انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

رمان کوتاه باران خاک خورده| فاطمه یوسفی کاربر انجمن ناولز

صدای مکالمه هنوز در گوشش می‌پیچید:

ـ اون‌جا رفتی چی کار؟ فکر کردی من مثل توام؟ یه مریضِ شکاک بود، درش رو بستم که دردسر درست نکنه. اگه واسه تمیز کردن ماشینت رفتی خیالت راحت، اون مادر... اصلاً اون‌جا مال خودش نبود، فقط کار می‌کرد!

مقنعه‌اش را شتاب‌زده روی موهایش کشید و درحالی‌که دست‌هایش می‌لرزیدند، از ماشین بیرون پرید.

ـ یه حساب‌کتاب مونده بود، دفعه قبل پول کامل کارواش رو ازم نگرفت.

به‌سمت پیشخوان رفت، با اشاره‌ای بی‌کلام ماشینش را نشان داد و کارت بانکی را همراه با سوئیچ روی میز گذاشت. لب مانتویش را مرتب کرد، نفس عمیقی کشید و به‌طرف نیمکت‌های زیر درخت نارنج قدم برداشت.

صدای بلند ملیکا باز در ذهنش صدا کرد:

ـ بی‌خیال بابا! انقدر براش خرت و پرت خریده بودم که صد تومن پول کارواش به چشم نمیاد اصلاً.

نبات زیر لب زمزمه کرد، بی‌آن‌که مطمئن باشد به قصد مخالفت است یا تصدیق:

ـ همیشه کیس‌هات توزرد از آب درمی‌آن...

چشمش افتاد به دختر چشم‌عسلی پشت پیشخوان که اخم‌هایش مثل چینیِ ریز درهم‌رفته بود. نگاهی انداخت؛ نگاهش نه از روی قضاوت، که بیشتر انگار دنبال ردّی از خودش در نگاه او می‌گشت.
 
آخرین ویرایش:
صدایش هنوز در گوشش زنگ می‌زد، تندی و خشمِ نهفته در کلماتش مثل تیغی نازک و برنده که از پشت آمده باشد.

ـ یهو یادم افتاد که بدهکارم. امیدوارم خیلی عمیق‌تر از این‌ها سیکش رو زده باشی! بای!

گوشی را با حرکتی عصبی و بی‌حوصله قطع کرد، دندان‌هایش را محکم روی هم فشرد و ابروهایش را با نیشخندی تلخ بالا انداخت؛ نیشخندی که بیشتر از هر لبخند، رد زخمی قدیمی را در چهره‌اش به نمایش می‌گذاشت.

صدای نازک و نازدار ملیکا که تازه به گوش می‌رسید، برای نبات فقط یادآور همان چهره‌ی جوان و در عین حال بی‌تفاوتی بود که او را به‌سختی می‌توانست باور کند.

نبات، بدون اینکه حتی نگاهش را از روی زمین بردارد، لبخندی سرد و کوتاه بر لبانش نشست. آرام روی نیمکت چوبی که زیر نشیمنگاهش کمی خش‌خش می‌کرد، جلو کشید. انگار وزن جهان را روی شانه‌هایش حس می‌کرد، اما حاضر نبود اجازه دهد حتی ذره‌ای از آن فشار بیرونی به بیرون نمایان شود.

ـ عزیزم، من با تو حرف نزدم که فقط کارت رو بدم. می‌دونم وظیفت چیه، پس لطفا کارت رو درست انجام بده. من دیگه صبر و تحمل باقی مشتری‌هات رو ندارم. ضمن اینکه، من خودم انتخاب می‌کنم چطور صحبت کنم؛ مطمئنم حرف زدن من پشت این گوشی کوچیک، به تو هیچ ضرری نمی‌رسونه.

صدای گرم و محکم کلماتش در فضا پیچید، گویی دیواری نازک میان او و ملیکا کشیده شده بود؛ دیواری که اجازه نداد هیچ حسی از تردید یا ترس به میان بیاید.

وقتی پشت فرمان نشست، نفس عمیقی کشید؛ نفس پر از خستگی و بار سنگینی که چند روز بود روی دوشش سنگینی می‌کرد. سرش را به آرامی تکان داد و دست‌هایش را روی فرمان فشرد. آن حس گذرای آرامش که از تمیزی و نظم محیط به دست آورده بود، مثل باد بهاری بود که به سرعت از پنجره زندگی‌اش می‌گذشت و جای خود را به طوفانی بزرگ‌تر می‌داد.

چشمانش را بست و برای لحظه‌ای به تاریکی مقابل خود خیره شد؛ همان تاریکی که هیچ‌وقت واقعی‌تر از این نبود.
 
آخرین ویرایش:
شیشه بخارگرفته را با آستین پاک کرد، اما خیابان بیرون از شیشه هم مانند ذهنش، پر از خطوط محو و گم‌شده بود.

تکان نخورده بود که ذهنش درگیر علی شد، مراجعه‌کننده‌ای که شبیه بقیه نبود. از همان روز اول، علی بیشتر از یک پرونده به نظر می‌رسید؛ بیشتر از کسی که فقط باید به حرف‌هایش گوش می‌داد و راهکاری برایش پیدا می‌کرد. علی شبیه آینه‌ای شده بود که نبات در آن، بخش‌هایی از خودش را می‌دید که البته سعی داشت نبیند.

هر جلسه‌ای که با او می‌گذشت، احساس عجیبی سراغش می‌آمد. علی با آن نگاه سرد و نیم‌چه لبخند، انگار تمام دیوارهای نبات را فرو می‌ریخت. حرف‌هایش بی‌پروا بود؛ صریح و گاهی بی‌رحمانه. از روزهایی می‌گفت که از زندگی بیزار بود، از شب‌هایی که خودش را در سکوت عمیق و سیاه اتاق حبس می‌کرد، و از زخم‌هایی که خودش هم نمی‌دانست کی و چطور به وجود آمده‌اند.

«می‌دونی، انگار هرچی بیشتر تلاش می‌کنی خودتو از چیزی دور کنی، بیشتر بهش نزدیک می‌شی. مثل یه طناب که هرچی می‌کشی، بیشتر دورت می‌پیچه.»

