Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
دستهایم را در هم قفل میکنم و حق به جانب میگویم:
- بله! اتریش باید هم چنین مبلغی برای پزشکهای متخصص در نظر بگیره.
- خب؟
شانههایم را بالا میکشم:
- در نتیجه اون مبلغ مناسب زندگی توی اتریشه، این مبلغ هم مناسب زندگی توی قشم!
با این جواب عینکاش را روی تیغه بینی جابهجا میکند و تا چند ثانیه اعضای صورتم را از نظر میگذراند. وقتی تغییری در حالت جدی چهرهام نمیبیند، با نا امیدی از میز فاصله میگیرد و پشت روپوش سفیدش را محکم میتکاند.
- اعتراف میکنم طوری قانع شدم که همه قانع شدنهای قبل از این سوءتفاهم بوده.
با رضایت لبخندی تحویل او میدهم و زیرلب میگویم:
- قابل نداشت.
- ولی خاک بر سرت! لیاقت پرسنل حرفهای مثل من رو نداری.
از صدای بلندش یکه میخورم! با چشمهایی درشت شده، انگشت به بینیام میگذارم و اعتراض میکنم:
- هیــس! اینجا یه ملت از من حساب میبره برکیا. صدات رو بیار پایین.
همینطور که حرص میخورد، دست به جیبهایش فرو میبرد و چپچپ نگاهم میکند.
- غُرغُرهاتو هم باید تحمل کنم. اَه...
پنداری با پسربچهای ده ساله طرف باشم. ناز و اداهایش به سن سی سالهاش نمیخورد و اوج فاجعه آشکارا به ذوق میزند. پلکهایم را روی هم میفشارم و درحالی که کلافه شدهام میپرسم:
- پاتولوژی رو به امون خدا ول کردی اومدی وَر دل من پشیمونیت رو ابراز کنی؟
از حرکت میایستد. بعد از مکثی کوتاه، قدمی به سمتم میآید. گویی چیزی به یاد آورده باشد.
- راستی...
منتظر نگاهش میکنم که دست از جیبهایش بیرون میآورد.
- اومدم بگم معراجِ ولی توی سلف منتظر خانم مدیر نشسته.
نمیدانم به حالت بامزهی صورت و لفظ معراجِ ولی بخندم یا از بیحواسیاش به ستوه آمده و نیش بازش را از ریشه خشک کنم. دندانهایم را روی هم میفشارم و از جا میایستم. درحالی که از کنارش میگذرم، مشتی به بازوی نچندان عضلانیاش میکوبم و میگویم:
- وقتی برگشتم اینجا نبینمت آدمِ مسخره.
هنوز از اتاق بیرون نرفتهام که با زباندرازی جواب میدهد:
- وقتی برگشتی بدونِ این که مزاحمت ایجاد کنی یه گوشه بشین بیسکویت بخور. میخوام کتاب بخونم.
درب را که میبندم بالأخره به لودگی ذاتیاش میخندم. با اینکه شخصیتی چون من به سختی میتواند او را تحمل کند، ولی احساس میکنم حضور پر انرژیاش به موقع نصیبم شده است.
دکمه آسانسور را میفشارم و منتظر اتاقک میایستم. در همین حال جواب سلام سرپرست بخش که از کنارم رد میشود را میدهم و وارد اتاقک میشوم. با احساس لرزش موبایل درون جیبم، دکمهی طبقه همکف را میفشارم و سپس موبایل را بیرون میآورم. با دیدن نام وفا، با اشتیاق تماس را وصل میکنم:
- اگه بدونی چقدر دلم برای دیدنت لک زده.
میشنوم که با مهربانی تمام جواب میدهد:
- دورت بگرده وفا. آخر هفته دست برکیا رو بگیر و بیا تهران.
با یادآوری شیطنتهای برکیا، تغییر موضع میدهم و بلافاصله اعتراض میکنم:
- از اون بشرِ هفتخط چیزی نگو که دلم خونه وفا!
آهسته و با نازی که همیشه آغشته به کلامش است میخندد و میپرسد:
- دوباره چه آتیشی سوزونده این پسر؟
با باز شدن دربهای اتاقک، از آسانسور بیرون میروم و جواب میدهم:
- یا من کم طاقت شدم، یا برادرت کم عقل. یهوقتهایی غیر قابل تحمل رفتار میکنه وفا. دو دقیقه توی پاتولوژی بند نمیشه. یا دنبال منه، یا دنبال بقیه.
