انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

رمان رمان اگزما | زری کاربر انجمن ناولز

دوناتا که دیگر آب از سرش گذشته بود، قهقهه‌ای مستانه سر داد و ویپ را میان دستانش رد و بدل کرد، سپس وارد ستورگاه شد. ستورگاه به طرز عجیب و نامطبوعی بوی بسیار بدی به خود گرفته بود. هنوز چند گامی برنداشته بود که از بوی بد ستورگاه، صورتش جمع شد و از شدت عصبانیت سگرمه‌‌هایش درهم فرو رفت.
- سرنیتی! لعنت بهت.
سپس دستش را بر روی بینی قلمی‌اش قرار داد و به سختی چند قدم برداشت. زمانی که چراغ‌قوه را روی کفش نیم‌بوت چرمش تکان داد، کف کفشش آغشته به سرگین شده بود. یک پرتو نور در چشمانش ظاهر شد و صدایش به خشونت گرائید.
- هیچ‌وقت نتونست کاری که بهش سپردم رو به درستی انجام بده.
دستش را بر روی یال مشکی رنگ اسب اشقَرش کشید، کلمات ناخاسته بر روی لبانش جاری شد.
- می‌دونم ستورگاه خیلی کثیفه! پس فعلاً تو رو با خودم به اطراف می‌برم، تا اون موقع هم سرنیتی ستورگاه رو تمیز کرده.
دستش را بر روی نوزیبند اسبش کشید و افسار آن را در دستش گرفت و از ستورگاه خارج شد.
سرنیتی در حینی که می‌خواست وارد مزرعه شود، با صدای فریاد دوناتا، سرجایش میخ‌کوب شد.
- سرنیتی! بیا این‌جا ببینم.
سرنیتی دستمال سرش را بر روی موهایش بست و به طرف دوناتا دوید و با ترس و لرز، گفت:
- بله؟
دوناتا دستش را مشت کرد و پارچه‌ی لطیف و مخملی پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد و با دلخوری آشکاری که زننده توهین آمیز بود، به سردی لب برچید:
- چرا ستورگاه این‌قدر کثیفه؟
سرنیتی لب‌های باریکش را به داخل دهانش کشید و موهایش بر روی بدنش سیخ شد.
- ببخشید! الان میرم تمیز می‌کنم.
دوناتا هر دو چشمش را مالید و دستی بر روی موهای بلند و ابریشمی خود، کشید.
- هر چه زودتر این کار رو انجام بده! می‌خوام اسب سواری کنم، اگر تا یک ساعت دیگه ستورگاه و مزرعه و کلبه تمیز نبود، تکه بزرگت گوشته.
سرنیتی دستی بر روی گونه‌ی ملتهبش کشید و با بلندی سرآستین لباسش، رد دانه‌های عرق که در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید، می‌درخشید را پاک کرد.
- چشم.
دوناتا نگاهش را از صورت سرنیتی گرفت و با یک حرکت سوار اسبش شد، اسب به حرکت در آمد و از میان درختان تنومند و گل‌های پیچک و ارکیده گذر کرد تا به رودخانه رسید. دوناتا، از اسب پایین آمد و مردمک چشمانش را اطراف جنگل چرخاند. موجی از سرما، موهای زیبایش را به رقصی زیبا در آورد. موهای ژولیده‌اش مواج گونه روی پیشانی‌اش افتادند. روی سنگ کنار چشمه نشست، دو چشمش جریان آب را به نظاره نشسته بودند. نگاهش به طرف کلبه‌ی ناموزون گری چرخ خورد‌. در همین حال، نیشخندی مزین لب‌هایش شد.
- اگر به خودم بود، کلبه‌ات رو آتیش می‌زدم.
با یک حرکت از جای برخاست. افسار اسبش را به تنه‌ی درخت بست، سپس قدم‌های محکم و استواری به طرف کلبه‌ی گری برداشت. هر چقدر که به کلبه نزدیک‌تر می‌شد، صدای آه و ناله‌ی گرانت که درد در گوشتش پیچیده و تا مغز و استخوانش نفوذ می‌کرد، به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوشش پیچید. او به خوبی صدای گری را می‌شناخت، پس می‌دانست که این صدا که آه از نهادش برخاسته است، صدای گری نیست.
