دستش را در موهای پریشانش فرو برد و نفس عمیقی مهمان ریههای رنجیدهاش کرد. پشت چراغ قرمز ایستاد و شیشه ماشینش را پایین کشید، دستی برای پسرکی تکان داد که با شیشه پاک کن و چفیه مشغول پاک کردن شیشهها بود. در کسری از ثانیه پسرک را کنار ماشینش دید؛ به آرامی روی صندلی جابهجا شد و پرسید:
- احوال آبجی خانمت؟
پسرک خودش را روی شیشه انداخت و با ترسی که به خاطر ثانیه شمار چراغ به جانش افتاده بود، شیشه پاک کن روی شیشه ریخت و بدون اینکه سعی در صاف کردن گلویش داشته باشد، با صدای تازه به بلوغ رسیدهاش داد کشید:
- چاکر شوما هم هست. اسپند میخوای؟
بدون اینکه منتظر جوابی از سوی نبات باشد، چند دانه اسپند را با احتیاط از جیبش بیرون آورد و کف دست نبات ریخت.
زیر چشمی نگاهی به چراغ انداخت و ادامه داد:
- از پس داروهاش برمیام، بابام قول داده بود دیشب داروهاش رو بگیره ولی؛ میدونی که کاراش پروپایی نداره.
طرح لبخند کوتاه و گذرایی، روی ل*بهای نبات شکل گرفت ولی با سبز شدن چراغ، تشری به پسرک زد و ماشین را حرکت داد؛ بلافاصله دانههای اسپند را مهمان آسفالت کرد و کمی جابهجا شد.
روبهروی در کلینیک ایستاد و کیف دستیاش را بیملاحضه روی دوشش انداخت. ابروهایی که با زور صابون مرتب نگهشان داشته بود را به یکدیگر نزدیک کرد و خیره به کاشیهای لوزی شکل وارد ساختمان شد.
درحالی که سعی داشت خط کاشیها را گم نکند و منظم قدم بردارد، ل*ب برچید و صدایش را بلند کرد:
- عبداللهی بیا اتاقم.
با حس کردن بوی عود، در اتاقش را محکم بهم کوبید و نزدیک میز ایستاد.
دستی به بینی عقابیاش کشید و عود را در سطل انداخت؛ به محض باز شدن در صدای ناراضیاش را پشت سرش انداخت:
- باز آقا صادق بیکار شد و افتخار داد اتاق من رو معطر کنه؟
عبداللهی لبخندی روی ل*بهای سرخش نشاند.
- همچین میگه اتاق منو معطر کنه، هرکی ندونه فکر میکنه پیرمرد بهت نظر داره. یه عود که این حرفها رو نداره. بیچاره بعد از مدتها دخترش رو دیده ها! حق بده بهش.
نبات صورتش را نامحسوس جمع کرد و به سمت چوب لباسی رفت.
کیفش را آویز کرد و روپوش سفیدش هم به دست گرفت.
- من چندبار به این پدر گفتم که با عود را*بطه جالبی ندارم؟
عبداللهی نزدیکش شد و دوباره صدایش را بلند کرد:
- ماهم فراموش کرده بودیم خب، خوشحال بودیم از اینکه برگشتی و تازه همین روز اول هم یه پرونده گیرت اومده.
فاصله ابروهای نبات با موهایش به صفر رسید و بهتزده دستهایش کنار بدنش قرار گرفتند، زبان در دهان چرخاند:
- چی گفتی؟
زهرا ناراحت از واکنش او، انگشتان بلندش را درهم گره زد و ادامه داد:
- میدونیم روزهای خوبی نداشتی؛ ولی باید برگردی سرکارت نبات! مرخصی با حقوق که نمیتونن چندسال بهت بدن. تا کی میخوای عزادار کسی باشی که رفته؟! چرا نمیخوای زندگی کنی با کسایی که هستن؟ بیا بشین...