دستان خون‌آلودش ناخودآگاه روی دیواره‌ها کشیده می‌شد و اثر سرخ پشتش بر جای می‌گذاشت، باز هم صدای جیغ می‌آمد. نگاهش را به جلو دوخت، شاید توهمش این بود ولی دالان در آتش می‌سوخت!
از عجز و ناتوانی راهی روبرویش نمی‌دید، سوهان روحش شروع به نواختن کرد؛
‌- بسه... خواهش می‌کنم بسه!
به سختی به سرسرا رسید. نیمه‌خدایان درحال عبادت و فریاد بودند. صحنه برایش آشنا آمد! تن رنجورش یارای مقاوت نداشت و هم‌زمان با زانو زدن فریاد‌ها قطع شد. نگاه‌ها به سمتش برگشت و تنگویی که ردایی سپید بر تن داشت به حرف آمد؛ نه در ذهن بلکه به حرف آمد! حفره دهان مانند باز و بسته می‌شد:
‌- هنوز نفهمیدی؟
صدایش انسانی نبود، شبیه خراشیدن ناخن روی سنگ:
‌- چی‌رو؟ این‌که هیچ بویی از انسانیت و تمدن نبردین؟
‌- گونه انسان ضعف تعقلی داره. تو نفرین ما هستی! اینکه هر بار هنگام عبادت با دستی خونین از برادران ما اینجا ظاهر بشی و ما توانایی هیچ اقدام متقابلی علیهت نداشته باشیم.
‌- چرا؟
با ترس و لرز زمزمه کرد:
‌- وارث دوزخ!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
‌- هیس... هیس.
صدای هیس هیس متوالی و هماهنگ تنگو‌ها دیواره ذهن را می‌خراشید، حتی شاید روح را! ولی هرچه که بود گوشش سوت می‌کشید. دستانش را روی گوش‌های دردناکش کشید. گرمی خون دستانش را تشفی می‌داد.
‌‌- بس کنین... خواهش می‌کنم. من فقط می‌خواستم که بدونم!
از میان هیس هیس‌ها نوایی به گوش می‌رسید:
‌‌- همیشه دونستن سود نمی‌رسونه... می‌خوای زجر و دردتو ببینی؟
به سختی روی دوپا ایستاد. تنگو‌ها روی کالبد خود می‌لغزیدند. کالبد‎های سیاه کش می‌آمدند و در آن میان هاله‌ای سپید تقلا می‌کرد. چشمانش را به سختی باز نگه می‌داشت، گرد و خاک و حرارت فضا را پر کرده بود. شاید تنگو‌ها می‌جنگیدند! نمی‌دانست. هاله سفید به سمتش حرکت و کرد و در یک چشم‌بر هم زدن، مرد نیمه خداء سپید پوش را دید. و کف دستانش روی پیشانی مرد قرار گرفت و دوباره برتافتنِ کما.
این بار محو و بی‌حس نبود، سوزان بود. بوی سوختن گوشت به مشام می‌رسید و حسی می‌گفت بو چندان‌هم دور نبود؛ شاید هم لحم خودش بود! کم‌کم بینایی‌اش برمی‌گشت و فضا را تاریک می‌دید. گوشش ندای زجه می‌شنید؛ نه یک صدا، نه چند زجه؛ تمام مردگان تمنا می‌کردند. سوی چشمانش بر می‌گشت، فضا تاریک ولی سرد بود. کالبد‌های بی‌جان هر طرف افتاده بودن و اسیر، شکنجه می‌دیدند اما چرا با یخ! صدای زمخت بار دیگر بر پیکره ذهنش خراش انداخت.
‌- ‌وقتی به مردم میگی دوزخ فکر سوختن رو می‌کنن... سوختن در آتش گناهانشون. ولی سرما... سخت‌تر از آتیش می‌سوزونه به این کالبد‌های فروریخته نگاه کن؛ زنده هستن. همشون زنده هستن در عین اینکه تک تک ارگان‌های بدنشون از سرما تاول می‌زنه و می‌سوزه. می‌بینی؟ حالا برای شکنجه آتش بهتره یا یخ؟
به اطراف نگاه کرد؛ پیکر‌های متلاشی شده در اوج هوشیاری زجر می‌کشیدند. کوه‌هایی از یخ همه جا دیده می‌شد و آسمان، آسمان تیره و سرخ می‌نمود. پاهایش ناخود‌آگاه به حرکت در‌آمد.
