Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
خلاصه: چطور میتوانست کسی را قانع کند تا خوب باشد و وقایع این جهان لعنتی را برایش شرح دهد در صورتی که خودش میدانست همه میروند؟ میدانست همه بلاخره تنها میمانند. میدانست همه میمیرند. میدانست خیلیها هنوز بخاطر بچه طلاق میگیرند، میدانست قیافه همیشه حرف اول را میزند ولی مگر میتوانست آرام و بیخیال باشد؟ مگر دانستن دلیل بر توانستن و درک کردن بود؟
نویسندهی عزیز؛ ضمن خوشآمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.
دستش را در موهای پریشان و کمی چربشدهاش فرو برد، انگار که میخواست افکار آشفتهاش را از لابهلای تارهای مویش بیرون بکشد. نفسی عمیق، پر از بوی کهنگی و خستگی، را مهمان ریههای رنجکشیدهاش کرد. پشت چراغ قرمز ایستاد و شیشه را پایین کشید. نسیم شهری که با بوی خاک و بنزین قاطی شده بود، صورتش را نوازش داد. دستی برای پسرک تکان داد؛ همان پسرک آفتابسوخته با چشمانی درشت که چفیهای خاکخورده دور گردنش پیچیده بود.
در کسری از ثانیه، پسرک با حرکاتی تند و چشمهایی همیشه منتظر، کنار ماشین ایستاد. نبات کمی روی صندلی جابهجا شد، لبهای خشکش را تر کرد و با صدایی آرام، اما کنجکاو پرسید:
– احوال آبجی خانمت؟
پسرک، بیآنکه نگاه مستقیم کند، خودش را روی شیشه انداخت. با دستهای لاغر و زمختش شیشه پاککن را روی شیشه کشید، بیوقفه، با شتابی که تنها کودکی خیابانی در ساعت اوج ترافیک میتوانست داشته باشد. صدایش هنوز تهنشین بلوغ بود و خش داشت:
– چاکر شوما هم هست. اسپند میخوای؟
و بیاینکه منتظر پاسخ باشد، چند دانه اسپند از جیب پارهی شلوارش بیرون کشید و کف دست نبات ریخت. انگار که طلسمی مقدس در حال اجرا بود. نگاهش میان ثانیهشمار چراغ و صورت نبات میدوید. زیر لب ادامه داد:
– از پس داروهاش برمیام. بابام دیشب قول داده بود بیاره ولی... خب، میدونی که، کاراش همیشه لنگه.
طرح لبخند محوی، کوتاه و گنگ، روی لبهای نبات نشست. اما با سبز شدن چراغ، بیهشدار صدایش را بالا برد و گفت:
– برو کنار بچه، حواسمو پرت نکن.
ماشین را حرکت داد و اسپندها بیهدف روی آسفالت پاشیده شدند. چند ثانیه بعد، دوباره آرام شد؛ مثل موجی که پس از کوبیدن بر ساحل، خود را عقب میکشد.
---
نیم ساعت بعد، جلوی کلینیک ایستاد. دستی بیملاحظه کیفش را روی شانه انداخت، گرهی مانتو را سفتتر بست و با گامهایی موزون، اما عصبی، وارد شد. ابروهایی را که با صابون سخت و زور مرتب کرده بود، در هم کشید. کاشیهای لوزیشکل زیر پایش را دنبال کرد و درحالیکه سعی داشت دقیق روی خطوط قدم بردارد، لبانش را کمی جمع کرد و بلند گفت:
– عبداللهی، بیا اتاقم!
بوی عود کهنهای از راهرو میآمد، بویی که برایش همیشه بوی کهنگی، مرگ و ناامیدی میداد. در اتاق را با حرص بست، قدمی جلو رفت، نزدیک میز ایستاد. بینی عقابیاش را با انگشت کشید، اخمهایش درهم رفت و عود نیمسوز را در سطل انداخت.
در باز شد و صدای عصبی نبات در فضا پیچید:
– باز آقا صادق افتخار دادن اتاق ما رو معطر کنن؟
لبخندی شیطنتآمیز بر لب داشت، اما نبات فقط با نگاه سردش جواب داد.
نبات لب برچید. بیآنکه نگاه کند، کیفش را آویخت و روپوش سفید را با حرکتی عصبی به تن کرد.
– چند بار به این پدر گفتم با این عودها رابطه خوبی ندارم؟ خاطرههامو میریزن بیرون... بدترین نوع بیملاحظگیه.
زهرا جلو آمد، صدایش نرم شد:
– ببخش... فراموش کردیم. فقط خوشحال شدیم برگشتی. تازه همین امروز یه پرونده گیرت اومده.
انگار این جمله چکشی بود که روی ذهن نبات فرود آمد. فاصلهی ابروهایش با پیشانیاش به صفر رسید. دستهایش تا کنارههای بدنش افتادند، چشمهایش بیحالت، اما پر از اعتراض شد.
– چی گفتی؟
زهرا که حالا گوشهی در ایستاده بود، انگشتان بلند و رنگپریدهاش را در هم گره زد، صدایش از جایی میان دلسوزی و خجالت بیرون آمد:
– میدونیم روزای سختی رو گذروندی، اما... باید برگردی نبات. نمیتونن مرخصی با حقوق رو تا ابد بدن. تا کی میخوای برای کسی که نیست عزاداری کنی؟ ما هنوز اینجاییم، آدمای زنده هنوز اینجان... بیا، بشین.
هنوز درست به خودش نیامده بود، اما لحن آرام و محکم زهرا مثل دستی نرم اما سنگین، وادارش کرد بیهیاهو روی صندلی چرمی بنشیند. صدای صندلی در سکوت اتاق پیچید. دستی لرزان به لبهی شالش کشید؛ شالی که چند ساعت پیش با بیحوصلگی روی موهایش انداخته بود. نگاهش سرگردان روی صورت زهرا نشست؛ نگاهی نه متهم، نه متعجب، فقط خالی. میدانست بالاخره باید روبهروی مراجع کننده ها بنشیند، اما نه امروز، نه به این زودی، نه با این حالِ ناتمام.
پروندهای که بیهیچ شک، مربوط به اولین مراجعهکنندهاش بود، آرام روی میز کنارش قرار گرفت. نگاه کوتاهی به اسم و شماره روی جلد انداخت و فقط سری به نشانهی فهمیدن تکان داد، نه موافقت، نه رضایت... صرفاً فهمیدن. دیگر گوشش به نصیحتهای آرام و دلسوزانهی زهرا نبود. به محض اینکه از اتاق بیرون رفت، پرونده را مثل کاغذی بیارزش روی میز رها کرد و خودش را در آغوش کشید؛ بازوانش را دورتادور بدنش حلقه کرد.
زمانی همین شغل، همین صندلی چرمی، همین میز چوبی با بوی کهنگی و کاغذ، رؤیای دوردستش بود. حالا، حالا برای ندیدن یک مراجعهکننده یا حتی فقط بیرون رفتن از این اتاق، ثانیهشماری میکرد. انگار نفس کشیدن در این فضا، به نفس نداشتن نزدیکتر بود.