او دومرتبه میخندد و ذوقزده میگوید:
- چیکارش کنم دختر؟ یه داداش که بیشتر ندارم. هر چی هست باهاش راه بیا تا خودم گوشش رو بکشم.
همزمان که مسیر سلف را پیش میگیرم، کوتاه میآیم:
- خیلیخوب. چهخبر از خودت؟ خوبی؟
- خوبم عزیزم. زنگ زدم بگم یه تماس با هاله بگیر. وقتی شنید داری از ارسلان جدا میشی خیلی ناراحت شد. مثل اینکه چندبار بهت زنگ زده، ولی جواب ندادی.
با تأسف گوشهی لبم را میگزم و برای لحظهای پلک روی هم میفشارم.
- حتماً به ارسلان هم زنگ زده.
- راستش حسام ندونسته بهش زنگ زده. ارسلان هم همهچیز رو بهش گفته. رابطه این دو تا هم شده غوز بالا غوز. انگار نه انگار باجناق هم بودن!
سرم را تکانتکان میدهم و به محض اینکه وارد سلف میشوم آقای نَوْفَل را میبینم. در میانهی ورودی از حرکت میایستم. او پشت به من، در مقابل پیشخان ایستاده و با عماد صحبت میکند.
- هر چهقدر هم رابطه خوبی داشته باشن، جدایی من و ارسلان صدمه خودش رو به رابطه دوستانهشون میزنه.
- درسته، اما چارهای نیست. حسام که خواهر زنش رو ول نمیکنه تا طرف باجناق سابقش رو بگیره!
ناخواسته آهی میکشم و با احوالی بهم ریخته جواب میدهم:
- با هاله تماس میگیرم. نگران نباش وفا.
- مراقب خودت باش والهجانم.
وقتی تماس را قطع میکنم و موبایل را به جیب میبرم، دومرتبه به آقای نَوْفَل خیره میشوم. هیبت ورزیدهاش به گونهای است که به قول برکیا یاد پوریای ولی را زنده میکند و از آن پس لقب معراجِ ولی را روی او گذاشت. همیندم لبخندی موقر روی لب مینشانم و ترجیح میدهم بخشی از گفتههای وفا را تا مدتی فراموش کنم. پس به قدمهایم سرعت میبخشم و از میان میز و صندلیهای خالی سلف، روانهی پیشخان میشوم. ابتدا نگاه عماد که پشت پیشخان ایستاده، متوجه حضور من میشود. شق میایستد و سلام میکند. آقای نَوْفَل نیز آرنج از روی پیشخان برمیدارد و به سمتم برمیگردد. موهای کم حجم و بلوطی تند رنگاش را به جلو رانده است. کت و شلوار نوک مدادی تنش نیز به حدی خوشدوخت و فیکس است که هوسِ یک دست کت و شلوار زنانه میکنم.
- خیلی خوش آمدید.
سری به علامت مثبت تکان میدهد و دستی به سبیل پشت لبش میکشد. در واقع از روز اولی که او را دیدم، چهرهاش اندکی تغییر کرده است. تهریش روی صورتش کمی بلند و سبیلهایش بلندتر از ته ریشهایش دیده میشود.
- نخواستم شخصاً مزاحمتون بشم. به آقای برکیارُق گفتم که حضورم رو بهتون اطلاع بدن.
از بابت درک و فهماش پلک روی هم میفشارم و میگویم:
- خواهش میکنم. برکیارُق از شیطنت زیادی حواس درست و حسابی نداره. شرمنده، دیر کردم.
او خنده کوتاهی میکند و دُرهای درخشان پشت لبهایش را به نمایش میگذارد. عماد نیز لبخند میزند و میگوید:
- ببخشید که راحت میگم، ولی اصلاً به ایشون نمیخوره همسر شما باشه.
