انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

گلستان سعدی| باب اول درسیرت پادشاه

nazinazi is verified member.

ارشد بخش اجرایی کتاب
کادر مدیریت
ارشد
توت‌فرنگی🍓
تیم تگ
منتقد
ویراستار
گرافیست
طراح
کتابخوان
گوینده
تاریخ ثبت‌نام
10/4/24
نوشته‌ها
386
  • موضوع نویسنده
  • #1
درسیرت پادشاه، حکایت اول:
پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بی‌چاره در آن حالتِ نومیدی مَلِک را دشنام دادن گرفت و سَقَط گفتن، که گفته‌اند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سرِ شمشیرِ تیز

إِذا یَئِسَ الْإِنسانُ طالَ لِسانُهُ
کَسِنَّورٍ مَغْلُوبٍ یَصُولُ عَلَی الْکلبِ

مَلِک پرسید: «چه می‌گوید؟» یکی از وزرایِ نیک‌محضر گفت: «ای خداوند! همی‌گوید: وَ الْکاظِمِینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ». مَلِک را رحمت آمد و از سرِ خونِ او درگذشت. وزیرِ دیگر که ضدّ او بود گفت: «ابنای جنسِ ما را نشاید در حضرتِ پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این مَلِک را دشنام داد و ناسزا گفت». مَلِک روی از این سخن در هم آورد و گفت: «آن دروغِ وی پسندیده‌تر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که رویِ آن در مصلحتی بود و بنایِ این بر خُبْثی». و خردمندان گفته‌اند: «دروغی مصلحت‌آمیز به که راستی فتنه‌انگیز».
هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید

بر طاقِ ایوانِ فریدون نبشته بود:
جهان ای برادر نمانَد به کس
دل اندر جهان‌آفرین بند و بس

مکن تکیه بر مُلْکِ دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورْد و کُشت

چو آهنگِ رفتن کند جانِ پاک
چه بر تخت مردنْ، چه بر رویِ خاک
 
  • موضوع نویسنده
  • #2
حکایت دوم:
یکی از ملوکِ خراسان محمودِ سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم‌خانه همی‌گردید و نظر می‌کرد. سایر حکما از تأویل این فروماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که مُلکش با دگران است.

بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند
کز هستیش به رویِ زمین بر، نشان نماند

وآنْ پیرْ لاشه را که سپردند زیر گِل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده‌ست نام فَرّخِ نوشین‌روان به خیر
گرچه بسی گذشت که نوشین‌روان نماند

خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زآن پیشتر که بانگ بر آید: فلان نماند
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
حکایت سوم:
ملک‌زاده‌ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب‌روی، باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می‌کرد، پسر به فراست و استبصار به جای آورد و گفت: ای پدر کوتاهِ خردمند به که نادانِ بلند. نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر.

اَلشَّاةُ نَظِیفَةٌ وَ الْفِیلُ جِیفَةٌ.
اَقَلُّ جِبالِ الارْضِ طُورٌ و اِنَّهُ
لاَعْظَمُ عِندَاللهِ قَدْرَاً وَ مَنْزِلا

آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری، به ابلهی فربه:

اسبِ تازی و گر ضعیف بود
همچنان از طویله‌ٔ خر به

پدر بخندید و ارکانِ دولت بپسندیدند و برادران به‌جان برنجیدند.

تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد

هر پیسه گمان مبر نَهالی
باشد که پلنگ خفته باشد

شنیدم که ملِک را در آن قُرب دشمنی صَعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود، گفت:

آن نه من باشم که روزِ جنگ بینی پشت من
آن منم گر در میانِ خاک و خون بینی سری

کانکه جنگ آرد، به خون خویش بازی می‌کند
روزِ میدان و آن که بگریزد به خونِ لشکری

این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردانِ کاری بینداخت چون پیشِ پدر آمد زمینِ خدمت ببوسید و گفت:

ای که شخصِ مَنَت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری

اسب لاغرمیان به کار آید
روزِ میدان، نه گاوِ پرواری

آورده‌اند که سپاهِ دشمن بسیار بود و اینان اندک. جماعتی آهنگِ گریز کردند. پسر نعره زد و گفت: ای مردان بکوشید یا جامهٔ زنان بپوشید! سواران را به گفتنِ او تهوّر زیادت گشت و به‌یک‌بار حمله آوردند. شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند مَلِک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهدِ خویش کرد.

برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بدید دریچه بر هم زد، پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت: محالست که هنرمندان بمیرند و بی‌هنران جای ایشان بگیرند.