همهچیز تغییر کرده بود... حالا دلیلی نمیدید برای خوب کردن حال کسی که حتی خودش را هم نمیتوانست قانع کند از تخت بلند شود، غذا بخورد یا شب بیکابوس بخوابد. چطور باید به کسی دلگرمی میداد وقتی خودش، با تمام وجود، باور کرده بود هیچچیز ماندنی نیست؟ چطور باید امید میداد وقتی یقین داشت که این جهان، قانون بیرحم رفتن و تنها ماندن را در دل خودش حک کرده؟
او میدانست آدمها میروند. میدانست خاطرات میپوسند. میدانست آدمها در تنهایی بزرگ میشوند و در تنهایی میمیرند. میدانست که هنوز هم، در همین سال، بعضیها طلاق میگیرند فقط چون بچهدار نمیشوند. میدانست هنوز زیبایی حرف اول را میزند و زخمهای درون، دیده نمیشوند. اما دانستن، آرامش نمیآورد. دانستن، مرهم نبود. فقط یک تیغ بود، که هر بار عمیقتر در گوشت استخوانش فرو میرفت.
غمِ شوهر رفتهاش، ماهی یکبار هم شاید سراغش نمیآمد... اما نمیدانست چرا امروز، همین امروز، تمام اندوههای یک سال و چهار ماه گذشته، با همدستی خاطرههای ریز و درشت، گلویش را مثل طناب پیچیدهاند. چه چیزی فرق کرده بود؟ آیا تنها ماندن، بالاخره از درز استخوانهایش نفوذ کرده بود؟ یا این فقط شروع فروپاشی واقعی بود؟
کمی مکث کرد، انگار تکهای از خودش را جا گذاشته باشد، بعد آرام از جا بلند شد. قدمهایش او را تا گلدانهای کاکتوس برد؛ گیاهانی با خارهای بیرحم و خاکی که ترک خورده بود، درست شبیه دل خودش. نگاهش روی خطوط خشکیدهی خاک چرخید، و ذهنش بیاختیار برگشت به جملاتی که بارها شنیده بود: «اگه حالت خوب نباشه، باید برگردی پیش رواندرمانگرت!» همان درمانگری که ماهها تلاش کرده بود با هزار بهانه از دستش فرار کند. اگر ذرهای کنترلش را از دست میداد، نگاه موشکاف روانپزشک، مثل سوزنی در گوشت، درد را کشف میکرد. این را خوب میدانست.
نبات از آن آدمهایی بود که نصیحت را نهتنها نمیپذیرفت، که از آن میگریخت. فاصله گرفتن از آدمهای ناصحمسلک، تنها وفاداریای بود که در این زندگی برایش باقی مانده بود.
روپوش سفید را آرام روی شانه انداخت، سرش را بالا گرفت و به سمت آینهی کوچک رفت. چتریهایش را که نوک آنها استخوانی شده بودند، با انگشتانش از هم باز کرد، دستی گوشهی چشم کشید و نگاهی دقیق در آیینه انداخت. لبهای خشک و ترکخوردهاش را چند بار بههم فشرد تا رژ کمرنگی که صبح با بیمیلی زده بود، یکنواختتر به نظر برسد.
لحظهای، ذرهای، سوسوی اعتمادبهنفس در دل خستهاش روشن شد؛ اما بهمحض آنکه نگاهش به چشمان خودش افتاد، همهچیز دوباره فروریخت. آن چشمان عسلی... خسته، مات، فریادزنان از رنج سالها. چشمهایی که عدد شناسنامهاش را به تمسخر میگرفتند و سی سالگی را با تمام زخمهایش به صورتش سیلی میزدند. چهرهای رنگپریده، بیجان، بیرگ… اما باز هم آن دو گو، آن دو تلخیِ فاشگر، نگاه را میدزدیدند و رسوا میکردند.
چطور میتوانست از نگاه این چشمها رازی را پنهان کند؟ مثلاً از دهقان؟ محال بود. این نگاه، راه و چاه نمیدانست، فقط حقیقت را فریاد میزد. تنها مانده بود، در اتاقی نمخورده، با آینهای که هیچوقت دروغ نمیگفت.
همانی بود که بارها و بارها ترک برداشت؛ اما نشکست، زخم خورد اما نمرد، خم شد اما له نشد. نبات به قول مادرشوهر سابقش اجاق کوری بود در حسرت تکهای هیزم، ذرهای محبت و خردهای اعتماد!
با شنیدن آن صدا، بیاختیار سرش را بالا گرفت. برخورد نگاهش با چشمان نافذ دهقان، لرز خفیفی به جانش انداخت. مثل وقتهایی که آدم، از خواب پَریده و سعی میکند وانمود کند همهچیز عادیست، لبخندی مصنوعی و سریع روی لبهای خشکیدهاش کاشت و گفت:
دهقان کمی سرش را کج کرد، دستی را از جیب شلوار طوسیاش بیرون کشید و آن را روی قفسه سینهاش حلقه زد. نگاهش بیاراده به سمت گلدانهای کاکتوس خشکی رفت که در گوشه اتاق جان داده بودند.
– سلام خانم استخری، ممنونم. شما خوبی؟... هنوز با خانم شاهرودی در ارتباطی، درسته؟
با شنیدن نام آن زن، رواندرمانگر سمجی که با لحنهای مصنوعیاش مثل خوره به جان اعصاب نبات افتاده بود، ابروانش درهم پیچیدند. چندین جلسه بود که با هزار ترفند از چنگش در رفته بود و چقدر هزینه کرده بود تا نامش به دست کلینیک نرسد... حالا آن اسم با بیرحمی درست وسط اتاق رها شده بود.
برای حفظ ظاهر، سعی کرد صدایش را زندهتر نشان دهد. به سمت میز رفت، دستش را روی سطح سرد آن گذاشت و با صدایی که تقلبی بودن نشاطش از آن میبارید، گفت:
– بله بله، هنوز... میدونید، اوایل سخت بود برام. مخصوصاً بعدِ مادرم... خیلی بهش وابسته بودم. ولی خب، جلسات جواب داد... یعنی، حداقل فکر میکنم که داده. حالا که برگشتم، میخوام پرونده رو قبول کنم، به نظرم کیس جالبی میاد.
پرونده آبیرنگ را که حجیمتر از پروندههای عادی بود، در دست گرفت و در همان حال تعارفی خشک به امید برای نشستن کرد.
دهقان، با ل*بهای باریکش که همیشه انگار در حال محو شدن بودند، کمی مکث کرد. صدای خشدارش انگار از ته چاه بیرون آمد:
– مطمئنی؟ میتونی باهاش ارتباط بگیری؟... چندبار بخونش... تا فردا تصمیم نهاییتو بگو.
نگاهش پر از تردید بود، اما شاید هم پر از ناچاری. در کلینیک کسی نبود که داوطلبانه این پرونده تاریک را بپذیرد، و نبات، با همان بیتفاوتی تلخش، اولین کسی بود که حتی نپرسیده بود مراجع چه کسیست.
نبات هیچچیزی از آن لحن پر تردید نشنید یا نخواست بشنود. لبخند کوتاهی حوالهاش کرد، و پس از بیرون رفتن امید، بیآنکه حتی جلد پرونده را باز کند، ادای خواندنش را درآورد.
چند دقیقه بعد، مدادی برداشت، و روی صفحه اول خطهایی بیهدف کشید، مثل کودکی بیحوصله که فقط میخواهد دفتر نقاشیاش پر به نظر برسد.
ناگهان بویی آشنا اما شدیدتر از همیشه در دماغش پیچید. همان بوی لعنتی! ترکیب تهوعآور بوی سگ مرده با فاضلاب و سولفید هیدروژن، اما اینبار غلیظتر، سمجتر، واقعیتر… آنقدر واقعی که انگار قرار بود از هر لحظه بعدش، چیزی بیرون بخزد!
دقایقی گوشهی صندلی کز کرد، احساس یک بیمار را داشت، بیماری با تبی سوزان که انگار مغز و قلبش را با هم به آتش کشیده بود. تبی که کنترل تمام واکنشهایش را در مشت گرفته و نبات بیچاره را در یک گوشهی تاریکِ وجودش حبس کرده بود. واقعیت ماجرا را زمانی فهمید که روبهروی آن دختر نوزدهساله نشست... و زبانش بند آمد.
نگاهش گره خورد به چشمان ملتمس دختری که میان هقهقهای بریدهاش، اعتراف تلخ و ناتمامش را زمزمه میکرد... قربانی تج*اوز.
نبات خودش را مجبور کرد نگاه را از آن چشمها ندزدد؛ حداقل در این یکی، چیزی از احساس میفهمید. برخلاف آن پسرکِ خاموش، که حتی نتوانسته بود در چشمهایش هیچ ردی از زندگی پیدا کند. گیج و منگ، برایش چیزی گفته بود؛ اما حتی خودش هم بعدها نفهمید چه گفته. فقط میدانست که بعد از آن، همانجا – میان دفتر کارش – به خدا شک کرد.
میگفتند این دنیا محل امتحان است. ولی واقعاً خدا چه کسی را امتحان میکرد؟ آن پیرمرد خرفت را؟ یا معصومی را که زندگیاش زیر دستهای پوسیدهی یک مرد نابود شده بود؟
دختر همچنان گریه میکرد. انگار اشک برایش تنها زبانی بود که میشناخت. نبات لحظهای چشم به ساعت انداخت؛ وقت رو به پایان بود. لبخند کجی – که بیشتر به مرگ شبیه بود تا دلگرمی – روی صورتش نشاند و جملههایی را بیرون ریخت که بارها در دفترچهی آن رواندرمانگر بیروح و لعنتی خوانده بود. جملههایی که هیچکدامشان متعلق به خودش نبودند.
نه از دلش آمده بودند، نه برای التیام کسی گفته میشدند. فقط میگفت، چون باید میگفت. چون نانی که میخورد نباید حرام میشد.
وقتی وقت مراجع تمام شد، نبات او را تا دم در همراهی کرد. کاغذ ثبت اطلاعات هنوز سفید مانده بود. در سکوت آن را پشت سرش پنهان کرد و با حرکتی آرام به دست زهرا رساند. زیر ل*ب سلامی داد، و درست همان لحظه نگاهش با صدای خندهای غریبه تلاقی کرد.
مردی ناشناس کنار زهرا ایستاده بود و با صدایی بلند و بیملاحظه میخندید. نبات او را نمیشناخت؛ احتمالاً نیروی جدیدی بود. خندهها که قطع شد و چشمهای بادامی آن مرد نگاهی سطحی به او انداخت، نبات سری به تاسف تکان داد و رد شد. برایش همهی خندهها در این دنیا یکچیز بودند: توهین. نه فقط به خودش، که به این حال و روز، به تمام رنجهایی که هر روز، هر ساعت، به چشم میدید.
با قدمهایی بیرمق و سردرگم برگشت سمت اتاق. وقت مراجع جدید نزدیک شده بود، همان کسی که دهقان پروندهاش را داده بود. اما چه اهمیتی داشت؟ چه تغییری میکرد؟ تمام روزهای گذشته، تمام این سه روز، هیچکس نپرسیده بود چرا نبات انگار روی اشتباهترین قبر دنیا گریه میکند؟
آیا خیلی قوی به نظر میرسید؟ یا فقط دیگران به طرز غریبی احمق بودند؟
تقتق در، ریتم نامنظم اضطراب را در فضا پخش کرد. نبات با انگشت شست قلنجی شکست، سعی کرد به چهرهاش نظمی بدهد و لبهای خشکیدهاش را به آرامی تکان داد:
سرش را بالا گرفت و اولین چیزی که در صورت مرد نشست، لبهایی خشک و پوستهپوسته بود با زخمهایی در گوشههایش، انگار مدام جویده شده بودند. ابروهایش بیاختیار جمع شدند. ناخنهای کوتاه و تمیزش را بهآرامی روی گردنش کشید و زیر مقنعه کمی خود را خاراند. هنوز لب باز نکرده بود که مرد بیدعوت به سمت صندلی آمد، بیاعتنا، بیمکث. پاهای بلند و کشیدهاش را روی هم انداخت و با چشمانی که برق یا گرمایی نداشت، به چهرهاش نگاه کرد. چینهای گوشه چشمش را صاف کرد و با صدایی خشک و بیوزن سلام داد.
نبات صندلیاش را جلو کشید، پرونده را باز کرد، مدادی برداشت که حتی نوک هم نداشت و شروع به کشیدن خطهایی بیمعنا روی صفحهی اول کرد. خودش را مشغول نشان داد تا شاید برای آن نگاه غریب آمادگی پیدا کند. بالاخره لب باز کرد:
مرد کمی مکث کرد. بعد لبهای نهچندان باریکش را روی هم فشرد. در نگاهش چیزی از اضطراب نبود؛ اما یک خلأ عمیق، نهفته و خاموش، بین صورت و کلماتش ایستاده بود. صدایش بالا آمد، بیتکلف، بیپرده:
– قابلتحملتر از اون چیزی هستی که فکر میکردم.
نبات با ابروهایی گرهخورده به او خیره شد. انگار بخواهند روی پیشانیاش هم دعوا کنند.
– چی گفتید؟
مرد بیاهمیت به واکنشش، دستهایش را پشت سر قلاب کرد. موهای لخت و نیمهچرکش را با نوک انگشتانش مرتب کرد و گفت:
– علیام. علی مولایی.
نبات کمی صاف نشست، گردنش را کشید و سعی کرد خودش را در موقعیت نگه دارد.
– بله، میدونم.
نمیدانست. هرگز نام بیماران را به ذهن نمیسپرد. اینیکی هم مثل همه، فقط یک پرونده دیگر بود... یا باید میبود.
– خشونت خانگی.
سری تکان داد، مداد را دوباره روی کاغذ چرخاند، در حالی که حتی نمیفهمید دارد چه مینویسد.
– خب؟
خندهی کوتاه و خشدار علی، دیوار سکوت اتاق را ترکاند.
– خودت رو میگم. خشونت خانگی؟
صدایش به خسخس شبیه بود، اما نه از بیماری. از ته چیزی میآمد که نبات را وادار کرد مداد را زمین بگذارد. عقب کشید. چشمانش گشاد شد و زل زد به مردی که لبخند میزد، اما چیزی در صورتش نمیخندید.