نبات حس کرده بود که این جمله برای خودش هم صدق می‌کند. مگر خودش چه می‌کرد جز همین؟ تمام آن سال‌ها تلاش کرده بود تا از خاطراتش، از حس‌هایش و از خودش و فکرهای درهمش فاصله بگیرد؛ اما این روزها در حضور علی، این فاصله هر لحظه کوتاه‌تر می‌شد.

چشم‌هایش را بست. صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی زیر قدم‌های رهگذران بیرون از ماشین، با صدای علی در ذهنش آمیخته بود و نفسش را تنگ می‌کرد
نگاه سرگردانی به اطراف انداخت و موتور ماشین را روشن کرد، بدون مکث مقصد همیشگیِ سوت و کورش را در پیش گرفت.
 
در را باز کرد و به داخل خانه پا گذاشت. بوی ماندگی فضا و سکوت سنگین خانه، مانند پتویی سرد به او هجوم آورد. کیفش را روی مبل انداخت و به سمت قفس مرغ عشقش رفت. پرنده‌ی کوچک که همیشه با سر و صدا و بال‌بال زدن‌هایش به او خوش‌امد می‌گفت، حالا بی‌حال روی میله نشسته بود و حتی تکان نمی‌خورد.
زیر لب گفت: «تو هم دیگه طاقت نداری، نه؟» ظرف آب مرغ عشق را پر کرد و با دستی لرزان کنارش گذاشت. نگاهش روی پرهای به هم چسبیده‌ی پرنده ماند. «ما دوتا انگار تو این خونه‌ی بی‌صدا داریم هر روز کم‌رنگ‌تر می‌شیم...».

همان‌طور که کنار قفس ایستاده بود، تلفنش زنگ خورد. اسم زهرا روی صفحه نمایان شد. نبات تماس را پاسخ داد و صدای پرانرژی زهرا فضای سنگین خانه را شکست.

_سلام نبات! یه خبر دارم، جلسه علی یه روز جلو افتاده. باید فردا بیاد کلینیک.


لحظه‌ای سکوت کرد و پیشانی‌اش را به دستش تکیه داد، تنها صدای نفس عمیقش به گوش رسید.
_باشه، فردا ساعت چند؟

_همون ساعت معمول، یادت نره.
مکثی کرد و ادامه داد: «راستی، داریم یه مهمونی کوچیک تو کلینیک می‌گیریم. یه جور آشنایی با آرش، روانشناس جدید. همه دعوتن، تو هم باید بیای! امید هست، آتو دست کسی نده!».

چشمانی را بهم فشرد و آرام سرش را به دیوار زد. باید با پسر راه می‌آمد... .
_مهمونی؟ خوبه... سعی می‌کنم بیام.
زهرا با خنده گفت:
_نه که سعی کنی، باید بیای! باشه؟

پوفی کشید و تماس را قطع کرد، تلفن را روی میز گذاشت و همان‌طور که دکمه‌های لباسش را باز می‌کرد، نگاهش به مرغ عشق افتاد. زیر لب زمزمه کرد:
_مهمونی... انگار زندگی همه تو یه جای دیگه ادامه داره. من فقط استپ زدم...
 
آخرین ویرایش:
به مبل تکیه داد و پاهایش را زیر خودش جمع کرد. از صدای تیک‌تاک ساعت دیواری سکوت خانه درهم شکسته بود. نگاهش روی مرغ عشق بی‌حال ماند که هنوز تکان نمی‌خورد. نرمی نوری که از میان پرده‌های نیمه‌بسته می‌تابید، اتاق را به رنگ غبار پوشانده بود.

دستش را روی پیشانی گذاشت. سنگینی خستگی روزانه با فکرهایی که مثل باری نامرئی روی شانه‌اش نشسته بودند، دست به دست هم می‌داد. بازهم به یاد علی افتاد، مردی که نگاهش هر جلسه مبهم‌تر از جلسه قبل می‌شد و نبات هم بیشتر از قبل درکش نمی‌کرد، حرف‌هایش ربطی بهم نداشتند و انگار برای قصه بافی سر می‌زد.

حس کرد چیزی سنگین‌تر از این روزها روی قلبش جا خوش کرده؛ شاید حس تردید، شاید اندکی حسادت. نه برای خود آرش، بلکه برای جایی که او گرفته بود. جایی که شاید قبلاً برای خودش می‌دانست.
دستی به پیشانی کشید و از جا بلند شد. هنوز نگاهش به مرغ عشق می‌افتاد، پرنده بی‌حرکت بود؛ فقط گاهی بالی تکان می‌داد. آهسته ظرف آب کوچکش را پر کرد و کنار قفس گذاشت.

حس کرد چیزی در این سکون مرموز خوابیده، چیزی که نمی‌خواست بیشتر به آن فکر کند. به سمت آشپزخانه رفت. کابینت‌ها را یکی‌یکی باز کرد و بسته نودل را بیرون کشید.

آب در قابلمه به جوش آمد و وقتی نودل‌ها را در آب انداخت، صدای ملایم ترکیدن حباب‌ها به گوشش رسید. کمی بعد، همان نودل‌های ساده و ارزان، روی بشقاب کوچکی جا گرفتند. با بی‌حوصلگی چنگال را در آن فرو برد و آرام‌آرام خورد.

به اتاقش که رسید، کمد را باز کرد و لپ‌تاپ قدیمی را بیرون آورد. همیشه با سختی روشن می‌شد، اما هنوز به کارش می‌آمد. روی تخت نشست تا فیلمی تماشا کند اما اسم فایل‌ها فقط اعداد بود، اولین را باز کرد. در جایش میخ‌کوب شد! فیلم سالگردی که با آن شوهر کذایی گرفته بودن پیش چشمش روی دور تند بود، خنده‌های نبات حتی ثانیه‌ای طول نکشید که تمام مهمانی خراب شد و فیلم نصفه نیمه.
آن شب را فراموش نمی‌کرد، شبی که تا صبح زیر دست و پایش زجه می‌زد و مرد نمی‌شنید، مرد؟ نه نر... توقعش نمی‌شد برای کوچک‌ترین چیزها حتی در شادترین روزهایش اذیتش کند ولی هر روز که گذشت، به این مصیبت بیشتر عادت کرد.
گوشه چشمش را پاک کرد و فیلم بعدی یک فیلم ترسناک آمریکایی بود. نفهمید کی چشم‌هایش بسته شد، فقط حس کرد در تاریکی ملایم اتاق، با صدای خفه لپ‌تاپ، کم‌کم به خواب رفت. انگار تمام خستگی‌ها و فکرِ پرنده بی‌جان و مراجعه کننده‌ی مرموز، یکجا روی سرش آوار شدند و او را در خودشان بلعیدند.
 
آخرین ویرایش:
احساس کرد ساعاتی نگذشته که با وحشت از خواب پرید. نور ضعیف صبحگاهی از میان پرده‌ها عبور کرده و روی تختش پهن شده بود. دستپاچه به ساعت نگاه کرد؛ دیرش شده بود. با عجله از تخت پایین آمد، لباسی تقریبا مناسب پوشید و بدون حتی نگاهی به آینه، کیفش را برداشت و از خانه بیرون زد.
ماشین را روشن کرد و با شتاب به خیابان زد. سر چهارراه، وقتی چراغ قرمز شد، پسرک را دید. نگاهش قفل شد روی چشم‌های خسته‌اش و دست‌هایی که محکم شیشه را گرفته بودند، شیشه را پایین کشید، پولی به پسر داد اما این کار نه کمک بود و نه دلجویی. تنها برای لحظه‌ای سکوت درونی خودش بود. با خود فکر کرد: "شاید هرکداممان برای پر کردن خلاهای درونی‌مان، زخم‌های بیرونی دیگران را لمس می‌کنیم."

حواسش به هیچی نبود، نه به ماشین‌های پشت سر، نه به رهگذران. وقتی داشت ماشین را در پارکینگ کلینیک جا می‌داد، صدای آشنایی شنید.

_خانم نیازی، روزتون بخیر!

سرش را بالا آورد و آرش را دید که از ماشین کناری پیاده می‌شد. او با لبخندی آرام بدون دستپاچگی به سمتش آمد و صدای کاملاً پر انرژی‌اش بلند شد:

_مثل اینکه امروز همزمان رسیدیم.
مدتی گذشت و نبات همچنان در سکوت بهش خیره بود. این‌بار انگار سعی داشت از در ادب وارد شود... اگر رفتار آخرین بارش را تکرار می‌کرد، دعوای حسابی باهم داشتند. آرش اما بی‌تفاوت به سکوت او، چند جمله معمولی رد و بدل کرد و سپس گفت:

_ راستی، مهمونی برای آشنایی بیشتر با من و بقیه همکارا ترتیب داده شده. حتما بیاید.

بلاخره طلسمش را شکست و به سختی لبخند کمرنگی زد، نه از روی علاقه، بلکه بیشتر برای کوتاه کردن بحث. در دلش حس کرد: «شاید دیدن آدم‌ها در موقعیت‌های متفاوت، مثل خواندن فصل‌های مختلف یک کتاب است؛ اما بعضی کتاب‌ها را ترجیح می‌دهی تا ابد بسته بمانند».

وقتی آرش با فنجان قهوه به سمت اتاق نبات آمد، او تازه کیفش را باز کرده بود و سعی داشت با آشفتگی درونش کنار بیاید. در زده شد و قبل از اینکه فرصت کند جوابی بدهد، آرش وارد شد، مودب و آرام‌.

_فکر کردم شاید یه قهوه صبح‌گاهی حالتون رو بهتر کنه.


نبات برای لحظه‌ای مکث کرد و نگاهش را بین آرش و فنجان قهوه چرخاند. می‌دانست کمی اینطور پیش رود، پسر از حالش با خبر و کم کم مشکلات بیشتری دامن‌گیرش می شود.

_لازم نبود. خودم درست می‌کردم.

آرش لبخندش را حفظ کرد و فنجان را روی میز گذاشت.

_می‌دونم. ولی گفتم شاید کارتون قابل تحمل‌تر بشه.

نبات با حالتی که سعی داشت آرام باشد، اما موفق نمی‌شد، گفت:

_نیازی به سبک کردن نیست. عادت دارم همه چیز رو خودم انجام بدم.

چهره‌اش تغییری نکرد، اما نگاهش کمی محتاط‌تر شد. او متوجه بهم‌ریختگی درونی نبات بود و حتی آن حس سرگردمی و تاریکی را اتاقش هم منتقل می‌کرد.
سری تکان داد و دیگری از اتاق خارج شد. نبات به در بسته خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:

_ مرتیکه‌ی... انگار دنیا فقط می‌خواد ثابت کنه که من همیشه تو کنترل اشتباه می‌کنم.

فنجان کوچک قهوه را برداشت، اما برای نوشیدنش تردید کرد. به نظرش رفتار آرش بیش از حد ایده‌آل بود، شبیه آدم‌هایی که انگار هرگز اشتباه نمی‌کنند. و این به جای آرامش او را عصبی‌تر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
نبات با صدای در که دوبار پشت سر هم زده شد، به خودش آمد. صدای زهرا از پشت در بلند شد:

_عزیزم، آقای مولایی اومدن... .

نفسی عمیق کشید و فنجان قهوه را کنار گذاشت. هنوز از حرف‌های آرش کمی عصبی بود، اما سعی کرد خودش را جمع‌وجور کند. سری تکان داد و از پشت میز کنار رفت.

_بفرست داخل.

علی با همان قدم‌های سنگین وارد شد. سلامی کوتاه کرد و بدون منتظر ماندن برای دعوت، روی صندلی نشست. نگاهش خیره بود، مثل همیشه.
نبات نفسی عمیق کشید و براندازش کرد.

_حالتون چطوره امروز، آقای مولایی‌!


علی برای چند لحظه به او نگاه کرد، امروز شلخته‌تر و بی‌حال‌تر از روزهای قبل بود، همین باعث شد گوشه لبش کمی بالا رود.

_فکر می‌کنم مهم نیست. مهم اینه که چطور این جلسه تموم میشه، نه اینکه الان چطورم.

مدادش را برداشت و با آرامشی ساختگی روبه‌روی علی نشست.

_چطور تموم میشه؟ یعنی از قبل چیزی رو پیش‌بینی می‌کنید؟

_پیش‌بینی که نه. ولی آدم هرچقدر هم تلاش کنه، آخرش انگار همه‌چیز یه جور دیگه رقم می‌خوره.


نبات سعی کرد لحنش را ملایم نگه دارد، اما نتوانست کنجکاوی‌اش را پنهان کند. لبش را بهم فشرد و با زبانش مشغول بازی با نگین کوچک شد.

_شاید این فقط یه دیدگاه باشه. همه‌چیز که از دست ما خارج نیست.


علی نیشخندی زد، آن‌قدر آرام که بیشتر شبیه سایه‌ای روی لب‌هایش بود.

_شاید شما این‌طور فکر کنی؛ ولی برای من... خب، گاهی انگار دنیا با من شوخی می‌کنه و واقعاً همه چیز از دستم خارجه، به مرور این رو می‌فهمی که برای همه همینه...


مداد را روی دفترش گذاشت و نالید:
_چی باعث میشه این‌طور فکر کنید؟ اتفاقی افتاده که بخواید ازش بگید؟

علی نگاهش را از پنجره خاک خورده بیرون انداخت، قصدش همین بود، کنجکاو کردن نبات و کشاندنش به سمت دلخواه...

_اتفاق‌ها همیشه می‌افتن. مسئله اینه که آدم می‌فهمه فقط یه تماشاگره. شما هیچ‌وقت این حس رو نداشتی؟ که هر کاری کنی باز هم تو بازی دیگری هستی؟


سکوت اتاق برای چند ثانیه سنگین شد. نبات حس کرد علی نه منتظر جواب اوست و نه از گفتن حرف‌هایش احساس راحتی می‌کند. تنها چیزی که در نگاه علی پیدا بود، خستگی عمیق و ناامیدی بود و این شباهت قلبش را می‌فشرد.

کمی مکث کرد و بعد گفت:

_شاید این جلسه بتونه به شما کمک کنه این حس رو بهتر درک کنید. می‌تونیم درباره‌اش بیشتر حرف بزنیم.


علی لبخند محوی زد، اما این لبخند هم سرد و خالی بود.

_ راستش، نمی‌دونم چی می‌خوام از این حرفا. شاید اصلاً این چیزها مهم نباشه.


نبات سعی کرد آرامشش را حفظ کند. حس می‌کرد این ناامیدیِ مرموز و غیرقابل پیش‌بینی، مثل دیواری نامرئی بین او و علی قرار گرفته است و این دیوار همین روزهاست که فرو بریزد و هر دو را زیر آوار له کند.
 
آخرین ویرایش:
علی برای چند لحظه سکوت کرد. انگار چیزی در ذهنش می‌چرخید، اما نمی‌دانست چطور آن را بیان کند که ذهن دختر را بیش از پیش درگیر کند.
دست‌هایش را به هم قفل کرد و نگاهش را به نبات دوخت.

_خانم دکتر...
لحنش کمی نرم‌تر از همیشه بود.
نبات سرش را بالا آورد و مستقیم به او نگاه کرد.


علی کمی جابه‌جا شد، انگار برایش سخت بود حرفش را بزند. چشمانش را به نشانه فکر کردن جمع کرد و بعد از مکثی کوتاه گفت:

_می‌دونی، همیشه به این فکر می‌کنم که شاید... شاید بعضی چیزا تو زندگی فقط وقتی بهتر می‌شن که آدم برای لحظه‌ای دست از همه‌چی برداره. شما هیچ‌وقت این حس رو نداشتی؟ که شاید باید یه قدم از همه‌چیز فاصله گرفت؟

به مفرد بودنش عادت کرده بود و واکنشی نشان نداد.
_گاهی آره. ولی بستگی داره چطور و برای چی.

علی لبخند محوی زد، اما نگاهش هنوز جدی بود.

_فکر کردم شاید شما هم بخوای یه همچین فرصتی داشته باشید. مثلاً... یه روزی برای یه قهوه، یا یه قدم زدن، صحبت‌های بیشتری داریم که دوست دارم شخصی تر باشه.


نبات ابروهایش کمی بالا رفت. این حرف، اگرچه به طرز غیرمنتظره‌ای نرم و مودبانه بود، اما او را در لحظه‌ای بی‌دفاع قرار داد. او نگاهش را از علی گرفت و سعی کرد لحنش را خونسرد نگه دارد.

_من فکر می‌کنم اینجا، توی کلینیک، بهترین جاییه که می‌تونیم درباره این چیزا حرف بزنیم.


علی خندید، اما این خنده‌ای آرام و بی‌صدا بود، انگار چیزی را از قبل می‌دانست.

_فهمیدم. مرزهات رو خیلی خوب نگه می‌داری. این مرزی که نگه می‌داری از اول بوده؟
نبات شوکه در جایش جا به جا شد، او همه چیز را می‌دانست؟ این نگاه موشکافانه نشان از چه بود؟

_ می‌خواستم درباره ناامیدی‌هامون بیشتر حرف بزنیم، هر دو آنقدر ناامید نیستیم که بمیریم و آنقدر امیدوار نیستیم که ادامه بدیم‌...

نبات اما شک داشت، او این روزها حتی ادامه دادن هم حس نمی‌کرد، یک زندگی نباتی این شکلی بود؟ سعی کرد ذهنش را جمع و جور کند.

_خب، آقای علی، بهتره ادامه بدیم. امروز از کجا شروع کنیم؟


علی برای لحظه‌ای مکث کرد و سپس گفت:

_از جایی که همیشه تموم می‌کنه. از هیچ‌جا. نمی‌تونم مثل قبل صحبت کنم و دیگه فقط بدنم پیام‌رسان شده، سردرد، بدن درد و و و.

این‌بار چیزی نگفت. فقط مدادش را برداشت و فحشی رکیک یادداشت کرد. سعی می‌کرد نزدیک شود اما پسر بحث را می‌پیچوند و باز به درون خودش هلش می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
به صندلی تکیه داد و نفسش را با کلافگی بیرون داد. حرف‌های علی وقتی از پدرش حرف زد دیگر برایش واضح نبود. تنها چیزی که می‌شنید، پژواک خاطرات گذشته‌اش بود. مردی که روزی فکر می‌کرد قرار است تکیه‌گاهش باشد، اما حالا تنها تصویری که از او داشت، صدای فریادهایش بود.

_ لعنت به تو، نبات!
این جمله مثل خنجری در ذهنش تکرار می‌شد. همان شب آخر، وقتی دیگر هیچ حرفی نمانده بود، هادی این را گفته بود. دست‌هایش را مشت کرده بود و چهره‌اش از خشم می‌لرزید.
_تو حتی عرضه‌ی یه زندگی معمولی رو نداری.

آن شب، نبات چیزی نگفته بود. فقط ایستاده بود و به کف اتاق نگاه می‌کرد. می‌دانست اگر حرف بزند، اوضاع بدتر می‌شود. اما سکوتش، هادی را بیشتر عصبانی کرده بود.
_یه ذره غرور داری اصلاً؟اینقدر تو سری خور هستی که حالم ازت بهم می‌خوره!
وقتی حرف‌هایش تمام شد و توهین‌هایش دیوار هم آزرد، چمدانش را برداشت و در را محکم پشت سرش بست.
کتک خورده بود، توهین و تحقیر شنیده بود و باز خودش ترک شده بود، جایی را نداشت، هیچ‌جایی نداشت برود و تمامی دلیل تحمل کردنش همین بود؛ غم آن روزها مستقیم وارد خونش شده و تمام جانش را گرفته بودند...
به خودش لرزید. خاطرات مثل سایه‌ای سرد دورش پیچیده بودند. «شاید حق با او بود. شاید من همون مرده‌ای بودم که گفت». این فکر مدت‌ها مثل خوره‌ای به جانش افتاده بود و هنوز هم نتوانسته بود خودش را از آن خلاص کند.
چه در بچه بود که مردها این‌طور زجه می‌زدند برایش؟ مادرش قبل نبات پسری را باردار بود که دنیا نیامده از دنیا رفت، حالا فکر می‌کرد که خوب شد دنیا نیامد اما آن روزها که مادر بی‌نوایش کتک می‌خورد بخاطر پسری که حتی پدرش هم به چشم ندیده بود، قلبش را به درد می‌آورد. نبات برای خانواده خودش هم اندازه بچه‌ای مرده هم ارزشی نداشت و این داستان را هیچ‌کس نمی‌دانست. زخمی بود که همیشه سرش باز می‌ماند.


نگاهش را دوباره به علی دوخت که با کلامی آرام اما پر از تیرگی، از زندگی‌اش می‌گفت. حرف‌هایش تلخ بود، اما نبات احساس می‌کرد بیشتر از آن‌که بخواهد واقعیتی را نشان دهد، صحبت می‌کند تا دردهای نبات را یادآوری کند و نبات دیگر گاردی نمی‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
علی به پشتی صندلی تکیه داد و برای لحظه‌ای سکوت کرد، انگار داشت چیزی در ذهنش مرتب می‌کرد. نگاهش به جایی خیره ماند، جایی میان هیچ و همه‌چیز. بعد با لحنی که کمی تیره و در عین حال آهنگین بود شروع به حرف زدن کرد:

_یه بار توی زمستون، توی یه شب برفی، رفتم بالای یه پل قدیمی. هیچ‌کس اون‌جا نبود. فقط صدای باد بود و صدای یخ‌هایی که روی رودخونه شکسته می‌شدن. به خودم گفتم، شاید اگه یه قدم جلوتر بردارم، همه‌چیز تموم بشه. ولی بعد یادم افتاد که کفشام هنوز سوراخ بودن. خنده‌دار نیست؟ آدم وقتی به آخر خط می‌رسه، هنوز به چیزای بی‌معنی فکر می‌کنه.

نبات مدادش را روی کاغذ نگه داشت، اما چیزی ننویسید. صدای علی مثل موجی بود که او را به سکوت می‌کشاند.

_ یه شب دیگه، توی یه کافه‌ی نیمه‌تاریک، یه زن با موهای قرمز نشسته بود روبه‌روم. داشت کتاب می‌خوند، انگار هیچ‌کس دیگه‌ای توی دنیا براش وجود نداشت. ولی وقتی چشمام بهش افتاد، حس کردم می‌دونه من کی‌ام. می‌دونه چی تو سرمه. یه لحظه نگاهم کرد، بعد از جاش بلند شد و رفت، بدون اینکه حتی یه کلمه بگه. هنوزم نمی‌دونم اون نگاه چی بود. شاید یه دعوت، شاید یه اخطار.


این‌بار نبات خودش را وادار کرد چیزی بنویسد، حتی اگر معنی نداشت.

_و یه بار دیگه...
علی مکث کرد و نگاهش برای لحظه‌ای به نبات دوخته شد، مثل کسی که دارد حرفی خطرناک می‌زند.

_یه دختر کوچیک رو دیدم که کنار خیابون نشسته بود و داشت نقاشی می‌کشید. پرسیدم چرا اینجا نشستی؟ گفت منتظر مامانمم. پرسیدم مامانت کجاست؟ گفت نمی‌دونم. فقط گفت برمی‌گرده. ولی معلوم بود نمی‌دونه مامانش هیچ‌وقت برنمی‌گرده. با این حال، نقاشی‌شو ادامه می‌داد. انگار دنیا فقط همون کاغذ کوچیک بود، نه بیشتر.


علی لبخند محوی زد، اما نگاهش خالی از هر حسی بود.

_عجیبه، نه؟ آدم‌هایی که دنیاشون از ما کوچیک‌تره، گاهی امید بیشتری دارن.


نبات نگاهش را از دفتر یادداشت برداشت و به علی خیره شد. حرف‌هایش بود بیشتر شبیه آینه‌ای بود تا داستان. آینه‌ای که او نمی‌خواست در آن نگاه کند.

صدایش آرام‌تر از همیشه بود.
_این چیزهایی که می‌گی، واقعی‌ان یا فقط یه جور بازی با کلماته؟

_چی اهمیتی داره؟ واقعی باشن یا نه، اونا داستانای منن. شاید واقعیت، همیشه چیزی نیست که بخوایم بشنویم.


نبات برای لحظه‌ای چیزی نگفت، در جایش جا به جا شد و بعد با لحنی جدی‌تر گفت:

_ولی اگه این داستان‌ها فقط یه راه برای فرار باشن چی؟ اگه به جای حل مشکل، فقط داری بهشون پناه می‌بری؟

علی خندید، خنده‌ای کوتاه و تلخ. تلخی‌‌اش را نبات هم حس کرد.

_شاید. ولی بعضی وقتا، پناه بردن تنها راه زنده موندنه. هی انکار کنیم و انکار کنیم، بلاخره یه روز دستش رو محکم به گردنمون فشار می‌ده به نیت گرفتن این زندگی و ماهم مقاومت نمی‌کنیم.
سری تکان داد و نگاهش را به ساعد کشید، هنوز صبح بود و هوا خنک، این گرما چرا به جانش افتاده بود؟ به چی پناه برده بود که هنوز نفس می‌کشید؟
خودش را شبیه موجودی کوچک و بی‌ارزش حس‌ می‌کرد که نمی‌دانست موقیعتی که روی ایستاده زمین هست یا جانوری خطرناک!
 
