- تاریخ ثبتنام
- 8/9/24
- نوشتهها
- 569
- موضوع نویسنده
- #21
_مرجان! مرجان کجایی؟!
قبل از هر چیزی، سریع نبات را در ب*غل خود حل کرد و صدای لرزانش در خانه پیچید.
_اینجام. بیا... .
مرد گیج قدم برداشت و در چهارچوب در قرار گرفت. چشم مرجان که به سر باندپیچیاش خورد، نبات را پشت سرش فرستاد و سریع کلمات را کنار یکدیگر ردیف کرد.
_سرت چی شده؟ چرا مواظب نبودی؟! از دیوار افتادی؟
مرد بدون هیچ حرفی جلو آمد و موهای مرجان را دور دستش پیچید. صدای نحسش از گلوی پر از خلط و دندانهای زردش بیرون پرید.
_همه چی تقصیر اون پدر حروم... هست. اگه همون موقع گردن گرفته بود من اینهمه سال سختی نمی کشیدم. من مجبور نمیشدم این همه وقت ریخت تو...
مکثی کرد و نگاهی به نبات انداخت. شلوار خیسش را از نظر گذراند و پوزخندی زد. لگدی که به سمتش انداخت، مستقیم روی پهلویی کوچکش جا گرفت و نخها مهمان زمین شدند.
صورت دختر از درد جمع شد؛ اما دست کوچکش را جلوی دهانش گرفت تا مبادا صدایی به گوش پدرش برسد
_ریخت خودت و این دخترت رو تحمل کنم. این اصلا دختر منه؟ کجاش شبیه منه؟
مرجان جیغی کشید و سریع نبات را ب*غل کرد؛ اهمیتی به خیس شدن لباسهایش نداد و غرید:
_کثافت! کثا*فت حداقل طلاقم بده... دلت به حال من نمیسوزه به حال دخترت بسوزه!
_طلاق؟
خنده بلندی سر داد و شلوار کردی چرکش را بالا کشید.
_طلاقت بدم و بری زندگی کنی؟ نه. چندسال نگهت داشتم و هرماه یه سکه ندادمت که حالا بیخیالت بشم! تا موقع سفید شدن دندونات نگهت میدارم و انقدر میزنمت. هم خودت هم دختر بینام و نشونت تا بابای لاشخورت بیاد و به گه خو*ردن بیوفته... .
قبل از هر چیزی، سریع نبات را در ب*غل خود حل کرد و صدای لرزانش در خانه پیچید.
_اینجام. بیا... .
مرد گیج قدم برداشت و در چهارچوب در قرار گرفت. چشم مرجان که به سر باندپیچیاش خورد، نبات را پشت سرش فرستاد و سریع کلمات را کنار یکدیگر ردیف کرد.
_سرت چی شده؟ چرا مواظب نبودی؟! از دیوار افتادی؟
مرد بدون هیچ حرفی جلو آمد و موهای مرجان را دور دستش پیچید. صدای نحسش از گلوی پر از خلط و دندانهای زردش بیرون پرید.
_همه چی تقصیر اون پدر حروم... هست. اگه همون موقع گردن گرفته بود من اینهمه سال سختی نمی کشیدم. من مجبور نمیشدم این همه وقت ریخت تو...
مکثی کرد و نگاهی به نبات انداخت. شلوار خیسش را از نظر گذراند و پوزخندی زد. لگدی که به سمتش انداخت، مستقیم روی پهلویی کوچکش جا گرفت و نخها مهمان زمین شدند.
صورت دختر از درد جمع شد؛ اما دست کوچکش را جلوی دهانش گرفت تا مبادا صدایی به گوش پدرش برسد
_ریخت خودت و این دخترت رو تحمل کنم. این اصلا دختر منه؟ کجاش شبیه منه؟
مرجان جیغی کشید و سریع نبات را ب*غل کرد؛ اهمیتی به خیس شدن لباسهایش نداد و غرید:
_کثافت! کثا*فت حداقل طلاقم بده... دلت به حال من نمیسوزه به حال دخترت بسوزه!
_طلاق؟
خنده بلندی سر داد و شلوار کردی چرکش را بالا کشید.
_طلاقت بدم و بری زندگی کنی؟ نه. چندسال نگهت داشتم و هرماه یه سکه ندادمت که حالا بیخیالت بشم! تا موقع سفید شدن دندونات نگهت میدارم و انقدر میزنمت. هم خودت هم دختر بینام و نشونت تا بابای لاشخورت بیاد و به گه خو*ردن بیوفته... .
آخرین ویرایش: