Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
ماشین را روشن کرد و در صندلی نشست، خودش را محکم به خود چسباند؛ انگار تنها پناهش بود. آبریزش بینیاش کمکم بهانهای برای اعلام آمدن پاییز بود، همان فصل خاکستری و مرطوب که حالش را آشفتهتر میکرد.
ناگهان ذهنش غرق شد در تصویری دور...
_نبات مامان! اون چند تا نخ رو گوشه پنجره بیار... .
زن ناگهان تکانی به خودش داد، فرمان را چرخاند و ماشین را متوقف کرد. نگاهش را به آینهی کوچک انداخت، موهای کوتاه و بههمریختهاش را دید که هنوز بوسههای شوهرش رویشان مانده بود. بدون هیچ حرفی، روسریاش را محکم دور سرش بست و قدم به سوی آشپزخانه گذاشت، که سمت چپ بود؛ اما همین که در قابلمه را برداشت، صدای مرد از پشت سرش در فضا پیچید.
گذشته، اینگونه به ذهنش بازمیگشت...
_مرجان! مرجان کجایی؟!
قبل از هر چیز، خودش را به سرعت به سمت نبات رساند و محکم در آغوش گرفت؛ صدای لرزانش در خانه پیچید و فضای سنگینتری را ساخت.
حالا دوباره به حال برگشت...
مرد گیج و پرخشم در چهارچوب در ظاهر شد. نگاهش که به سر باندپیچی شده مرجان افتاد، سریع نبات را به پشت فرستاد و کلماتش را یکی پس از دیگری بیرون ریخت:
_سرت چی شده؟ چرا مواظب نبود؟ از دیوار افتادی؟
بدون انتظار برای جواب، جلو آمد و موهای مرجان را در دست گرفت. صدایش، زخمی و پر از خلط، از گلویش بیرون زد، دندانهای زرد و کثیفش بیشتر از همیشه نمایان بود.
_همه چی تقصیر اون پدر حروم... هست. اگه همون موقع گردن گرفته بود، من اینهمه سال سختی نمیکشیدم. مجبور نمیشدم این همه وقت ریخت تو...
لحظهای مکث کرد، نگاهی سرد به نبات انداخت و شلوار خیس دخترک را بررسی کرد. لبخندی بیرحمانه زد و لگدی محکم به پهلوی کوچک نبات زد؛ نخها به آرامی روی زمین پخش شدند.
صورت کوچک دخترک از درد جمع شد، اما دستش را جلوی دهان گرفت تا مبادا صدایی از گلو بیرون بیاید.
خاطرهای تلخ که هنوز تازه بود...
_ریخت خودت و این دخترت رو تحمل کنم؟ این اصلاً دختر منه؟ کجاش شبیه منه؟
مرجان جیغی وحشتناک کشید، سریع خودش را در آغوش نبات فرو برد و بدون توجه به خیس شدن لباسهایش غرّید:
_کثافت! کثافت! حداقل طلاقم بده... دلت به حال من نمیسوزه، به حال دخترت بسوزه!
صدایی که از گذشته میآمد و حال را زیر و رو میکرد...
مرد با خندهای بلند و نفرتانگیز پاسخ داد و شلوار کردی چرکش را بالا کشید:
_طلاق؟ طلاقت بدم بری زندگی کنی؟ نه. چند سال نگهت داشتم و هر ماه یه سکه ندادمت که حالا بیخیالت بشم! تا وقتی دندونات سفید بشه نگهت میدارم و میزنمت؛ هم خودت، هم دختر بینام و نشونت، تا بابای لاشخورت بیاد و به گه خو*ردن بیوفته... .
صدای تقهای آرام به پنجره ماشین خورد و نبات از دنیای پر از فکر و دلشورهاش بیرون کشیده شد. دستش را آهسته روی صورتش کشید، قطره اشکی که به زحمت راهش را باز کرده بود، پاک کرد. چشمش به امید افتاد و ناگهان دلهرهای در دلش پیچید؛ بدون معطلی شیشه را پایین کشید و با صدایی نرم و کمی لرزان گفت:
_سلام... حالتون چطوره؟ داشتم میرفتم که شما رو دیدم، گفتم وایستم یه سلام و احوالپرسی کنم...
انگشتانش دور فرمان محکم گرفت و اخمهای عمیق امید را با دقت نگاه کرد. سکوتی سنگین میانشان بود.
_نیم ساعته توی ماشین نشستی، چرا حرف نمیزنی؟ مشکلی هست؟
نبات به خودش نگاه کرد، به زندگیای که گاهی چنان پیچیده و سخت مینمود که فکر میکرد بزرگترین مشکل دنیاست.
_نه... فقط یه کمی خسته بودم. سرم گیج میرفت، نمیتونستم رانندگی کنم. واسه همین یه دقیقه نشستم تا بهتر شم...
امید آرام سرش را تکان داد و دکمه کتاش را بست. نگاهش به سمت پیرمردی که گوشه حیاط مشغول نگریستن به درخت کاج بود دوخته شد. پیرمرد با قدمهایی سریع به طرفش آمد و گفت:
_جانم پسرم!
_در رو باز کن تا خانم استخری برن...
امید با نگاهی پر از نگرانی به نبات که سردرگم و چشمانی خیس داشت، گفت:
نبات سریع روی صندلی جا به جا شد و بلافاصله استارت زد. همانطور که با حرص کمربند را به قفل فشار میداد، با سردی گفت:
_نه، ممنونم. حالم خوب شده. من دیگه میرم!
شیشه را بالا کشید و زیر لب، بیحوصله فحشی به امید حواله کرد. در داشبورد را با خشمی بیهدف گشود، دستش را فرو برد و تکهای آدامس عسلی را در دهانش گذاشت. مزه شیرین، مثل وصلهای موقت روی طعم تلخ دهانش نشست.
پشت چراغ قرمز، چشمچرخانی میان خیابان زد. همان موقع، پسرک آشنا با دیدن پراید سفید همیشه، بیخیال شستن شیشه سانتافه شد و سراسیمه به سمت او دوید. اما نبات، بیتفاوتتر از همیشه، حتی شیشه را پایین نکشید. فقط با یک حرکت دست اشاره کرد کنار برود.
او حوصله خودش را هم نداشت، چه برسد به بقیه.
