کسی نتوانست در ذهن خستهام،
فکرت را از سرم بگیرد
روزگار، خنجرهایت را به تن تکهتکه شدهام، بنشان!
هر آنچه که تیغه زدی، برای تنم کم است
ماه در آسمان ز عشق تو، شادمانه میرقصد
هزاران پرنده ز عشق تو، تدارک میبینند
آنها میخواهند، به نوای روی تو، آواز بخوانند
قطرههای باران میخواهند، گیسوان سیاه رنگت را
به نوازش دستان لطیف گونهاش، دعوت کند.