– چی میگید؟
علی شانه بالا انداخت. لحنش انگار بیشتر از آنکه پشیمان باشد، حوصله نداشت ادامه دهد.
– بیخیال. انگار اشتباه شد.
نبات طره مویی را که از اضطراب به دهانش رفته بود بیرون آورد و بیآنکه به چهرهاش آرامش برگشته باشد، نفسش را بیرون داد.
– خب... میشنوم. از خودتون بگید.
چند ثانیه سکوت افتاد. بعد صدای علی آرام ولی محکم فضا را پر کرد:
– منِ واقعی رو وقتی میبینی که دیگه وجودت برام هیچ منفعتی نداشته باشه، خانم استخری.
نبات پوزخند کمرنگی زد. انگار جملهاش را مزهمزه کرده باشد.
– منم نیازی ندارم شخصیت واقعی شما رو ببینم، درسته؟ ابداً نیازی ندارم. اینجاییم که به هم کمک کنیم، همین.
بهندرت طعم حرص را در وجودش چشیده بود، اما حالا، همین حالا، بعد از تمام شدن آن جملهی کوتاه، نفسش به شماره افتاده بود!
گوشهی کاغذ را بین انگشتانش جمع کرد، سعی داشت ذهن آشفتهاش را هم در مشت بگیرد و جوری صحبت کند که شاید سرنخی به دست بیاورد؛ ولی پیش از آنکه ل*بهایش از یکدیگر جدا شوند، علی دوباره دهان باز کرد:
– بابام وقتی جوون بود، با مامانم فرار کرد. چند روز خانوادهها دنبالشون بودن، آخرش توی تبریز پیداشون کردن. به زور مجبور شدن رضایت بدن به ازدواجشون. مادرم، دختری بود که تازه درسش تموم شده بود. بابام یه دکه سیگار فروشی داشت، درست روبهروی خونهشون.
میدونی اوضاعشون الان چطوره؟
مردمکهای نبات کمی در حدقه آرام گرفتند، با همان خونسردی همیشگی، نگاهشان را روی دستهای پسر چرخاندند. میدانست کشیدنِ درد از میان این دستان وقت میبرد، پس برای خریدن زمان، خود را جلو کشید و آرام گفت:
– نمیتونم حدس بزنم. ادامه بدین.
علی بیهیچ تغییری در چهرهاش، بیاحساس و یکنواخت، ادامه داد؛ صورتش چیزی نشان نمیداد جز یک بیتفاوتی عمیق.
– الان بابام یه طلافروشی داره توی طالقانی؛ درست همون اندازهی دکهی سیگار فروشیش. مامانم هم آرایشگاه داره. این دوتا... ماهی یه بار هم شاید همدیگه رو نبینن!
نچی از دهانش بیرون آمد و نگاهش را از روی میز به نبات دوخت. با شنیدن آن صدای نرم، نبات دست از خط کشیدن برداشت و به گردنش فشار آورد تا مهرهها با چشم تماس بگیرند.
– قراره دربارهی چیزی که اذیتتون میکنه صحبت کنیم.
آرنجهای پوستهپوستهی علی روی زانوهایش نشستند.
– اینم اذیتم میکنه. و تو نمیفهمی چرا.
نبات با صدایی گرفته که هیچ تلاشی برای صاف شدن نداشت، گفت:
– دوست دارم بیشتر حرف بزنین.
اینبار علی نفس عمیقی کشید و همچنین نبات؛ هر دو، به جان خریدند سنگینی ریههایی که از هوا هم بیزار بودند.
علی انگشت شستش را دور حلقهی زخم کنار لبش چرخاند و گفت:
– مامانم یهبار گفت اگه اون روزا بهم نمیگفتن با بابات ازدواج کن، من الان یه زن دیگه بودم، یه زن خوشحالتر. خندهدار نیست؟ تو به دنیا بیای، بعد مامانت حسرت بخوره کاش تو نبودی، کاش هیچوقت نبوده باشی.
صدایش آهسته بود، اما مثل پتک خورد به دیوار اتاق. نبات آب دهانش را به زور قورت داد. نوک مداد را روی لبه پرونده فشار داد و خط نازکی شکافت روی جلد کشید.
– و شما با این حس بزرگ شدین؟ با این جمله؟
علی سرش را پایین انداخت، لبخند کمرنگی گوشهی دهانش نشست.
– من بزرگ نشدم. فقط قدم بلند شد. همین. بقیهش بازی بود. هنوزم بازیه.
نبات برای لحظهای نمیدانست دارد با مردی حرف میزند یا با زخمهایی که شکل انسان گرفتهاند. بعد از مکثی طولانی، صدایش را کمی نرم کرد:
– کسی توی بازیتون نقش نزدیکتری داره؟ کسی هست که بودنش فرق کنه؟
علی پلک زد، نه محکم، نه گیج، بلکه دقیقاً جوری که نشان دهد دارد انتخاب میکند چه را نگوید.
– یه نفر بود... ولی از وقتی فهمید چی توی ذهنمه، شد یکی از بین بقیه. دیگه نشد نگهش دارم.
نبات احساس کرد کف اتاق در حال کش آمدن است؛ دارد میکشدش پایین، جایی که باید با تمام سؤالات بیجوابِ خودش، دفن شود. اما باز پرسید:
– چی توی ذهنتون بود؟
علی سکوت کرد. بعد آرام و با همان خونسردی سابق گفت:
– مالکیت. همون چیزی که از بابام یاد گرفتم... همون چیزی که از مامانم نفرت پیدا کردم.
تو فقط وقتی مهمی که کسی مجبورت کرده باشه باشی. وگرنه فراموش میشی.
نبات انگار داشت در اتاقی از خاطرات خودش قدم میزد. صدای ساعت دیواری اتاق، تنها چیزی بود که هنوز تکرار میشد؛ مثل صدای زخمهای کهنهای که هیچوقت بسته نمیشوند.
زمان بیرحمانه کند میگذشت و نبات خیره به ساعت، بیتابی را در هر تیکتاک آن حس میکرد. ناگهان بلند شد، لباس علی را از سر تا پا زیر نظر گرفت، و چشمش به موی رنگشدهای که روی شانهی لاغر و خمیدهاش افتاده بود، با نیشخندی تلخ برگشت. هیچ ذرهای از کنجکاوی در وجودش نبود، نه نگاههای مبهم مرد و نه لبخند یکطرفهاش کوچکترین تحریکی در دلش ایجاد نمیکرد.
لبخند را از چوب لباسی جدا کرد و به آرامی از روی لبهایش زدود، کمد را بست و با آرامشی ساختگی روی صندلی روبروی پسر نشست.
دستش را به سمت لیوان برد و چند جرعه آب نوشید.
_من که نمیتونم با نگاهتون مشکلتون رو بفهمم، باید حرف بزنید.
علی که بیتابی نبات را میدید و منتظر بود سکوتش را بشکند، سریع از فرصت استفاده کرد.
_آره، همینه! روانشناسها فقط هستن که ما روشون بالا بیاریم؛ مگه نه؟
کلمات نصفه و نیمه، به سختی به مغز نبات میرسیدند و پیش از آنکه بتواند چیزی بگوید، ذهنش فلج شد. تازه فهمید آن جملهی قبلی پسر چقدر عمیق بود! کلمات گاهی کافی نیستند...