- صدای گری این‌قدر نازک نیست‌! صداش بیش از حد نامعقول کلفته.
با احتیاط چند گام برداشت، برگ‌های پائیزی که بر اثر سرما یخ زده بودند، زیر پاهایش خش‌خش می‌کردند. سیاه‌چاله‌ی نگاهش به طرف دو پیکر بی‌جانی که زیر درخت چنار یخ زده بودند، چرخ خورد. با صدای نایومی، نگاهش را از دو پیکر بی‌جان گرفت و پشت درخت کاج پنهان شد.
- گری؟
دوناتا با حرص دستش را در جیب شلوارش فرو برد و زیر لب زمزمه کرد:
- این زن روانی که جز برده نقش دیگه‌ای توی زندگی گری نداره، پس چرا همچین ناز و عشوه میاد که انگار زن پادشاهه؟!
از پشت درخت، همچنان تماشاگر حرکات نایومی شده بود. نایومی، سیگار الکترونیکی «ویپ» را میان دستانش رد و بدل کرد و کام سنگینی از او گرفت و ادامه داد:
- گری! صدام رو می‌شنوی؟
صدای نازک و بشاش نایومی، با صدای دردمند و نسبتاً نازک گرانت، با هم آمیخته شدند. دوناتا، چند گام دیگر برداشت تا از حقایق‌ باز نماند، بلکه از آن‌چه که باید، سر در آورد. گویا حقیقت، همانند آینه‌ای می‌مانست که از آسمان به زمین افتاده و تبدیل به هزار تکه شده که هر کدام از آن‌ها، تکه‌ای از آینه‌های شکسته را برداشته‌اند و خود را در آن تماشا می‌کنند. دوناتا، از فرط هیجان، چند گام دیگر برداشت تا بالاخره خود را به نایومی رساند و با صدای کلفت و بَمش لب زد:
- نایومی! سرت رو برگردون و ببین کی این‌جاست؟
نایومی، احساس می‌کرد خواب می‌بیند، یا خیالاتی شده است. به همین خاطر با دو چشم گرد شده از حیرت و تنی لرزیده، زیر لب زمزمه کرد:
- این دوناتاست یا من دارم خواب می‌بینم؟
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را به طرف صورت دوناتا چرخاند؛ اما هنوز هم نمی‌توانست این اتفاق یهویی را هضم کند پس خطاب به دوناتا با لکنت زبان لب گشود:
- تو... تو... دو... دوناتا... دوناتایی؟!
دوناتا، به یک لبخند آزادهنده بسنده کرد و بر روی صندلی راک چوبی نشست، پای راستش را بر روی پای چپش قرار داد و با تمسخر لب زد:
- انتظار نداشتی من رو این‌جا ببینی؟
به طرف صورت پر از خشم و عبوس نایومی خیره شد و یک تای ابروان شلاقی و پرپشتش بالا پرید.
- گفتی که دیگه هرگز به آمریکا برنمی‌گرده، درسته؟
نایومی، از شدت عصبانیت ابروان نازک و بورش در هم فرو رفت و دست ظریفش زیر آستین لباس بافت مخملی‌ و سفید رنگش مشت شد؛ اما خون‌سردی‌اش را حفظ کرد و نقاب بی‌تفاوتی را بر روی صورتش کشید.
- انتظار نداشتم! اگر گری متوجه بشه برگشتی، می‌دونی چی میشه؟


سیگار الکترونیکی یا «ویپ» چیست؟
«ویپ چیست؟ ویپ یا سیگار الکترونیکی به انگلیسی e-cigarette، وسیله‌ای شبیه سیگار، سیگار برگ، لوله، قلم، یا یو‌اس‌بی درایو است که با باتری کار می‌کند و محلول بخار شکلی را حین استنشاق بیرون می‌دهد. مایع داخل ویپ رایحه میوه‌ دارد، اما میزان نیکوتین آن بالاست. این مدل سیگارها بدون آنکه دودی داشته‌باشند، حس استنشاق دود تنباکو را در فرد ایجاد می‌کنند. این محصول در بازار با نام سیگارهای الکترونیک، قلیان‌های الکترونیک، سیگار بخاری، ویپ‌ها (Vaping) و ویپ‌های قلمی شناخته‌می‌شود. مثلاً دستگاه‌های JUUL شبیه به یو‌اس‌بی درایوها هستند که در بازار آمریکا عرضه شده و اکنون به پرفروش‌ترین برند ویپ در آمریکا تبدیل شده‌اند.