روزهایش یکی یکی جان میدادند، اما اگر این روند ادامه مییافت، نوبت خودش هم میرسید.
ماشین را گوشهی دیوار نمکشیدهی قهوهخانه پارک کرد. در را زد، پیاده شد و کیفش را همانجا رها کرد. موهای کوتاهش را با پشت دست از پیشانی پس زد و قدم داخل گذاشت.
بوی تنباکوی میوهای، صدای قلقل قلیان و نور زرد و کدر لامپ سقف، فضای خفهی قهوهخانه را آغشته کرده بود. تخت وسط، همان جای همیشگی، با حصیری نامرتب، دو سایهی آشنا به خود میدید. دو دختر، هرکدام با دنیایی متفاوت، هرکدام با پوستهای که دیگر برای نبات غریبه نبود.
پسرک افغان با دیدن او، بیدرنگ به پشت پیشخوان چوبی، که رنگش از شدت سایش پوستپوست شده بود، دوید و با سرعت مشغول آمادهکردن قلیان آدامس نعنا شد. خوب میدانست نبات وقتی ساکت است، یعنی آتشی زیر خاکستر دارد. بارها خودش را از همین آتش سوزانده بود.
نبات، بدون آنکه قدمی بیشتر به درون بردارد یا پاهایش از خط کاشی خاکستری رد شوند، کنار تخت ایستاد. ناخنهایش را روی لبهی چوبی کشید؛ صدای خشکی ایجاد کرد و بیصدا گفت:
_سلام.
سلامش تنها به خودش رسید؛ اما همانقدر هم برایش کافی بود.
دختر مو آبی، که بیوقفه آدامس میجوید، نیمخیز شد، دستش را پشت نبات گذاشت و با خندهای بلند گفت:
_سلام بانوی بداخلاق! چی شده یادی از ما کردی؟
اما آن یکی دختر، آرامتر و با نگاهی پختهتر، قاشق را در بستنیاش فرو برد.
_خوبی؟ اتفاقی افتاده؟
نبات نگاهش را روی میز لغزاند، بدون ذرهای مکث گفت:
_ملی و سلی! مثل همیشه همینجایین... حتی دلم نمیخواد بپرسم زندگیتون چطوره.
سلنا، همان دختر مو آبی، کمی جابهجا شد، آدامسش را ترکاند و ابرویی بالا انداخت.
_مثل همیشه کات کردیم. ما با حماقتمون تا آخر نمیریم، وسط راه...
سلنا حرفش را نصفه برید، چشمکی به ملیکا زد و با لحن کوچهبازاری و صدای بلندتر، گفت:
_همون وسطاش، سیکشونو میزنیم!
خندهای کوتاه و گذرا، مثل بادی ملایم در شبی پرتنش، روی لب نبات نشست. نه به خاطر شوخی، بلکه از تلخی واقعیت پشت آن.
او حتی اندازهی همین دخترهای بهقول زهرا "خراب"، بلد نبود از خودش دفاع کند. بلد نبود وسط راه، ترمز بکشد، یا حتی مسیر را کج کند.
با طعنهای گنگ، زیر لب گفت:
_من زود بندو آب دادم، نه؟
ملیکا همانطور که قاشق بستنی را با بیحوصلگی در دهان میچپاند، سری تکان داد و تأیید کرد:
_آره، البته شما روانشناسا واسه هر دردی یه شعر تحویل ملت میدید! الانم لابد میخوای بگی این شکستنا و زخما محترمن، که هر کدوم یه درسی دارن، که باید بپذیری و نمیدونم چی چی...
دستش را در هوا تکان داد، با بیمیلی، ابروهایش را درهم کشید و ادامه داد:
_بیخیال بابا. دلت خوشه واقعاً. ماها که تو تعمیرگاه زندگی میکنیم، بیشتر وقتا حتی تعمیر هم نمیشیم! من خودم که دیگه اولویتمو گذاشتم روی تعویض. میگن لاستیکت پنچره، من نمیذارم جملهاشون تموم شه! همونجا میگم: بنداز دور، نو بنداز!
سلنا از ته دل خندید، با صدای بلند و بیتعارف. قلیان را از دست پسر افغان گرفت، بوی آدامسنعنا مثل نسیمی شیرین در هوا پخش شد. آن را جلوی نبات گذاشت و بعد از مکثی کوتاه، بالاخره همان حرفی را زد که باعث شده بود دیشب پیام بدهد و از نبات خواهش کند بیاید.
_میگم... انگار حماقت تو، دوباره پای خودش رو کشونده اینجا...
سکوت. لحظهای سرد و سنگین.
نبات، انگار که چیزی درونش شکسته باشد، بیدرنگ از جا بلند شد. همه چیز برایش تار شد؛ نور زرد قهوهخانه، صدای قلقل قلیان، بخار بستنی توی ظرف… همه مثل مهی غلیظ دور سرش چرخیدند.
چشمهایش بیجهت اطراف را کاویدند، اما چیزی نمیدید. بغض مثل تودهای سخت به گلویش چسبید و نفسش را بند آورد.
خاطرات دوباره به سرش هجوم آوردند.
_م... میدونی؟ اون مامان بابای پفیوزت اصلاً منو دوست نداشتن!
_اون عوضی... کیف منو با کیف دوستم اشتباه گرفت که شماره انداخت. وقتی فهمید، هم کار از کار گذشته بود، هم طمع افتاد به جونش. همینکه فهمید بابای بیپدر من چیکارهست، گلوی گشادش باز شد و پاهاشو توی زندگی من سفت کرد...
مغزش از صدای مادر پر شده بود. صداها از اعماق میآمدند، بیرحم و واقعی، انگار همین حالا از دهن زنی زخمخورده بیرون ریخته بودند.
_...میدونی چرا اون هیچوقت تو رو بچهش ندونست؟ چون وقتی حاملهت شدم، اون تو زندون بود. هر چی قسم خوردم، هر چی گفتم تو هفتماههای، انگار نه انگار. میگفت نه، این بچهی من نیست... واسه اون، جثهت زیادی کوچیک بود... مثل اعتمادش... مثل مغزش...
هیچوقت حتی نخواست اون خالِ پشت گردنتو ببینه. همونی که از خودش گرفتی.
صداها تندتر شدند، کوبندهتر.