آرام از روی صندلی بلند شد و دستی به صورتش کشید. دقایقی از رفتن علی گذشته بود، حس می‌کرد وزنی سنگین روی شانه‌هایش نشسته، اما نمی‌توانست آن را زمین بگذارد.
جلسه‌ای دیگر با پسر بچه داشت، سیروانی که فقط نفس می‌کشید و تجاوزهای متعدد و مراقب نبودن خانواده‌اش، روحش را کامل کشته بود. دلداری دادن یا صحبت کردن با پسرک برای نبات سخت بود چون هیچ جوره امکان شکستن دیواره دورش را نداشت، هر جلسه گوشه‌ای کز می‌کرد، نبات چند خرف می‌زد و پسرک حتی گوشه چشمی نگاه نمی‌کرد و البته نبات، دلش می‌رفت برای همچین موقیعت‌هایی، که وسط بدبختی دیگران نگاهی به خود بیندازد.
بعد از ناهار روی مبل استراحت کرد و وقتی فهمید دیگر مراجعه کننده ای ندارد به سمت چوب‌لباسی رفت، مانتوی طوسی و شال سرمه‌ای‌اش را برداشت و بی‌حوصله پوشید. دستی به چروک‌های مانتو کشید و در آینه‌ای کوچک صورتش را برانداز کرد.

نور مهتابی‌های بلند راهرو حالتی خسته‌کننده به فضا داده بود. صدای قدم‌هایش در سکوت طنین می‌انداخت و انگار کل ساختمان خالی بود. اما به انتهای راهرو که نزدیک شد، صدای خنده و همهمه‌ای از سالن اصلی به گوش رسید.

وقتی به درگاه رسید، صحنه‌ای از زندگی عادی و شلوغی پیش رویش باز شد. زهرا، با مانتوی رنگ روشن و لبخند همیشگی‌اش، کنار امید ایستاده بود و چیزی می‌گفت که باعث شده بود هر دو بخندند. در سنی نبود که به زندگی کسی غبطه بخورد اما راه فراری نداشت.

آرش، کمی دورتر، با حالت جدی‌تر ایستاده بود و با دقت به حرف‌های زنی کوتاه قد گوش می‌کرد و هر از گاهی سرش را به نشانه موافقت تکان می‌داد، لبخندی ملایم روی لب‌هایش بود، انگار که بخواهد از دور هم خوشش بیاید ولی از نزدیک درگیر نشود.

بوی عطری خوشایند و ملایم در فضا پیچیده بود، ترکیبی از بوی گل و چوب که احتمالاً از زهرا یا آرش بود. کنار پنجره، میز کوچکی با چند فنجان قهوه نیمه‌تمام و چند کاغذ به‌هم‌ریخته دیده می‌شد. صدای خیابان از پشت پنجره به آرامی در فضا می‌پیچید و نشان می‌داد که شب به آرامش نرسیده.

زهرا چشمش به نبات افتاد و بلافاصله با هیجان دستش را تکان داد.
_نبات! بیا، می‌خواستیم بریم یه چیزی بخوریم. کلی وقته همگی با هم نرفتیم رستوران.

نبات به جمع نزدیک شد. حس غریبی داشت، انگار تمامی شادی‌ها با او غریبه بود. اما لبخند کوتاهی زد. حفظ ظاهر جلوی آن‌ها از هرچیزی مهم‌تر بود، گفت:
_خوبید؟

آرش به سمتش برگشت. نگاهش دقیق بود، مثل کسی که جزئیات را زیر نظر دارد.

امید که همیشه سرزنده بود، جلو آمد و زودتر از همه چیز شکمش، چشم نبات را گرفت.
_حالا یه بار همه‌مون هستیم، نمی‌خوای که تنهایی بری خونه، نه؟ باید بیای. زهرا گفته رستوران نزدیکه، هم شام خوب داریم، هم کلی حرف.
نبات با کمی مکث به ساعتش نگاه کرد. شب شده بود و چراغ‌های خیابان از پنجره خودنمایی می‌کردند. باز هم احساس خستگی در وجودش چنگ انداخت، اما نمی‌توانست دعوتشان را رد کند.

انگار لحظاتی برای فراموش کردن سنگینی‌های زندگی‌شان و زندگی‌هایی که روی دوششان بود پیدا کرده بودند
 
با قدم‌هایی کند، کنار آرش از در کلینیک بیرون آمد. هوای شب کمی سرد بود و بوی نم‌ خاک از زمین برخاسته بود. آرش چند گام جلوتر رفت و با لحنی رسمی گفت:
_ بیا با ماشین من بریم. اون‌جا پارک کردن راحت نیست.

نبات مکثی کرد. از این که کنار آرش باشد، حس ناخوشایندی داشت. پوفی کشید و کیفش را به دست گرفت.
_باشه. ولی سریع‌تر لطفاً.
صدایش خشک و بی‌احساس بود. آرش ابرویی بالا انداخت و در ماشین را باز کرد.

داخل ماشین، سکوت سنگینی حکم‌فرما بود. آرش گهگاهی نگاهش را به سمت نبات می‌چرخاند، اما چیزی نمی‌گفت. تنها صدای آرام موزیک کلاسیکی که از ضبط پخش می‌شد، فضای خشک بینشان را کمی تلطیف می‌کرد.

امید و زهرا پشت میزی کنار پنجره نشسته بودند. نور گرم چراغ‌ها فضای رستوران را دلپذیر کرده بود و صدای همهمه ملایمی به گوش می‌رسید.

سفارش‌ها که ثبت شد، زهرا با هیجان از موضوعات مختلف حرف می‌زد. امید شوخی می‌کرد و آرش گهگاهی نظری جدی اضافه می‌کرد. اما نبات بیشتر در سکوت بود و دستش را زیر چانه زده بود. دو مراجعه کننده امروز ذهنش را درگیر کرده بودند، حرف‌های علی مدام در ذهنش مرور می‌شد، حتی آن لبخند مسخره‌اش!
_نبات، تو حالت خوبه؟ خیلی ساکتی.