کس نیاید به زیرِ سایهٔ بوم
ور همای از جهان شود معدوم

پدر را از این حال آگهی دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالی به‌واجب بداد. پس هر یکی را از اطرافِ بلاد حِصّه معین کرد، تا فتنه بنشست و نزاع برخاست، که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.

نیم‌نانی گر خورد مردِ خدا
بذلِ درویشان کند نیمی دگر

ملکِ اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بندِ اقلیمی دگر
 
  • موضوع نویسنده
  • #4
حکایت چهارم:

طایفهٔ دزدانِ عرب بر سرِ کوهی نشسته بودند و منفذِ کاروان بسته، و رعیّتِ بُلْدان از مَکایدِ ایشان مرعوب و لشکرِ سلطان مغلوب. به‌حکمِ آنکه مَلاذی مَنیع از قلّهٔ کوهی گرفته بودند و مَلجأ و مأوای خود ساخته. مدبّرانِ ممالک آن طرف در دفعِ مضرّت ایشان مشاورت همی‌کردند که اگر این طایفه هم برین نَسَق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد.

درختی که اکنون گرفته‌ست پای
به نیرویِ شخصی برآید ز جای

و گر همچنان روزگاری هِلی
به گردونش از بیخ، بر نگسلی

سرِ چشمه شایَد گرفتن به بیل
چو پُر شد نشاید گذشتن به پیل

سخن بر این مقرّر شد که یکی به تجسّسِ ایشان برگماشتند و فرصت نگاه می‌داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده. تنی چند مردان واقعه‌دیدهٔ جنگ‌آزموده را بفرستادند تا در شِعْبِ جبل پنهان شدند. شبانگاهی که دزدان باز آمدند، سفرکرده و غارت‌آورده، سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند. نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود. چندان که پاسی از شب در گذشت،

قرصِ خورشید در سیاهی شد
یونس اندر دهانِ ماهی شد

مردانِ دلاور از کمین به در جستند و دستِ یکان‌یکان بر کِتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند. همه را به کشتن اشارت فرمود. اتفاقاً در آن میان جوانی بود میوهٔ عنفوانِ شبابش نورسیده و سبزهٔ گلستانِ عذارش نودمیده. یکی از وزرا پایِ تختِ ملک را بوسه داد و رویِ شفاعت بر زمین نهاد و گفت: این پسر هنوز از باغِ زندگانی بر نخورده و از رَیَعانِ جوانی تمتع نیافته. توقّع به کرم و اخلاق خداوندیست که به بخشیدنِ خون او بر بنده منّت نهد. ملک روی از این سخن در هم کشید و موافقِ رایِ بلندش نیامد و گفت:

پرتوِ نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
تربیت نااهل را چون گِردِکان بر گنبد است

ِِنسلِ فسادِ اینان منقطع کردن اولی‌تر است و بیخِ تبارِ ایشان بر آوردن، که آتش نشاندن و اَخگَر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگه‌داشتن کارِ خردمندان نیست.

ابر اگر آبِ زندگی بارد
هرگز از شاخِ بید بَر نخوری

با فرومایه روزگار مبر
کز نیِ بوریا شِکَر نخوری
 
  • موضوع نویسنده
  • #5
وزیر این سخن بشنید. طُوْعاً و کرهاً بپسندید و بر حسنِ رایِ ملک آفرین خواند و گفت: آنچه خداوند، دامَ‌مُلکُهُ، فرمود عینِ حقیقت است که اگر در صحبتِ آن بدان تربیت یافتی طبیعتِ ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی، امّا بنده امیدوار است که در صحبتِ صالحان تربیت پذیرد و خویِ خردمندان گیرد که هنوز طفل است و سیرت بَغْی و عِناد در نهادِ او متمکّن نشده و در خبر است: کُلُّ مولودٍ یُولَدُ عَلَی الْفِطْرَةِ فَأبَواهُ یُهَوِّدانِهِ و یُنَصِّرانِهِ و یُمَجِّسانِهِ.



با بدان یار گشت همسرِ لوط

خاندان نبوّتش گم شد



سگِ اصحابِ کهف روزی چند

پیِ نیکان گرفت و مردم شد



این بگفت و طایفه‌ای از ندمایِ ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از سرِ خونِ او درگذشت و گفت: بخشیدم، اگرچه مصلحت ندیدم.



