انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

متفرقه نظم و نثر ادبی و اشعار دوبیتی

متفرقه
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی
زندگی تجربه‌ی تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه
و اندازه‌ی یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این
فرصت کم!؟​
 
دنگ دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.​
 
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که
لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود!​
 
سر به سودایی نیاوردم فرود
گرچه دستِ آرزو کوته نبود
آن قَدر از خواهشِ دل سوختم
تا چنین بی خواهشی آموختم…​
 
یکی درد و یکی درمان پسندد
یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد​
 
‌دل نزد تو است اگر چه دوری ز برم
جویای توام اگر نپرسی خبرم
خالی نشود خیالت از چشم ترم
در کوزه تو را بینم اگر آب خورم​
 
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بی‌ تو چون خواهم خفت​
 
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم
از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم
من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم
عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم!​
 
می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی
می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
می رسد روزی که تنها در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی...​
 
عشق آن بغض عجیبی ست که از دوری یار
نیمه شب بین گلو مانده و جان می گیرد
یا همان پنجره ای ست که شخص عاشق
روزها پشت همان پنجره هی می میرد:)​
 
دل های ما که بهم نزدیک باشد
دیگر چه فرقی می کند که کجای این جهان باشیم
دور باش اما نزدیک
من از نزدیک بودن های دور می ترسم!​
 
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم​
 
ناله را هرچند می خواهم که پنهانی کشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم، فریاد کن​
 
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام​
 
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی​
 
من از روییدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها​
 
ما زآغاز و ز انجام جهان بی خبریم
اول و آخر این کهنه کتاب افتاده است​
 
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا​
 
شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست​
 
دنیا به کام ما نبوده است تاکنون
من‌بعد هم به کام شما، ما نخواستیم​
 
عقب
بالا