- تاریخ ثبتنام
- 8/9/24
- نوشتهها
- 292
- موضوع نویسنده
- #121
دستهایم را در هم قفل میکنم و حق به جانب میگویم:
- بله! اتریش باید هم چنین مبلغی برای پزشکهای متخصص در نظر بگیره.
- خب؟
شانههایم را بالا میکشم:
- در نتیجه اون مبلغ مناسب زندگی توی اتریشه، این مبلغ هم مناسب زندگی توی قشم!
با این جواب عینکاش را روی تیغه بینی جابهجا میکند و تا چند ثانیه اعضای صورتم را از نظر میگذراند. وقتی تغییری در حالت جدی چهرهام نمیبیند، با نا امیدی از میز فاصله میگیرد و پشت روپوش سفیدش را محکم میتکاند.
- اعتراف میکنم طوری قانع شدم که همه قانع شدنهای قبل از این سوءتفاهم بوده.
با رضایت لبخندی تحویل او میدهم و زیرلب میگویم:
- قابل نداشت.
- ولی خاک بر سرت! لیاقت پرسنل حرفهای مثل من رو نداری.
از صدای بلندش یکه میخورم! با چشمهایی درشت شده، انگشت به بینیام میگذارم و اعتراض میکنم:
- هیــس! اینجا یه ملت از من حساب میبره برکیا. صدات رو بیار پایین.
همینطور که حرص میخورد، دست به جیبهایش فرو میبرد و چپچپ نگاهم میکند.
- غُرغُرهاتو هم باید تحمل کنم. اَه...
پنداری با پسربچهای ده ساله طرف باشم. ناز و اداهایش به سن سی سالهاش نمیخورد و اوج فاجعه آشکارا به ذوق میزند. پلکهایم را روی هم میفشارم و درحالی که کلافه شدهام میپرسم:
- پاتولوژی رو به امون خدا ول کردی اومدی وَر دل من پشیمونیت رو ابراز کنی؟
از حرکت میایستد. بعد از مکثی کوتاه، قدمی به سمتم میآید. گویی چیزی به یاد آورده باشد.
- راستی...
منتظر نگاهش میکنم که دست از جیبهایش بیرون میآورد.
- اومدم بگم معراجِ ولی توی سلف منتظر خانم مدیر نشسته.
نمیدانم به حالت بامزهی صورت و لفظ معراجِ ولی بخندم یا از بیحواسیاش به ستوه آمده و نیش بازش را از ریشه خشک کنم. دندانهایم را روی هم میفشارم و از جا میایستم. درحالی که از کنارش میگذرم، مشتی به بازوی نچندان عضلانیاش میکوبم و میگویم:
- وقتی برگشتم اینجا نبینمت آدمِ مسخره.
هنوز از اتاق بیرون نرفتهام که با زباندرازی جواب میدهد:
- وقتی برگشتی بدونِ این که مزاحمت ایجاد کنی یه گوشه بشین بیسکویت بخور. میخوام کتاب بخونم.
درب را که میبندم بالأخره به لودگی ذاتیاش میخندم. با اینکه شخصیتی چون من به سختی میتواند او را تحمل کند، ولی احساس میکنم حضور پر انرژیاش به موقع نصیبم شده است.
- بله! اتریش باید هم چنین مبلغی برای پزشکهای متخصص در نظر بگیره.
- خب؟
شانههایم را بالا میکشم:
- در نتیجه اون مبلغ مناسب زندگی توی اتریشه، این مبلغ هم مناسب زندگی توی قشم!
با این جواب عینکاش را روی تیغه بینی جابهجا میکند و تا چند ثانیه اعضای صورتم را از نظر میگذراند. وقتی تغییری در حالت جدی چهرهام نمیبیند، با نا امیدی از میز فاصله میگیرد و پشت روپوش سفیدش را محکم میتکاند.
- اعتراف میکنم طوری قانع شدم که همه قانع شدنهای قبل از این سوءتفاهم بوده.
با رضایت لبخندی تحویل او میدهم و زیرلب میگویم:
- قابل نداشت.
- ولی خاک بر سرت! لیاقت پرسنل حرفهای مثل من رو نداری.
از صدای بلندش یکه میخورم! با چشمهایی درشت شده، انگشت به بینیام میگذارم و اعتراض میکنم:
- هیــس! اینجا یه ملت از من حساب میبره برکیا. صدات رو بیار پایین.
همینطور که حرص میخورد، دست به جیبهایش فرو میبرد و چپچپ نگاهم میکند.
- غُرغُرهاتو هم باید تحمل کنم. اَه...
پنداری با پسربچهای ده ساله طرف باشم. ناز و اداهایش به سن سی سالهاش نمیخورد و اوج فاجعه آشکارا به ذوق میزند. پلکهایم را روی هم میفشارم و درحالی که کلافه شدهام میپرسم:
- پاتولوژی رو به امون خدا ول کردی اومدی وَر دل من پشیمونیت رو ابراز کنی؟
از حرکت میایستد. بعد از مکثی کوتاه، قدمی به سمتم میآید. گویی چیزی به یاد آورده باشد.
- راستی...
منتظر نگاهش میکنم که دست از جیبهایش بیرون میآورد.
- اومدم بگم معراجِ ولی توی سلف منتظر خانم مدیر نشسته.
نمیدانم به حالت بامزهی صورت و لفظ معراجِ ولی بخندم یا از بیحواسیاش به ستوه آمده و نیش بازش را از ریشه خشک کنم. دندانهایم را روی هم میفشارم و از جا میایستم. درحالی که از کنارش میگذرم، مشتی به بازوی نچندان عضلانیاش میکوبم و میگویم:
- وقتی برگشتم اینجا نبینمت آدمِ مسخره.
هنوز از اتاق بیرون نرفتهام که با زباندرازی جواب میدهد:
- وقتی برگشتی بدونِ این که مزاحمت ایجاد کنی یه گوشه بشین بیسکویت بخور. میخوام کتاب بخونم.
درب را که میبندم بالأخره به لودگی ذاتیاش میخندم. با اینکه شخصیتی چون من به سختی میتواند او را تحمل کند، ولی احساس میکنم حضور پر انرژیاش به موقع نصیبم شده است.