Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
«ما تمامش میکنیم» مثال تمامعیار فیلمی است که پشت صحنه بدی داشته است. و این برای فیلمی عاشقانه که میخواهد پیام بزرگی را هم به مخاطبانش بدهد، اتفاق ناگواری است. پشت صحنه بد یعنی پروژهای که حاشیه زیاد داشته باشد و دستاندرکارانش با هم کنار نیایند؛ به هم مهر و عشق نداشته باشند. در پشتصحنه فیلم «ما تمامش میکنیم»، بلیک لایولی، بازیگر نقش اصلی که ظاهراً از تهیهکنندگان فیلم هم بوده، نه درک درستی از موضوع حساس فیلم داشته و نه با کارگردان که بازیگر نقش مقابلش هم بوده، ارتباط خوبی برقرار کرده است. گویا به واسطه اینکه به هر حال ستاره فیلم محسوب میشده، تهیهکننده هم بوده و همسرش رایان رینولدز هم بازیگر مشهوری است -مشهورتر از لایولی و همه کسانی که در فیلم بازی میکنند- در کار کارگردان دخالت میکرده و حتی همسرش را سر صحنه میآورده تا بعضی صحنهها را کارگردانی کند. اعتبار یکی از سکانسهای خوب فیلم را هم در یکی از نشستهای خبری به رینولدز نسبت داده که خشم کارگردان را برانگیخت. در واقع، چنان رابطه بدی بین لایولی و جاستین بالدونیِ کارگردان در حین فیلمبرداری شکل گرفته که لایولی و رینولدز خودشان به تنهایی فیلم را تبلیغ میکنند و کارگردان را به حساب نمیآورند؛ حتی او را در فرش قرمزها و نشستهای خبری راه نمیدهند. اینطور که گفته میشود، بالدونی حین فیلمبرداری به لایولی به خاطر وزنش توهین کرده است. بلیک لایولی چهار سال از بازیگری دور بوده و در این سالها مشغول زندگی زناشویی و مادری بوده. البته قرار است هالیوود دیگر به اندام زنها کاری نداشته باشد اما خب کارگردان هم نگران آسیب دیدن کمرش بوده. و جرقه این تنش از همینجا زده شده و بهکل به فیلم آسیب زده است. نقد فیلم «ما تمامش میکنیم» -یا همان «با ما تمام میشود»- (It Ends with Us) را در این مطلب بخوانید.
معمولاً وقتی پشت صحنه بد باشد، محصول نهایی هم چیز خوبی از آب درنخواهد آمد. بماند که با وجود موضوع مهم رمان، فیلم تبدیل به یک عاشقانه آبکی شده و تأثیرگذاری لازم درباره موضوع مهم خشونت خانگی را ندارد. قصه درباره دختری به نام لیلی بلوم است که با مرگ پدرش به خانه برمیگردد تا در مراسم خاکسپاریاش شرکت کند. از همان ابتدا مشخص است که او با پدرش مشکلی دارد، چون وقتی مادرش از او میخواهد در مراسم پنج چیز خوب درباره پدرش بگوید، او نمیپذیرد. مشکل را خیلی زود میفهمیم. ما چیزی از پسزمینه لیلی نمیدانیم. او به زادگاه خودش بازگشته و میخواهد یک گلفروشی راه بیندازد، چون از بچگی به گل و گیاه علاقهمند بوده است. اینکه در گذشته چه کاره بوده و کجا زندگی میکرده، برای ما مشخص نیست.
اطلاعات لازم درباره او را زمانی به دست میآوریم که روی پشت بام خانهاش با یک مرد جوان جذاب که از قضا جراح مغز و اعصاب هم هست، آشنا میشود. صحنه ورودی این شخصیت که بالدونی نقشش را بازی میکند، با عصبانیت او و کوبیدن یک صندلی روی زمین و شکستن آن شروع میشود. اما لیلی خیلی برایش اهمیت ندارد. مرد جوان که اسمش رایل است، متوجه حضور لیلی میشود و از آنجا که فیلم عاشقانه است و این دو هم جوان و جذاب و از جنس مخالفاند باید شروع کنند به حرف زدن، که هیچ اشکالی هم ندارد. رایل و لیلی با هم آشنا میشوند. رایل ظاهراً یک دون ژوان است و لیلی دختری است که باید او را «ببری به مادرت معرفی کنی.» این دیالوگ را لیلی به رایل میگوید. با این حال، این جاذبه اولیه باعث میشود مدتی با هم گفتوگو کنند. هر دو از زندگیشان بگویند، از گذشته و آینده و علائق و سلائقشان. رایل در همان شب اول میخواهد به لیلی نزدیکی کند و لیلی از آنجور دخترها نیست. دختری است که به یک بیخانمان پناه میدهد، غذا میدهد، محبت میکند. رمانتیک است و پدری داشته که مادرش را، دوستپسر بیخانمانش کتک میزده و به مادرش تجاوز میکرده. آسیب پدر ظالم در روح لیلی ردپایی عمیق دارد و این را ما خیلی زود میفهمیم.