صدای زهرا که بلند شد، آرش و امیذ هم به سمت نبات برگشتند.
شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
_فقط خسته‌ام.
سپس نگاهش را به آرش دوخت و بدون مقدمه گفت:
_راستی، شما چقدر به خانواده اهمیت می‌دین؟

آرش با کمی تردید به او نگاه کرد. در نظرش این سوال کمی دیوانگی به نظر می‌آمد اما او که از درگیری نبات خبری نداشت.
_منظورت چیه؟ خانواده پایه زندگیه. ولی خب، بستگی داره منظورت از اهمیت چی باشه.

نبات لبخند سردی زد و با طعنه گفت:
_ مشکل همینه، همه نمی‌تونن این‌قدر مطمئن درباره خانواده حرف بزنن. بعضی خانواده‌ها بیشتر شبیه زخم‌های کهنه‌ان تا ستون زندگی.

امید و زهرا کمی جا خوردند، اما آرش آرام و محتاطانه پاسخ داد:
_شاید. ولی حتی زخم‌ها هم می‌تونن بهبود پیدا کنن، اگر بخوایم.

نبات خنده کوتاهی کرد.
_به نظرتون ساده میاد. اما گاهی زخم‌ها عفونی می‌شن و بهتره دور ریخته بشن.

آرش کمی به جلو خم شد و با نگاهی مستقیم به نبات گفت:
_هر کسی داستان خودش رو داره. ولی شاید گاهی باید به خودمون و دیگران فرصت بدیم.

نبات سرش را پایین انداخت. ذهنش به مادرش پر کشید؛ مادری که خانه و زندگی را برای عشق دیگری رها کرده بود. خشم و درد در سینه‌اش پیچید. زیر لب گفت:
_فرصت؟ دیگه هیچ فرصتی باقی نمی‌مونه. از یه جایی ضربه می‌خوری و می‌شکنی که کل تیکه‌هات هم بهم بچسبونن، دیگه آدم قدیم نمی‌شی‌...
 
آخرین ویرایش:
سری تکان داد ونگاهش را از میز حاکستری گرفت. مدتی از رفتن گارسون گذشته بود و فضا گرفته بود، حس می‌کرد همه به او خیره شده‌اند و سنگینی نگاه آرش بیشتر از بقیه بود. لبخندی مصنوعی زد و گفت:

_ببخشید، نمی‌خواستم بحث رو سنگین کنم. فقط... ذهنم بخاطر سیروان درگیر بود.

آرش لبخند محوی زد. امید دستی به لباس تنگش کشید و به عقب تکیه داد. سعی می‌کرد فضا را عوض کند، گفت:
_خب، به‌جای این حرفا، بگین نظرتون درباره این رستوران چیه؟ غذای اصلی‌شون خیلی تعریف داره.
هرچند او سعی کرده بود بحث را جمع کند، اما درونش هنوز پر از آشوب بود. نگاهش به بشقاب خالی مقابلش دوخته شد و برای لحظاتی صدای اطراف را نمی‌شنید. ذهنش میان گذشته و حال، میان زخم‌هایش و حرف‌های آرش سرگردان بود.

زمانی که غذا آمد، تلاش کرد خود را مشغول کند. چنگالش را در غذا فرو برد و با بی‌میلی لقمه‌ای خورد، اما طعمش را نچشید. مزه‌ای احساس نمی‌کرد و تعریف‌های بقیه گوشش را پر کرده بود.
زمان گم شد. نمی‌دانست چقدر گذشته بود یا چه حرف‌هایی زده شده بودند. ناگهان صدای آرش او را از جایی دور برگرداند و این برگشتن، تمام جانش را به درد انداخت.
_نبات؟ آماده‌ای بریم؟

به مفرد بودن اسمش توجهی نشان نداد،رستوران خلوت شده بود و او هنوز در جای خود نشسته بود. با تردید گفت:
_آ... آره، بریم.

همین که بیرون آمدند، شب سردی به صورتش سیلی زد و باعث شد لباسش را به خودش نزدیک‌تر کند. آرش کنار او راه می‌رفت، اما انگار فاصله‌ای میانشان بود که هیچ حرفی پر نمی‌کرد. نبات حرف‌های کلیشه‌ای رد و بدل کرد، جواب‌های کوتاه داد و به سختی لبخندی بر لب آورد.

وقتی به خود آمد، پشت فرمان ماشینش نشسته بود و خیابان‌های خالی شبانه را پشت سر می‌گذاشت. نمی‌دانست چطور به اینجا رسیده بود. چراغ‌های خیابان مثل نقطه‌هایی محو در ذهنش بودند و سکوت ماشین سنگینی می‌کرد. این فراموشی لحظات گیجش کرده بود.

به‌آرامی کنار خیابان توقف کرد، دستش روی فرمان لرزید. حس می‌کرد تکه‌هایی از شب را گم کرده است.
هیچ جوابی برای خودش نداشت. فقط سنگینی شب بود که روی شانه‌هایش افتاد و ذهنی که مثل یک صفحه خالی، از همه چیز خالی به نظر می‌رسید.
 
صدای ضعیف بسته شدن در، تنها صدایی بود که در سکوت خانه پیچید. کفش‌هایش را درآورد و کیفش را روی مبل انداخت، حتی نگاهی به پرنده نینداخت. انگار چیزی در او فرو ریخته بود، و حالا هیچ‌چیز جز یک حرکت مکانیکی در وجودش باقی نمانده بود.

لباس‌هایش را با حرکتی بی‌هدف عوض کرد. شانه‌هایش را زیر آب سرد شست و به کاشی‌های حمام خیره ماند. بخار آب روی دیوارها می‌نشست، اما سردی از درونش بیرون نمی‌رفت. در ذهنش پیچید:
«چرا هرچیزی که لمس می‌کنم، از بین می‌ره؟ زندگی‌م مثل خاکستریه که از آتش باقی مونده؛ دیگه حتی شعله‌ای نمونده که بخواهد مرا بسوزونه. چطور آدم‌ها هنوز به فردا امیدوارن وقتی امروز، این‌قدر خالیه؟»

با دستان لززانش آب را بست. حوله را به دور خود پیچید و به آینه شکسته نگاهی انداخت. اما آن‌قدر تاریک بود که چیزی جز سایه‌ای مات از خودش ندید. درحال پوشیدن لباس‌های خانگی‌اش به سمت قفس رفت.
نفسش در سینه حبس شد. پرنده روی کف قفس افتاده بود، بی‌جان، بی‌حرکت. مثل تمام امیدهای نبات که یکی‌یکی مرده بودند.