قد راست کرد، چشمانش را تیز به در دوخت و با صدایی سرد گفت:
_بفرمایید بیرون!
خندهی کوتاه علی که بلند شد، تازه عمق فاجعه را درک کرد. ناخنهای مرتبش را روی گوشت دستش فشار داد و کوچکترین توجهی به پوست حساسش نشان نداد. هدفش چه بود؟ اصلاً نمیدانست.
او تمام مدت نبات را زیر نظر داشت و هر حرکتش را با دقت به ذهن میسپرد.
_بشین خانم روانشناس، خوب عکسالعمل نشون دادی. فکر میکردم باید یه رب منتظر باشم پلک بزنی. شوخی بود، مگه نمیگن مریض میتونه همه چیز رو به روانشناسش بگه؟ خب، اینم یه نظر بود دیگه!
نبات حرفهایش را نادیده گرفت و سعی کرد آرامشش را حفظ کند، اما ذهنش مثل موجهای پرتلاطم دریا توفانی بود. دلش میخواست خودش را قوی نشان دهد، ولی هر کلمهی علی مثل سنگی بزرگ در عمق وجودش فرو میرفت. با اینکه دلش نمیخواست، تردید و نگرانی آرام آرام از گوشه ذهنش بالا میآمد و در گوشهای از مغزش زمزمه میکرد: «آیا واقعاً میتوانم از پس این پرونده برآیم؟»
_توهین نکنید لطفاً.
صدای علی مثل تیری از تاریکی به قلبش خورد.
_داریم صحبت میکنیم فقط! میدونی، تحمل کردن خیلی سخته. یکی میره، یکی میاد، بازم میره... اینکه همش خودم رو قوی نشون بدم خیلی سختتره، چون هیچی رو نمیفهمم. خدا رو دیگه آفریننده نمیدونم. با کسیام که رفته، با کسیام که قراره بیاد، ولی با کسی نیستم که هست. متعلق نیستم به هیچ زمانی و این دست خودم نیست. پوچی شاخ و دم نداره.
نبات در حالی که دستانش به آرامی روی پرونده مشت شده بود، حس کرد تمام نیرویش دارد از او میگریزد. ذهنش درگیر شده بود؛ انگار همه چیز با صدای علی در هم میشکست و او در میان این تلاطم سردرگم میماند. چشمانش از روی صفحه به سمت مرد دوید، در جستجوی آنچیزی که شاید بتواند تکیهگاهی باشد، اما جز نگاه خسته و سرد علی چیزی ندید. صدای خودش در ذهنش میپیچید: «میتوانم بهش کمک کنم؟ اصلاً از پسش برمیآیم؟»
حسی غریب از تنهایی و بیکسی در دل نبات چنگ میزد. انگار یک صدا زیر گوشش زمزمه میکرد: «پوچی عزیز، این حجم از حسهای بیگانه هم در کنار تو مرا در آغوش گرفتند، کمی از آنها را به تو میدهم تا شاید ذرهای درک کنی و از من فاصله بگیری!»
_دوست عزیز، دوست دارم دلیل اصلی ناراحتیت رو بدونم تا بتونم کمکت کنم!
اما پسر، با چشمانی که حالا از شدت عصبانیت برق میزد، لبهایش را محکم فشرد.
روحم یه گوشه نشسته، به دیوار تکیه داده، بدنم یه گوشه دیگه. داره فکر میکنه بیاد بغلشکنه؟ بهش دست بده یا نه؟ میگه هنوز برای آشتی زوده یا نه؟ شاید هم دیگه کار آشتی کردن گذشته باشه؟ نمیتونم این دو رو به هم نزدیک کنم و مطمئنم الان منظورم رو میفهمی. هیچوقت حال بد یه دلیل مشخص نداره، حداقل برای من! همه چی تلنبار شد و اینجوری شدم.
نبات نفس عمیقی کشید و نگاهش را به زمین دوخت. در درونش، انگار صدها سوال بیجواب سرگردان بودند؛ اما بیرون، چهرهای آرام و مصمم نشان میداد که آماده شنیدن است، حتی اگر دلش پر از دود و تاریکی باشد.
نبات تلاش میکرد تا آن هجوم بیرحم فکرهای درهم و پراکنده را از ذهنش بیرون براند، اما هر بار که میخواست آرام گیرد، خاطرات و حرفهای علی مثل تیغی بر زخمهای تازه مینشستند. با سختی از جای خود بلند شد، نفس عمیقی کشید؛ نفسی که انگار نه تنها فشار جلسه را سبک میکرد، بلکه تا حدی وزن بار سنگین درونش را هم کم مینمود. دست لرزانش را به سمت در برد و با اشارهای سرد و بیحوصله، پسر را بدرقه کرد.
_امیدوارم توی جلسهی بعد، موضوعهای واضحتری برای صحبت داشته باشیم.
چشمان سرگردان علی، نگاه نبات را تا آخرین لحظه تعقیب کردند. سرش را کمی خم کرد؛ آن ترکیب سردرگمی و امید کمرنگی که در چشمانش موج میزد، نبات را نگران کرد. حس میکرد او به زودی کنترل خود را به دست خواهد گرفت، روزی که این لحظه چندان دور به نظر نمیرسید بلکه جلو چشم نبات نقش بسته بود، شفاف و واضح.
روپوش سفیدش را بیهدف روی صندلی رها کرد و با قدمهایی سنگین و ناپیوسته میان اتاق قدم زد. سردردی که از نیمرخش به پشت سرش خزیده بود، همچون وزنهای سنگین روی شقیقههایش فشار میآورد. دستش را به پیشانیاش برد و به خود لعنت فرستاد که چرا نمیتواند بیشتر کمک کند. وسایلش را در دست گرفت، بدون توجه به چیزی یا کسی دیگر، بیهیچ حرفی کلینیک را ترک کرد.
نفهمید چگونه خیابانهای شلوغ و خاک گرفته را پشت سر گذاشت؛ فقط وقتی به خود آمد که احساس کرد دستش روی دسته ویلچر مادرش قرار دارد. زانو زده بود روبروی ویلچر، چشمهای خستهاش به نقطهای مبهم و سرد در فضای اتاق دوخته شده بود، انگار به دنبال راهی بود که درد و غم جانکاه را سبک کند.
خانه بود؛ مکانی که این روزها بیشتر به زندانی از خاطرات و اندوه بدل شده بود. رفتن ناگهانی مادرش، درست وقتی که نبات کمی توانسته بود به نبودش عادت کند، او را شکستهتر و شکنندهتر از همیشه ساخته بود. حالا هر نفس کشیدنی همراه بود با سنگینی بار تنهایی و احساس بیپناهی.
ویلچر را آرام به گوشهای از سالن هل داد، مشت کوچکی از دانههای ارزن را به سمت قفس مرغ عشقش پرتاب کرد، شاید برای لحظهای هم که شده، زندگی رنگی دیگر بگیرد. ناخنهایش را در پوست سرش فرو برد، حس میکرد پوست سرش از فشار و استرس سفت شده و درد میگیرد. بدون آنکه حتی یک بار به فکر تعویض آب چایساز بیفتد، آن را روشن کرد و در سکوتی سنگین کنار آن سر خورد، روی زمین نشست؛ تنهاییاش در آن سکوت، غریبانهتر از همیشه بود.
