انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

رمان پژواک خاموش | pary کاربر انجمن ناولز

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Pary
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
چشمان لیلی به شدت گشاد شد. نگاهش به ارلن‌ برگشت و دستش را به سرعت از روی آن برداشت.
- اون؟...یعنی چطور؟
- باید حواست رو جمع کنی. اینجا هیچ‌چیز به ساده‌گی که فکر می‌کنی نیست.
لیلی به شدت خود را کنترل کرد. سرش گیج می‌رفت، ولی او نمی‌خواست به هیچ وجه ضعف نشان بدهد. خودش را مجبور کرد تا به سیستم‌های دیگر نگاه کند. آزمایش‌ها در حال پیشرفت بودند، و او می‌دانست که اشتباه نکردن در این لحظات، فقط یک راه دارد: تمرکز.
همانطور که در حال مرتب کردن لوازم بود، چشمش به قسمتی از شیشه‌های آزمایشگاه افتاد. داخل یکی از آن‌ها چیزی تکان می‌خورد. پاره‌پاره و دفرمه، شاید یکی از آزمایش‌هایی که به‌طور مستقیم با ویروس "جدید" در ارتباط بود. حس عمیقی از وحشت در درونش ایجاد شد، اما اجازه نداد به آن توجه کند. باید کارش را انجام می‌داد.
- تو اینجا داری با یه ویروس مرگبار کار می‌کنی. حواست باشه.
کلماتش همچنان در ذهنش می‌چرخیدند. لیلی تمام حواسش را جمع کرد و شروع به عمل کرد. اما هر لحظه که می‌گذشت، احساس می‌کرد چیزی در داخل آزمایشگاه در حال خراب شدن است. هر دقیقه‌ای که می‌گذشت، پیچیدگی‌های بیشتر و بیشتر به سراغش می‌آمدند.
یک لحظه دستش لرزید و ترکیب شیمیایی‌ای که در ارلن قرار داشت، از دستش افتاد و روی زمین پاشید.
- اگه اشتباه کنی، دیگه هیچ‌چیز برات باقی نمی‌مونه.
لیلی نفسش را در سینه حبس کرد. هر چیزی که به دستش می‌رسید، داشت به یک کار اشتباه تبدیل می‌شد. باید موفق می‌شد.
یک ساعت گذشت، ولی او همچنان در تلاش بود تا پادزهر مورد نظر را بسازد. هدفش فرار از اشتباهات بیشتر بود. اما آیا او موفق می‌شد؟
لیلی دست‌هایش را با شدت به هم می‌مالید. هر حرکتی که می‌کرد، به نظر می‌رسید در معرض اشتباهی بزرگ‌تر قرار می‌گیرد. هوا در آزمایشگاه سنگین‌تر از همیشه بود. درست مثل این که در حال غرق شدن در یک اقیانوس بی‌پایان از اطلاعات و فشار بود. تنها چیزی که او می‌دانست این بود که باید سریع‌تر از زمان عمل کند، اما این فشار بی‌رحمانه به او اجازه نمی‌داد حتی یک لحظه آرام بگیرد.
چشمانش هنوز روی ارلن‌های آزمایشگاهی می‌چرخید. همه چیز به نظرش یک بازی می‌آمد. او از یک طرف می‌دانست که اینجا هیچ‌چیز معمولی نیست، اما از طرف دیگر نمی‌توانست درک کند که چرا همه این اتفاقات باید بر دوش او بیافتد.
شخصی که درست روبه‌رویش ایستاده بود، به او نگاه نکرد، ولی صدایش به گوشش رسید.
-این ویروس با چیزی که تصور می‌کنی فرق داره. تو فقط به مراحل علمی نگاه می‌کنی، اما باید درک کنی که تو اینجا برای امتحان شدنی.
 
لیلی، در حالی که نگاهش خیره به او می‌شد، به سختی از بین لب‌های خشک خود حرفی زد:
- چطور باید این رو درست کنم؟
سکوت سنگینی در فضا حکمفرما بود. ادموند از جایش حرکت نکرد. نگاهش را از صفحه‌نمایش برداشته و تنها لبخند محوی زد. چیزی در این لبخند، بیشتر از هر زمان دیگر او را می‌ترساند. در حالی که به آرامی دستش را روی صفحه‌ی کناری می‌کشید، با صدایی که کم‌کم تنش آن بیشتر می‌شد، ادامه داد:
-تو باید خودت پیدا کنی. تنها راهی که می‌تونی موفق بشی اینه که تمرکز کنی و بدون هیچ سوالی پیش بری. وقتی شروع می‌کنی، هیچ راه برگشتی نیست.
لیلی، همانطور که بر روی صفحه‌های دستگاه‌ها دست می‌کشید، هر لحظه بیشتر از پیش در دام این فضا گرفتار می‌شد. فشار درونی‌اش به او می‌گفت که زمان بسیار محدود است، اما همزمان، چیزی در درونش مثل یک سیگنال هشدار به صدا درآمده بود.
- هر اشتباهی که اینجا مرتکب بشی، به قیمت زندگی خیلیا تموم میشه.
لیلی، در حالی که نفسش به سختی بالا می‌رفت، دستانش را به دستگاه کنار دستش فشار داد. انگار همه چیز به سرعت در حال تبدیل شدن به یک تجربه غیرقابل تحمل بود. هر حرکت او به نظر می‌رسید از کنترلش خارج می‌شود. همه چیز در اطرافش، دستگاه‌ها، صداها، و حتی نورها، مثل موانعی در مسیرش قرار گرفته بودند.
در همان لحظه، دستگاه‌های آزمایشگاهی شروع به صدا دادن کردند. این صداها رعب‌آور بودند، گویی هر لحظه احتمال انفجار می‌رفت. لیلی نگاهش را از صفحه برداشت و در یک لحظه متوجه شد که یکی از شیشه‌های آزمایشگاه ترکیده است. صدای شکستن آن شیشه مانند رعدی در آزمایشگاه پیچید. نگاهش به سمت جایی که شکستگی به وجود آمده بود چرخید و فورا به عقب دوید.
-گفتم که هیچ‌چیزی اینجا ساده نیست.
دست‌هایش به سرعت لرزیدند و همانطور که نگاهش به اطراف می‌چرخید، احساس می‌کرد که هر لحظه ممکن است او نیز مثل همان شیشه بشکند. ادموند، در حالی که با گامی آرام به سمت او نزدیک می‌شد، گفت:
-حواست باشه، لیلی. هنوز فقط یکی از مراحل رو گذروندی. با یکی دیگه از اشتباهات، ممکنه دیگه هیچ‌چیزی برات باقی نمونده باشه.
لیلی نفس عمیقی کشید و به سختی از جای خود حرکت کرد. دستگاه‌ها شروع به لرزیدن می‌کردند. آن‌ها فشاری بیشتر از آنچه که او می‌توانست تحمل کند، به او وارد می‌کردند.
در حالی که دستانش به شدت لرزان بود و کنترل وضعیت از دستش خارج شده بود، نگاهش به صفحه‌ی نمایشگر سرشار از اطلاعات گره خورد. چیزی را که لازم داشت نمی‌دید، فقط سراب و بی‌ثباتی.
-تو فقط باید یک چیز رو یاد بگیری: اینجا یا می‌مونی یا می‌میری.
در همین لحظه، ضربات دستگاه‌ها بیشتر از قبل به فضا فشار می‌آورد. لیلی دستش را به یکی از دستگاه‌ها فشار داد، ولی چیزی در درونش فریاد می‌زد که دیگر برای تغییر هر چیزی دیر است.
 