با تعجب یک تای ابرویم را بالا میاندازم. میدانم راحتیِ برکیا آخرش کار دستم میدهد! متوجهام که نگاه آقای نَوْفَل به حلقه درون انگشتم چسبیده و عماد نیز به شدت کنجکاو است. ناخواسته دستم را مشت میکنم تا حلقه درون انگشتم از محدوده نگاهش پنهان شود. در ادامه لبخند مصنوعی تحویل عماد میدهم و میگویم:
- خب برای اینه که ایشون همسرم نیستن.
سپس رو به مرد جا خوردهی مقابلم میکنم و ادامه میدهم:
- فکر میکنم لیست ایاب و ذهاب آشپزخونه رو برام تهیه کرده باشید.
با یادآوری زحمتی که به گردنش افتاده، به خودش میآید و سینه سپر میکند. او همزمان که سعی دارد موضع خود را حفظ کند، زبان به لبهای آجری رنگاش میکشد و جواب میدهد:
- بلـه! بفرمایید.
اشارهای به محوطه میکند و میخواهد من از جلو حرکت کنم. از سلف که بیرون میآییم دو همراه همیشگی و سیاهپوش را میبینم که در کنار هم، مقابل لندکروز مشکی رنگِ گوشهی محوطه، به انتظار آقای نَوْفَل ایستادهاند. سوالهایی که هربار با دیدن آنها در سرم تکرار میشود، دومرتبه به ذهنم خطور میکند.
بهراستی که وظیفهی این دو مرد چیست؟ محافظت از آقای نَوْفَل؟ مگر آقای نَوْفَل چه شخصیت مهمی است که نیاز به محافظت دارد؟ تا حدی سر میچرخانم و نامحسوس به نیمرخ زاویهدارش نگاه میکنم. چرا باید کسی قصد جان صاحب یک رستوران بینالمللی را داشته باشد؟ هنوز به لندکروز و دو مرد سیاهپوش نرسیدهایم که او هم سر میچرخاند و نگاه کنجکاوم در کسری از ثانیه شکار چشمان شیشهایاش میشود. بلافاصله آب دهانم را فرو میدهم و بیاراده اخم میکنم.
نهایتاً به چند قدمی دو مرد سیاهپوش میرسیم. آقای نَوْفَل در عقب لندکروز را باز میکند و کیفی چرم بیرون میآورد. با دقت قفل رمزدار آن را میگشاید و پوشه به دست عقبگرد میکند. با انگشت ضربهای روی پوشه میزند و میگوید:
- به غیر از لیست ایاب و ذهاب، اسم و رسم کارکنانی که برای آشپزخانه آوردم هم ذکر شده.
پوشه را میگیرم که ادامه میدهد:
- به عماد سپردم حواسش به همهچیز باشه. پسر زرنگیه! همونطور که در نبود من رستوران رو اداره میکرد، حالا از پس آشپزخونهی بیمارستان هم برمیآد.
به درز پوشه دست میبرم و کاغذی بیرون میکشم. طبق گفتههایش همهچیز ذکر شده است. سر بلند میکنم و میگویم:
- خیلی ممنونم. لطف کردید.
او در جواب، نگاهی به ساعت سنگین دور مچاش میاندازد و میگوید:
- برادرم سپردن در رابطه با کارهای آشپزخانه و محل سکونت پرسنلتون هیچ خطایی از جانب ما صورت نگیره. پس از بابت این دو مورد خیالتون راحت باشه.
با اشتیاق لبخندی به مسئولیتپذیری او و برادرش میزنم. با اینکه شیخزاده در بستر خانگی نقاهت خود را میگذراند و آقای نَوْفَل بهجای او امور هتل را هم مدیریت میکند، باز هم حواسشان به من و بیمارستان است. در عین حال نمیدانم چطور با پدرم آشنا شدهاند، اما میفهمم قضیه به قدری مهم است که پنداری زیر دین پدرم هستند. پس سری تکان میدهم و تأکید میکنم:
- از قول من حتماً به شیخزاده سلام برسونید و از ایشون تشکر کنید.
او محترمانه به چشمهای شفافاش اشاره میکند و میگوید:
- به چشم.
در ادامه به قصد مرخص شدن از حضورم قدمی عقب میرود که...
- آقای نَوْفَل؟
برمیگردد و نگاه پرسشگرش را به دهانم میدوزد. ناخواسته دست چپم را روی بازویم میگذارم و میگویم:
- قصد دارم آخر هفته سری به خانوادهم بزنم. در نبودِ من اگه مشکلی پیش اومد حتماً با خودم تماس بگیرید.
دومرتبه توجهاش به حلقه درون انگشتم جلب میشود. همانگاه ابرو در هم میتند و با اندکی تعجب میپرسد:
- چه مشکلی؟!
لحظهای جا میخورم. وقتی اخم میکند، ابروهای معمولیاش حالت صاف و خوشفرمتری میگیرد. در عوض چشمهای خاکستریاش جبروتی پیدا میکند که مخاطب مقابلش ترجیح میدهد همیشه با چهرهی آرام و عادی او رو بهرو باشد. بنابراین لبهایم را تر میکنم و به نرمی دستم را پایین میآورم.
- خب... چه در تدارکات بیمارستان و چه در رابطه با احوال شیخزاده!
گویی بهتزدگیام را احساس کرده باشد. کیفش را به دست یکی از مردهای سیاهپوش میدهد و از او میخواهد آماده رفتن شود. سپس به ژرفنای چشمهایم خیره میشود. نمیدانم سبزی عنبیههایم را آنالیز میکند، یا چه؟ هر چه هست خیلی زود ابروهایش به حالت قبل برمیگردند. بعد سری به علامت مثبت تکان میدهد و خیلی کوتاه میگوید:
- حتماً.
گوشه پوشه درون دستم را میان پنجههایم میفشارم تا به موضع خود مسلط باشم که ادامه میدهد:
- سفرتون بیخطر باشه...سرکارِخانم!
نهایتاً سر به زیر میاندازد و با صلابت عقبگرد میکند. بلافاصله یکیدیگر از محافظها مطیعانه درب عقب لندکروز را برای او باز میکند. وقتی خودروی غولپیکر حرکت میکند و کمکم از محدودهی نگاهم دور میشود، به تازگی بازدمم را رها میکنم. نفسم بیاراده حبس شده و هیچ متوجه نبودهام. دست آزادم را روی سینهام میگذارم و زیرلب زمزمه میکنم:
- عجب!
****
«دانایکل»
آلاگارسون و مرتب پشت رول نشسته و با سرعتی اندک از لاین اول پیش میرود. نیم بالای تنش به شدت سنگین و داغ است. تپش ریتمیک، اما محکم قلبش را به خوبی احساس میکند که چگونه به دیوارهی سینهاش میکوبد و پنداری تمایل به شکافتن و بیرون آمدن دارد. برای هزارمینبار دمی عمیق میگیرد و نیمنگاهی به آیینه وسط میاندازد. همیندم صدای تماس موبایلش اوج میگیرد و به سیستم مانیتورینگ بی اِم دبلیو وصل میشود. با فکر اینکه طبق معمول این چند روز، باز هم کتایون پشت خط است آهی میکشد و زیرلب زمزمه میکند:
- دارم میام دیگه! دست از سرم بردارید.
هنوز رد تماس نزده که نگاهش به اسم چشمکزن روی صفحه میافتد. کورسویی امید لبهایش را به لبخندی کمرنگ وا میدارد. بلافاصله صفحه مانیتور را لمس میکند و میپرسد:
- با جت شخصی اینقدر سریع رسیدید؟
صدای سرحال و خندهی ظریف دختر پشت خط قوتی به قلبش القاء میکند که گویی راه تنفسش گشاد شده باشد.
- ما برای هرکسی از همه توانمون استفاده نمیکنیم آقای دکتر!
امیرارسلان نیز خندهی کوتاهی میکند و ادامه میدهد:
- این محبتتون رو فراموش نمیکنم هالهجان. میدونی که واله چقدر برای من ارزشمنده. از این بابت چارهای برام باقی نمونده بود.
دختر در پاسخ به او پشت هم تکرار میکند:
- میدونم میدونم! ولی قبل از هر چیزی باید با خودش هم صحبت کنم. خواهر من آدم عجولی نیست، حتماً برای تصمیمهایی که میگیره دلیل محکمی داره.
امیرارسلان باری دیگر آیینه وسط را چک میکند و جواب میدهد:
- درسته! اما اینبار فرق داره. واله برای مسئلهای میخواد از من جدا بشه که اولویتی توی زندگی مشترکمون نداشته و نداره.