بهمحض آنکه پلکهایش روی هم افتادند، تصویر آخرین مراجعهکنندهاش مثل لکهی سمجی روی پردهی ذهنش نشست؛ همان پسری که طی تنها یک ساعت، بارها روی اعصابش راه رفته بود. با بازی موذیانهای مدام از اصل ماجرا طفره میرفت، و چیزی در لایههای پنهانش نبات را به هم میریخت بیآنکه خودش بفهمد چرا.
با بیحوصلگی نسکافه را درون ماگ سرمهای ریخت و پاکت پلاستیکیاش را گوشهی کابینت رها کرد. زیر لب گفت: «امکان نداره همون اول کاری یه پرونده پرگره رو بندازن گردنم.» و با همین خیالِ خودساخته، کوشید دلش را آرام کند. هیچ پشیمانیای بابت نخواندن پرونده احساس نمیکرد؛ گویی از قبل تصمیم گرفته بود جدیاش نگیرد.
جرعهای از نسکافهی تلخ بیشکر نوشید و در سکوت، شانههای خستهاش را با انگشتان خود ماساژ داد. پنجرههای دوجداره نداشت، و حالا آشپزخانهاش پر بود از همهمهی بیرون. آن خانهی جمعوجور و خوشچیدمان که روزی امنترین پناهش بود، این روزها بیشتر به جهنمی نقبدار شبیه شده بود. خندههای بلند دو کودک از کوچه، نهتنها مرهمی برای اعصابش نبود، بلکه مثل سوهانی کند، ذهن و روانش را میخراشیدند. دلش میخواست برود، نیشگونی از بازوهای تُپلشان بگیرد، اما یادش آمد دفعهی قبل چه شد؛ چطور مجبور شد دهانبهدهانِ دو مادر خشمگین عذرخواهی کند. همین تصویر کافی بود تا فعلاً بیصدا بماند.
لباس کار را از تن کند و با بیحوصلگی، پیراهنی بلند پوشید. دکمههای بالای آن را شل و ول بست و با اینکه بوی عرق زیر پوستش خزیده بود، تنها چند پاف اسپری به مچهایش زد. در اتاق خواب خالی اما نسبتا وسیعش را محکم بست و دوباره به سالن برگشت.
بدنش را روی کاناپهی خاکستری رها کرد و شروع به جویدن گوشهی ناخنش کرد؛ عادتی قدیمی که با هر استرس احیا میشد. در این چند روز خانهنشینی، تنها سرگرمیاش خیره ماندن به عقربههای ساعت و شمردن ثانیهها بود. با آنکه خوب میدانست این ریختنِ عمر میان دقایق بیمصرف است، باز هم دلش میخواست تا ته تهِ این هدررفت را تجربه کند.
تمام مدت حس میکرد از قطاری جا مانده که مقصدش چیزی حیاتی بوده؛ انگار کبوتری زخمی از لای انگشتانش سُر خورده، یا نهنگی درمانده است که از اعماق اقیانوس رها و بیکس، به ساحلی دور افتاده. سنگینی این تشبیهها روی سینهاش بود، بیآنکه بخواهد، بیآنکه راه فراری باشد.
با خودش فکر میکرد که دقیقاً شبیه آرزوهایش شده؛ همانهایی که همیشه وقت خستگی از پدری سختگیر، معتاد و بیمسئولیت، از مادری فلج که زندگی از پا انداخته بودش، و از شوهری دمدمیمزاج که گاهی حتی سایهاش هم آزاردهنده بود، زیر لب تکرارشان میکرد. آرزو میکرد کسی کاری به کارش نداشته باشد. مسئولیتی نباشد که بدوش بکشد. تمام آن دویدنهای بینتیجه، همهی سگدو زدنها، تمام شوند. فقط آرامش. حتی اگر به بهای خاموش شدن خودش باشد، حتی اگر تمام زندگیاش خاموش بماند...
و حالا همین را داشت، نه؟ تنهایی، سکوت، تاریکی. همینها را خواسته بود دیگر؟ لذ*تی هم میبرد؟ یا این، فقط پوچی با لباسِ آرزو بود؟
به مغزش نگاه کرد، در ذهن خودش. چطور هنوز فعال مانده بود؟ چطور با این همه فکر، هنوز از پا درنیامده بود؟ مریض نشده بود؟ دیوانه نشده بود؟ با بیقراری دماغش را گرفت، نفسش را حبس کرد، شاید بتواند ذهنش را برای چند لحظه خاموش کند؛ اما فایدهای نداشت. مثل فشردن دکمهای خراب بود، هیچ چیز متوقف نمیشد.
بالاخره گوشهی دستهی کاناپه را گرفت، انگار آنجا، تهِ آن تکهی پارچهی رنگپریده، اکسیژنی تازه پنهان بود. نفس عمیقی کشید. ذهنش میدانست دیگر تاب مهار این افکار را ندارد. کوسن را روی صورتش فشرد. صداهای عقربهها مثل طبلهای خفهی جنگی در گوشش کوبیده میشدند. تلاش کرد بخوابد؛ برای چند ساعت، برای چند لحظه، فقط بخوابد... شاید.
اوضاع و احوالش؟
او، غم، و تنهایی—سه همخانهی تمامعیار. بعد از آنهمه تقلا، هرکدام گوشهای از دلش را اشغال کردهاند؛ بیدعوت، بیاجازه، اما ریشهدار.
جسمش بیمار است، اما هنوز نفس میآید و میرود، کشدار، بیرمق. منتظر باران پاییزیست؛ نه برای التیام، که برای سنگینتر شدن حالش. همان نمنمِ لعنتی که حال آدم را از آنچه هست هم خرابتر میکند.
گوشهی اتاقش کز کرده، سر در گریبان، در انتظار جلسهی سوم با آن پسر خرافهگو.
اخبار همین بود: کوتاه، گزیده، کافی!
مدتی بود با همان لباسهای دیروز به کلینیک رسیده بود، گوشهی همیشگی پارک کرده و بدون خوش و بش کردن با کسی وارد اتاق تاریک شده بود؛ اینبار انتظارش زیاد طول نکشید. درست سر وقت، پسر از راه رسید. نبات نفس بلندی کشید—نفس یک کسی که تمام حوصلهاش را جمع کرده تا امیدوار بماند. امیدوار که اینبار، پسر تنها با سکوت زل نزند. آن نگاههای ممتد، بیکلام، بیشتر از فرو رفتن میخ در هرجای بدن درد داشت.
_میدونی خانم استخری، دیشب داشتم به چی فکر میکردم؟
نبات با زبانش ضربهای نرم به نگین کوچک روی دندانش زد، حرکتی از سر مکث، تمرکز، یا شاید خویشتنداری. همزمان، بیحرارت اما مؤدبانه، با اشارهی دستی علی را به نشستن دعوت کرد.
_چه فکری بوده که حتی سلام کردن رو ازتون گرفته؟
علی تکخندهی کوتاهی کرد، آنقدر کوتاه که نمیشد فهمید واقعیست یا تحقیرآمیز. روی صندلی جا گرفت، دستی به شلوار لیِ تنگش کشید تا راحتتر بنشیند.