‌- من هنوز از هویتت چیزی نمی‌دونم!
‍- ‌یک مشاور، یک زمزمه، یک همراه... مگه مهمه؟
از روی استخوان‌های شکسته رد شد، جوی‌های یخ زده خون همه‌‌جا دیده می‌شد و در دوردست‌ها یک تخت؛ یک تخت سلطنت.
‌‌- میراثتو می‌بینی؟ تو وارث دورخ زمهریر... .
و رشته کلام ناگه پاره شد. زمان کش ‌آمد و مرد اعمال خود را می‌دید ولی برخلاف خط زمانی به عقب پرت شد و صحنه‌ها یکی پس از دیگری از جلوی چشمانش رد می‌شد. ترسید، باز هم تکرار اولین‌ها. ترسید و چشمانش را بست.
‌- چطور صدای ما رو می‌شنوی دورگه؟
چشمانش را باز کرد. همان شورا و پنج تنگو پیری که بر تنه کاج تکیه داده بودند و نگاه سوزانشان، بند بند وجودش را تفسیر می‌کرد. بازجو را نگاه کرد، سالم و زنده ایستاده بود و نگاهش می‌کرد؛ و همان زمزمه.
‌- موهبت رو درک کردی؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
زمزمه‌اش به گوش رسید؛
‌- چ‍... چطور چطور ممکنه؟!
صدای رسای تنگوی پیر تازیانه وار افکار مشوش‌اش را درید.
‌- نشنیدی چی گفتم؟ چطور صدای ما رو می‌شنوی؟
ذهن نا‌ آرامش رشته کلام را بر دست گرفت و مردد به زبان آمد.
‌- از... از یک موهبت.
باز‌ هم تعجب در صورت نیمه خدایان ملموس بود اما نه به اندازه بار اول! لحن مطمئن و قدرتمند گذشته کجا و گویش لرزان و با تردید الان کجا! گذشته، حال می‌فهمید حتی زمان هم مطلق نبود. گذشته‌ای در آینده!
تنگو پیر به سمت بازجورو کرد.
‌- لازمه که آموزش ببینه.
و درب سنگی پشت سرشان کوفته شد. این‌بار حواسش بود که نفسش را حبس کند! گرد و خاک رخت بست، مرد ماند و بازجو؛ پشت سر تنگو به راه افتاد. از کنارشان گذر کردند و باز هم سکوت اختیار کرد. دوست داشت بداند نیمه خدا او را به کجا هدایت می‌کند. از دالان تنگ گذر کردند. شیب زمین نشان می‌داد که به سطح می‌روند و نور دور دست این گمان را تقویت می‌کرد. وارد محوطه‌ی باز شدند؛ درختان بلند و قطور کاج سایه مطلوبی آماده کرده بودند، برای تمرین نیمه خدایان!
در حوالی محوطه وسیع تنگو‌ها با یکدیگر تمرین می‌کردند؛ سنشان قابل تشخیص نبود ولی از دیگر تنگو‌ها جوان‌تر می‌نمودند؛ هاله‌های کم قدرت انرژی جای جای زمین تمرین به چشم می‌خورد. تنگو‌های جوانِ درحال تمرین انگار در حالت خلسه به سر می‌بردند؛ نوعی آگاهی روحانی! مردمک چشم‌هایشان رو به بالا متمایل شده بود و کنترل اعمال خود را در دست نداشتند.
بازجو اظهار نظر کرد.
- بهش می‌گیم پرواز روح... از گونه شما یاد گرفتیم؛ درسته ضعف دارید ولی خب... .
مرد نشنیده گرفت؛ صدای زوزه‌ای به گوش رسید. ناباور اطراف را نگریست؛ سایه‌ای سپید به سمتش می‌دوید!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
در ژرفای ذهنش گرگ سپید را دید. روی دو زانو نشست و آغوشش را باز کرد. انگار دوستی قدیمی را پس از سال‌های سال ملاقات می‌کرد. هاله سپید هرچه نزدیک‌تر می‌شد بیشتر جسم مادی به خود می‌گرفت و سرانجام هنگامی که فکر می‌کرد گرگ را در آغو*ش می‌کشد، به عقب پرت شد. گیج و سردرگم برخاست؛ دنبال ردی از گرگ می‌گشت.
‌‌- دنبال چی می‌گردی دورگه؟
مشوش تنگو را نگریست.
- ندیدیش؟ گرگ سفید رو ندیدی؟
نیمه خدا پوزخند زد و به گوشه‌ای اشاره کرد.
- بیا دربارش بحث کنیم؛ از بحث کردن باهات لذت می‌برم دورگه!
‌- درباره چی بحث کنیم؟ من دیدمش به سمتم دوید و یهو انگار دیگه نبود!
نیمه خدا روی تنه خم شده کاج نشست و به مرد چشم دوخت.
- دیدن یا ندیدن، وجود داشتن یا وجود نداشتن، اونقدری محکم و مطلق هستن که بتونی بهشون تکیه کنی؟
‌یادآوری گذشته و اتفاقات به قوه قضاوتش نهیب زد.
‌- نه نه هیچ چیز مطلق نیست... هیچ چیزی!
‌- بار اول که سراغ گرگ سفید رو گرفتی فهمیدیم که زاده ذهنت هست ولی درک و باورش رو بر عهده خودت گذاشتیم. انگار به کمی راهنمایی نیاز داری. تا به حال برات سوال پیش نیومده چرا یک گرگ سفید؟
جوابی برای اراعه نداشت. تنگو تصدیق کرد:
-‌ تو باید جواب این سوال رو بدی، دورگه. گرگ سفید معمولاً از گله رانده می‌شه. اون متفاوته و بقیه گرگ‌ها ازش می‌ترسن. بنابراین تنها می‌مونه. نه جفتی داره و نه گله‌ای که دنبالش بره یا رهبری‌شون کنه. تو رو یاد کسی نمی‌اندازه؟
مرد با تعلل و ناباوری پاسخ داد:
- من اون گرگ هستم!؟
‌- درسته، یا بهتره بگم روح تو؛ تنها قسمت خوب وجودت؛ اون باید بمیره تا جسمت بتونه بهت غلبه کنه. جدا شدن از دنیای انسان‌‌ها کمکی بهت کرد؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
باد سرد زمستانی از نیم‌تنه نازکش رد شد و برای لحظه‌ای لرزید.
‌- چرا فکر کردی من از دنیای انسان‌ها جدا شدم؟
نیمه خدا به یکی از تنگو‌های نوجوان اشاره کرد.
- اون جوون رو می‌بینی؟ به سال انسان‌ها حدودا چهارده سال از هبوطش می‌گذره. می‌بینی چه سخت تلاش می‌کنه؟ به نظرت اگه به تمرین علاقه نداشت الان اینجا سخت در تقلا بود؟ راه خروج از جنگل رو می‌دونستی، درسته؟
سرش پایین افتاد.
- درسته.
‌- از چی فرار کردی؟
چشمان خون افتاده‌اش خیره به نگاه نیمه خدا شد.
- از همون اول با همشون فرق داشتم! بهم گفتن مادرت ولت کرده بود تو سرما بمیری و خودش هم رفته... از پدرم هم که هیچ‌کس خبری نداشت. بهم انگ نامشروع زدن؛ فرستادنم یتیم‌خونه. حتی اون‌جا هم نتونستم یک یتیم ساده باشم!
به دو گوی سیماب‌گون‌اش اشاره کرد.
- این‌ها رو می‌بینی؟ تو این دنیایی که کسی بدون دروغ روزش شب نمی‌شه هر کس بهشون خیره شد، دیگه نتونست دروغ بگه... .
می‌خواست بگوید مثل همان وقت که دلیل اصلی نفرتت از انسان‌ها را معترف شدی، که ل*ب گزید؛
- تو همون شرایط بزرگ شدم، با انزوا اخت گرفتم... .
صدای زمخت ذهن، صحبتش را قطع کرد.
- تنهایی؟ انزوا؟ تو هیچ وقت تنها نبودی!
‌- تو کجا بودی؟
‌-بله؟
تنگو متعجب نگاهش می‌کرد.
- با کی حرف می‌زدی دورگه؟
‌- ه‍... هیچ‌کس. بعد از همه اینا شد که تو جنگل بمونم... یه فضای خیلی کوچیک ولی برای خودم بدون قضاوت و نگاه هیچ بنی بشری. حالا می‌فهمی چرا از دنیای انسان‌ها جدا شدم؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
نیمه‌خدا از روی کنده بلند شد.