مرد جراح جذاب موفق میشود نظر لیلی را به خودش جلب کند؛ با اینکه نشانههایی دال بر خشونت را در او دیده است. رایل هم از لحظهای که لیلی را دیده، دون ژوانیاش را فراموش کرده است. همان دیالوگ دیدار اول کار خودش را کرده است؛ لیلی از آن دخترهایی نیست که همان شب اول بتوانی به او نزدیک شوی. باید برایش وقت بگذاری، مدتی به او محبت کنی. به همین خاطر است که رایل دربارهاش میگوید که این دختر برایش با بقیه فرق دارد. با تمام دخترانی که در همان دیدار اول حاضرند با او همبستر شوند. اما لیلی بلاسم بلوم، با اسمی گلگلی، دختری است که باید با او ازدواج کنی. البته رایل خبر ندارد که لیلی آسیبدیده است
به هر حال، از آنجا که این آسیبدیدگی از نگاه رایل، نجابت تعبیر میشود، بی آنکه خیلی اتفاق خاصی بیفتد، رایل از پیشنهاد نزدیکی در شب اول به خواستگاری طی ماههای آتی میرسد و رایل و لیلی با هم ازدواج میکنند. اینکه چطور به طور تصادفی دوباره بعد از آن دیدار اول بر سر راه هم قرار میگیرند، چندان اهمیتی ندارد. به هر حال فیلم عاشقانه است و در این ژانر این اتفاقات تصادفی طبیعی است. اساساً همه قصه تصادفی پیش میرود. آنچه غیرطبیعی است، فقدان شخصیتپردازی و تعجیل در روایت بدون زمینهسازی مناسب است. بهخصوص درباره شخصیت مرد که بازیگرش هم به خاطر اختلافش با بلیک لایولی و هم شخصیتپردازی نامناسب نتوانسته به شیمی خوبی با بازیگر نقش مقابلش برسد. به نظر نمیآید بازیگر قویای هم باشد. تنها ستاره فیلم بلیک لایولی است که خودش هم بازیگر چندان توانایی نیست. بیشتر به موهایش معروف است.
ما چیزی زیادی از رایل نمیدانیم، جز اینکه در بچگی داشته با برادرش تفنگبازی میکرده، اسلحه پُر پدرش را پیدا کرده و برادر را نشانه گرفته و کشته است. حالا امروز مشکل کنترل خشم دارد. در ظاهر مردی است بسیار مهربان و مبادی آداب، اصلاً پزشک است، یعنی کارش مهربانی و خدمت به مردم است و ظاهراً در کارش هم خوب است. لیلی را هم خیلی دوست دارد. فقط خیلی حساس و شکاک است و وقتی عصبانی میشود کنترلش را از دست میدهد. در واقع وقتی حساسیتش تحریک میشود، یا به خاطر شک یا هر چیز دیگری، عصبانی میشود و اگر بخواهی از دلش دربیاوری ممکن است بزند توی صورتت.