_وقتی خواهر کوچیکم میخواست بره ترکیه، من توی بیمارستان بستری بودم. تقریباً پنج سال پیش بود. اومد منو دید، گفت نمیتونه بچهدار بشه... گفت میره اونجا دنبال دوا و درمون...
حالا وارد جزئیات نشیم... چون اصلاً شوهر نداشت! وقتی رفت، من از همیشه تنهاتر شدم. فقط همون بود که هر از گاهی سر میزد. مادرم وقت نمیکرد، پدرم هم که پا نداشت بکشه بیاد، اونم برای ده دقیقه دیدن پسر دیوونهاش!
دستهایش را از هم باز کرد، لحنش بین تمسخر و خستگی در نوسان بود.
همه چی رو گذاشتم کنار. فقط یه جمله تو ذهنم چرخ میخورد. نمیدونم کی گفته بود... ولی شنیده بودم: چون تعداد کسایی که بیرونن بیشتره، یعنی اونا سالمان و ما دیوونهایم؟
لحظهای مکث کرد. ادامه داد:
چند وقت طول کشید تا از اون بیمارستان راحت بشم. خب، مطمئناً تو پروندهم هست، خوندیش و بهتر از خودمم میدونی.
نبات اما، در همان لحظهای که کلمهی «بچه» از دهان علی بیرون پرید، از جریان مکالمه جدا شده بود. ذهنش سکندری رفت و فرو رفت در جایی عمیق. چقدر بود از آخرین باری که این کلمه به گوشش خورده بود؟ چرا تنش لرزید؟ چرا گلویش ناگهانی خشک شد و نگاهش مات ماند میان کلمات پسر؟
صدای علی که دوباره حرفش را تکرار کرد، او را به خود آورد. دستش را بالا آورد و با اشارهای بیحوصله به برگههای روی میز، ذهن نبات را به حال بازگرداند. او هم با حالتی عصبی سری تکان داد، انگار خودش را مجبور میکرد برگردد سر نقش.
آره، مطالعه کردم. بهمرور حالتون بهتر شد. گوشهگیریتون کم شد، بهتر ارتباط گرفتین، و همین باعث شد با شرط ادامه جلسات رواندرمانی، مرخصی صادر کنن.
حتی خودش هم تعجب کرده بود از اینکه دیشب، درست همان لحظهای که برای مرغعشق ارزن میریخت، حس کنجکاویاش گل کرده و سری به پروندهی علی زده بود. البته فقط چند صفحهی اول. شاید برای گریز از حال خودش، شاید هم برای کشف چیزی از آن پسر که درک نمیکرد.
علی مشتاقانه روی صندلی جابهجا شد. انتظار نداشت اینقدر زود روانشناس معروفی مثل او به حرفهایش واکنش نشان دهد. ولی او، فقط خودش، میدانست آن لقبی که در ذهنش برای نبات انتخاب کرده بود، چقدر خاص و شخصیست. فقط کافی بود چشمش به او بیفتد؛ همان لحظه، همه صداها خاموش میشدند، تصویر دور و تار میشد، و انگار بدنش، مغزش، حواسش، همه و همه داوطلبانه در خدمت دیدنش درمیآمدند.
– کلاً بعد از مرخصی، روزهام جوری میگذره انگار یه فیلمو با اینترنت ضعیف زدم به دانلود و لحظه آخر، دقیقاً موقع هیجانش، لغوش کردم... یا مثلا عجله دارم و کلیدمو جا گذاشتم روی در. روانشناسها بیشتر از من مشکل داشتن. من فقط حرف میزدم. حالا که فکر میکنم، حتی اون حساسیت عجیبم به صداها هم کمتر شده... صدای نخودکوب از سقف اتاقم دیگه واسم اهمیتی نداره.
مکثی کرد، چشمانش را جمع و کلمات را سنگین بیرون داد:
– ولی هنوز یه چیزی مبهمه. نمیدونم چیه، فقط میدونم باید بهش فکر کنم. همین فکر کردن باعث میشه سه روز یه گوشه بشینم، بدون حرکت... یا وسط خندههام، یهو گریهم بگیره و توی ذهنم یه صدا داد بزنه: «واسه چی خوشحالی؟ دردات کم شدن؟»
نبات میان حرفش پرید؛ بیاختیار، بیمحابا، مثل موجی که بر ساحل بیهوا فرود میآید:
– رفتن اونم برای من همینجوری بود... انگار شب قبل اردو مریض شدم و نرفتم، یا گوشیمو به شارژری زدم که به پریز وصل نبوده... یا همه اسکرینشاتهام یهو پاک شدن! رفتنش از تمام اتفاقهای زندگی من، چه اونایی که میشه باورشون کرد، چه اونایی که نه، سختتر بود...
علی لحظهای مکث کرد. خوب میدانست او درباره که صحبت میکند. خودش، روز سالگرد، از دور در مراسم خاکسپاری شرکت کرده بود. تمام آنروز چشم از دخترکی که گوشه قبر نشسته بود برنداشته بود؛ همانی که بیحرکت، ساعتی در سکوت با خودش حرف میزد. علی فقط خدا میداند چطور خودش را کنترل کرده بود که جلو نرود. فقط کمی عقبتر، پشت یک درخت، ایستاده بود. آن لحظه، نبات استخری برایش فقط یک روانشناس نبود؛ یک نشانه بود، یک نقطهی درخشان در ذهن تاریکش. کسی شبیه هیچکس دیگر. شاید حریف؟ شاید حتی چیزی فراتر از آن…
اوایل فکر میکرد دلش را باخته، به دختری که چیزی نداشت جز یک چهره عبوس، یک ذهن پر رمز و رازی که پشت عینک تهاستکانیاش که هرازگاهی چشمانش را میگرفت، پنهان شده بود. اما هرچه بیشتر پیش رفت، فهمید ماجرا چیز دیگریست. دلباختگی نبود؛ نه، این هم مثل باقی آدمهای قبلیاش بود. تفاوتش فقط در ماجراهای اطرافش بود، در داستانهایی که علی بارها به شکل پچپچه از دیگران شنیده بود. همینها این زن را برایش جذابتر کرده بود، نه لزوماً دوستداشتنیتر.
دلش میخواست همه آن روایتهای نصفهنیمه را از زبان خودش بشنود. یک جور میل کنجکاوانه، خارش فکریِ آزاردهندهای که ته دلش قلقلکش میداد. اما نبات… سفت و بسته بود. محکمتر از آنکه گول بازیهای زبانیاش را بخورد. یا شاید فقط منتظر تلنگری شدیدتر بود تا دهان باز کند. علی مطمئن نبود، اما یک چیز را میدانست: اگر بتواند خوب با نبات راه بیاید، شاید این بازی برایش به پایان برسد. شاید عطشش برای دانستن، بالاخره فروکش کند.
برای همین ادامه داد. بیتفاوت به نگاه نیمهمات دختر، میان راست و دروغ، کلمات را مثل کارتهای بازی، بیوقفه روی میز میریخت. یک جمله حقیقت، میان صفحهای از اغراق و مهملات؛ آنقدر روان و قابل باور که تشخیصشان سخت شود.