لیلی قدم به قدم پیش می‌رفت. هر لحظه که می‌گذشت، فشار بیشتری روی شانه‌هایش حس می‌کرد. انگار همه چیز در حال چرخش بود و او در این میان تنها یک مهره بود، یکی که اگر کوچک‌ترین اشتباهی می‌کرد، در این دنیای تاریک به راحتی ناپدید می‌شد. هرگوشه‌ای از آزمایشگاه پر بود از دستگاه‌هایی که به‌طور بی‌وقفه کار می‌کردند. هر صدای ضعیفی، هر لرزشی در دستگاه‌ها، به او یادآوری می‌کرد که زمان در حال گذر است و او هنوز فقط به نیمه‌ی راه رسیده.
چشمانش را به صفحه‌نمایش جلویش دوخته بود. اطلاعات، کدها و نمودارها همه در هم می‌آمیختند و هیچ‌چیز از آن‌ها قابل فهم نبود. گیج و سردرگم، دستش را به صورت ناخودآگاه روی صفحه کشید، سعی کرد منطقی باشد، اما هیچ‌چیز در اینجا منطقی نبود. فشار روحی هر ثانیه بیشتر از قبل او را درگیر می‌کرد.
در همین لحظه، سایه‌ای از پشت سرش به سمتش آمد. نفسش به طور غیرارادی حبس شد. ادموند نزدیک‌تر از همیشه بود. او دقیقاً همانطور که همیشه کار می‌کرد، از پشت سر به صفحه‌نمایش نگاه کرد.
- حواست به زمان باشه. هنوز هیچ چیزی رو پیدا نکردی.
لیلی نفسی به سختی کشید و روی صندلی پشت میز نشست. قلبش به شدت می‌تپید و دستانش همچنان می‌لرزید. او می‌دانست که زمان در حال تمام شدن است، اما هر کاری که می‌کرد، به نظر نمی‌رسید راه حلی برای مشکلاتش پیدا کند.
چشمانش را به خط‌هایی که روی صفحه در حال حرکت بودند دوخته بود، اما ذهنش به جایی دیگر پرتاب شده بود. چیزی در دلش شک داشت. همانطور که در عمق افکارش غرق شده بود، صدای قدم‌های ادموند دوباره توجهش را جلب کرد.
- فقط به جلو نگاه کن. هیچ راه برگشتی نیست.
دست‌هایش را روی میز گذاشت و به آرامی از جایش بلند شد. هیچ‌چیزی در اینجا بر اساس اراده او پیش نمی‌رفت. احساس می‌کرد که هر لحظه ممکن است در این تاریکی گم شود. ادموند برای لحظه‌ای متوقف شد، چشمانش به صفحه‌نمایش خیره بود و سپس نگاهش را به او چرخاند.
- یادت باشه. در اینجا هیچ‌چیزی همون‌طور که به نظر میاد، نیست.
لیلی تنها به او نگاه کرد. چشمانش احساساتی نبودند. هیچ‌چیز جز سردی و بی‌رحمی در آن‌ها دیده نمی‌شد. گویی هیچ چیزی او را متأثر نمی‌کرد. او نیک می‌دانست که اگر بخواهد بقا پیدا کند، باید به بازی‌های ادموند وارد شود، بی‌آنکه خود را درگیر احساسات کند.
مطمئن نبود که چقدر دیگر می‌تواند در این بازی دوام بیاورد. پنج روز دیگر، پنج روزی که تمام سرنوشت او و شاید همه چیز به آن‌ها وابسته بود. چیزی که بیشتر از همه به او فشار می‌آورد این بود که هیچ‌چیز برای او مشخص نبود. شاید در نهایت، این آزمایش‌ها نه تنها باعث نابودی او شوند، بلکه خطرات بزرگ‌تری در پشت آن‌ها نهفته باشد.
اما او باید پیش می‌رفت. انتخاب دیگری نداشت.
 