_زیاد با بابات کل کل نکن مامانی... چی میخوای؟ خودم برات میگیرم. بیا... بیا رو پشتم سوار شو، مثل قدیما، بازی کنیم...
کلمات، شیرینی عجیبی داشتند؛ ولی نبات تهشون را تلختر از زهر مزه میکرد. چون خوب میدانست اون «بازی»ها همیشه قبل یه شب لعنتی بودند... .
_امشب حوصله نداره. برو تو اتاقت. برو رو تشکت بخواب... شامتو برات میارم.
طه جملهی آخر، خالی از نوازش، پر از بیپناهی بود. تو ذهن نبات میچرخید، مثل صدای قدمهای بیکس در یک خانهی خالی.
مادرش همیشه میگفت:
«آدمیزاد، حسرتِ سرگردونه...»
و نبات، یک حسرت راهرفته بود. چیزی که نه به عقب برمیگشت، نه به جلو میرفت. فقط بود.
یک حسرتِ زنده...
و آنطرف قهوهخانه، مردی نشسته بود با نیشخند کثیف همیشگیش. خیره به نبات، همان طور که شکارچی به شکار خسته نگاه میکند.
وقتی نبات قدم برداشت، مرد لیوان نسکافهش را رو پا گذاشت، سرش را به جلو خم کرد.
_هادی... اینجا چی میخوای؟
پوزخندش کج شد و نگاهش برندهتر...
_سلامت کو، فندق؟ یه هفتهس اینجام... منتظرتم.
خندهی نبات ناگهان از گلویش پرید. خنده نبود، بیشتر شبیه یک انفجار. هم تلخ، هم تحقیرآمیز.
_فندق؟! کدوم مادر خرابی رو میگی؟ من نباتم! و تا حالا یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم جوری صدام بزنی که انگار چیزی بینمون بوده!
کلماتش تیز بودند. مثل چاقویی که نه برای تهدید، که برای بُریدن گذشته از ریشه کشیده میشوند.
هادی بیهیچ تردیدی زهرش را ریخت، بیمکث، بیملاحظه.
_تو اجازهی چیزای دیگه هم بهم دادی عزیزم. که بیمصرف بودنت رو خودم کشف کردم، مگه نه؟
نبات انگار چیزی درونش شکست، چیزی که از قبل هم ترک برداشته بود. فکش لرزید، بیاختیار، بیدفاع. چشمهایش مثل شیشهای خیس، میسوختند. دستهایش جلو رفتند، بیاجازهی عقل، بیفکر به اطراف.
انگشتانش دور گردن کشیدهی هادی حلقه زد. فشار، کند اما مصمم بالا رفت. نفسش تند بود و تار، اما صدایش بلند، واضح، پر از زخمی کهنه:
_من دستگاه جوجهکشی نیستم و هیچوقت نمیخواستم باشم! اون که سرش کلاه رفت، تو و اون مادر گرسنهتر از خودت بودید. من صد سال هم راضی به آوردن بچه نمیشدم... حتی اگه هیچ مشکلی نداشتم!
چند ثانیهای در سکوت گذشت؛ سکوتی که صدای تنفسها را به ضربان بدل میکرد.
هادی نگاه گیج و خشمآلودش را به لبهای خشک نبات دوخت. گردنش را کمی چرخاند، تلاش برای نفس کشیدن، تلاش برای حفظ تسلط.
زن روبهرویش تغییر کرده بود، اما نه آنقدر که او بترسد. هنوز از آن شکنندههایی بود که کافیست فشار را درست وارد کنی. نفسش را بیرون داد و دستان نبات را آرام، اما با قاطعیت، از دور گلویش باز کرد. عقب رفت. لبخند تمسخرآمیزش را به زور بر لب نشاند، پنهان در چیزی مثل ترس یا دلخوری.
خم شد، به چشمان نبات نزدیکتر. صدایش آرامتر، اما نیشدارتر:
_فکر نکن جوابی برای حرفات ندارم. فقط اجازه میدم خودت رو خالی کنی. اینجوری خالی کردن خودت خیلی بهتره، نه؟
مکثی کرد، لبخندش پررنگتر شد، پر از تحقیر:
_نیومده بودم واسه بحث. اومدم دوباره جمعت کنم. من تو جمع کردن آشغال مهارت خاصی دارم…
و این مهارتم، همیشه با تو تقویت میشه.
تیر آخر که پرتاب شد، نبات دیگر توان حرف زدن نداشت. دهان نیمهبازش را نمیتوانست ببندد و قدمی هم عقب نمیکشید. فقط وقتی هادی با تنهای آرام از کنارش کنار رفت و به سرعت از قهوهخانه بیرون زد، به خود آمد. با چشمهای مات و پر از شوک، پشت سرش را نگاه کرد.
میدانست، کاملاً میدانست معنای آن حرفها را. بعد از آنکه جواب آزمایششان آمد و مشخص شد مشکل از خودش است، هادی بارها گفته بود که چند ماه دیگر با او میماند، تا آواره نشود.
چند ماه ماندن او با نبات اما چه ماندنی بود! خانوادهاش از مشکل نبات باخبر بودند و به محض کوچکترین بهانه، سرکوب و تحقیرش را شروع میکردند.
حالا چرا برگشته بود؟ بعد از این همه مدت؟
نبات نتوانست جلوی هجوم فکرهای تلخ را بگیرد. آیا آمده بود که دوباره او را پس بزند؟ یا اینکه بخواهد پیش آن دوستانِ مفنگیاش، یک سوژه برای خنده و سرزنش داشته باشد؟
دستش را روی موهای پریشانش کشید و نگاهش را به سمت ملیکا دوخت که هاج و واج گوشهی تخت نشسته بود. بیآنکه جواب بدهد، قهوهخانه را ترک کرد.
نگاهش به سمند کهنه و قدیمی افتاد و ذهنش باز به سوی خاطرات پرواز کرد. _این ماشینی که توش نشستی رو میبینی؟
_من به خاطر این ننهات خریدمش... آقای پفیوزت این ماشین رو داشت و گفت میزنه به نامم، ولی چی شد؟!
به اینجای حرفش که رسید، دندانهای زرد و پوسیدهاش را به هم سایید. دستش را محکم در موهای نبات فرو برد و با خشم غرید:
_اون کثاف*فت گفته بود تمام موادها برای خودم بود، یه مثقال هم گردن نگرفت! من موندم بیوجدان، با ده دوازده کیلو مواد!
دست دیگرش فکش را محکم گرفت و با تحکم ادامه داد:
_همین من نبودم که اومدی وسط ماجرا؟ ننهات دم در آورد؟ دم که هیچی! تیکه تیکه بدنش رو میچینم...
دخترک، بعد از همه هقهقها و جیغهای پیدرپی، تنها یک شلوار خیس برایش مانده بود. کنترل ادرارش را از دست داده بود؛ او فقط یک دختر بچه بود.
حالا نبات سی و چند ساله، با یادآوری آن خاطرات تلخ، دوباره درگیر همان مشکلات میشد. اما فرقش فقط یک چیز بود؛ دیگر برای شلوار خیساش اهمیتی قائل نبود. نه خودش، نه هیچکس دیگر... یعنی اصلاً کسی نبود. فقط پشت فرمان مینشست و راه خانه را در پیش میگرفت.
اگر میتوانست افکارش را کنار بگذارد، زندگی خیلی سادهتر میشد. اما افکارش مثل طعمی تلخ و زننده بودند. تلختر از بوی ماهی گندیده. حتی تلختر از کبابِ ماندهای که بعد از مسواک زدن هم هنوز مزهاش توی دهانت میماند.
کسل، کوفته و بغضآلود کلید را روی در چرخاند. وارد خانه شد، کفشهایش را درآورد و شلوار و جورابش را همان کنار در که لباسشویی بود پرت کرد. آرام به سمت آشپزخانه رفت.
نگاهی به پرندهاش انداخت. دنبال پلاستیک ارزن گشت اما پیدا نکرد. تکههای مانده نان خشک روی سفره را که نمیدانست برای چه روزی باقی ماندهاند، داخل کاسه ریخت و در قفس گذاشت.
پلهها را آهسته بالا رفت و وارد اتاقش شد. روبهروی آیینه کوچک روی دیوار ایستاد، به چشمهای خودش نگاه کرد. لبخند تلخی زد و فکر کرد: «خیلی وقته افسار زندگیام از دستم در رفته... چه سیاهبختاند کسانی که به من دلخوش کردند.»
لباسش را کند و بیحوصله بیرون آورد، کفش را گوشه تخت قهوهایرنگ پرت کرد و روی تخت دراز کشید. بوی متعفن و کهنه تخت، خندهاش را به زور بلند کرد. چارهای داشت؟ نه! خودش بود و خودش. باید به خودش میرسید؛ همین و بس...
یاد خواب دیشبش افتاد، خندید، بلند! خواب مادرش بود. فکر میکرد روز خوبی خواهد بود، اما چه شد؟ روزی کثیفتر از همیشه. بوی تعفن، زرد و کج، سیاه و کبود...
یاد حرف دخترکی افتاد که صبح پیشش آمده بود. گفته بود: «هر چی به عقب نگاه میکنم، چیزی جز کثافت و لجن نمیبینم. نمیدونم قراره کی یکم به جلو حرکت کنم. حاضر بودم از خانواده طرد بشم اما اینطوری زندگی نکنم. من همیشهی خدا کسی رو داشتم که توی سرم بزنه... از همون بچگی، با معلم کلاس دومم شروع شد...»
گاهی خودش را مثل همین دختر سی و چند سالهای میدید که به خاطر گرفتن توجه از خانوادهاش، دست به خودکشی زد. آن دختر حتی جلوی ماشین دوست پسرش پرید؛ چون پسر آن روز چکش برگشت خورده بود و نتوانسته بود آن طور که باید به او توجه کند. دختری که حالش هر لحظه تغییر میکرد و با تشخیص اختلال شخصیت مرزی، دیگر کارش از روانشناسی گذشته بود و نبات مجبور شد آن را برای بستری شدن معرفی کند.
صدای باد از پشت پنجره سرد میآمد، سرش را به سمت نور کمجان و لرزان آن لامپ قدیمی چرخاند که به زور خودش را نگه داشته بود و لحظهای روشن و لحظهای خاموش میشد. دیگر آن نور لرزان هم برایش ترسناک نبود، بیشتر مثل نشانهای از خستگی بود، خستگی که تا عمق جانش رفته بود. غلت زد و پتوی نخنما و سرد مسافرتی را روی سرش کشید. شبهایی بود که حالش چنان بد میشد که انگار ممکن بود فردا دیگر بیدار نشود، همان شبهایی که مثل آوار رویش سنگینی میکرد. آن موقعها حتی جرات نمیکرد لامپ را خاموش کند؛ نور کمرنگ آن، تنها چیزی بود که مثل دست یک دوست سرد و لرزان بالای سرش نگهش میداشت.
خواب کجا بود؟ نمیدانست فقط می فهمید که آمده مطب و حالا صدای زن هپیوار و شلختهای، کلمات نامفهوم و صدای فحشهایی که مثل خوره به ذهنش میخورد، آرام آرام در گوشش پیچید. میدانست که روی صندلی خشک و چوبی نشسته، خشکیده و شکسته، خسته از این همه بار سنگین که روی دوشش گذاشتهاند. آن زن هنوز از دست پیرمردی که قصد داشت سرش کلاه بگذارد عاصی بود؛ پیرمردی که نه تنها به او خیانت کرده بود، بلکه همه را هم به تمسخر گرفته بود؛ به چند نفر دیگر که جلوی او مانده بودند خندیده بود، اما زخم این زن عمیقتر بود. ماهها گذشته بود، اما آن زن هنوز نمیتوانست لرزش دستهایش را کنترل کند، هنوز کابوسهای شبانه و فریادهای بیصدا و فحشهای ناتمام را با خود میکشید.
همانطور که ذهنش درگیر این صحنه بود، تصویرهای بیشتری جلوی چشمش رژه رفتند؛ آدمهایی که مثل خودش قربانی اعتمادهای نابجا شده بودند. آن پسر بچهای که فکر میکرد پیرمرد کنارش پدر واقعیاش است و با تمام وجود به او اعتماد کرد، اما تنها چیزی که دریافت کرد خیانت و بیرحمی بود. دختری که بعد از فقط یک هفته آشنایی، اولین قرارش را در یک کوچه خلوت گذاشت؛ دختری که هنوز نمیدانست به چه کسی اعتماد کند، ولی ناگهان در آن خلوت تاریک، خودش را در دام کسانی یافت که هیچ رحمی نداشتند. زنی که بخاطر ضعف و تنهایی با پیرمردی آشنا شد و دل به او بست، غافل از اینکه آن پیرمرد نقشههای تاریکی در سر داشت و از نیات او خبر داشت، اما بازی را به نفع خود چیده بود.
و بعد آن مادر که بدترین ضربه را خورده بود؛ به برادر پدوفیلش اعتماد کرده بود، کسی که به ظاهر برادر بود، ولی روحش تاریکتر از هر دشمنی. او حتی دختر سه سالهاش را برای چند روز دست آن آدم گذاشته بود؛ کودکی معصومی که نمیدانست چه عذابی در انتظارش است، چه رنجی را باید تحمل کند.
روانش خسته بود، نه فقط از جسم و فکر خودش، بلکه از همه آن اعتمادهای شکسته و خراب. بار سنگینی که روی دوشش گذاشته بودند، وزن تمام دردها و بیرحمیها، و صدای فریادهای خاموشی که در دلش گیر کرده بود. خسته بود از تظاهر به کسی که نبود، از لبخند زدنهای اجباری، از اینکه باید نقابی به چهره میزد تا دردهایش را پنهان کند.
حالا زمانش رسیده بود که بپرسد: آیا از دست دادن خصلتهای انسانی واقعاً اتفاق بدی به حساب میآید؟ خودش که هیچ، انگار کل دنیا دست از آدم بودن کشیده بودند و گوشهای، غرق در سکوت سرد و بیرحم، منتظر بودند تا بدبختیهای یکدیگر را تماشا کنند.
صدای ساعت دیواری توی اتاق کوچک و دلگیر مطب، به کندی تیکتاک میکرد. نور کمرمق لامپِ قدیمی سقف، سایههای بلند و کشیدهای روی دیوارهای ترکخورده میانداخت که به سختی از غبارهای قدیمی پاک شده بود. بوی ضدعفونیکننده و کاغذهای زرد شده، فضای بسته را پر کرده بود؛ جایی که زمان انگار آهستهتر از همیشه میگذشت.
_نبات؟!
صدای علی از گوشه اتاق، مثل وزش باد سردی وسط یک زمستان بیرحم بود. نبات برگشت و نگاهی به سمت صندلی انداخت؛ با دیدن علی، چشمهایش گرد شد و از روی صندلی بلند شد.
_کی اومدی؟! خانم عبداللهی کو؟
چشمهای قرمز و خسته علی، که به خاطر بیخوابی و استرس، سرتاپایش را از نظر گذراند، روی دست چپش متمرکز شد؛ دستی که تا همین چند دقیقه پیش به خاطر ناخنهای کمی بلند، پوست ترک خورده و رگههای قرمز خونش به وضوح دیده میشد. او در جایش تکان خورد و لبخندی نیمهتلخ زد؛ لبخندی که نمیتوانست درد و خستگی پشتش را پنهان کند.
_تازه اومدم، مشغول نوشتن بودی و متوجه نشدی.
نبات روبهرویش نشست، مقنعهاش را کمی جلو کشید، پا روی پا انداخت و نفس عمیقی کشید، انگار میخواست به خودش جرأت بدهد.
_آره، مریض قبلم یکم اوضاعش رو به راه نبود، همین ذهنم رو درگیر کرد.
علی ابرویی بالا انداخت و با خندهای تلخ و تیز، کاغذی از جیبش بیرون کشید و گفت:
_واقعاً؟ اوضاع اون زن از تو روبهراهتر به نظر میرسید که!
نبات تلاش کرد به این حرفها بیتفاوت باشد، خودش را جمع و جور کند و آرامشش را حفظ کند. نمیخواست هیچ چیزی، حتی یک کلمه، باعث شود کنترلش را از دست بدهد؛ همین که توانسته بود اینجا بنشیند و چند دقیقه آرام باشد، برایش یک پیروزی کوچک بود.
بیتفاوت کاغذ را سمتش گرفت و گفت:
_ این متن رو بخون، بحث این جلسه رو جور کردم.
نبات کاغذ را گرفت؛ کاغذی تقریباً کهنه و مچاله شده که گویی سالها درد و رنج را به دوش میکشید. با تردید و به سختی، تایش را باز کرد و شروع به خواندن کرد:
«دکتر، اون در رو میبینی؟! چقدر طول میکشه تا بلند شی و بری بیرون؟ گمون نمیکنم بیشتر از یک دقیقه! اما برای من خیلی، بیشتر از چند سال. فکر میکنم چرا؟ چرا بیرون برم؟ اونایی که بیرونن چه خیری دیدن؟ قراره با بیرون رفتن چه مشکلی رو حل کنم و چه اتفاق جدیدی رو وارد زندگیم کنم؟
میدونی دکتر؟ انگار همه جا سرده، از اون سرد نمور و نفوذی که اجازه نمیده از جا بلند شم، من رو به این تخت زهوار در رفته چسبونده. اما همه چی که فقط بلند شدن نیست. از شما چه پنهون؟ واقعاً نمیخواستم الان اینجا باشم. خیلی وقته که دیگه حرفهای عَنگیزشی و جملات انگیزشی چارهی درد من نیست. اگر بود که سه سال گوشه این اتاق نمیافتادم.
اینم دارم میگم که بس کنید، کمتر برید و بیاید. باور کنید آخرین چیزی که دلم میخواد ببینم و بشنوم، شما و حرفهای شما هست.»
به اینجای متن که رسید، نبات سرش را بالا گرفت و چشم در چشم علی دوخت. ذهنش از هم گسیخته بود و نمیتوانست بفهمد نویسنده این متن کیست. میدانست خودش نیست! جلسات قبلی علی متنهایی نوشته بود که خیلی زهرآلودتر از این کاغذ بودند؛ نوشتههایی که هر بار دلیل لبخند زدن نبات را کمتر و کمتر میکردند، نوشتههایی که سایه سیاهشان روی روح نبات سنگینی میکرد.
سری تکان داد و جابهجا شد. اینبار با دقت بیشتری چشم به برگه دوخت:
«اما شما چیزی نمیفهمین، خوشحالین که دارو میدین و ما رو خواب میکنین، یادمون میره؟ بهتر میشیم؟ ما فقط و فقط با اون داروهای لعنتی گیج میشیم جوری که دفعه بعد دلمون میخواد سرتاپاتون رو با همین دستبندها ببندیم، نمیدونم، خواستم مودب بگم چیزی جز این به ذهنم نرسید. مشکل ما نیستیم، کاش بفهمید. اونهایی که مریضن اصلا نمیان، پیش شما نمیان. ما کسایی هستیم که بخاطر اونها مریض شدیم. ... زنم خیا*نت کرد، با پسر برادرم! یه پسر بچه! میتونی بفهمی چه بلایی سرمون اومد؟ فکر میکنی چرا نصف صورتم سوخته؟ موقعی که زن داداشم، بنزین ریخت رو تشکمون و آتیش زد بازم طاقت نیاورد، زنم رو کشت ولی نتونست بیخیال من بشه. همون پسرش چی شد؟ حتی فکرش هم نمیکنی. خیلی چیزها گفتن نداره، از اون خانواده بزرگ فقط من موندم و پدربزرگی که مواد فروش شد. الان چهل سالمه ولی احساس میکنم دیگه خیلی دیره، برای همه چی! فکر نکن من قربانی بقیه شدم، آدم بودن خیلی کار کثافتیه... حسرت میخورم به اون خیال راحتی که گذاشته اینجا بشینی و به شعرهای من گوش بدی»
پلکهای نبات روی هم قرار گرفت، بیاختیار ذهنش سمت آن مردک مزخرف رفت، هادی! تمام کتکهایی که خورده بود جلوی چشمش آمد، وقتی خوب میکشید و سرحال میشد نبات را زیر باد کتک میگرفت، ولی بعضی وقتها هم هوایش را داشت و همین نبات را دلخوش کرده بود، هادی را با پدرش مقایسه میکرد و فکر میکرد هنوز جایی برای بهتر شدن روابطشان هست.
صدای خندهاش بلند شد و چند بار روی پایش کوبید، آن حسی که فکر میکنی کمی رنجها را کنار گذاشتهای، کمی هوای آزاد برای نفس کشیدن داری و یکباره به گریه میافتی، میدانی در جای نامناسبی اما نمیتوانی جلوی اشکهایت را بگیری و با حجوم سوال پرسیدن دیگران تازه موقیعت را درک میکنی. فکر میکنی نه تنها چیزی بهتر نشده، بلکه تمام مدت حتی عقبتر از خانه اول هم رفتهای. همین حس را داشت تجربه میکرد اما سوال پرسیدنی درکار نبود، پسر روبهرویش با چشمانی ریز شده بهش زل زده و مدام به کاغذ اشاره میکرد. نبات که فقط چشمش به ادامه کاغذ خورده بود، دیگر نمیتوانست خواندنش را از سر بگیرد، کاغذ را روی میز انداخت و از بین دندانهایش غرید:
لبخند علی پررنگتر شد و خودش را جلو کشید، بههمراه نگاه برازندهاش گفت:
_ خودت رو! تو برای من جذابترین آدم روی زمینی، وقتی اینطور میلرزی، وقتی چشمهات دو دو میزنه و نمیفهمی اینقدر ل*بهات رو دندون گرفتی که خون اومده. من اومدم خودت رو برای خودت معرفی کنم.
دست نبات ناخودآگاه کنار لبش رفت و باز اخمهایش را درهم کشید؛ اما علی نگذاشت حرفی بزند.
_ این دوستم بود، تو نامه رو کامل نخوندی ولی وقتی تمام داستانش رو برای روانشناسش تعریف کرد، با گوشهی ورق قرصی که چندماه زیر تختش نگه داشته بود، هم خودش رو راحت کرد هم روانشناسش رو!
از جا بلند شد و دستی در موهای آشفتهاش کشید؛ آنها هنوز بوی محیط کلینیک را میدادند، بویی که انگار میان عرق سرد استرس و عطر ملایم مواد ضدعفونیکننده معلق بود. نفس عمیقی کشید، انگار که بخواهد چیزی را قورت دهد، و زمزمه کرد:
_ البته که من زیاد خوشحال نشدم... دلم میخواست منم یه گفتوگوی درست و حسابی باهاش داشته باشم. اما خب... همیشه همهچی طبق خواستهی آدم پیش نمیره. ولی درباره تو... خیالت راحت، تو فرق داری. برای تو، همهچیز خوب پیش میره...
روپوش سفیدش را آرام از تن درآورد و بیهدف آن را روی دستهی صندلی انداخت. چشمش به کاکتوسهای روی طاقچه افتاد. برگها هنوز زنده بودند، هنوز سرپا، درست بر خلاف چیزی که درون خودش حس میکرد. حس خستگی در رگهایش میدوید، آنقدر سنگین که جان بیرون رفتن را نداشت. گوشیاش را برداشت، پیام کوتاهی برای زهرا فرستاد و بعد، بدون اینکه منتظر پاسخ باشد، روی صندلی نشست و زل زد به نور زرد چراغ سقف که حالا در چشمش بیرحمانه سوسو میزد.
تقهای به در خورد. صدایی نه چندان غریبه و نه چندان صمیمی، فضای اتاق را برید. پسر جدید وارد شد؛ همان روانشناس تازهوارد که یک لیوان قهوه در دست داشت.
_ سلام.
نبات با شنیدن صدا، کمی جا خورد. تکانی به خودش داد، انگار از خواب پریده باشد، و نگاهش را به زمین دوخت. هنوز دستانش میلرزیدند. نمیتوانست ضعفش را نشان دهد، نه حالا، نه جلوی کسی که از همان اول، حضورش بوی خودنمایی میداد. بیآنکه به چشمانش نگاه کند، با صدایی سرد گفت:
_ بذارش روی میز. ممنون.
پسر مکثی کرد. اخم میان ابروهایش نشست و صدایش کمی تند شد:
_ من آبدارچی نیستم، وقتی اینجا استخدام شدم شما نبودی. فکر کردم تازهکاری، ولی مشخص شد قدیمیای. اومدم صرفاً برای عرض ادب، نه برای خدمت.
نبات سرش را بالا آورد و نگاه کوتاهی به او انداخت. برق نگاهش سرد بود، بیاحساس، مثل شبهایی که چراغها خاموشاند و فقط صدای تیکتاک ساعت، زورکی آدم را زنده نگه میدارد.
_ باشه. عرض ادب رسید. حالا میتونی بری و در رو پشت سرت ببندی.
پسر بیآنکه از لحنش عقب بکشد، قدمی به عقب رفت و با لحنی که انگار میان طعنه و همدلی سرگردان بود گفت:
_ اتاق من همونطرف راهروئه. اگه مراجعهکنندههات سنگین بودن، میتونم چندتاشون رو قبول کنم. کمک خواستی، در زدن کافیه.
همین یک جمله کافی بود تا نبات بهناگاه از جا بلند شود. لیوان قهوه را از دستش قاپید، بیتوجه به داغیای که کف دستش را سوزاند. دندانهایش را روی هم فشار داد و صدایش را بلند کرد:
_ من خودم از پس مریضهام برمیام. نقش منجی لازم ندارم. مخصوصاً نه از کسی که هنوز حتی بوی این اتاقها رو هم نشناخته!
سکوت کوتاهی بینشان افتاد. پسر نفسش را بیرون داد، شانه بالا انداخت و بیکلام بیرون رفت. در آرام بسته شد. اما صدای کشیدهشدن دستگیره، هنوز توی گوش نبات زنگ میزد.
نمیتوانست آن لحظه به سوزش مچ دستش فکر کند؛ نه به نگاه نگران زهرا که از پشت شیشهی در، ثانیهای بیشتر مکث کرده بود، نه به امید که احتمالاً تا حالا گزارش این درگیری را برای مدیر کلینیک نوشته بود، و نه حتی به اخراجی که مثل شبح، در راهروهای ذهنش پرسه میزد.
فقط یک چیز برایش مهم بود: فرار از آن اتاق خفه، از نفسهای کوتاهشده، از صدای زمزمهوار و تمسخرآمیز علی که مثل پژواک در جمجمهاش چرخ میزد و نمیخواست دست از سرش بردارد.
ساعاتی بعد بیصدا، کنار جزیرهی آشپزخانه نشست. نورِ کمرنگ چراغ، سایهی او را روی کابینتها انداخته بود. چشمش افتاد به قفسِ مرغعشق. چند روز پیش بلاخره دانهها را پیدا کرده بود، اما حالا کیسهی دانهها با فضلهی موش آغشته شده بود. نگاهی بیاحساس به بسته انداخت، بعد به پرنده.
پوزخندی زد، سرد، تهی.
دو بار کف دستش را محکم روی سقف قفس کوبید. پرنده فقط لرزید.
ـ بیا... بیا سهم غذات رو از دستای من بگیر. بیا، منتظر چیای؟
کف دستش را محکمتر کوبید. صدای قفس و لرزش میلهها در آشپزخانه پیچید. خندهای عصبی، خفه و زخمی از گلوش بیرون آمد. صدایی که بیشتر از گریه میلرزید.
ـ تو هیچ کاری از دستت برنمیاد. غذات آغشته به کثافت شده، صاحبت یه عوضیِ پدرخرابه، خونهای که توشی یه روزم برات امن نبوده.
مکث کرد. دستش را آرام روی قفس گذاشت. صدایش دیگر بالا نبود، آهسته شده بود؛ جوری که انگار داشت برای خودش اعتراف میکرد.
ـ زندهای؟ شک دارم بفهمی. از اولش همین بودین... میخورین، میخوابین، بعد یهو همهچی رو ازتون میگیرن.
من حتی نتونستم جلوی تو رو بگیرم که پرهات رو نَکنی.
حتی نتونستم یه مثقال مرغعشق رو از افسردگی نجات بدم...
لبش لرزید. چیزی میان بغض و خشم توی چشمانش میجوشید. پرنده آرام خزیده بود گوشهی قفس، بیحرکت، مثل تکهای از سکوت.
این چیزا که نمیفهمیدم منِ نفهم! دست میکردم تو کیسه لباسم و غصه در میآوردم، میخوردم! هسته که نداشت تف کنم ولی همچین گیر میکرد تو گلوم! یهو وسط اونهمه غصه دیدم کتفم میسوزه، برگشتم نگاه کردم بهش. دیدم اِ زخمی هم شدم. مزه غصهها رو نمیداد ولی خورده بودم دیگه... خوب نمیشه ولی چارهای ندارم، فعلاً ندارم اما اینجوری که نمیمونه. دوتامون درست میشیم! من بلندت میکنم تا ببینی زندگیت خیلی هم گل و بلبله...
کسی جوابش را نمیداد، حالا که دهان باز کرده بود، گوش شنوایی نیود! منتظر ماند تا جوری سکوت خانه شکسته شود اما پاسخی دستش را نگرفت. کلافه مقنعه را از سرش بیرون کشید و بغضش را پایین فرستاد، فقط یکم پایین! زیر ل*ب فحشی به مرغ عشق داد و بلند شد؛ با خود فکر کرد که کاش همه حرفهایش را فهمیده باشد، فهمیده باشد که از او بدبختتر هم هست و دست از شکنجه کردن خودش بردارد. آن مرغ عشق برای یارش بیشتر از نبات برای هادی گریه زاری کرده بود... .
روزش را به شب میدوخت و شب را به روز و همینطور عقوبتش را دنبال خودش میکشید. نه کاری داشت که انجام دهد نه حوصلهای داشت که کاری برای انجام دادن پیدا کند!
آشپزخانهاش را فقط در حد یک جای راه رفتن مرتب و به آن نامه فکر کرد. همین که میآمد کمرش را صاف کند، حرفهای آن مرد و دوست و نامه، نبات را در خودش حل میکرد، بعد از چند روز در خانه ماندن، به وضوح کم شدن علاقهاش را احساس میکرد اما نمیدانست به چی! نمیدانست به چی دیگر علاقه ندارد.
دستش را لبه تخت گرفت و بلند شد، سوزش چشمانش بهتر از ساعات قبل شده بود. نگاه کردن مستقیم به تاریکی محض آن هم تمام شب، باعث شده بود سرگیجهای وحشتناک دامنگیرش شود.
همانطور که ملحفه را از روی تخت جمع میکرد، تکه بسکوییت روی میز آرایش را برداشت و در دهانش گذاشت.
