انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

متفرقه |✖ ضـَـرَبــانِ مَعکـــ♥ـــوس✖|

متفرقه
من مردي را می‎شناسم
که تمام ِ دو راهی‎های ِ مرا
ترمز می‎زند...
و آیینه‎اش را تنظیم می‎کند
درست رویِ لبخند ِ من...
سبز که می‎شود
تمامِ قرمزها را
رد می‎کند....
اما هنوز هم باور ندارد
من
از آنچه در آیینه می‎بیند
به او نزدیک‎ترم!..
سمانه سوادی
 
آن که رفتنی‌ست به هيچ قيمتی نمی‌ماند !
نمیتوانی به چهارميخش بکشی. بگذار برود. اصرار نکن، پيش از آن که غرورت را به باد بدهی از فکرت بيرونش بينداز ...

عباس معروفی
 
بقولِ الیم رصد نکنید
ما رو که نه اینجا مراغه‌س
نه ما آدما رصد خونه‌تون :)
بذارید راحت تو دردامون دست و پا بزنیم
وقتی شنا بلد نیستید بیشتر غرقمون میکنید
 
یادم نمیره که گفته بودی
تو حالا حالاها باید درد بکشیُ
این دردا که چیزی نیست واست
اونقد اینو تو دلت بهم گفته بودی
که خودمم باورم شده بود...
و اگه ی روز صبح چشام بی درد وا میشدن
فک میکردم مُردمُ درد حس نمیکنم
 
یک جفت چشم خیره به چی! توی صورتم
که سال هاست از شب ِ ماتش فراری ام
هی پرت می شوم به همین گوشه از اتاق
هی فکر ِ دوست داری و شاید نداری ام:)

فاطمه اختصاری
 
من دلم تو رو خواسته بود...
من انقدر دلم تو رو خواسته بود
كه از هرچى كه تو رو نداشت،
رنگت رو نداشت،
چشمات رو نداشت،
خنده هات رو نداشت بيزار بودم..
 
وقتی کسی را دوست داری و او دوستت دارد،
نیمه ای از روحت در وجود اوست.
و وقتی می‌روی، نیمه ای از روحش را با خود می‌بری، که خیلی دردناک است.
اما چیزی که درک نمی‌کنم این است که؛
نیمه ی خود را چطور در او رها می‌کنید و می‌روید؟... :)
زهرا افشار
 
عقب
بالا