لیلی هنوز روی میز نشسته بود و ذهنش به سرعت در حال چرخش بود. ساعت‌ها گذشته بودند و او همچنان در تلاش بود تا به ترکیب دقیقی از مواد دست پیدا کند، اما هر چیزی که امتحان می‌کرد، نتیجه‌ای که می‌خواست را نمی‌داد. آزمایشات شروع به پیچیده‌تر شدن می‌کردند، و اضطرابش بیشتر از پیش می‌شد. هر کلمه‌ای که از دهان ادموند بیرون می‌آمد، فشار بیشتری را روی شانه‌هایش می‌انداخت. صدای قدم‌هایش که در گوشه و کنار آزمایشگاه طنین‌انداز می‌شد، مانند یک تهدید همیشگی در فضا پخش می‌شد.
دست‌هایش را روی صورتش گذاشت، سعی کرد تمرکز کند. هنوز چیزی پیدا نکرده بود. هیچ‌چیزی به نظر نمی‌رسید درست پیش برود. ذهنش از شدت فشار به سمت بن‌بست می‌رفت. اما هیچ راهی برای متوقف شدن وجود نداشت. باید ادامه می‌داد.
در همین لحظه، صدای قدم‌های سنگین ادموند دوباره به گوشش رسید. او مثل سایه‌ای بی‌صدا در آزمایشگاه قدم می‌زد. لیلی هنوز نتوانسته بود تا حدی این فضا را بشناسد. محیطی بی‌رحم که در آن هیچ چیزی به سادگی به دست نمی‌آمد.
- هیچ‌وقت فکر نکردی چرا اینجا این‌طور به هم ریخته‌ست؟
صدایش در فضا پیچید، کم‌کم به لیلی رسید. نگاهش سرد بود و تیزتر از همیشه.
لیلی نفس عمیقی کشید و سرش را بالا برد. نگاهش را از دستگاه‌ها گرفت و به او دوخت. اگرچه هنوز با استرس صحبت می‌کرد، اما به خود گفت باید محکم‌تر از قبل عمل کند.
- فقط باید این رو درست کنم. به همین خاطر اینجام.
برای لحظه‌ای، نگاه ادموند نرم‌تر به نظر رسید، اما خیلی زود دوباره به حالت اولش برگشت. به آرامی و بی‌صدا به سمت یکی از قفسه‌ها رفت و کاغذی برداشت. بدون هیچ کلمه‌ای دوباره به سمت لیلی برگشت.
- تو فکر می‌کنی همه چیز به همین سادگیه؟
کلماتش سنگین بودند، مثل وزنه‌ای که به قلبش فشار می‌آورد.
لیلی در حالی که به کاغذ نگاه می‌کرد، احساس می‌کرد در حال سقوط به یک پرتگاه است. هیچ‌چیز از آنچه در آن لحظه می‌دید، به نظر طبیعی نمی‌آمد. آزمایشات، ویروس، رفتار ادموند و حتی این فضا، همه و همه تکه‌هایی از یک معما بودند که هیچ‌وقت جوابش را پیدا نمی‌کرد.
چشمانش را بست. لحظه‌ای آرامش پیدا کرد، اما خیلی زود صدای ادموند به او یادآوری کرد که چیزی که می‌خواهد بسیار فراتر از حد توانش است. چیزی که ممکن است حتی فراتر از بقا باشد.
- زمان به سرعت داره تموم می‌شه. هیچ‌چیزی رو برای خودت نگه ندار. اینجا هیچ‌چیز برای کسی نمی‌مونه.
لیلی نفسش را حبس کرد. احساس می‌کرد که درونش چیزی در حال فروپاشی است. اما او نمی‌توانست متوقف شود. باید این آزمایش را به پایان می‌رساند.
پایان پنج روز نزدیک بود، اما او هنوز نمی‌دانست که آیا موفق خواهد شد یا نه.
 
لیلی ایستاده بود و به صفحات کدهای پیچیده و محاسباتی که روی صفحه نمایشگر جلویش باز شده بودند، نگاه می‌کرد. ساعت‌ها بود که پشت میز کار کرده بود، اما هیچ چیز درست پیش نمی‌رفت. حتی در آن لحظات، وقتی به جلو نگاه می‌کرد، احساس می‌کرد که همه چیز از دستش خارج شده است. ویروس جهش‌یافته هر لحظه سریع‌تر پیش می‌رفت، و او حتی نمی‌توانست پیش‌بینی کند که در پنج روز باقی‌مانده چه بر سرش خواهد آمد.
دمای آزمایشگاه کم بود، اما گرمای درونی لیلی به شدت افزایش می‌یافت. تَنِش در فضای محصور شده‌ی آزمایشگاه، همانند دود در اتاقی پر از شمع، همه‌جا را گرفته بود. صدای دستگاه‌ها همچنان بی‌وقفه در گوشش زنگ می‌زد و هر لحظه فشار بیشتری را به ذهنش وارد می‌کرد.
ناگهان در آزمایشگاه باز شد. در حالی که سرش پایین بود و چشمانش به صفحات اطلاعات چسبیده بود، صدای قدم‌های سنگین ادموند را شنید که به سمتش می‌آمد.
- نبال چی می‌گردی؟
صدای سردش مستقیم به مغزش نفوذ کرد.
لیلی سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد. ادموند به آرامی نزدیک‌تر می‌شد و مثل همیشه نگاهش بی‌رحمانه و بی‌تفاوت بود. این بار بیشتر از همیشه، به نظر می‌رسید که تنها یک نقاب از انسانیت باقی‌مانده است. همه چیز در او به چیزی سرد و بی‌احساس تبدیل شده بود.
- دارم سعی می‌کنم این رو درست کنم.
صدایش لرزان بود، اما سعی می‌کرد محکم بماند.
اما ادموند فقط نگاهش کرد، انگار که تمام حرف‌هایش بی‌ارزش بوده‌اند. حتی چند لحظه مکث نکرد و بعد کلماتش به شکلی بی‌رحمانه ادامه پیدا کرد.
- هیچ‌وقت فکر نکردی که شاید نباید اینجا باشی؟
او قدمی به جلو برداشت و خیلی نزدیک به میز لیلی ایستاد.
- ممکنه هرکاری که می‌کنی مهم نباشه. ممکنه که اینجا چیزی نباشه که بتونی درست کنی.
لیلی دلش می‌خواست چیزی بگوید، چیزی که او را به چالش بکشد، اما هیچ چیزی به ذهنش نمی‌رسید. هر جمله‌ای که از دهنش بیرون می‌آمد، به نظر بی‌اثر و بی‌حس می‌آمد. احساس می‌کرد تنها در یک آزمایش بی‌پایان و بی‌نتیجه گرفتار شده است.
- می‌تونم این رو درست کنم.
این بار صدایش بلندتر شد، انگار که چیزی درونش می‌خواست از درونش بیرون بیاید. "من باید موفق بشم."
ادموند به او نگاه کرد و لحظه‌ای سکوت حاکم شد. نگاهش، نگاهی سرد و بی‌رحمانه، همانند یک محاکمه بی‌پایان بود.
- اگه نتونی، چطور؟
او یک قدم به عقب برداشت، اما هنوز نگاهش به لیلی بود.
- اگه نتونی، هیچ‌کس دیگه‌ای هم نمی‌تونه. اما این رو بدون که برایت و یا من مهم نیست.
 