فیلم این را از ما پنهان میکند. البته نشانه میگذارد. به جز همان صندلی کوباندن به زمین و شکستنش در دیدار اول، بعد از آنکه لیلی از گذشته و رابطهاش با اطلس، پسر بیخانمان برایش تعریف میکند؛ حالا چرا تعریف میکند، بماند. رایل حسادتش را با صدای بلند به زبان میآورد. حالا چرا در دیدار اول مردی، آن هم مرد دون ژوان، باید نسبت به محبوب گذشته، آن هم دوره نوجوانی، دختری که نظرش را جلب کرده -چون در این مرحله که هنوز خبری از عشق نیست- حسادت کند هم بماند. مردهای دون ژوان شاید در دیدار اول این حرفها را برای دل بردن با هدف نتیجهگیری سریع به زنها بزنند. اما زنی که به خاطر الگوی پدرش، از مرد شکاک و متعصب، وحشتزده است، باید چنین جملهای برایش زنگ خطر باشد. اما لیلی این زنگ خطر را هم نادیده میگیرد، با اینکه تلاشش را برای امتناع از ایجاد رابطه میکند، در عین حال، نسبت به این هشدارها بیتفاوت رفتار میکند. که این یک توجیه مهم میتواند داشته باشد که به همان تأثیر روانی خشونت خانگی برمیگردد؛ قربانی خشونت خانگی به گونهای به سندروم استکهلم هم میتواند مبتلا باشد. یعنی به قربانی بودن عادت و اعتیاد داشته باشد.
تنها در این حالت است که میتوانی کورکورانه جلو رفتن لیلی در رابطه با رایل را توجیه کنی. فیلم چگونه این را نشانمان میدهد؟ تصمیم میگیرد بخشهای خشونت رایل را نشانمان ندهد. در واقع، چون دارد از زاویه دید لیلی قصه را روایت میکند، وقتی این بخشها را نشانمان نمیدهد، یعنی دارد میگوید که این لیلی است که این وجه مرد محبوبش را نمیبیند. به نظر هم نمیآید که انتخابش این است. روانش دارد این بخش را نادیده میگیرد. از این نظر قصه خیلی فرهادیوار پیش میرود تا جلوتر برایمان ماهیت واقعی رایل را رو کند. تا آن موقع ما فقط شاهد اضطراب دائمی لیلی که دلیلش را نمیفهمیم و یک سری زخم بر بدنش هستیم که فیلم دارد بهمان میگوید تصادفی هستند. اما حقیقت چیز دیگری است که به واسطه اطلس فاش میشود. (بله اطلس به یکباره در فیلم ظاهر میشود) او حالا صاحب رستوران محبوب رایل و لیلی است که خب قصه ایجاب میکند دائم سر از آن دربیاورند. رایل هم که شکاک است، متوجه سلام علیک پنهانی لیلی و اطلس میشود و بددل میشود. این دون ژوان سابق و عاشق دلخسته فعلی اصلاً حتی احوالپرسی سطحی همسرش را نمیتواند بربتابد، بهخصوص با محبوب نوجوانیهای او. یک احوالپرسی ساده برایش معنای خیانت دارد. چرا؟ نمیدانیم. آیا به شخصیتی که فیلم دارد بهمان معرفی میکند، میآید؟ خیر. حتی طراحی لباسش برای چنین شخصیتی اشتباه است.
ما فقط میدانیم که لیلی روح بسیار بزرگی دارد. به پسری که بچههای مدرسه مسخرهاش میکند، محبت میکند و دستش سبز است. روزگارش را در فاصله نوجوانی تا بزرگسالی چطور گذرانده است؟ نمیدانیم. مهمترین خاطرهای که برای مردی در دیدار اول تعریف میکند، همان رابطهاش با اطلس در نوجوانی است و این بهترین خاطره تمام زندگیاش است. در تمام این سالها از اطلس هیچ خبری نداشته است، ولی به یکباره او را در رستوران خودش میبیند، و درست است که همسر جذابش جراح هم هست و همهچیز تمام، اما اطلس معنای دیگری برایش دارد. چون این دو دو روح آسیبدیدهاند که آسیبشان آنها را به هیولا تبدیل نکرده و فرشته ماندهاند و مایه امنیت و آسایش هماند. با این حال، لیلی باید حتماً خودش یک بار قربانی خشونت خانگی بشود تا بتواند از خواب غفلت بیدار شود و جلو این چرخه را بگیرد. مخصوصاً که مادر میشود و دیگر وظیفه دارد که «همهچیز» را همینجا «تمام کند.»