دانی که چه گفت زال با رستمِ گرد؟

دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد



دیدیم بسی، که آبِ سرچشمهٔ خرد

چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد



فی‌الجمله، پسر را به ناز و نعمت بر آوردند و استادان به تربیتِ او نصب کردند تا حسنِ خِطاب و ردِّ جواب و آدابِ خدمتِ ملوکش در آموختند و در نظرِ همگِنان پسندیده آمد. باری، وزیر از شمایلِ او در حضرتِ ملک شمّه‌ای می‌گفت که تربیتِ عاقلان در او اثر کرده است و جهلِ قدیم از جِبِلّتِ او به در برده. ملک را تبسّم آمد و گفت:



عاقبت گرگ‌زاده گرگ شود

گرچه با آدمی بزرگ شود



سالی دو بر این بر آمد. طایفهٔ اوباشِ محلّت بدو پیوستند و عقدِ موافقت بستند تا به وقتِ فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی‌قیاس برداشت و در مَغارهٔ دزدان به جایِ پدر بنشست و عاصی شد. ملک دستِ تحیّر به دندان گزیدن گرفت و گفت:



شمشیرِ نیک از آهنِ بد چون کند کسی؟

ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس



باران که در لطافتِ طبعش خِلاف نیست

در باغ لاله روید و در شوره‌بوم خَس



زمینِ شوره سنبل بر نیارد

در او تخم و عمل ضایع مگردان



نکویی با بَدان کردن چنان است

که بَد کردن به جایِ نیک‌مردان
 

🪽 باب اول (در سیرت پادشاهان)

💫حکایت ۵

✨سرهنگ زاده ای را بر در سرای اُغلَمِش ديدم كه عقل و كياستی و فهم و فراستی زايدالوصـف داشت. هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصيه ی او پيدا.

🔸بالاى سرش ز هوشمندى
🔹مى تافت ستاره بلندى

فی الجمله مقبول سلطان آمد كه جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند توانگرى به هنر است نه به مال و بزرگى به عقل است نه به سال. ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خيانتی متهم كردند و در كشتن او سعی بی فايده نمودند.

"دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست؟"

ملک پرسيد كه موجب خصمی اينان در حق تو چيست؟ گفت: در سايه ی دولت خداوند (دام ملكه) همگنان را راضی كردم مگر حسود را كه راضی نمی شود الا به زَوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.

🔸توانم آن كه نيازارم اندرون كسى
🔹حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است
🔸بمير تا برهى اى حسود، كين رنجى است
🔹كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رَست

🔸شوربختان به آرزو خواهند
🔹مُقبلان را زوال نعمت و جاه
🔸گر نبيند به روز، شب پره چشم
🔹چشمه ی آفتاب را چه گناه ؟
🔸راست خواهى هزار چشمِ چنان
🔹كور، بهتر كه آفتاب سياه


🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

حکایت به قلم "ســاده و روان"


📚 باب اول : در سیرت پادشاهان

🌺 حکایت ۵

💫 سرهنگى پسرى داشت كه در كاخ برادر سلطان مشغول خدمت بود. با او ملاقات كردم، ديدن هوش و عقل نيرومند و سرشارى دارد، و در همان زمان خردسالى، آثار بزرگى در چهره اش ديده مى شود.

🔸بالاى سرش ز هوشمندى
🔹مى تافت ستاره بلندى

اين پسر هوشمند مورد توجه سلطان قرار گرفت، زيرا داراى جمال و كمال بود كه خردمندان گفته اند: توانگرى به هنر است نه به مال و بزرگى به عقل است نه به سن و سال. مقام او در نزد شاه موجب شد، آشنايان و اطرافيان نسبت به او حسادت ورزند و او را به خيانتكارى تهمت زدند و در كشتن او تلاش بى فايده نمودند چرا که

"آنجا كه يار، مهربان است، سخن چينى دشمن چه اثرى دارد؟"

شاه از آن پسر پرسيد: چرا با تو آن همه دشمنى مى كنند؟ او در پاسخ گفت: زيرا من در سايه دولت شما همه را خشنود كرده ام مگر حسودان را كه راضى نمى شوند مگر اينكه نعمتى كه در من است نابود گردد.

🔸توانم آن كه نيازارم اندرون كسى
🔹حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است
🔸بمير تا برهى اى حسود، كين رنجى است
🔹كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رَست

🔸شوربختان به آرزو خواهند
🔹مُقبلان را زوال نعمت و جاه
🔸گر نبيند به روز، شب پره چشم
🔹چشمه ی آفتاب را چه گناه ؟ (۱)
🔸راست خواهى هزار چشمِ چنان
🔹كور، بهتر كه آفتاب سياه

۱_ اگر شب پره لياقت ديدار خورشيد ندارد، از رونق بازار خورشيد كاسته نخواهد شد.​
 

📚 باب اول (در سیرت پادشاهان)

🌹حکایت ۶

✨یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده، تا بجایی که خلق از مَکاید فعلش به جهان برفتند و از کُربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.