لیلی با این جمله‌های تلخ و سنگین حس کرد که زیر فشار خرد می‌شود. شاید هیچ‌چیزی به اندازه‌ی این که ادموند اینطور بی‌احساس و بی‌تفاوت به او نگاه کند، ترسناک نبوده است. اما او نمی‌توانست عقب‌نشینی کند. باید راهی پیدا می‌کرد.
- من باید این رو درست کنم!
به سختی این جمله از میان دندان‌هایش بیرون آمد.
- من نمی‌تونم شکست بخورم.
ادموند نگاهش را به صفحه نمایشگر انداخت، سپس به آرامی برگشت. پیش از آن که درب آزمایشگاه را باز کند و وارد راهرو شود، کلماتش دوباره در فضا طنین‌انداز شد.
- زمان به سرعت تموم می‌شه، لیلی. یادت باشه، اینجا هیچ‌چیزی برای کسی نمی‌مونه.
درب به آرامی بسته شد، و لیلی دوباره به صفحه نمایشگر خیره شد. فشار و استرس به حدی رسیده بود که هر لحظه ممکن بود همه چیز فرو بریزد. باید همه‌چیز را درست می‌کرد، اما چگونه؟
***
هوا داخل راهروها سنگین‌تر شده بود. گویی اکسیژن نیز هم فهمیده بود که اتفاقی در راه است. لیلی از پشت شیشه‌ی ضدگلوله‌ی اتاق کنترل به اتاق ایزوله نگاه می‌کرد. آنجا، موجودی روی تخت فلزی دراز کشیده بود. نه کاملاً انسان، نه کاملاً چیزی دیگر. تنفسش نامنظم بود. نبضش روی مانیتور بالا و پایین می‌رفت، گویی قلبش هنوز مطمئن نبود که باید بتپد یا نه.
دست‌ها را روی سینه گره زد. سردش شده بود، با این‌که سیستم تهویه، دما را در حالت پایدار نگه می‌داشت. نه به خاطر دما، بلکه به خاطر چیزی که درون آن اتاق بود؛ چیزی که در آن موجود داشت رشد می‌کرد.
صدای قدم‌ها، مثل همیشه با ریتم منظم، از ته راهرو نزدیک شد. این بار بدون اینکه بچرخد، فهمید چه کسی دارد می‌آید. بوی ضدعفونی‌کننده‌ی مخصوص، سایه‌ی بلند، و سکوت مرموزش را میان صد نفر هم تشخیص می‌داد.
کنارش ایستاد. بدون حرف زدن، بدون نگاه کردن.
هر دو، فقط به موجودی که روی تخت بود خیره ماندند.
پلک‌های نیمه‌باز آن موجود، ناگهان لرزیدند. عضلاتش زیر پوست کش آمده و ترک‌ خورده، منقبض شد. برای لحظه‌ای، انگار چیزی داشت از درونش بیرون می‌زد. اما فقط برای لحظه‌ای!
بعد دوباره فروکش کرد. گویی هنوز وقتش نرسیده باشد.
سکوت را صدایی عمیق و کوتاه شکست.
- داره تغییر می‌کنه.
این جمله را با خودش زمزمه کرده بود، نه با لیلی. انگار بیشتر داشت به خودش یادآوری می‌کرد که هنوز کنترل در دست خودش است. لیلی اما نگاهش را از روی موجود برنداشت.
- اون دیگه انسان نیست… درسته؟
پاسخی نیامد.
فقط سکوت.
 
تا این‌که صدای دستگاه ثبت علائم حیاتی بالا رفت. تند. پی‌درپی. لیلی چشم تنگ کرد. موجود توی تخت شروع کرد به تقلا کردن. پاهایش می‌لرزید، دست‌ها کشیده می‌شد، انگار بندهای چرمی تخت کافی نبودند.
- ما چیزی ساختیم که نمی‌فهمیمش.
لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لب‌های آن مرد نشست. تلخ. سنگین.
- یا شاید… ساختیم چون دقیقاً می‌فهمیمش.
لیلی عقب رفت. پلک زد. نگاهش پر از سؤال شد. اما هنوز برای پرسیدن زود بود. هنوز داشت بین دانستن و نادیدن مردد می‌چرخید.
- من باید بدونم تو اون بدن چی داره شکل می‌گیره.
- می‌فهمی! خیلی زودتر از اونی که فکر می‌کنی.
صدای زنگ خطر مثل شلاقی در فضای اتاق پیچید. دستگاه شروع کرد به چشمک زدن. نور قرمز تمام اتاق کنترل را روشن و خاموش می‌کرد. و همان لحظه، موجود روی تخت فریادی از اعماق وجودش کشید. صدایی که نه انسانی بود، نه حیوانی.
صدایی که مثل پژواکِ خالیِ چیزی درون لیلی پیچید… چیزی که قرار بود تا پنج روز آینده، سرنوشت همه چیز را عوض کند.
درب اتاق ایزوله با صدایی خشک بسته شد. قفل‌های مغناطیسی یکی‌یکی درگیر شدند. لیلی هنوز مقابل شیشه ایستاده بود. نور قرمز خاموش شده بود، اما آن فریاد وحشیانه هنوز در گوشش می‌پیچید.
صدایی که نه به انسان شباهت داشت، نه به حیوان. بیشتر شبیه جیغی بود که از درون استخوان‌ها بیرون می‌زد.
دستکش‌های نازک را از دستش بیرون کشید و کف دست را روی پیشانی کشید. پوستش خیس شده بود. عرق سرد، مثل مهی ناپیدا، از میان موها بیرون می‌زد. ترسِ صرف نبود؛ چیزی عمیق‌تر در وجودش فرو رفته بود. حسی شبیه به دفن شدن در محفظه‌ای بی‌هوا، جایی که نفس کشیدن خودش جرم است.
پشت سرش بوق کوتاهی به صدا درآمد. تصویر بیمار روی مانیتور ظاهر شد. نمودارها، منحنی‌ها، عددهایی که همه از اشتباهی آشکار خبر می‌دادند.
- دماش داره می‌ره بالا! این طبیعی نیست.
صدایی بی‌احساس از سمت کنسول شنیده شد:
- متابولیسمش جهش پیدا کرده. سطح اکسیژن خون افت کرده. یعنی یا سلول‌ها دارن از بین می‌رن… یا چیزی توی ساختارشون داره عوض می‌شه.
لیلی جلوتر رفت. تصویر واضح‌تر شد. پوست بیمار پر از رگه‌های تیره بود. تاریکی از زیر پوست عبور کرده بود، شبیه به ریشه‌های گیاه. قلب هنوز می‌زد، اما کند. به طرز خطرناکی کند.
پلک زد. برای لحظه‌ای، چیزی در چشمانش لرزید. یک حرکت سریع و نامعمول.
- نه، صبر کن!
چرخید. دستش ناخواسته به دکمه‌ی هشدار خورد.
- اون بیداره؟!
 