‌- وقت من برای ناله‌های سطحی تو گنجایش نداره. هیچوقت به اعماق سوال دقت نمی‌کنی! هرچی سر زبونت اومدی تف می‌کنی بیرون. دنبالم بیا؛ امشب رو استراحت کن تمریناتت فردا شروع می‌شه.
بدون حرف به دنبال نیمه‌خدا راه افتاد. درونش این تلاطم در جریان بود که این چند روز اندازه کل سال‌های حضورش کنار انسان‌ها حرف زده بود!
آفتاب گستره آسمان را ترک می‌کرد و ماه روی کار می‌آمد. آخرین نگاهش را به ماه دوخت و وارد دالان‌ها شد.
‌- فکر نکنم هیچ‌وقت بتونم راه درست رو یاد بگیرم... این راهرو‌ها خیلی پیچ در پیچن؛ چطور تشخیص میدین؟
نیمه‌خدا سکوت را گزید و ناگهان توقف کرد. درب چوبی را باز کرد.
‌- این‌جا میشه گفت اقامت‌گاهت هست... استراحت کن صبح می‌فرستم دنبالت.
و رفت! وارد اتاقک شد آن‌چنان بزرگ نبود ولی دنج بود! رختی برای خواب، گوشه پهن بود و عود فضای اتاق را معطر می‌کرد. چشمه‌ای حوض مانند هم کنج اتاق قرار داشت. از شدت خستگی روی رخت دراز کشید و سقف سنگی را نگاه کرد. پس از مدت‌ها آرامشی نسبی یافت؛ کم کم چشمانش گرم شد.
***
با صدای کوفته شدن در از خواب پرید! از رخت بلند شد و در را باز کرد. چشمان نیمه‌بازش صورت کنجکاو تنگو جوان را کاوید.
‌- استاد گفت که تا سالن تمرین همراهیتون کنم.
تصدیق کرد و در را کوبید. ل*ب حوضچه گوشه اتاق رفت و آبی به دست و رویش کشید. قولنج گردنش را شکاند و از اتاق خارج شد. سالن تمرین، محوطه‌ای درون غار‌ها بود که زمینش مسطح و بر روی دیواره‌هایش اقسام آلات جنگی به چشم می‌خورد و در مرکز سالن تنگویی بدون ردا با بالا‌تنه‌ای ستبر دستانش را پشت قفل کرده بود و مرد را نگاه می‌کرد.
سرش را بالا گرفت؛ از میان شکافی داس مانند، حدود دویست پا در بالای سرش، آسمانی صاف نمایان بود. عجیب‌ترین احساسی بود که تجربه می‌کرد. همچون هلال یک ماه درخشان و آبی رنگ بود که در بالای سرش می‌درخشید. تنگو بدون کلامی حرف دو تنتو را به طرفش انداخت. تیغ‌های تیز در هوا به چرخش در آمدند. روی تنتو‌ها تمرکز کرد، سپس به چابکی قدمی به کنار گذاشت و دستانش را برای گرفتن قبضه‌ها بالا برد. تنتو اول را گرفت ولی دومی از میان انگشتانش لغزید. تیغ به زمین افتاد و پای بره*نه‌اش را خراش داد. چند قطره خون جاری شد.
‌- تقریباً گرفته بودمش!
تنگو از پشتش کاتانا را آزاد کرد.
- تقریبا به حساب نمی‌آد. تو سعی کردی اون‌ها رو توی دستت مجسم کنی. نباید این کار رو بکنی، پسر. ضمناً اسمشون تنتو نیست. تنتو کوتاه‌تره، تقریباً نصفش... به این‌ها می‌گیم شوتو.
تصدیق کرد؛ خم شد و شوتو را در دست گرفت. نیمه خدا در دایره‌ای فرضی دورش قدم بر می‌داشت و سر تا پایش را تجزیه می‌کرد.
‌- بهم گفتن تو خطرناکی... باید تنها تمرین کنیم.
