مقدمه:
تو مرا آنقدر آزردی
که خودم کوچ کنم از شهرت...
بکنم دل ز دل چون سنگت، تو خیالت راحت....
میروم از قلبت،
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندی
و به خود میگویی، باز می آید و میسوزد از این عشق ولی...
برنمیگردم ،نه!
میروم آنجایی ک دلی بهر دلی تب دارد،
عشق زیباست و حرمت دارد.
تو بمان!
دلت ارزانی هرکس که دلش مثل دلت سرد بی روح شده است !
نیش و خنجر شده است!
تو بمان در شهرت...
***
تمامی حوادث و اسامی در این داستان، تخیل نویسنده بوده و هیچ گونه ارتباطی با واقعیت ندارد!
« بسم الله الرحمن الرحیم »
« فصل اول »
ماسک ناراحتی از صورتشان افتاده و حال، چهره واقعیشان به نمایش گذاشته شده بود. دیگر کسی برای اویی که رفت بغض نمیکرد و تنها نگاهشان به دهان وکیلی دوخته شده بود که گویا قصد سخن گفتن نداشت!
وکیل، کیف مشکیاش را روی میز گذاشت و سپس دانهای خرما از داخل ظرف برداشت. مریم دختر کوچک خانواده که از خونسردی او خسته شده بود، سرش را کمی خم کرد و با لحن حق به جانبی گفت:
- میشه شروع کنین؟!
وکیل که مرد میانسالی بود، تای ابروی کوتاه و گندمیاش را بالا پراند و سپس، هسته خرما را گوشه ظرف گذاشت. پاهایش را بر روی هم انداخت و بعد از اینکه به پشتی مبل تکیه داد، انگشت شصتش را که آغشته به شهد خرما شده بود در دهانش فرو کرد.
سوفیا که تنها نوهی دختر رعنا بود، در آشپزخانه ایستاده و به چهرهی تکتک اعضای خانواده نگاه میکرد.
عمه بزرگاش امروز در مراسم آنقدر سیلی به صورت خود زده بود تا به جمعیت حاضر در آنجا ناراحتی خود را از نبود مادرش ابراز کند، حال با اخم به روبهرویش خیره شده بود.
لبهایش را بر روی هم فشرد و به اطراف نشیمن چشم دوخت تا پدرش را پیدا کند. دلش میخواست او مثل عمههایش در حال حاضر به فکر اموالی که قرار بود تقسیم شود نباشد ولی صورتش این حس را به سوفیا منتقل نمیکرد. با تاسف به کابینت پشت سرش تکیه داد و دست به سینه به صورت وکیل چشم دوخت.
- همه اینجا نیستن، پس امروز وصیتنامه خونده نمیشه!
مریم، به نشانه اعتراض بلند شد و گفت:
- یعنی چی همه نیستن؟ طبق گفته خودتون ما حتی بچههامون هم آوردیم!
حسین پدر سوفیا و تنها پسر رعنا، دستی به ته ریشش کشید و به آرامی لب زد:
- بشین مریم!
قبل از اینکه مریم لب به اعتراض باز کند، وکیل کیفش را از روی میز برداشت و بعد از باز کردن درب آن کاغذی از داخلش بیرون آورد.
- طبق این نوشته جناب آقای محمد علی خسروی صاحب یه پسر دیگه هم هستن که هم آقای خسروی و هم رعنا خانوم طبق وصیتنامهای جدا، از بنده خواستن که تا زمانی که اون پسر و خانوادهاش حضور نداشته باشند من حق خوندن وصیتنامه رو ندارم!
سوفیا با تعجب از کابینت فاصله گرفت و به سمت خروجی آشپزخانه گام برداشت. سکوت در خانه حاکم شد و تنها چهرهی حسین بود که اثری از حیرت در آن دیده نمیشد!
زهرا عمه بزرگ سوفیا پوزخندی بر روی لب نشاند و حین اینکه روسریاش را به سمت جلو هدایت میکرد، با حرص لب زد:
- جالبه، پدرمون دوتا دوتا زن میگرفته و عجیبتر از اون وصیتنامه مادرمونِ که خواسته پسر هووش هم زمان خوندن وصیت اینجا باشه!