🔸هر که فریادرس روز مصیبت خواهد
🔹گو در ایام سلامت به جوانمردى کوش
🔸بنده حلقه به گوش ار ننوازى برود
🔹لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش

باري به مجلس او در، کتاب شاهنامه همی خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون. وزیرملک را پرسید: هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟ گفت: آن چنان که شنیدی خلقی بر او به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت. گفت: ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست تو مر خلق را پریشان براي چه می کنی مگر سر پادشاهی کردن نداری؟

🔸همان به که لشکر به جان پرورى
🔹که سلطان به لشکر کند سرورى

ملک گفت: موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ گفت: پادشه را کرم باید تا بر او گرد آیند و رحمت، تا در پناه
دولتش ایمن نشینند و تو را این هر دو نیست.

🔸نکند جور پیشه سلطانى
🔹که نیاید ز گرگ چوپانى
🔸پادشاهى که طرح ظلم افکند
🔹پاى دیوار ملک خویش بکند

ملک را پند وزیر ناصح، موافق طبع مخالف نیامد. روی ازین سخن درهم کشید و به زندانش فرستاد. بسی برنیامد که بنی عم سلطان بمنازعت خاستند و ملک پدر خواستند. قومی که از دست تطاول او بجان آمده بودند و پریشان شده، بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا مُلک از تصرف این بدر رفت و بر آنان مقرر شد.

🔸پادشاهى کو روا دارد ستم بر زیردست
🔹دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
🔸با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین
🔹زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکراست

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

حکایت به قلم "ســاده و روان"


📚 باب اول : در سیرت پادشاهان

🌺 حکایت ۶

💫 پادشاهى نسبت به ملت خود ظلم مى كرد، دست چپاول بر مال و ثروت مردم دراز كرده و آن چنان به آنان ستم می نمود كه آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از كشورشان به جاى ديگر هجرت كردند و غربت را بر حضور در كشور خود ترجيح دادند. همين موضوع موجب شد كه از جمعيت بسيار كاسته و محصولات كشاورزى كم شود و به دنبال آن ماليات دولتى اندک و اقتصاد كشور فلج و خزانه مملكت خالى گرديد.
ضعف دولت او موجب جرات دشمن شد، دشمن از فرصت استفاده کرد و تصميم گرفت به كشور حمله كند و با زور وارد مملكت شود

🔸هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
🔹گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
🔸بنده حلقه به گوش ار ننوازى برود
🔹لطف كن لطف كه بيگانه شود حلقه به گوش

در مجلس شاه(چند نفر از خيرخواهان ) صفحه اى از شاهنامه فردوسى را براى شاه خواندند كه در آن آمده بود:

"تاج و تخت ضحاک پادشاه بيدادگر با قيام كاوه آهنگر به دست فريدون واژگون شد." تو نيز اگر همانند ضحاک باشى، نابود مى شوى.

وزير از شاه پرسيد: آيا مى دانى كه فريدون با اينكه مال و حشم نداشت، چگونه اختياردار كشور گرديد؟

شاه گفت: چنانكه از شاهنامه شنيدى، جمعيتى متعصب دور او را گرفتند، و او را تقويت كرده و در نتيجه او به پادشاهى رسيد.
وزير گفت: اى شاه ! اكنون كه گرد آمدن جمعيت، موجب پادشاهى است، چرا مردم را پريشان مى كنى ؟ مگر قصد ادامه پادشاهى را در سر ندارى ؟

🔸همان به كه لشكر به جان پرورى
🔹كه سلطان به لشكر كند سرورى

شاه گفت: چه چيز باعث گرد آمدن مردم است؟ وزير گفت: دو چيز؛ اول كرم و بخشش، تا به گرد او آيند. دوم رحمت و محبت، تا مردم در پناه او ايمن كردند، ولى تو هيچ يك از اين دو خصلت را ندارى...