صدای ساها، یکی از مهندس‌های کنترل از بی‌سیم پخش شد:
- نه، نباید باشه. با اون دوزی که زدیم باید حداقل شش ساعت بیهوش بمونه.
در همان لحظه، بیمار سرش را سمت دوربین چرخاند. مستقیم نگاه کرد. مردمک چشمانش از نور قرمز پر شده بود، نوری زنده، غیرقابل‌درک.
لیلی با قدمی سریع عقب رفت. ضربان قلبش بالا زده بود.
- اون داره ما رو می‌بینه.
و پیش از آن‌که کسی کلمه‌ای بگوید، صدای زوزه‌ای از اتاق بلند شد. آژیر دوباره روشن شد. سیستم هشدار اعلام کرد:
- سطح امنیتی در حال نقض شدن است!
بدنش بی‌اراده لرزید. همان جمله‌ای که قبلاً زیر لب زمزمه کرده بود در ذهنش چرخید:
«ما چیزی ساختیم که نمی‌فهمیمش.»
و حالا، آن چیز داشت خودش را نشان می‌داد.
هشدارها بی‌وقفه در فضا پیچید. صدای آژیرهایی که پشت‌سر هم نعره می‌کشیدند، طنین ناهنجاری در دل آزمایشگاه انداخته بود. چراغ‌های قرمز اضطراری، یکی‌یکی روی دیوارها جان می‌گرفتند و با هر چشمک‌شان، گویی سایه‌های زنده‌ای را از دل تاریکی بیرون می‌کشیدند.
سردی عجیبی در هوا پخش بود؛ نه فقط از تهویه‌ها، بلکه از چیزی ناپیدا که نفس‌ها را سنگین و حرکت را کُند می‌کرد. مانیتورها یکی‌یکی نویزدار شدند. تصویر اتاق قرنطینه لحظه‌ای محو شد، و با برگشتش، چیزی در آن تغییر کرده بود. مرد روی تخت دیگر آن "انسانی" نبود که چند ساعت پیش دیده بودند. پوستش چروکیده، کشیده، و به طرز بیمارگونه‌ای رنگ‌پریده شده بود. رگ‌ها ورم کرده، و چشم‌هایش گویی چیزی ورای فهم در خود جای داده بود
قدم‌های لیلی بی‌صدا روی کف‌پوش فلزی می‌نشستند. نفسش تند شده بود، اما سعی داشت خودش را کنترل کند. نگاهش به صفحه‌ی نمایش خیره مانده بود، منتظر تصویری واضح، توضیحی، نشانه‌ای از هرچیز قابل درک.
صدای قدم‌های تندتر و مکالمه‌های پراکنده از پشت سر به گوش رسید. یکی از کارکنان با صدایی که از ترس می‌لرزید، فریاد زد:
- فشار داخلی محفظه بالا رفته! اتاق داره می‌لرزه!
سقف به آرامی ناله می‌کرد. نه به‌شکل واضح، اما آن‌قدر محسوس که انگار جایی در اعماق دیوارها چیزی بیدار شده باشد. لیلی به پنل کنترل نزدیک شد، اما دکمه‌ها قفل بودند. اجازه‌ی هیچ دسترسی‌ای داده نمی‌شد.
- ما دسترسی نداریم! سیستم از بالا قفل شده.
صداها یکی‌یکی ساکت شدند. فقط آژیرها مانده بودند و لرزش خفیفی که زیر پا حس می‌شد. لحظه‌ای بعد، تصویر برای ثانیه‌ای برگشت؛ اما تخت خالی بود.
قلب لیلی ایستاد. چشم دوخت به مانیتور، امید به اینکه شاید چیزی دیده باشد، شاید تصویر اشتباه کند.
 
آخرین ویرایش:
صدایش لرزید:
- نه… اون... اون از تخت بلند شده؟
صدای ضربه‌ای شدید از درون اتاق شنیده شد. صدایی که دیوار را لرزاند. بعد دوباره. محکم‌تر. منظم‌تر. گویی چیزی با هر ضربه راهش را باز می‌کرد، نه با پنجه، بلکه با اراده‌ای بی‌وقفه.
یکی از تکنسین‌ها از انتهای سالن داد زد:
- باید محفظه‌ی B رو ایزوله کنیم، سریع!
اما لیلی نمی‌توانست حرکت کند. گویی پاهایش به زمین چسبیده بودند. خشکی دهانش، لرزش دست‌هایش، و فشاری که روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد، اجازه نمی‌داد تصمیم بگیرد. صدای برخوردها شدیدتر شد. سقف شروع کرد به ناله‌ای ممتد، مثل شکستن استخوانی قدیمی.
نورها یکی‌یکی خاموش شدند. در تاریکی، فقط صدای تق‌تق منظمی به گوش می‌رسید. تق‌تق… تق‌تق… تق‌تق… انگار که چیزی پشت دیوار نفس می‌کشید.
و بعد، سکوت مطلق.
نه نوری، نه صدایی، نه حرکتی.
همه‌چیز ایستاد.
تا لحظه‌ای که صدای ترک خوردن فلز، درست از پشت دیوار کنار پنل، فضا را درید.
دود کم‌رنگی از لابه‌لای دریچه‌های سقفی بیرون می‌زد و در نور سرخ اضطراری، بیشتر به مهی غلیظ شباهت داشت تا بخار فنی. صداها دیگر بلند نبودند، فقط نفس‌هایی بریده‌بریده در فضا پیچیده بود و ضربان‌هایی که نه از قلب‌ها، بلکه از دیوارها می‌آمدند.
لیلی دستش را روی دیوار کشید، حس زبری سطح فلزی زیر انگشتانش، مثل خراش خاطره‌ای تاریک در ذهنش ماند. جلوتر، دو سایه در نورهای لرزان به سختی قابل تشخیص بودند. یکی‌شان ایستاده بود، با چشمانی که با وحشت به صفحه‌ی اطلاعات چشم دوخته بود. قامت دیگری در پشت او، درگیر باز کردن پنل اضطراری بود.
نزدیک شد. قدم‌هایش آرام، اما سنگین بودند؛ مانند کسی که می‌داند راهی برای برگشت نیست.
بدون این‌که نگاهش را از مانیتور بردارد، لب باز کرد.
- این دیگه ویروسی نیست... هرچی هست، داره خودش فکر می‌کنه.
کسی که کنار پنل بود با عصبانیت ضربه‌ای به در وارد کرد.
- لعنتی باز نمی‌شه. همه‌چی قفل شده. حتی ارتباط با مرکز فرمان هم قطعه.
صدای نرم‌افزار مانیتور با نویزی کوتاه، گزارشی ناقص پخش کرد. تصویر برای ثانیه‌ای واضح شد؛ موجودی نیمه‌خمیده، پشت به دوربین. بدنش دیگر انسانی نبود. گویا چیزی درونش تغییر مسیر داده است، شبیه به چیزی که فقط در تخیل ممکن بود.
لیلی یک قدم عقب رفت. ته دلش احساس می‌کرد این اولین مرحله از چیزی زرگ‌تر است.
یکی از مردها دست به سینه شد، سایه‌اش رو دیوار افتاده بود و به شکل اغراق‌شده‌ای لرزان می‌زد.
- باید بریم تو. ببینیم چی شده. اگه بخوایم فقط وایستیم و تماشا کنیم، ممکنه خودش بیاد بیرون.
چشم‌ها به او دوخته شد. او، تنها کسی بود که تا کنون سخنی بر زبان نیاورده بود. لی‌لی لبش را گزید، اما صدایش لرزید.
- اگه بریم تو، دیگه راه برگشتی نیست.
 