با این جواب تا چند ثانیه میان جفتشان سکوتی عمیق شکل میگیرد. امیرارسلان در پی قانع ساختن او و هاله در تلاش برای درک حرفهایی که میشنود!
- صدامو داری هالهجان؟
- ارسلان؟ اجازه بده با واله صحبت کنم. باید وخامت اوضاع رو بسنجم. از طرفی قصد ندارم جانبداری کنم و از طرف دیگه دوست ندارم این جدایی صورت بگیره. متوجه منظورم هستی؟!
دوراهی جاده و تابلوی نشانگر فرودگاه از فاصله صد متری هویدا میشود. ابتدا راهنما میزند و درحالی که با احتیاط به سوی دیگر جاده میراند، با نگرانی جواب میدهد:
- از دادگاه ابلاغیه جدید اومده! میترسم دیر بشه و والهـ...
دختر در میان کلام او یادآوری میکند:
- من و حسام اومدیم که اوضاع رو آروم کنیم عزیزِ من. واله هم خیلی زود برمیگرده تهران. قول میدم زیاد منتظرت نذارم و حتماً باهاش صحبت کنم.
وارد مسیر فرودگاه میشود و با کلافگی کف دستش را به صورتش میکشد.
- خیلیخوب. پس هر وقت اومد تهران خبرم کن.
کمی بعد که تماس را قطع میکند، مقابل ورودی فرودگاه رسیده است. بی اِم دبلیو را در سایه پارک میکند و بیمیل پیاده میشود. هنوز قفل مرکزی را نفشرده که خودروی شاسیبلند دکتر نیکفر از کنارش میگذرد و اندکی جلوتر متوقف میشود. حدس میزند کار کتایون باشد! کت و پیراهن مردانهی تنش را مرتب میکند و سرش را با تأسف تکان میدهد. نخست دکتر نیکفر و بعد همسرش پیاده میشوند. دستهگل درون دستهای زن حدسش را به یقین تبدیل میکند. دیدارشان نمیتواند اتفاقی باشد! دیما از سوی دیگر خودرو با قدمهایی پیوسته نمایان میشود. لباسهای شیک، کیف و زیورآلات ظریفش بهقدری رخشان جلوه میکند که امیرارسلان ناخواسته پوزخندی میزند و زیرلب میگوید:
- نهایتاً ده، بیست میلیون میارزی.
با اینحال به رسم ادب چند قدمی پیش میرود و با احترام دست دکتر نیکفر را میفشارد. در ادامه خوشآمدی حواله همسر و دخترشان میکند و طولی نمیکشد که به اتفاق هم وارد سالن فرودگاه میشوند. در میان مسیر چندبار سنگینی نگاه دیما را به خوبی احساس کرده است. میداند دختر آراستهی پشت سرش به دنبال توجه میگردد. به دنبال نزدیکی و کمی صمیمیت از جانب مردی که به زودیِ زود همسرش میشود، اما دریغ!
در گوشهای از سالن شلوغ و پر رفت و آمد، طراوت به همراه دختر و دامادش انتظار آنها را میکشد که با دیدنشان از جا میایستد. بلافاصله اشارهای به کتایون میکند و هر سه به سوی دکتر نیکفر و خانوادهاش پیش میآیند. به ظاهر احوالپرسی گرمی در میانشان جریان مییابد. کتایون دیما را به آغوش میکشد و برای حضورشان از او و مادرش تشکر میکند. چیزی نمیگذرد که امیرارسلان از آنها فاصله میگیرد و بیآنکه توجه کسی را جلب کند، سمت چپ داریوش میایستد. همزمان که نگاهش به رو بهرو است، کنار گوش او میگوید:
- وقتی کتی هوس شلوغکاری میکنه انتظار دارم جلوش رو بگیری.
داریوش نیمنگاهی به او میاندازد و جواب میدهد:
- خاله اینطور خواست! وگرنه کتایون دلِ خوشی از این جریان نداره.
امیرارسلان با تأسف بازدمش را رها میکند و زیرلب با حرص تکرار میکند:
- مامان...مامان...مامان...