«ما تمامش میکنیم» آبکی است. قصه آبکیای هم دارد و شخصیتهای سطحی. شاید رمان متفاوت باشد؛ رمان برنده جایزه منتخب گودریدز است و طبعاً سر و صدا کرده که کسی تصمیم گرفته است حق ساختش را بخرد. موضوع خشونت خانگی همیشه مهم بوده است، در سالهای اخیر که هالیوود بیشتر به سمت قصههای حامی زنان حرکت کرده، مهمتر هم شده است. بیشمار فیلم و سریال در این باره ساخته میشود که بعضیهاشان قابل توجه هم هستند. مثل سریال «خدمتکار» (Maid) که آن هم بر اساس کتاب خاطرات یک زن ساخته شده است. یکی از مشکلات «ما تمامش میکنیم» با وجود سر و صدای تبلیغاتیای که داشت، این است که قصه را یکسویه روایت میکند. در یک دام بزرگ روایت قصه خشونت خانگی میافتد و آن هم تبدیل کردن مرد به هیولاست.
البته این فیلم حتی در به نمایش گذاشتن این هم فشل است؛ به دلایلی آشکار که به آن اشاره شد. درگیری پشت صحنه احتمالاً باعث شده است راش کافی برای فیلم گرفته نشود و به همین خاطر فیلم پر از قطعات مونتاژی است که میخواهد بار عاشقانه فیلم را سنگینتر کند. این البته ایرادی ندارد اما اگر هدف زیر ذرهبین گذاشتن خشونت خانگی و مالکیت اسلحه در خانه بوده، شکست خورده است. خیلی سرسری از رویشان گذاشته است. اصلاً برای بررسی ابعادش هیچ تلاشی نکرده است. بیشتر به نظر میرسد بلیک لایولی که چند سالی از کانون توجه دور بوده و از اساس از سینمای عامهپسند عاشقانه میآید، میخواسته با موهای قشنگش و لباسهای خودش بیاید جلو دوربین و عاشقی کند. جایی گفته در فیلم لباسهای خودش را پوشیده است که خیلی خوب هم نیست. زیادی شلخته است؛ هم لباسها هم موهای لایولی.
حواشی بعد از فیلم هم این را ثابت میکند که لایولی کاملاً خودمحورانه رفتار کرده، آن هم نه به شکلی خوب، یعنی نتیجه خودمحوریهای او که از جایگاه تهیهکنندگیاش سوءاستفاده کرده، چیز خوبی از آب درنیامده است. چون همزمان با تبلیغات فیلم محصولات زیبایی خودش و یکی دو تا برندی را که دارد، تبلیغ کرده است. در اکانت شخصیاش در شبکهای اجتماعی به دنبالکنندگانش گفته، بیشتر به دختران، که «لباس گلگلی بپوشید و با محصولات من خودتان را خوشگل کنید بروید سینما فیلم ما را ببینید.» تازه «همسرم» هم بهترین صحنه عاشقانه فیلم را کارگردانی کرده و «بروید ببینید چه کرده.» مجموعه رفتارهای لایولی نشان میدهد که او اصلاً هیچ درکی از موضوعات مهمی که رمان روی آنها دست گذاشته، ندارد و فقط میخواهد فیلم و محصولاتش را بفروشد.
ردپای این هدف در فیلم هم مشخص است. نمیتوانی قصهات را با گذاشتن اطلاعات در دهان شخصیتها پیش ببری. اگر میخواهی فیلمت تأثیرگذاری لازم را داشته باشد، یعنی مخاطب با درد شخصیتهایش ارتباط برقرار کند، باید در ابعاد و لایههایش عمیقتر بشونی. درست است که قصه دارد از زاویه دید لیلی روایت میشود اما دانای کل هم هست و این دانای کل فقط نمیتواند به گذشته لیلی بپردازد. حالا که چنین کرده است، سمپاتی با شخصیتها غیرممکن است، بنابراین، باورپذیری و تأثیرگذاریشان هم سختتر است. مصنوعی است. خیلی چیزها کم دارد. از همه مهمتر احساس. شخصیتها به حال خودشان رها شدهاند و سیر تحول لیلی هم باورپذیر نیست. از این شخصیت انتظار داری از بچهدار شدنش از این مرد بترسد ولی اصلاً شک هم نمیکند. از این هم سرسری میگذرد.