دست مرد به آرامی بر روی دکمه‌ی کنار درب لغزید. تماس دستش با سطح سرد فلز، همچون برخورد با مرز زنده‌ای از مرگ بود. صدای کلیک کوچکی آمد، اما در حرکتی نکرد.
مرد دوم با صدای نوتیف کوتاهی، تبلتش را بالا گرفت. صفحه‌ای از اطلاعات بیمار سابق نشان داده شد، اما یک فایل جدید خودنمایی می‌کرد. روی آن نوشته شده بود:
"RECORD_3B - Cognitive Override Active"
پلک‌های لیلی روی هم افتاد. حس می‌کرد درونش یخ زده است. این فایل به صورت عادی وجود نداشت. به آرامی خم شد، با انگشت روی فایل ضربه زد.
صدایی پخش شد. صدای خود همان مرد، اما با لحنی که گویی از گور می‌آمد:
- من اون نیستم. من یه‌چیز دیگه‌م! دارم می‌بینم، می‌شنوم! اون‌ها تو مغزم هستن… کمکم کن.
نفس‌ها قطع شد.
سکوت همچون پتکی بر روی فضا فرو آمد. سپس، نگاه‌ها به هم گره خوردند. هر سه نفر، با دستان سرد و بدن‌هایی که از ترس به عرق نشسته بود به یکدیگر خیره شدند؛ و اما سوالی که اکنون درون هوا معلق بود، فضا را بیش از پیش سنگین می‌کرد:
آیا هنوز میشه نجاتش داد؟ یا این فقط شروع سقوطه؟
با لمس دکمه‌ای، درب ایزوله با صدایی کش‌دار باز شد. لولایش زنگ‌زده بود، یا شاید هم این فقط خیال بود؛ همچون باقی چیزهایی که به واقعیت شبیه نبودند.
هاله‌ای قرمز نور از کف تا سقف اتاق بالا می‌رفت. بوی تند مواد ضدعفونی، آمیخته با چیزی نامعلوم، به محض ورود، راه گلویشان را بست. انگار هوا با چیزی غلیظ‌تر از دود اشباع شده بود. چیزی که می‌خواست به زور وارد ریه شود.
لی‌لی قدم اول را که برداشت، حس کرد پاهایش کمی سست شده. نه از خستگی، نه از اضطراب. بیشتر شبیه به حال کسی که پا در زمینی گذاشته که نمی‌داند زنده است یا مرده.
صدای خفیفی از گوشه‌ی اتاق شنیده شد. مثل خراشیدن ناخن روی شیشه. سریع برگشتند، اما چیزی دیده نمی‌شد.
یکی‌شان با احتیاط جلو رفت. نگاهی به تخت انداخت. چیزی در آن پیچیده شده بود. پارچه‌ی ضخیم و نم‌کشیده‌ای که هر لحظه ممکن بود بجنبد. پسرک دست جلو برد، اما قبل از لمس، صدای ضبطی قدیمی از بلندگو پخش شد:
- اگر چیزی دیدید که نمی‌تونید توضیحش بدین، نگاه نکنید. نایستید. حرکت کنید.
نفس‌ها سنگین و نگاه‌ها به سقف دوخته شد. نمی‌شد فهمید این هشدار واقعی بود یا بخشی از یک توهم طراحی‌شده.
پرده‌ی کنار تخت آهسته کنار رفت. سایه‌ای نیمه‌شفاف، نشسته روی صندلی فلزی، با سری خم‌شده به چشم‌های هر سه نفر نیش زد. بندهایی که روی مچ و قوزک بسته شده بود، گویی سال‌هاست باز نشده‌اند. با هر تکان نور، اندامش تغییر شکل می‌داد؛ گویی پوستش خودِ ویروس بود.
 
پسری که تنها چشمهای آبی رنگش از پشت عینک‌های محافظ مشخص بود بعد از مدتی لب گشود:
ـ این دیگه آزمایش نیست، این یه دروغه. ما هیچ‌وقت قرار نبود نجاتش بدیم.
بار دیگر نگاه‌ها به هم دوخته شد. هریک منتظر تأیید یا حتی رد جمله‌ی بیان شده بودند. سکوتی که تکه‌تکه از درون می‌جویدشان.
دخترک پا به عقب گذاشت. نگاه از آن سایه‌ی متشنج گرفت و سرش را چرخاند. صدای تنفس آن موجود، آرام‌آرام در گوش‌هایشان می‌پیچید. صداهایی شبیه زمزمه، همچون یک لالایی برای کابوسی طولانی بدون بیدار شدن.
دیوید دستهایش در هوا تکان داد و پر از ترس و لکنت زمزمه کرد:
- اگه این یکی از جهش‌یافته‌هاست... پس اونایی که کامل شدن چطورن؟
لی‌لی همچنان در تلاش برای کشف اتاق، دستی بر روی شیشه کشید. قطره‌ای بخار، با اثری انگشت رویش نقش بست. اما نه از این طرف و مابین اتاق ایزوله.
یک قدم عقب رفت. قلبش کوبید. نگاه همه به همان نقطه دوخته شد. هیچ‌کس تکان نخورد.
و بعد، صدایی ترکید. گویی چیزی از درون شیشه فریاد زد، اما فقط در ذهن‌هایشان؛ ترس همچون خوره مغزشان را رو به زوال می‌برد.
هر سه در یک لحظه فهمیدند که این اتاق، فقط یک محیط ایزوله نیست.‌ بلکه یک آینه‌ است. آینه‌ای از آینده‌!
اتاق هنوز در مهی قرمز غرق بود. نور چشمک‌زن متصل به سقف به‌جای روشن‌کردن فضا، ذهن را درهم می‌ریخت. لیلی ایستاده و فاصله‌اش با موجود کمتر از دو متر بود.
انگار هوای درون اتاق هر لحظه سنگین‌تر می‌شد. گویی دستانی نامرئی، فقط برای خفه‌کردن ایستاده بود. حرکت کوچکی از روی تخت‌ فلزی زاویه‌ی دید لی‌لی را تغییر داد. صدای بندها با خش‌خش پارچه در هم آمیخت. صندلی کمی جابه‌جا شد. سر دو مرد دیگر که درون گوش هم حرف‌هایی را پچ‌پچ میکردند، بالا آمد.
آن موجود نگاهشان می‌کرد؛ صورتش کامل نبود. پوستش کشیده شده و نیمی از صورتش گویی درون اسید حل شده بود. اما آن چشم… آن یک چشم مانده، مستقیم در چشمان لیلی خیره شده و قصد دارد جان از تن او برهاند. چشمش بی‌رحم، بی‌جان، اما… آگاه می‌نمود.
تکان نخوردند. نه لیلی، نه آن موجود و نه آن دو مرد. فقط آن نگاه سنگین بین‌شان رد و بدل می‌شد. صدایی در ذهن دخترک پیچید. نه مانند صداهای قبلی؛ این یکی گرم‌تر، آشنا، زمزمه‌وار.
- داری دیر می‌کنی.
پلک زد. سرش را چرخاند، اما کسی نبود. دیگران عقب‌تر ایستاده بودند، یکی از آن‌ها بی‌حرکت، دست‌ها در هوا مانده، گویی در میانه‌ی حرکتی خشک شده بود.
- نباید وایسی. باید بفهمی چی به چیه! زودتر... زودتر از اینکه اون بفهمه.
بازهم صدا. حالا واضح‌تر. صدای خودش بود. یا شاید شبیه خودش. شاید هم... یک توهم؟
دستش را به پیشانی کشید. سرد و مرطوب. کف دستش می‌لرزید. همه چیز دورش مثل عکس‌هایی قدیمی که درون آب بیفتند، داشتند محو می‌شدند.