سپس بیحوصله نگاهی به ساعت موبایلش میاندازد و احتمال میدهد تا ساعتی دیگر هم در وضعیت انتظار باشند. انگشت شصت و اشارهاش را دور دهانش میکشد و همینطور که احساس خفگی میکند، خطاب به داریوش ادامه میدهد:
- میرم ساعت دقیق لندینگ رو بپرسم.
قدمهایش را به سمت اطلاعات پرواز کج میکند که نگاه تیرهاش به کهربای چشمهای دیما برمیخورد. انتظار به حدی در چشمهای دختر موج میزند که امیرارسلان با همهی بیاحساسیاش نسبت به او، متوجه این ضعف میشود. با وجود این سر میچرخاند و به راهش ادامه میدهد. فکر میکند در مقابل همین دختر آشکارا از عشقش دم زده و گفته بود که از زندگی با واله راضی است! دقیقاً به سردی همین روزها اشاره داشته! او مستقیم و غیرمستقیم بیعلاقگیاش را ابراز کرد، ولی همین دختر تنها با جوابی مثبت چه ساده چشم بر گفتههای او بسته است! با یادآوری آنشب پوزخندی میزند و خشم نهفته درونش را به قدمهایش میبخشد. ساده؟! فکر میکند چرا هرگز از واله چیزی نپرسید؟ شاید او همهچیز را برای این دخترِ بیفکر ساده جلوه داد و توهم تصوراتش را رویایی ساخت!
آرنجش را روی کانتر میگذارد و از مسئول پشت آن، ساعت دقیق پرواز را میپرسد. همان گونه که فکر میکرد، پرواز تا یکساعت تأخیر دارد. تکیه به کانتر میزند و پلک روی هم میفشارد. تا شصت دقیقه دیگر شلوغی اطرافش را چطور تحمل کند؟ نگاهش به داریوش میافتد که به سمت او میآید. وقتی به یک قدمیاش میرسد پیش از او میگوید:
- پروازشون یکساعت دیگه میشینه.
داریوش سری به علامت مثبت تکان میدهد و میپرسد:
- حالا دنبال راه فرار میگردی؟
امیرارسلان درحالی که از کانتر فاصله میگیرد، دستی به گردنش میکشد و جواب میدهد:
- احساس خفگی میکنم داریوش. نمیتونم بمونم.
داریوش تا حدی برمیگردد و نگاهی به دورهمی پشت سرش میاندازد. حواس کسی پی آنها نیست. پس دست به جیبهایش فرو میبرد و ادامه میدهد:
- اگه بیماری نیاز به جراحی فوری داشته باشه پزشک معالج موظفه در هر شرایطی که هست به سلامتی بیمارش رسیدگی کنه.
امیرارسلان که از گفتههای داریوش سر در نیاورده، چشمهایش را تنگ میکند:
- سوگندنامه خاطر نشون میکنی؟
داریوش موذیانه لبخندی تحویل میدهد و با اشاره به دورهمی پشت سرش میگوید:
- اگه از من بشنون قانع میشن.
امیرارسلان به تازگی متوجه نقشهی داریوش میشود. کنج لبش را بالا میکشد و میپرسد:
- چندبار خواهرم رو پیچوندی آقای حرفهای؟ راستش رو بگو!
داریوش کوتاه میخندد.
- من که پزشک نیستم مرد حسابی.
امیرارسلان با تشکر به شانهی داریوش میزند و درحالی که آماده رفتن میشود میگوید:
- دمت گرم.
پلههای خروجی فرودگاه را با عجله پشت سر میگذارد و از همان فاصله قفل مرکزی بی اِم دبلیو را باز میکند. با یک حرکت کتش را درمیآورد و روی صندلیهای عقب میگذارد. سپس همزمان که پشت رول مینشیند دکمه اول پیراهنش را باز میکند. نفسی عمیق میگیرد و آسودهخاطر استارت میزند. درست آندم که کمربندش را میبندد در سمت شاگرد باز میشود. سرش را که بلند میکند دو گوی کهربایی رنگ مقابلش خندهکنان مچاش را گرفته است. دیما سر خم میکند و میپرسد:
- میتونم بشینم؟
امیرارسلان دست از شاسی کمربند میکشد و درحالی که نمیفهمد دختر رو به رویش چگونه خود را به او رسانده جواب میدهد:
- عجله دارم خانمِـ...