به‌آرامی کنار قفس نشست و ناخودآگاه سری تکان داد. دستش به لبه فلزی قفس کشیده شد، اما در باز نکرد. فقط نگاهش کرد؛ پرنده‌ای کوچک که زمانی پر از زندگی بود و حالا جسم بی‌روحی روی کف سرد قفس.

لب‌هایش لرزید. با صدایی شکسته گفت:
_طاقت نیاوردی، فقط یه نفر رو از دست دادی و باز نتونستی..‌. .
سرش را یه قفس تکیه داد و چشمانش را بست، بویی که بلند شده بود نشان می‌داد مدتی طولانی پرنده جانش رفته بود. احساس طرد شدگی را داشت که هرگز بخشیده نمی‌شد‌.
 
زمان بازهم از دستش در رفت. در این سکوت سنگین، صدای تیک‌تاک ساعت دیواری، مثل ضربات پتک به گوش می‌رسید. انگار دنیا منتظر بود تا او تکان بخورد، حرکتی کند، تصمیمی بگیرد. زندگی‌اش را مثل پارچه‌ای پوسیده می‌دید که هرچه می‌دوخت از جای دیگری پاره می‌شد. انگار قرار نبود هیچ چیز سر جای خودش بماند؛ نه آدم‌ها، نه امیدها، و نه حتی یک پرنده کوچک...

با روشن شدن هوا بالاخره بلند شد. پرنده را به‌آرامی درون دستمالی پیچید و با قدم‌هایی آهسته به بالکن رفت. نسیم سرد شبانه پوستش را لمس کرد و بوی پاییز به مشامش رسید. زیر لب گفت:
_ پس بوی پایان این‌طوریه...

برگشت و دم در رفت، پرنده را با بی‌رحمی گوشه دیوار انداخت و پوزخندی به پسر همسایه زد، شرارت از چشمان پسر می‌بارید و کوله‌‌اش را زمین انداخت‌. نبات اهمیتی نداد و در را محکم بست.
ذهنش پر از صدا بود، پر از تصویرهایی که نمی‌توانست از آن‌ها فرار کند. صدای هادی وقتی عصبی می‌شد، صورت مادرش وقتی دروغ می‌گفت، ضربه دست‌های پدرش وقتی روی تن خودش یا مادرش می‌نشست و بدار از همه نگاه پر از تحقیر علی...

زیر لب گفت:
_ یه چیزی می‌خوان همشون... .

دستش روی گوشی رفت، اما بعد مکث کرد. پیام‌های بی‌جواب و تماس‌ از دست رفته زهرا، همه به او خیره بودند. گوشی را خاموش کرد و روی میز انداخت. حتی نگاه‌های آرش به امید را حس می‌کرد. آن نزدیکی هم دلیلی جز چک کردنش نداشت، دست از پا خطا نکند، افسرده نباشد، زندگی کند تا بتواند ادامه دهد!
 
آخرین ویرایش:
با قدم‌های سنگین خودش را به خیابان رساند. هوا خنک بود؛ انگار که این سرما هم نتوانسته باشد زخم‌های درونش را بی‌حس کند. به اطراف نگاه کرد؛ صبح بود، اما همه چیز در چشم‌هایش خاکستری‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.

قدم‌هایش او را به پارکی کوچک رساند. روی نیمکتی سرد نشست و نگاهش را یه اطراف داد. برگ‌های زرد و خشک، زیر باد، دور هم جمع می‌شدند، اما باز هم با نسیمی کوچک پراکنده می‌شدند. همین نسیم هم دیشب به زندگی‌اش خورده بود و حالا پراکنده‌تر از همیشه بود، تلنگری که علی لازم داشت حالا به وضوح سر نبات آمده بود.

دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو برد. سردش بود، اما توان حرکت نداشت. نگاهش به کودکی افتاد که با شور و شوقی غیرقابل درک، برگ‌ها را جمع می‌کرد. یاد عروسک‌هایی افتاد که در بچگی جمع می‌کرد و پاره شدنشان ثانیه‌ای طول نمی‌کشید.
آرام نزدیک بچه شد و نگاهی به مادرش انداخت، مادری که درگیر موبایل بود و بچه را فراموش کرده بود.‌ خم شد و تعدادی برگ را در دستش له کرد. ارضا شدن روحش دیگر از توانش خارج بود و با سر لجبازی برداشتن کاری از پیش نمی‌برد... .
صدای گوشی‌اش که بلند شد، پوفی کشید و چشمان لرزان بچه را فراموش کرد.
_سیروان! اون پسر بچه اینجاست و مادرش از دنیا ناراضی، بیا نبات از منتظرتم، پسره انگار دیشب بلایی سرش اومده.
دوباره موبایل رو به سوی جیبش فرستاد و قدم زدن را شروع کرد.
آن پسر دیگر راه درمانی نداشت و نبات حس می‌کرد خلایی که اطرافش هست، هیچ‌جوره امکان پر شدن ندارد.
جلوی خانه که رسید، تعدادی پر پرنده روی پله دید، نگاهش به سمت در همسایه رفت و لب‌هایش را فشرد، آرام داخل رفت.
کلید را به سختی روی در انداخت و وارد شد، هوای داخل هنوز سرد بود. بعد از یک دوش حسابی وارد آشپزخانه شد.
درد چشمانش لحظه‌ای دنیا را برایش تار کرد، خم شد و از کشو چند قرص برداشت.
به عنوان‌ها نگاه نکرد، با لیوانی آب و یک مشت قرص به سمت ویلچر مادرش رفت و روی ویلچر نشست. قرص‌ها را که با معده خالی پایین فرستاد، سرش را به دیوار تکیه داد و بعد اشکی از گوشه‌ی چشم‌ش چکید. خوابی عمیق مهمان چشمانش کرد، خوابی که شاید دیگر بیداری نداشت.

دختر بچه‌ای مدام حرکت می‌کرد و لبخند از لبانش دور نمی‌شد، نبات حین بازی با دخترش که لباس‌های قرمزی به تن داشت و موهای بورش را بالای سرش جمع کرده بود، خنده‌ای عمیق روی لبانش شکل گرفته بود و هر چند دقیقه، بغلی پر از مهربانی مهمان دخترک می‌کرد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Paria
عقب
بالا