- لیلی؟ حالت خوبه؟
 
صدایی از بیرونش. یکی از همراهانش، همان پسر کوچک‌تر! شاید هم همان متخصص تازه‌کار. فرقی نمی‌کرد. او حالا صدایی دیگر را شنیده بود. صدایی که از درون همان موجود آمده بود.
موجود خندید. صدای خنده‌اش زمزمه‌ای میان گلو، و لزج بود. مثل صدای حشرات روی گوشت فاسد شده.
از جایش فاصله گرفت. پاهایش بی‌اختیار عقب رفت. نفس‌نفس می‌زد. سوالی درون ذهنش جرقه زد:
- اگه این ویروس فقط بدن رو تغییر نمی‌ده، اگه ذهن رو هم می‌سازه... ما با چی طرفیم؟
سکوت مطلق بود که در فضا پخش می‌شد. این سؤال در ذهن خودش ماند.
موجود از نو سرش را بالا آورد. چشمش هنوز همان‌جا بود. لب‌های نیمه‌سوخته‌اش آرام باز شد و صدایی از دهانش بیرون نیامد، اما صدایی خش‌دار، خشک و مرده به گوش رسید:
- ما همه یک روز مثل تو بودیم.
لیلی عقب پرید و قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد صدایی در بلندگو پیچید:
- پایان زمان بازدید. منطقه قرمز تا ده دقیقه دیگر مهر و موم می‌شه.
پرده‌ی قرمز پایین آمد. صداها قطع شدند. آن سایه پشت لایه‌ای ضخیم از پارچه‌ ناپدید شد. لیلی هنوز ایستاده بود، خمیده و پر از ترس! اما خودش را نمی‌شناخت، گویی با این ملاقات چیزی درونش تغییر کرده بود.

***
صدای بوق ممتد دستگاه‌ها مانند نبضی بود که در گوش فضا می‌تپید، گواهی برای چیزی که در حال فروپاشی بود. نور سفیدِ بی‌روح چراغ‌ها روی فلزات براق اطراف محفظه انعکاس می‌یافت و در آن میانه، لیلی چون تکه‌ای ایستاده از اضطراب، چشم به خطوط لرزان مانیتور دوخته بود. با این حال، نگاهش چیزی بیش از داده می‌خواست؛ حقیقت، ترس، یا شاید یقین به اینکه هنوز دیر نشده است.
آن‌سوی شیشه، موجودی درون محفظه‌ی شفاف نفس می‌کشید. پیکری انسانی که چیزی در آن شکسته بود؛ پوستش در برخی نواحی تیره و چرک‌مرده، شبیه سوختگی، ببیننده را منزجر می‌کرد. عضلاتش بیش از حد سفت و برجسته بودند و تنفسش بی‌نظم و تیز. از همه ترسناک‌تر اما، همان چشم نابینا بود که با حفره‌ای بسته و فرورفته، نگاه را از خودش پس می‌زد. چشم دیگر، هنوز زنده می‌نمود؛ و سرخ و درخشان، در حدقه می‌لرزید.
صدای قدم‌هایی سنگین از انتهای اتاق درون گوش دختر پیچید. مردی جوان با موهایی کوتاه و پیشانی خیس از عرق وارد شد. هیچ کلامی بین‌شان رد و بدل نشد. پسرک خودش را رساند کنار لیلی، همان‌طور که کارت شناسایی آویزان از گردنش تاب می‌خورد، به محفظه چشم دوخت.
- بهش می‌گیم سایه. چون یه بار برق کل آزمایشگاهو پروند...
کمی تامل کرد:
- فقط تو تاریکی دیدیمش. اونم نصفه‌نیمه.
چشمانش بی‌احساس بودند، نه از روی بی‌رحمی، بلکه از عادت.
لیلی سکوت کرد. ذهنش هنوز درگیر لرزش خطوط حیاتی بود.
- امروز یه چیز جدید تو خونش پیدا کردیم. ساختار ژنتیکیش داره خودش رو بازنویسی می‌کنه. یه جورایی... انگار خودش می‌دونه باید چجوری تغییر کنه.
 
