انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

گلستان سعدی

شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد، موضعی خوش و خرّم و درختان درهم. گفتی که خردهٔ مینا بر خاکش ریخته و عِقد ثریا از تارکش آویخته.
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال
دَوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون

آن پر از لاله‌های رنگارنگ
وین پر از میوه‌های گوناگون

باد در سایهٔ درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون
 

بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد، دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضَیْمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده. گفتم: گل بستان را چنان که دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته‌اند: هر چه نپاید دلبستگی را نشاید. گفتا: طریق چیست؟ گفتم: برای نُزهت ناظران و فُسحت حاضران، کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عَیش ربیعش را به طَیش خریف مبدل نکند.
به چه کار آیدت ز گل طبقی؟
از گلستان من ببر ورقی
 
گل همین پنج روز و شَش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد

حالی که من این بگفتم، دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که اَلْکریمُ إِذا وَعَدَ وَفا. فصلی در همان روز اتفاق بَیاض افتاد، در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید. فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد.
 
مراد ما نصیحت بود و گفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم
و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاهِ جهان‌پناه، سایهٔ کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان، اَلمؤیِّدُ مِنَ السَّماء المنصورُ عَلَی الْأَعْداء، عَضُدُ الدَّولةِ الْقاهرة، سِراجُ الْمِلّةِ الْباهرةِ، جَمالُ الْأَنام، مَفخرُ الإِسلام، سَعدُ بنُ الاتابکِ الْاَعظم، شاهنشاه المعظم، مَولیٰ ملوکِ العربِ و العجم، سلطانُ الْبَرِّ وَ الْبَحر، وارثُ مُلْکِ سلیمان، مظفرالدین أَبی بکرِ بنِ سعدِ بنِ زنگی أَدامَ اللّهُ إِقبالَهُما و ضاعَفَ جَلالَهُما وَ جَعَلَ إِلیٰ کُلِّ خِیرٍ مَآلَهُما و به کرشمهٔ لطف خداوندی مطالعه فرماید.
 
گر التفات خداوندی‌اش بیاراید
نگارخانهٔ چینیّ و نقش ارتنگیست

امید هست که روی ملال در نکشد
از این سخن که گلستان نه جای دلتنگیست

علی الخصوص که دیباچهٔ همایونش
به نام سعدِ ابوبکرِ سعدِ بِنْ زنگیست
 
دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر بر نیارد و دیدهٔ یأس از پشت پای خجالت بر ندارد و در زمرهٔ صاحب‌دلان مُتَجَلِّی نشود مگر آنگه که مُتَحَلّي گردد به زیور قبول امیر کبیر، عالِم عادل، مؤیّد مظفّر منصور، ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت، کَهفُ الفقرا، مَلاذُ الغُرَبا، مُربِّی الفُضَلا، مُحِبُّ الأتقیا، افتخار آل فارس، یَمینُ الْمُلْک، مَلِکُ الْخَواص، فَخرُ الدّولةِ وَ الدّین، غیاثُ الْإِسلامِ و المسلمین، عُمْدةُ الْمُلوکِ و السَّلاطین، ابوبکرِ بنِ أَبي نَصر، أَطالَ اللّهُ عُمرَهُ و أَجَلَّ قَدرَهُ و شَرَحَ صَدرَهُ و ضاعَفَ أَجْرَهُ که ممدوحِ اکابر آفاق است و مجموع مکارم اخلاق.
هر که در سایهٔ عنایت اوست
گنهش طاعت است و دشمن، دوست
 
به هر یک از سایر بندگان حواشی، خدمتی متعیّن است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند در معرض خطاب آیند و در محل عتاب، مگر بر این طایفهٔ درویشان که شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولی‌تر است که در حضور، که آن به تصنّع نزدیک است و این از تکلّف دور.
پشت دوتای فلک، راست شد از خرّمی
تا چو تو فرزند زاد، مادر ایام را

حکمت محض است اگر لطف جهان‌آفرین
خاص کند بنده‌ای مصلحت عام را
 
دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر، زنده کند نام را

وصف تو را گر کنند، ور نکنند اهل فضل
حاجت مشّاطه نیست، روی دلارام را
 
تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی می‌رود، بنا بر آن است که طایفه‌ای از حکماء هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن می‌گفتند، به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است، یعنی درنگ بسیار می‌کند و مستمع را بسی منتظر باید بودن تا تقریر سخنی کند. بزرجمهر بشنید و گفت: اندیشه کردن که چه گویم، به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم.
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد، آنگه بگوید سخن

مزن تا توانی به گفتار، دم
نکو گوی، گر دیر گویی چه غم؟

بیندیش، وآنگه بر آور نفس
وزآن پیش بس کن، که گویند بس

به نطق آدمی بهتر است از دَواب
دَواب از تو به، گر نگویی صواب
 
فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عزّ نصره، که مجمع اهل دل است و مرکز علمای متبحر؟ اگر در سیاقت سخن دلیری کنم، شوخی کرده باشم و بضاعت مزجاة به حضرت عزیز آورده و شبه در جوهریان جوی نیارد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد و منارهٔ بلند بر دامن کوه الوند پست نماید.
هر که گردن به دعوی افرازد
خویشتن را به گردن اندازد

سعدی افتاده‌ایست آزاده
کس نیاید به جنگ افتاده

اول اندیشه وآنگهی گفتار
پای‌بست آمده‌ست و پس دیوار
 
نخل‌بندی دانم، ولی نه در بستان و شاهدی فروشم، ولیکن نه در کنعان.
لقمان را گفتند: حکمت از که آموختی؟ گفت: از نابینایان که تا جای نبینند، پای ننهند.
قَدِّمِ الْخروجَ قبلَ الْوُلوج، مردیت بیازمای وانگه زن کن
 
گرچه شاطر بود خروس به جنگ
چه زند پیش باز رویین چنگ

گربه شیر است در گرفتن موش
لیک موش است در مصاف پلنگ

اما به اعتماد سِعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرائم کهتران نکوشند، کلمه‌ای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیر ملوک ماضی رحمهم اللّه در این کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه بر او خرج، موجب تصنیف کتاب این بود و بِاللّهِ التَّوفیق
 
بمانَد سال‌ها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی

غرض نقشیست کز ما باز ماند
که هستی را نمی‌بینم بقایی

مگر صاحب‌دلی روزی به رحمت
کند در کار درویشان دعایی
 
امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب، ایجاز سخن مصلحت دید تا بر این روضهٔ غَنّا و حدیقهٔ غَلبا چون بهشت، هشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد تا به ملال نینجامد.

باب اوّل: در سیرت پادشاهان
باب دوم: در اخلاق درویشان
باب سوم: در فضیلت قناعت
باب چهارم: در فواید خاموشی
باب پنجم: در عشق و جوانی
باب ششم: در ضعف و پیری
باب هفتم: در تأثیر تربیت
باب هشتم: در آداب صحبت

در این مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
 
عقب
بالا