نبات، بیآنکه خودش بداند، کمکم واکنش نشان میداد. چشمانش دیگر آن سکون همیشگی را نداشتند. روی صندلیاش کمی جلوتر آمده بود و رد نگاهش، کنجکاوی محوی را حمل میکرد.
علی، که متوجه این تغییرات ظریف شده بود، لبخند کمرنگی زد و گفت:
– پدرم، مادرم رو وقتی با یه خواننده دیده بود، دقیقاً ساعت یازده شب، توی آرایشگاه. هیچ کاری نکرد، فقط برگشت و گربهشو بغل کرد. یه جورایی انگار به گربههه گفت "بیا، فقط تو برام موندی." بعد از اون دیگه هر بار میدیدمش، داغونتر شده بود. مطمئن بودم خودش رو مقصر میدونه. یه بار بهش پیشنهاد دادم براش کسی رو بیارم خونه، فقط برای اینکه از تنهایی دربیاد... ولی تنها کاری که کرد این بود که یه سیلی محکم بهم زد.
حرف که تمام شد، سکوت افتاد. سنگین. نبات نفهمید چرا، اما دلش لرزید. شاید از تصویر مردی که گربهای را به جای همسرش در آغوش میکشید. شاید هم بخاطر لحنی که علی این بار، کمی آرامتر و بینقابتر ادا کرده بود.
اما حتی اگر دروغ بود، چیزهایی از خودش لو داده بود؛ علی استاد لابهلای حرفها افشا کردن بود. و نبات، خوب میدانست خطر اصلی آنجاست؛ جایی که حقیقت و خیال آنقدر ماهرانه با هم قاطی میشوند که آدم خودش هم نمیفهمد چه چیزی را باید باور کند.
پشت حرفش بلند خندید. خندهای که نه شوخ بود، نه بیدلیل؛ مثل کشیدن چاقوی کند روی استخوان. صدایش توی اتاق پیچید و نفس در سینهی نبات گیر کرد. حس کرد گلویش میسوزد. او چه؟ باید خودش بلایی سر پدرش میآورد؟ پدری که او و مادرش را سالها در زجر مدفون کرده بود؟ ذهنش مثل حباب ترکید، اما تنها واکنشش پلک زدنهای کند بود.
– همیشه دلم میخواست زندگی بقیه رو بشنوم. یهجورایی فکر میکردم کسی اندازه من مشکل نداره. میدونی… من کلی وقت پیش، دو بار اقدام کردم به خودکشی. ناموفق بودن، ولی چون خیلی گذشته، دیگه جاشون روی بدنم مشخص نیست. نمیتونم نشونت بدم…
نبات هیچ واکنشی نشان نداد. فقط سرش را کمی کج کرد و آن دروغ همیشگی را با لحنی رسمی به زبان آورد؛ همان جملهای که سالهاست تبدیل به سنگر شده بود برای پنهان شدن پشتش. بیاختیار نگاهی به ساعت انداخت. علی هم نگاهش را دنبال کرد و با دیدن زمان گذشته، ابرویی بالا انداخت، لبخند بیمعنایی زد، از جا برخاست و مثل دفعههای قبل نه تشکری گفت و نه خداحافظی. فقط سری به نشانه احترام تکان داد و در را بست. صدای بسته شدن در برای نبات مثل خط پایان یک مسابقهی خستهکننده نبود، بیشتر شبیه آغاز انفجاری بیصدا درون سینهاش بود.
نبات هنوز از جایش تکان نخورده بود. میدانست اگر حتی یک سانت بلند شود، تعادل آن جسمِ سنگین و فرسودهاش را از دست میدهد. انگار ذهنش شمشیر کشیده بود علیه روحش. و حالا روح، بعد از فهمیدن این خیانت، گوشهای قهر کرده بود. هیچکدام حرف نمیزدند. و نبات… فقط نظارهگر بود. تماشاگر این دعوای ساکت.
لحظهای بعد، صدای باز شدن در اتاق و ورود زهرا، منشیاش، او را از حالت بیحرکت بیرون کشید. انگار ناگهان چیزی از پشت، او را به حرکت وا داشت. دستش را پشتش گذاشت، کمی مانتویش را پایین کشید، و با بیتفاوتی گفت:
– بعدی رو نفرست… با دوستام قرار دارم.
صدای خندهی همراه با پوزخند زهرا بلند شد. نبات ایستاد. حرکتی متوقفشده برای پوشیدن مانتو. اخم کوچکی میان ابروهایش نشست.
– چیه؟
زهرا دستهایش را در هم قلاب کرد و با لحنی که سعی میکرد آرام باشد اما نتوانست تمسخر را پنهان کند، گفت:
– اولین باره که یه مریض بیشتر از زمانش توی اتاقت مونده… خیلی بیشتر.
نبات چیزی نگفت. آستین چروکشدهی مانتویش را توی مشتش گرفت و نچی کرد. مثل کسی که هنوز نمیداند دلیل لرزش پاهایش، خشم است یا ترس. و شاید چیزی فراتر از هر دوی اینها: درگیری با گذشتهای که حالا در قالب بیماری باهوش و پیچیده، مقابلش نشسته بود.
دستی به لباسش کشید تا کمی مرتبتر به نظر برسد. لعنتی! این روزها حتی عادت همیشگی هر روز شستن و اتو کردن را هم به کلی فراموش کرده بود؛ انگار آرام آرام خودش را در گرداب بیتوجهی غرق کرده باشد.
_حواسم نبود. متوجه نشدم، نه، خیلی پسره پرحرفه! برای همین...
زهرا دستی دور لبش کشید و با آرامشی سرد، آیینه کوچکی را از جیبش بیرون آورد. بدون آنکه ذرهای حس بدی به کلماتش راه دهد، گفت:
_گفتی دوستات. منظورت دوستای قبل مادرت هست یا بعد مادرت؟
اینبار دست نبات کنار چوب لباسی خشک و بیجان ماند؛ انگار همه چیز برای لحظهای متوقف شده بود. هیچکس تا حالا اینطور بیرحمانه تغییراتش را به چشمش نکوبیده بود. نبات نمیتوانست خردهای به آن دختر بدهد، چون خودش هم میدانست حق با اوست. اعتقادات الانش در حد عسل نجابت بعد از تجاوز بود...
نبات بیآنکه جوابی بدهد، از اتاق خارج شد. پشت سرش قدم برداشت و در راهرو به آن پسر جدید کلینیک برخورد کرد. قبل از اینکه چشم در چشم شوند، دستش را سریع به بند چتریهای بههم ریختهاش برد و زیر لب با صدایی گرفته گفت: «خسته نباشیدی.» بلافاصله مسیرش را کج کرد و وقتی صدای آرام پسر که گفت «فازش چیه؟» به گوشش رسید، فقط شانه بالا انداخت.
ماشین را روشن کرد و در صندلی نشست، خودش را محکم به خود چسباند؛ انگار تنها پناهش بود. آبریزش بینیاش کمکم بهانهای برای اعلام آمدن پاییز بود، همان فصل خاکستری و مرطوب که حالش را آشفتهتر میکرد.