مکث کرد، سپس ادامه داد:
- اگه کامل شه، دیگه هیچ‌کسی نمی‌تونه کنترلش کنه. اون موقع دیگه یه نمونه نیست، یه تهدیده!
چند لحظه به لیلی مسکوت خیره شد.
- تویی که باید پادزهر بسازی، درسته؟
بی‌آنکه منتظر جواب بماند، ادامه داد:
- فقط حواست باشه با یه چیز معمولی طرف نیستی. این موجود...
چندین لحظه چیزی نگفت و در نهایت مرموزانه درون گوش لیلی پچ زد:
- تصمیم می‌گیره.
همه‌چیز برای لحظه‌ای در ذهن دختر یخ زد. ترسی بی‌صدا از درونش بالا خزید، مثل غباری سرد که روی قلبش نشسته باشد.
در همین حین صدای ادموند از بلندگوی دیواری پخش شد و رشته‌ی افکارش را برید:
- واحد سه، گزارش روند تزریق و بررسی گلوبول‌های خونی رو بیارین بالا. لیلی، بیا طبقه‌ی بالا. وقتشه که کارت رو شروع کنی.
مرد کنارش پوزخندی زد و شانه بالا انداخت.
- اگه خواستی واقعاً بفهمی اون چه چیزیه، قبل از اینکه کامل بیدار بشه فقط یه نگاه به چشم سالمش بنداز. همونو ببینی، دیگه هیچ‌چیز عادی به نظرت نمی‌رسه.
همین را گفت و بی‌هیچ حرف دیگری رفت. سکوت، به‌جای او ماند.
لیلی با انگشت‌هایی لرزان شیشه را لمس کرد. از پشت همان دیوار سرد، موجود درون محفظه سرش را کمی چرخانده بود؛ چشم باقی‌مانده‌اش باز شده بود و حالا مستقیم به لیلی نگاه می‌کرد.
چشمی خیس، خون‌آلود، و زنده‌تر از هر نگاه انسانی‌ای که او تا به حال دیده بود.
سقف فلزی بالای سرش با صدای بم سیستم تهویه می‌لرزید. لیلی در سکوت، قدم از پله‌های مارپیچ بالا گذاشت، نفس‌نفس‌زنان، با ذهنی که مثل هوای اتاق، سرد و مشوش بود. هر گامی که برمی‌داشت، انگار از چیزی دور می‌شد که قرار بود به آن نزدیک شود. سرانجام به سکویی رسید که مشرف بود به سالن پایین، جایی که پر از مانیتور، کابل‌های در هم‌پیچیده و صدای متناوب هشدارها بود.
در انتهای سکو، ادموند ایستاده بود. رو به پنل کنترل، با نوری آبی‌رنگ که نیم‌رخ‌اش را مرموزتر می‌کرد. به محض اینکه لیلی پا روی سکو گذاشت، بدون آنکه برگردد، حرف زد:
- اینجا جاییه که تصمیم‌ها گرفته می‌شن. نه تو آزمایشگاه، نه تو جلسه‌ها، اینجا.
نگاهش را به یکی از مانیتورها دوخت.
- امروز سه‌بار سطح هشیاریش بالا رفت. یه لحظه حس کردم خودش داره الگوها رو تغییر می‌ده.
لیلی بی‌حرکت ایستاد. چیزی توی دلش پیچید، ترکیبی از خشم، ترس، و حس حبس‌شدگی.
- من هنوز کامل شرایطشو نمی‌دونم! نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم.
 
مرد با لحنی که باعث می‌شد سراپای لیلی یخ بزند گفت:
- قرار نیست بدونی. قرار بود بندازی‌اش تو دل کار، نه اینکه بشینی و طرح بکشی. اگه دنبال راهنما بودی، جای اشتباهی اومدی.
لحظه‌ای سکوت بین‌شان حاکم شد. جز صدای بوق‌ها و جرقه‌های ریز کابل‌ها، چیزی شنیده نمی‌شد.
- گه اشتباه کنم چی؟
صدایش آرام بود، اما در دلش غوغایی برپا بود؛ گویی در دلش رخت می‌شستند!
- اشتباه می‌کنی. همه‌مون می‌کنیم. فقط اینجا هر اشتباهی یه آدم رو می‌کشه.
ادموند سرش را بالا آورد. حالا کاملاً به او نگاه می‌کرد. نوری سرد در چشم‌هایش می‌درخشید.
- پادزهر، فقط یه اسم خوشگل نیست. یه مرزه بین کنترل و فاجعه. یا اون موجود رو می‌کشی. یا اون همه‌مونو.
لیلی عقب رفت، دستش را به نرده گرفت. چیزی در نگاه ادموند بود که نفس را در سینه‌اش حبس می‌کرد.
- یکی از نمونه‌های قدیمی فرار کرده. دیشب. هنوز پیداش نکردیم.
این بار ادموند لبخند نزد. جدی بود، سنگین، درست مانند خبری هشدار آمیز.
- ممکنه بخواد برگرده سراغ سایه.
لیلی دهان باز کرد، اما صدایی از گلویش بیرون نیامد.
همه‌چیز پیچیده‌تر از آنی بود که فکرش را می‌کرد. آزمایش، پادزهر، فرار و آن موجود، که حالا دیگر تنها نبود.
باد خنک تهویه از کناره‌ی دیوار فلزی رد می‌شد و به صورت لی‌لی می‌خورد. صداهای اطرافش، انگار گنگ‌تر شده بودند؛ صدای قدم‌ها، ناله‌ی دستگاه‌های قدیمی، و تق‌تق پنجره‌ای که معلوم نبود به کجا باز می‌شد. ادموند خیلی وقت بود که تنهایش گذاشته بود!
قدم‌هایش آهسته شد. حس عجیبی در دلش می‌لرزید؛ مثل وقت‌هایی که چیزی در حال فروپاشی‌ست، اما هنوز نمی‌دانی چیست. نگاهش به یکی از درهای جانبی افتاد؛ دری کوچک، رنگ‌ورورفته و نیمه‌باز، انگار سال‌ها کسی سراغش نرفته بود. چیزی در آن‌جا کششش می‌داد، نه کنجکاوی، که نوعی اضطرار پنهان، مثل نفس آخر پیش از خفگی.
به اطراف نگاهی انداخت. راهرو خالی بود. بی‌صدا قدم برداشت و وارد شد.
اتاق، نیمه‌تاریک بود. فقط یک چراغ قرمز اضطراری در سقف چشمک می‌زد. نور آن، سایه‌ها را بلند کرده بود. قفسه‌هایی فلزی با پوشه‌های زردرنگ و خاک‌گرفته کنج دیوار چیده شده بودند. بوی تند رطوبت و فلز پوسیده، در فضا پیچیده بود.
خم شد و یکی از پوشه‌ها را بیرون کشید.
لب‌هایش بی‌صدا حرکت کردند.
- این دیگه چیه؟
کاغذها با دستخطی نامرتب پر شده بودند. برخی از آن‌ها مهر "محرمانه" خورده بود. چشمش افتاد به یکی از صفحات، نیمه‌پاره و زردرنگ. روی آن با حروف درشت نوشته شده بود:
"سویه دوم... محیط Z... نتیجه غیرمنتظره... موجود دچار..."
ادامه‌ی جمله بریده شده بود. انگار کسی با عجله آن را تکه‌تکه کرده بود.
 
عقب
بالا