 
آخرین ویرایش:
نایومی، خیره به گلدان‌های غول‌پیکر کنار کلبه، با صدای خش‌داری لب زد:
- در این رابطه، شاید حدسم اشتباه از آب در
بیاد؛ اما از طرفی مطمئنم که از دیدنت چندان هم خوش‌حال نمی‌شه‌‌.
دوناتا، لب‌هایش را بر روی هم فشرد. از جای برخاست و کنار یکی از گلدان‌ها ایستاد، به کاکتوس با خارهای تیزمانندش که در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید، می‌درخشید، چشم چرخاند.
- اگر من به‌جای تو بودم، هرگز همچین فکری نمی‌کردم!
نایومی، ویپ را میان دستانش فشرد و بر روی میز قرار داد و با گیجی سرش را چرخاند‌ و با یک ژست مغرورانه از جای برخاست، شانه به شانه‌ی دوناتا ایستاد‌، کم کم پوزخندی مزین لب‌هایش شد.
- چرا همچین حرفی می‌زنی؟ تا اون‌جا که شنیدم، پدر گری با پدر تو، به خون هم تشنه هستن.
دوناتا، تک ابرویی بالا انداخت و به وضوح شوکه شد‌.
- اشتباه به گوشت رسوندن! اتفاقاً اون‌ها با هم دوست‌های خوبی بودن، حتی الان از رگ گردن به هم نزدیک‌ترن، گویا به تازگی، سر یه مسائلی میونشون شکر آبه‌.
نایومی، گره و چین عمیقی به پیشانی‌اش انداخت و با انزجار، از دوناتا فاصله گرفت، هر دو دستش بر روی میز مشت شد.
- گری هیچ‌وقت به من دروغ نمی‌گه.
نگاه دوناتا، حول حیاط بزرگ مزرعه‌ی گری چرخ خورد. بر روی تابلویی که نقاشی مینیمال حکاکی شده بود، زل زد و گفت:
- نقاش هستی؟
نایومی، به تابلویی که در برابر نور بی‌رمق خورشید، درخشش گرفته بود، زل زد.
- آره.
دوناتا، چشمان سبز رنگش از فرط نفرت مثل آن بود که منجمد شده. دست مشت شده‌اش را روی میز قرار داد.
- اوکی! چهره‌ی دختره و ویپی که توی دستشه، عجیب به دل می‌شینه!
نایومی، دستش را پشت کمرش گره زد. ناخن‌های تیز و بلندش بر روی صندلی کشیده شد. بر اثر این صدای دل‌خراش، صورت دوناتا جمع شد.
- اما من به دل نمی‌شینم.
دوناتا، نگاهی به دستگیره‌های طلایی‌ مقابلش انداخت و نفسش را با صدا، از پره‌های بینی‌ قلمی‌اش بیرون فرستاد.
- قطعاً همین‌طوره!
دوناتا، ویپ نایومی را از روی میز برداشت. به‌جز نقاشی، حتی ویپ هم عجیب چشم او را گرفته بود. ویپ را میان دستانش رد و بدل کرد. در آخر، آن را دور از چشم نایومی، در جیب شلوار اتو کشیده‌اش گذاشت و با تشویش، گفت:
- قبل از این‌که گری نیومده، من برم، گرچه اون‌قدرها به تو اعتماد ندارم که مطمئن باشم به گری خبر نمیدی که با من روبه‌رو شدی و حرف زدی.
نایومی، پوزخندی زد و بدون نگاه کردن به او، سرش را به طرف مزرعه تکان داد.