با نشستن دختر، کلام در دهانش میماسد. اخمهایش را درهم میکشد و دهان میبندد. در عوض دیما تأکید میکند:
- خیلی وقتتون رو نمیگیرم.
بلافاصله در را میبندد و کمربندش را هم! با این تفاصیل انتظار دارد از محوطه فرودگاه خارج شوند. وقتی امیرارسلان چشم از دختر کنارش نمیگیرد و همچنان با تعجب به او نگاه میکند، دیما ادامه میدهد:
- خانواده در جریان هستن. بفرمایید لطفاً.
با شنیدن این حرف پلکی میزند و بالأخره به رو بهرو مسلط میشود. لبهایش را تر میکند و زیرلب با صدایی که مطلقاً به گوش دختر نمیرسد، غر میزند:
- نقشهتو گند بزنه داریوش!
پا روی پدال گاز میفشارد و از پارک خارج میشود. اینطور که به مشامش میرسد با رفتار و حرکات این دختر جریانها خواهد داشت! با کلافگی شیشه کنارش را پایین میکشد. آرنجش را لبه پنجره قرار میدهد و پشتِ مُشتِ نیمه بستهاش را به لبهایش میچسباند. سپس نیمنگاهی به آیینه سمت شاگرد میاندازد و رد نگاهش ناخواسته تا دیما امتداد مییابد. مژههای بلند و بینی کوچکش، فرم صورت واله را در مقابل چشمانش زنده میکند. از این بابت نرم نرمک لبهایش به خنده کش میرود که دختر سر میچرخاند و در کسری از ثانیه رویای چشمهای زمردی که انتظار دیدنشان را میکشید به روشنی و کهربایی غریبی بدل میگردد. منحنی رو به بالای لبهایش خشک و افکار متوهماش چنان تکانی میخورد که بهآنی پلک میزند و بیآنکه به چیزی اشاره کند خیره به روبهرو فشار بیشتری بر پدال گاز وارد میکند. عقربهها سرعت غیرمجاز را نشانه گرفته و صدای پر قدرت موتور خصمانه به گوش میرسد. آنقدر که دیما میخ صندلی شده و با ترس کمربندش را میچسبد.
- آقای دکتر... سرعتتون...
دهانش خشکیده و نگاه حیرانش از خیابان عریض به امیرارسلانی که غرق در ذهنیاتش دست و پا میزند و هیچ متوجه خطر نیست، میرود و برمیگردد. نه توان جیغ کشیدن دارد و نه اینکه مرد کنارش توجهی به ترس او میکند. قصد دارد باری دیگر او را صدا کند که با دیدن دستاندازی درشت، ضربان قلبش جا میافتد و بیاراده به شانهی امیرارسلان چنگ میاندازد. طولی نمیکشد که دستانداز تکانی محکم به بی ام دبلیو میدهد و با ضربهای سخت به قسمت زیرین آن، صدای مهیبی ایجاد میکند. دیما دست روی سر گذاشته و با چشمانی بسته تنها نام خدا را فریاد میزند. همانگاه زانوی راست امیرارسلان شل شده و نهایتاً به جو اطرافش باز میگردد. وقتی متوجه شرایط میشود با قدرت فرمان میان دستانش را کنترل میکند و پیش از واژگونی خودرو پا روی ترمز میکوبد. هنگامی که در میانهی خیابان متوقف شده و صدای بوقبوق خودروهای اطرافشان اوج میگیرد، هردو همزمان با فریاد کسی سر بلند میکنند.
- خیابونو با کجا اشتباه گرفتی یابو علفی؟
راننده وانت خصمانه دست به بوق بد صدایش میکوبد و از کنار بی اِم دبلیو میگذرد. زمان مادامی که میگذرد، پنداری از حرکت ایستاده باشد. هنوز از بهت خطری که از بیخ گوششان رد شده بود خارج نشدهاند که صدای آژیر موتور پلیس غوز بالای غوز میشود! مأمور راهنمایی و رانندگی از میان شلوغیهای خیابان نزدیک و نزدیکتر میشود. دیما بلافاصله با دستپاچگی کمربندش را باز میکند و به عقب گردن میکشد. تصور میکند اشتباه شنیده است اما، مأمور موتورسوار خیلی زود از لا بهلای خودروها پیش میآید و همزمان که از کنارشان میگذرد، به سمت راست خیابان نیز اشاره میکند.