ملحفه را در لباسشویی کنار دستشویی انداخت و در آیینه نگاهی به خودش کرد؛ با دیدن ل*بهای پوسته پوسته شده سری تکان داد و برق ل*ب را روی آنها کشید. چین و چروکهای جدید صورتش هیچ تازگی برایش نداشت، پیر شدن را خیلی وقت پیش پذیرفته بود.
بعد از کشیدن برق ل*ب، آبی به صورتش زد و دوباره به اتاق برگشت، صدای موبایلش که بلند شد، آن را از روی تخت برداشت و با دیدن اسم زهرا پوفی کشید.
_ صبحم رو با تو شروع کردم، خدا بهخیر کنه!
گوشه چشمی به سمت ناخنگیر انداخت و روی زمین نشست، بعد از چند دقیقه با خود کلنجار رفتن بلاخره راضی شده بود به دستهایش سروسامانی بدهد. وقتی به قبل فکر میکرد، اوضاع برای خودش خیلی خندهدار تر میشد، کسی بود که در اوج مشکلاتش دست از تمیز بودن نمیکشید، تنها گاف آن موقعها آب ندادن به کاکتوسهایش بود و حالا؟ حتی به حالا نمیخواست فکر کند!
_ ساعت ده هست خانم خانمها! امروز ظهر یه مراجعه کننده داری که از شهرستان میاد. اون پسر بچه که یادت هست درسته؟
ابروهایش را به یکدیگر نزدیک کرد و سری تکان داد، پسر بچه؟
_ پرونده جدید دارم؟
_ خانم موسوی. اون دختره... اون رو آرش قبول کرد برای همین امید بهت یه پرونده جدید داد که خودت رو زیاد درگیر نکنی. یکم جلو بری این هم آ...
ناخنگیر را با خشمی کور به سمت دیوار پرتاب کرد. صدای برخوردش با کاشیها، تیزی تنش فضا را شکافت. نبات، میخکوب، وسط اتاق ایستاد. صدایش، که به خش و دورگه بودن کشیده بود، مثل چیزی زخمی از گلویش بیرون زد:
ـ خوبه دیگه! این آرش فلانشده کیه که تا پاشو گذاشته تو کلینیک، شده همهکاره؟! گفتی بهش که اعصاب این خالهزنکبازیا رو ندارم؟ اومده دایهی دلسوزتر از مادر بشه یا دنبال ترفیع و چاپلوسی؟
صدای زهرا از آنسوی خط آمد؛ آرام، ولی با طنین دلخوریای که قابل چشمپوشی نبود:
ـ چه مرگته تو؟ همیشه پروندهها رو عوض میکردیم اگه مشکلی پیش میومد، چرا اینقدر گارد گرفتی؟ اصلاً میدونی این بنده خدا کیه؟ کجا کار کرده؟ چی بلده؟
نبات پوزخند زد. تلخ، بریده و بیحوصله.
ـ بلده بره سر جاش بشینه و کاری به کار من نداشته باشه. مگه چه مشکلی پیش اومده؟ همه مراجعه کنندههام، سرحال و راضی میرن بیرون!
زهرا سکوت کوتاهی کرد و بعد، با لحنی که بیشتر به بیدارباش میمانست گفت:
ـ نبات... این تویی؟ از کی راضی بودن آدمها شد ملاک؟ مگه همیشه خودت نمیگفتی مهم اینه که خوب شن، حتی اگه ازت متنفر شن؟ ببین... اینجا همونجاست که باید نگران شی.
نبات نفسش را تند بیرون داد، رفت سراغ کمد. دستی لای موهایش کشید، نه برای مرتب کردن، که بیشتر شبیه این بود که بخواهد فکرهایش را از ریشه بیرون بکشد. مانتوی زرشکیاش را با شلوار بگ خاکستری از رگال بیرون کشید و مقابل پنجره، همانطور که نور کم رمق صبح صورتش را خط میانداخت، لباسها را تن کرد.
ـ میام. برای ناهار اونجام. حرف میزنیم.
زهرا شروع کرد چیزی گفتن که صدایش گنگ در گوش نبات ماند:
ـ باشه، امروز بچهها هم هستن ا...
نبات سریع تماس را قطع کرد. به مکالمههای طولانی آلرژی پیدا کرده بود؛ چند کلمه هم کافی بود که نای بقیهی روزش را بگیرد.
گوشی را در کوله انداخت، همراه با یک کش مو و دستمال جیبی. پوتینهایش را پوشید، در را کوبید و از خانه بیرون زد، بیآنکه حتی نگاه کند به پرندهای که گوشهی قفسش مچاله خوابیده بود.
بدون نگاه کردن به جاکفشی اولین کفش دم دستش را پوشید و در را قفل کرد. هوای داخل ماشین دمع شده بود و موهایی که به سختی سعی داشت در آن کش کوچک جا بدهد، مدام دور گردنش می پیچید و کلافه ترش میکرد. نمیدانست دلیل آن گر گرفتگی و گرما، لج کردن آن موهای کوتاه برای رفتن به داخل کش چیست اما این را خوب می دانست که اگر تا چند دقیقهی دیگر حرکت نکند، سر آن دو پسر بچهی فضول که دور تا دور ماشینش را با بستنیهای آب شده تزیین کرده و حالا پشت دیوار جا خوش کرده بودند؛ را مهمان سی*نه هایشان می کرد!
استارت ماشین را زد و بدون پوشیدن مقنعه مشکی اش حرکت کرد. این بار مسیرش را عوض کرد و بیخیال چهارراه همیشگی شد.
به طرف تعمیرگاهی که ملیکا حسابدارش بود، حرکت کرد. در همان نزدیکی کارواشی میشناخت؛ البته واسطه آن شناخت هم ملیکا بود.
وارد منطقه که شد، با ملیکا تماس گرفت. دنده را به سختی جا به جا کرد و گوشی را روی بلندگو گذاشت. هنوز به بوق سوم نرسیده بود که صدای خواب آلود و سنگین ملیکا در گوشش پیچید:
_ چیه اول صبحی؟!
نبات نگاهی گذرا با ساعت چوبی روی دستش انداخت و همان طور که ماشین را جلوی در کارواش پارک میکرد، گفت:
_ اول صبح نیست و ساعت یازده هست. اومدم در کارواش رلت. هنوز باهاشی دیگه؟