بعد دست به حمله‌ای ناگهانی زد!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
مرد غافلگیر شد. در یتیم‌خانه وقت تمرین رزم معمولاً در تمرین‌ها گفته می‌شد زره سینه‌ی چرمی و لایه‌دار و حفاظ‌های بازو به تن کنند. اغلب، وقتی تمرین شدید می‌شد اصرار می‌کردند حتی محافظ سر را نیز بپوشد. حالا هیچ چیز نداشت. به بهترین نحوی که می‌توانست از خودش دفاع کرد. تنگو نیز بدون زره بود و مرد تلاشی نمی‌کرد به دفاع او نفوذ کند. استاد شمشیربازی قدمی به عقب گذاشت و به سردی پرسید:
‌- فکر می‌کنی چه‌کار داری می‌کنی!؟
شوتو‌ها را پایین گرفت.
‌- از خودم دفاع می‌کنم قربان.
‌- و بهترین روش دفاع چیه؟
‌- حمله. ولی شما زره... .
نیمه‌خدا غرید:
-‌ خوب گوش بده، پسر. این جلسه با خون تموم می‌شه. یا با خون من، یا با مال تو. حالا سلاحت رو بیار بالا، وگرنه بذارش روی زمین و برو.
نگاهی به استادش انداخت، هنوز یادش نرفته بود تنگو‌ها تقاص خون همنوع خود را چگونه می‌گیرند. سپس شوتو‌ها را موازی روی زمین گذاشت و به طرف خروجی چرخید.
استاد با خشونت پرسید:
‌- می‌ترسی؟
برگشت و رو کرد به سمت تنگو.
‌- فقط می‌ترسم به شما صدمه بزنم.
‌- بیا این‌جا.
دورگه به سمت استاد شمشیربازی رفت.
‌- به بدن من نگاه کن. اثر زخم‌ها رو ببین!
ضربه‌ای به سینه‌اش زد.
‌- این یکی بر اثر نیزه‌ای ایجاد شد که فکر کردم منو می‌کشه و این یکی،
به برشی ناصاف به موازات ترقوه‌اش اشاره کرد و ادامه داد:
‌- زخمی بود که یکی از هم‌نوعان تو، طی تمرین در همین اتاق تمرین به من زد. خونریزی شدیدی داشتم ولی جون سالم به‌در بردم. ما می‌تونیم تا ابد توی این اتاق تمرین کنیم و تو هیچ‌وقت یک جنگجو نمی‌شی. چون تا وقتی با یک تهدید جدی روبه‌رو نشی نمی‌دونی چه‌طوری می‌خوای از پسش بر بیای. دنبال من بیا.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
شمشیرزن به طرف دیوار انتهایی رفت. تاقچه‌ای در دیواره کنده کاری شده بود. روی آن نوار‌های باندپیچی، سوزنی منحنی و چند قطعه نخ، کوزه‌ای الکل قرمز و شیشه‌ای عسل قرار داشت.
‌- یکی از ما امروز زخمی می‌شه. احتمالا اون تو هستی، پسر؛ درد و عذاب؛ اگه موقع نبرد مهارت کافی داشته باشی زخم کوچیکه. در غیر این‌ صورت جدی خواهد بود. حتی ممکنه بمیری.
‌- ولی این منطقی نیست!
نیمه خدا متقابلاً گفت:
‌- و جنگ منطقیه!؟ انتخاب کن. یا بجنگ یا برو. اگه رفتی دیگه هیچ‌وقت نمی‌خوام تو رو توی سالن تمرینم ببینم.
دورگه می‌خواست برود، اما در اوج جوانی، نمی‌توانست شرمساری چنین انصرافی را تحمل کند. گفت:
‌- می‌جنگم.
‌- پس بذار شروع کنیم.
***
حدوداً دو ماه بعد به دیواره اتاقش تکیه زده، مشغول مطالعه بود و درد آن بخیه‌ها را به یاد می‌آورد. زخم روی سینه‌اش حدودا یک وجب بود. مثل یک خوک کارد خورده خون‌ریزی داشت؛ آن زخم‌ هفته‌ها آزارش داده بود. نبرد شدید می‌نمود و جایی در بین آن، فراموش کرده بود تنگو مقابل مربی اوست. هم‌چنان شمشیر و خنجر به سرعت می‌چرخیدند و به هم برخورد می‌کردند، دورگه چنان می‌جنگید که انگار زندگی‌اش به نتیجه آن بستگی دارد. سرانجام خطر مرگ را به جان خرید و ضربه‌ای مهلک به طرف گلوی نیمه‌خدا نشانه رفت. فقط سرعت و مهارت ذاتی تنگو بود که توانست جاخالی بدهد و خود را از مقابل کمان خنجر کنار بکشد. با این حال نوک شوتو گونه‌اش را شکافت و خون طلایی در هوا فواره زد.
فقط در آن لحظه بود که دورگه دریافت، حتی در زمانی که تنگو مشغول اجتناب کردن از آن ضربه شدید بود، تیغه کاتانا سینه‌اش را شکافته است. هنگامی که خون جاری شد با ضعف قدمی به عقب برداشت. نیمه خدا در آخرین ثانیه ممکن شمشیر خود را چرخانده و فقط پوست دورگه شکافته شده بود؛ اگر می‌خواست می‌توانست عمیق‌تر هم زخم بزند.
دو حریف به یک‌دیگر نگاه کردند. دورگه در حالی که زخمش را می‌فشرد گفت:
‌- آرزو می‌کنم روزی فقط نصف مهارت شما رو پیدا کنم.
نیمه‌خدا روی گونه‌اش را پاک کرد.
- بهتر از می‌شی، پسر. شش ماه دیگه من چیز بیشتری ندارم که بهت یاد بدم. تو جنگجوی خوبی می‌شی.
و به سمت تاقچه حرکت کرد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
با تکان دادن سرش به حال برگشت و تمرکزش را روی کتاب روبرویش گذاشت. حتی مطالعه‌اش هم در تنهایی و سکوت بود. شورا معتقد بود که تعالیم دورگه با دیگر تنگو‌ها تفاوت فاحشی دارد.
پس از گذشت یک هفته از زخمی شدنش بازجو بالای سرش آمد.
- از سخت‌کوشی انسان‌ها زیاد برامون تعریف کردن؛ ولی داری تصوراتمون رو نسبت به گونه‌تون عوض می‌کنی! ربع ساعت دیگه تو حیاط منتظرم.
و چند کتاب قطور مشق شبش شده بود. از بین کتاب‌ها برای خواندن اسطوره شناسی بیشتر رغبت می‌کرد و حال مشغول خواندن سرگذشت "کالیپسو" بود؛ دختر اطلس تایتان مشرق؛ در سرگذشت ناهموارش نقطه برجسته‌ای نظرش را جلب کرد. کالیپسو در جنگ خدایان و تایتان‌ها طرف پدرش را گرفت. خدایان‌ هم پس از چیرگی بر تایتان‌ها انتخاب کالیپسو را بی‌جواب نگذاشتند. می‌توانستند خیلی ساده کالیپسو را به عدم بفرستند؛ اما تبعیدش کردند به جزیره‌ای محصور با جادو؛ اوگیژیا؛ اما رهایی از جزیره ممکن نبود! کالیپسو با خود فکر می‌کرد. خب چه بدی دارد؟ جزیره‌ای حاصلخیز و چشم نواز برای ادامه زندگی! تا این‌که سر و کله اولین نیمه‌خدا در جزیره پیدا شد. البته همان حضور هم برای تنبیه نیمه خدا بود! اودیسیوس در حال بازگشت از تروا و به علت نافرمانی از دستور خدایان به جزیره فرستاده شد. آن‌جا بود که کالیپسو نفرینش را فهمید. او ملزم به عاشق شدن بود، عاشق نیمه‌خدا شدن! پروسه قبول این نفرین هفت سال به طول انجامید و در یک شب وقتی کالیپسو در بازتاب چهره‌اش از رودخانه، خود را دید متوجه شد که عاشق شده! و کدام عطش قدرتمند‌تر از عطش عشق؟ کالیپسو در جدال با غرورش پیروز شد. با خود می‌گفت "در عشق تکبر روا نیست" و رفت؛ رفت تا پس از هفت سال رفع دلتنگی کند. اما، اودسیوس رفته بود؛ کالیپسو ماند و درد‌هایش. خدایان به همین قانع نبودند. در سال‌های متمادی نیمه‌خدایان برای مجازات به جزیره تبعید می‌شدند و کالیپسو محکوم به عاشق شدن بود! بارها و بار‌ها و بارها و در نهایت هم تنهایی.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
عقب
بالا