🔸نكند جور پيشه سلطانى
🔹كه نيايد ز گرگ چوپانى
🔸پادشاهى كه طرح ظلم افكند
🔹پاى ديوار ملک خويش بكند

شاه از نصيحت وزير خشمگين و ناراحت شد و او را زندانى كرد. طولى نكشيد پسر عموهاى شاه از فرصت استفاده كرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شاه جنگيدند. مردم كه دل پرى از شاه داشتند، به كمك پسر عموهاى او شتافتند و آنها تقويت شدند و براحتى تخت و تاج شاه را واژگون كرده و خود به جاى او نشستند، آرى :

🔸پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
🔹دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
🔸با رعيت صلح كن وز جنگ خصم ايمن نشين
🔹زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است

 

📚 باب اول (در سیرت پادشاهان)

🌹حکایت ۷

✨پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده. گریه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند، آرام نمی گرفت و عیش ملک از او منغص بود. چاره ندانستند، حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خاموش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام را به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند. به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار یافت.

ملک را عجب آمد، پرسید: درین چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی دانست، همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.

🔸اى سیر ترا نان جُوین خوش ننماند
🔹معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است
🔸حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
🔹از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است

🔸فرق است میان آنکه یارش در بر
🔹تا آنکه دو چشم انتظارش بر در


🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

حکایت به قلم "ســاده و روان"


📚 باب اول : در سیرت پادشاهان

🌺 حکایت ۷

💫 پادشاهى با غلامش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستين بار بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت. نا آرامى او باعث شد كه آسايش شاه را بر هم زند، اطرافيان شاه در فكر چاره جويى بودند تا اينكه حكيمى به شاه گفت: اگر فرمان دهى من او را به طريقى آرام و خاموش مى كنم. شاه گفت: اگر چنين كنى نهايت لطف را به من نموده اى. حكيم گفت: فرمان بده نوكر را به دريا بيندازند. شاه فرمان را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دريا فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! سرانجام موی سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و ديگر چيزى نگفت.

شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد: حكمت اين كار چه بود كه موجب آرامش غلام گرديد؟ حكيم در پاسخ گفت: او رنج غرق شدن را هرگز نچشيده بود و همچنین قدر امنیت و بودن در كشتى را نمى دانست. بنابراین قدر عافيت را آن كسی می داند كه قبلا گرفتار مصيبتی شده باشد.

🔸اى سير، ترا نان جوين خوش ننماید
🔹معشوق من است آنكه به نزدیک تو زشت است
🔸حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
🔹از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است (۱)

🔸فرق است ميان آنكه يارش در بر
🔹با آنكه دو چشم انتظارش بر در

1_ اَعراف : برزخ، مکانی بین بهشت و جهنم.​
 



📚 باب اول (در سیرت پادشاهان)

🌹حکایت ۸

✨هرمز را گفتند: وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت: خطایی معلوم نکردم، ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند، ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند. پس قول حکما را کار بستم که گفته اند:

🔸از آن کز تو ترسد بترس اى حکیم
🔹وگر با چون او صد برآیى بجنگ
🔸از آن، مار بر پاىِ راعى زند
🔹که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
🔸نبینى که چون گربه عاجز شود
🔹برآرد به چنگال، چشم پلنگ

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
حکایت به قلم "ســاده و روان"


📚 باب اول : در سیرت پادشاهان

🌺 حکایت ۸

💫 هرمز، فرزند انوشيروان وقتى به سلطنت رسيد، وزيران پدرش را دستگیر و زندانى كرد. از او پرسيدند: تو از وزيران چه خطايى ديدى كه آنها را دستگير و زندانى نموده اى؟ هرمز در پاسخ گفت: خطايى نديده ام، ولى ديدم ترس از من، قلب آنها را فرا گرفته و آنها بى اندازه از من مى ترسند و اعتماد كامل به عهد و پيمانم ندارند، از اين رو ترسيدم كه در مورد هلاكت من تصميم بگيرند. به همين خاطر سخن حكيمان را به كار بستم كه گفته اند:

🔸از آن کز تو ترسد بترس اى حکیم
🔹وگر با چون او صد برآیى بجنگ
🔸از آن، مار بر پاىِ راعى زند (1)
🔹که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
🔸نبینى که چون گربه عاجز شود
🔹برآرد به چنگال، چشم پلنگ

(1) _ راعی: چراننده گله
 


📚 باب اول (در سیرت پادشاهان)

🌹حکایت ۹

✨یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیتِ آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند. ملک نفسی سرد برآورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست. یعنی وارثان مملکت.