مسئله مالکیت اسلحه و مخالفان و موافقانش در امریکا بسیار مهم است. کتابها و فیلمهای زیادی در اعتراض به این قانون، قصههای تراژیک روایت کردهاند. اما «ما تمامش میکنیم» هیچ علاقهای ندارد روی موضوعی به این مهمی تمرکز کند. سرسریتر از خشونت خانگی از آن میگذرد و به دو جمله اکتفا میکند. ما خودمان باید تحت تأثیر قرار بگیریم و به این نتیجه برسیم که نگه داشتن اسلحه در خانه ممکن است چنین فاجعهای را به بار بیاورد. آیا فیلم تلاشی میکند که این تأثیرگذاری را نشان دهد؟ خیر. اصلاً قصد توجیه یا بررسی روانشناختی شخصیت رایل را هم ندارد. در حد همین دو جمله به گذشتهاش اشاره میکند که فقط گفته باشد این مرد اگر امروز چنین است در گذشتهاش، بیگناه و معصوم، عامل چنین فاجعهای بوده است. چرا در تمام این سالها هیچ آگاهیای نسبت به این مشکل نداشته و با اینکه پزشک است هیچ اقدامی در راستای درمانش نکرده است؟ نمیدانیم. چون مشغول دون ژوانی بوده؟ احتمالاً. چرا دون ژوان بوده؟ چون در کودکی چنین آسیبی زده و دیده، بنابراین با عشق بیگانه است. چون آشکارا ذهن بازی ندارد. دائم به همسرش شک دارد، در حالی که همسرش هیچ خطای خاصی مرتکب نمیشود. چرا چنین است؟ معلوم نیست.
از آنجا که ماندن لیلی هم کمکی به اوضاع نخواهد کرد، باید این مرد را ترک کرد. اگر ترک نکنی میشوی مادرت و یک قربانی خشونت خانگی دیگر به دنیا میآوری. هیچ فرصتی به رایل برای اصلاح خودش داده نمیشود و رایل هم با وجود وجه تاریکی که دارد، هیچ فرصت دوبارهای نمیخواهد. این واکنش از این شخصیت قابل قبول نیست. بالاخره آیا این مرد به مشکلش آگاه است؟ اگر هست که باید به او فرصت داد. اگر نیست، نباید در نهایت آرامش درخواست طلاق همسرش را بپذیرد. باید مقاومت کند. به همین خاطر این شخصیت بلاتکلیف است. با اینکه تحول لایولی هم باورپذیر نیست اما آنقدر متریال از گذشته او دیدهایم که دستکم به زبان آوردن تصمیم به طلاق را با یک جمله کلیشهای، همان عنوان فیلم، «ما تمامش میکنیم» روی کاغذ میپذیریم. حتی اگر شخصیت توسعه لازم را پیدا نکرده باشد که بخواهد به این نقطه برسد.
موضوع این است که بازی بد جاستین بالدونی که دلایل متعددی میتواند داشته باشد، شخصیت رایل را دچار انقطاع کرده است. یعنی جوری است که اولاً باور نمیکنی این مرد آن بعد تاریک را داشته باشد. همانطور که باور نمیکنی عاشق باشد. دوماً به خاطر اختلافاتش با بلیک لایولی تقریباً از جایی از فیلم حذف میشود. بنابراین اصلاً فرصت کافی برای شناختش وجود ندارد. بالطبع بقیه بازیگران هم در این دام گرفتار میشوند. روابط درست درنمیآید. نه میتوانی آن شخصیت خواهر را که ادعا میکند بهترین دوست لیلی است، باور کنی. نه عاشقپیشه بودن و آرامش رایل را. نه قربانی بودن مادر را. نه حتی خوب بودن بیش از اندازه شوهر خواهر را. نه خود لایولی را که البته از بقیه بهتر است اما با وجود زمان زیادی که از فیلم به او اختصاص یافته است، به عنوان یک قربانی خشونت تا تبدیل شدن به زنی قوی که نمیخواهد فرزندش همان تجربه او را پشت سر بگذارد، همذاتپندارانه نیست. هیچ یک از این شخصیتها درست ساخت و پرداخت نشدهاند که بخواهند آن چیزی باشند که قرار است باشند. به همین خاطر و تمام حواشی دیگر این فیلم، «همه چیز تمام میشود» به یک فیلم آبکی، فاقد انسجام و تأثیرگذاری لازم با یک پایانبندی تخیلی آبکیتر تبدیل میشود. شاید رمان اگر تبدیل به سریال سریال میشد و این آدمها فیلمش را نمیساختند، نتیجه بهتر میشد. گویا قرار است سهگانه باشد. اما اگر قسمتهای بعدی هم همینطور ساخته شوند، اوضاع تفاوتی نخواهد کرد.