فصل صفر | محفظهی 42
نور کمرنگ چراغهای مهتابی روی سطح فلزی میزهای آزمایشگاه منعکس میشد. بوی مواد شیمیایی در هوا پیچیده بود.
دکتر لبخند زد. لبخندی که بیش از حد طولانی شد، انگار از چیزی در ذهنش لذت میبرد. چشمان مشکی و کشیدهاش در نور ضعیف برق زد. سرنگ کوچکی را برداشت و با دقت، مایع آبیرنگ را از ظرف شیشهای بیرون کشید.
محفظههای شیشهای دور تا دور آزمایشگاه، زندان بیصدای انسانهایی بودند که در این یک ماه ناپدید شده بودند. بیحرکت، گرسنه، زرد و نیمهجان، در میان مایعی کدر اسیر شده بودند. نگاهشان وحشت را فریاد میزد، اما کسی نبود که بشنود.
لیلی به سختی آب دهانش را قورت داد. چشمانش از وحشت به سرنگی که در دستان دکتر بود، دوخته شده بود.
صدای بم و خونسرد دکتر، مثل چاقویی در سکوت آزمایشگاه فرود آمد:
- لیلی، وقتش رسیده.
لبهایش تکان خوردند، اما صدا از گلویش بیرون نیامد. بالاخره جرأت کرد نجوا کند:
- دکتر، بهتر نیست که...
کلماتش در نیمه راه خفه شدند. نگاه دکتر روی او قفل شد. مردمکهایش، قرمز و خالی از احساس، به چشمان لرزان لیلی دوخته شدند. صدایش خشک و فرماندهنده بود:
- ما فقط وسیلهایم. ابزار. عروسکهایی که باید دستورات را اجرا کنند. دفعهی بعد که سعی کنی مانع بشی، محلول رو روی خودت امتحان میکنم.
سکوتی کوتاه، اما سنگین، بینشان حاکم شد. لیلی احساس کرد زانوهایش از شدت ترس سست شدهاند.
دکتر نگاهش را از او گرفت و به یکی از محفظههای شیشهای اشاره کرد:
- اون پسر رو بیار. دستاشو محکم ببند. اگه اشتباهی ازت سر بزنه، اولین کسی که روی بدنش تست میشه، خودتی.
لیلی جرأت نفس کشیدن نداشت. چشمهایش روی پسری که در محفظهی شیشهای کز کرده بود، ثابت ماند. پانزده یا شانزده ساله بود، صورتش کبود و خسته، نگاهش خاموش. روز اول، چشمانش پر از شورش و سرکشی بودند. حالا فقط پژواک خاموشی از آنها باقی مانده بود.
لیلی قدم برداشت. آرام، اما با قلبی که در سینهاش میکوبید. انگشتان لرزانش درب محفظه را لمس کردند. بوی چرک و خون در هوا پیچید.
پسر با صدایی خفه زمزمه کرد:
- خواهش میکنم… نذار دستخوش بازیشون بشم. خواهرم اون بیرون تنهاست، به جز من کسی رو...
- لیلی! صدای دکتر مثل پتکی در سرش کوبیده شد.
اما او مردد نماند. دستش را آرام در جیب روپوش سفیدش فرو برد. چیزی را لمس کرد. در سکوت، قرصی کوچک را میان انگشتانش فشرد و در لحظهی آخر، آن را در دست پسر گذاشت.
زمزمهاش آرام بود، لرزان، مثل صدای زنبوری که میان طوفان گیر افتاده باشد:
- این قرص رو بذار زیر زبونت. باعث میشه مثل مردهها به نظر بیای. وقتی فکر کنن مردی، سریع از اینجا خارجت میکنن. فقط زود باش، وقت نداریم!