🔸بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
🔹که آنچه در دلم است از دَرم فراز آید
🔸امید بسته برآمد ولى چه فایده زانک
🔹امید نیست که عمرِ گذشته باز آید

🔸کوس رحلت بکوفت دست اجل
🔹اى دو چشمم ! وداعِ سر بکنید
🔸اى کف دست و ساعد و بازو
🔹همه تودیع یکدیگر بکنید

🔸بر منِ اوفتاده دشمن کام
🔹آخر اى دوستان گذر بکنید
🔸روزگارم بشد به نادانى
🔹من نکردم شما حذر بکنید

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

حکایت به قلم "ســاده و روان"


📚 باب اول : در سیرت پادشاهان

🌺 حکایت ۹

💫 يكى از شاهان عجم، بسیار پير، فرتوت و رنجور شده بود، به طورى كه ديگر اميد به ادامه زندگى نداشت. در اين هنگام سوارى نزد او آمد و گفت: مژده باد بر شما، فلان قلعه را فتح كرديم و دشمنان را اسير نموديم و همه سپاه و جمعيت دشمن در زير پرچم شما آمدند و فرمانبر فرمان شما شدند. شاه رنجور، آهى سر كشيد و گفت: "اين مژده براى من نيست، بلكه براى دشمنان من يعنى وارثان مملكت است."

🔸بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
🔹که آنچه در دلم است از دَرم فراز آید
🔸امید بسته برآمد ولى چه فایده زانک
🔹امید نیست که عمرِ گذشته باز آید

🔸کوس رحلت بکوفت دست اجل
🔹اى دو چشمم ! وداعِ سر بکنید
🔸اى کف دست و ساعد و بازو
🔹همه تودیع یکدیگر بکنید (1)

🔸بر منِ اوفتاده دشمن کام
🔹آخر اى دوستان گذر بکنید
🔸روزگارم بشد به نادانى
🔹من نکردم شما حذر بکنید

1_تودیع: وداع کردن
 


📚 باب اول (در سیرت پادشاهان)

🌹حکایت ۱۰

✨ بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.

🔶درویش و غنى بنده این خاک درند
🔷و آنان که غنى ترن محتاجترند

آنگه مرا گفت: از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان، خاطری همراه من کنید که از دشمنی صعب اندیشناکم. گفتمش: بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.

🔶به بازوان توانا و قوت سردست
🔷خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
🔶نترسد آنکه برافتادگان نبخشاید
🔷که گر ز پاى درآید، کسش نگیرد دست
🔶هرآنکه تخم بدى کشت و چشم نیکى داشت
🔷دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
🔶زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
🔷و گرتو مى ندهى داد، روز دادى هست

🔶بنى آدم اعضاى یکدیگرند
🔷که در آفرینش ز یک گوهرند
🔶چو عضوى به درد آورد روزگار
🔷دگر عضوها را نماند قرار
🔶تو کزمحنت دیگران بى غمى
🔷نشاید که نامت نهند آدمى
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

حکایت به قلم "ســاده و روان"


📚 باب اول : در سیرت پادشاهان

🌺 حکایت ۱۰

💫 در مسجد جمعه شهر دمشق، در كنار مرقد مطهر حضرت يحيى پيغمبر(ع) به عبادت و راز و نياز مشغول بودم، ناگاه ديدم يكى از شاهان عرب كه به ظلم و ستم شهرت داشت براى زيارت قبر يحيی (ع) به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست .

🔸درويش و غنى بنده اين خاك درند
🔹و آنان كه غنى ترن محتاج ترند

پس از دعا به من رو كرد و گفت: از آنجا كه فيض همت درويشان (مستمندان ) عمومى است و آنها رفتار درست و نيك دارند، تقاضا دارم عنايت و دعايى براى من كنند، زيرا از گزند دشمنى سرسخت ، ترسان هستم. به شاه گفتم: بر ملت ناتوان مهربانى كن، تا از ناحيه دشمن توانا نامهربانى و گزند نبينى.

🔸به بازوان توانا و قوت سر دست
🔹خطاست پنجه مسكين ناتوان بشكست
🔸نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد
🔹كه گر ز پاى در آيد، كسش نگيرد دست
🔸هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
🔸دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست (1)
🔹ز گوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
🔸و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست

🔸بنى آدم اعضاى يكديگرند
🔹كه در آفرينش ز يك گوهرند
🔸چو عضوى به درد آورد روزگار
🔹دگر عضوها را نماند قرار
🔸تو كز محنت ديگران بى غمى
🔹نشايد كه نامت نهند آدمى

1_ دماغ بیهده پختن: اشتباه فکر کردن . فکر باطل کردن

 
عقب
بالا