- توروخدا بکش کنار! نمیشه پلیس رو پیچوند.
به گوشهای امیرارسلان گویی مشتی ناسزا رسیده باشد. او که سخت عصبانی میشد، حالا مدام خیزابی از خشم در وجودش بالا میگیرد و هربار یک سرِ آن به دختر هراسان کنارش ختم میشود. پنداری امیرارسلان او را به اصرار با خود همراه کرده باشد و نه به خواست خودِ دختر! کف دستش را به فرمان میکوبد و همینطور که سعی میکند احساساتش را کنترل کند، خطاب به او میجوشد:
- چیزی نگو لطفاً.
بی اِم دبلیو بدون فوت وقت از میانهی همهمهای که ایجاد کرده، کنار کشیده میشود. مأمور کلاهش را بندِ موتور میکند و پیاده میشود. وقتی به سوی امیرارسلان روانه میشود، دیما دست و پایش را جمع میکند. هنوز میترسد و خودش هم نمیفهمد در کنار همسر آیندهاش دقیقاً از چه میترسد؟!
- وقتبخیر آقای عزیز! طوفان دمِ ظهر به پا کردید.
امیرارسلان کمربندش را باز میکند و درحالی که به لبخندی ساختگی چنگ انداخته است، جواب میدهد:
- وقت شما هم بخیر. بله متأسفانه! یهخرده بیدقتی کردم.
مأمور سر خم میکند و نگاهی اجمالی به دیما میاندازد. او که دستانش را چفتِ هم کرده، لبخند نیمبندی تحویل مرد میدهد و میگوید:
- خسته نباشید.
مأمور به علامت تشکر سری تکان میدهد و رو به امیرارسلان میپرسد:
- خانم با شما چه نسبتی دارن؟
نگاه مات امیرارسلان که چهرهی رنگ پریدهی دیما را نشانه میگیرد، محاسبات ذهنی هردو بهم میریزد. نسبت؟! ترس نهفته در وجود دیما دو برابر میشود. تازه میفهمد در کنار امیرارسلان دقیقاً از چه میترسد! حتی برای سوال مأمور پلیس، جواب منطقی ندارند. دیما دقیقاً از همین بینسبتی میترسد! شاید تا به این لحظه هزارانبار واژهی «همسر آینده» را با خود تکرار کرده باشد، ولی هیچ به هیچ.
- همسرم هستن جناب.
برای ابراز نسبت اینچنینی، گویا کمی دیر کرده که دیما با دلخوری سر به زیر میاندازد. هنوز هیچکسِ مردِ کنارش نیست و از او انتظاری بیش از این دارد! مأمور پلیس دومرتبه سر تکان میدهد و میگوید:
- کارت شناسایی همراهتون هست؟
امیرارسلان که به تکان دادن سرش اکتفا میکند، مأمور ادامه میدهد:
- بسیارخوب! به همراه گواهینامه و مدارک ماشین پیاده شید لطفاً.
درحالی که مأمور به سوی موتورش میرود، دیما با اضطراب دست به کیفش میبرد و زیرلب زمزمه میکند:
- حالا کارت شناساییم رو چـ...
امیرارسلان که به سمتش مایل میشود، دهان میبندد و سر بلند میکند. او داشبور کنار پایش را به ضرب باز میکند و از لای دندانهای چفت شدهاش تأکید میکند:
- هیچی نگو! هیچکاری نکن!
نگاه متعجباش به کیف مدارک میافتد و چیزی نمیگذرد که در اتاقک بی اِم دبلیو تنها میماند. نگاه ماتاش میخ امیرارسلانی است که در مقابل مأمور ایستاده و یکییکی مدارکش را نشان میدهد. آندم که خودش است و خودش، به دقایقی که گذشت فکر میکند. هر چه پیش میروند، گویی مسافت میانشان نیز بیشتر میشود. مردی که چشمانش خیره به او است، هیچ شباهتی به کسی که قبلاً تصور میکرد ندارد. انگار در مخیلهاش نمیگنجد زن چشم زمردی اینچنین این مرد را بنده خود کرده باشد که جز او به هیچ مؤنث دیگری ذرهای توجه نکند!