- این‌که بهم اعتماد نداری، در واقع باید بهت جایزه‌ی اسکار بدن! می‌دونی چرا؟
لبخندش را خورد، پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و انگشتانش را درهم گره زد و ادامه داد:
- چون تو یه زن حیله‌گر، زبر و زرنگ و سنگ‌دلی! اگر یه درصد شبیه من یه زن ساده‌لوح و زود رنج بودی، قطعاً توی نگاه اول، به طرف مقابلت اعتماد می‌کردی.
دوناتا، دستش را در جیب شلوار چرم مشکی رنگش فرو برد، ویپ انگشتانش را به بازی گرفت.
چند رشته از موهایش را دور انگشتش پیچید و به طرف نایومی چرخید.
- تو هرگز نمی‌تونی انگشت کوچیکه‌ی من هم باشی! از این نظر اصلاً شکی نداشته باش.
نایومی، چشمانش را در حدقه چرخاند و سیاه‌چاله‌ی نگاهش به طرف دو جفت نیم‌بوت بلند دوناتا چرخ خورد، سپس گفت:
- چون پدرم من رو به عنوان برده به گری فروخت؟
چشمانش را از دو جفت نیم‌بوت دوناتا گرفت و نگاهش حول مزرعه که در آن ازدحامی از حیوانات جورواجور بود، چرخ خورد، سپس با گشاده‌رویی به ادامه‌ی حرفش افزود:
- این از ارزش من کم نکرد! فقط این‌جا قربانی شدم‌.
دوناتا با از دست انداختن جماعت، تفریح می‌کرد، پس تک خنده‌ای کرد که انگار لبانش از صورتش بیرون زده بود.
- قربانی! توی خونه‌ی پدرت، نون شب هم گیرت نمی‌اومد، باید می‌رفتی جلوی در خونه‌ی این و اون گدایی کنی، مگه گری چی برات کم گذاشته؟
نایومی، نیشخندی زد و شانه‌ای بالا انداخت.
- چه گُلی به سرم زده؟ از صبح تا شب مثل خدمه‌ها توی مزرعه کار می‌کنم، برای یه تکه نون و جرعه‌ای آب.
 
آخرین ویرایش:
دوناتا، انگشت باریکش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و ژست مغرورانه‌ای گرفت.
- اون دیگه مشکل خودته! بوس بای.
سپس، نگاه سراپا تمسخرش را به نایومی داد. نایومی، چشمانش را در حدقه چرخاند و رفتن دوناتا را تماشا کرد.
- شرایط شوم من رو ببین، بعد شرایط پر از خوشی این زن عیاش رو ببین!
آهی زیر لب کشید، ترجیح داد به پلک‌های خسته‌اش اندکی استراحت دهد و از فکرهای بی‌مورد و بی‌نتیجه فارق شود. دستش را زیر چانه‌ی منقبضش گذاشت و پلک‌های خسته‌اش را بست تا از این لحظه، لذت وافری ببرد؛ اما با فریاد پر از خشم و غضب گری‌داگن، همانند فنر از جای برخاست و مات و مبهوت مانده، قدم‌های خرامانی به‌طرف کلبه برداشت. سعی کرد به صدای ضعیف و دردمند و پر از بغضش تن بلندی بدهد.
- بله؟
گری، از شدت عصبانیت ابروانش را در هم کشید و یک نخ سبیل بور مانندش را کند و بلندتر از قبل با صدای بشاشی فریاد زد:
- کدوم گوری هستی؟
نایومی با لجاجت، اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد. سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزن و آبی رنگش، صورت گری را بیابد؛ سپس گفت:
- این‌جا هستم.
گری، هم‌زمان با هم قولنج انگشتان و گردنش را شکاند و گفت:
- بالای ده بار صدات زدم، اگر یه بار دیگه صدات زده بودم و نیومده بودی، دمار از روزگارت در می‌آوردم.
نایومی، با نظاره‌ی خزیدن گری به سمت چهارچوب درب و بسته شدن درب چوبی کلبه، دستی لابه‌لای گیسوان بافته‌شده و طلایی رنگش کشید و بازدم عمیقش را بیرون فرستاد. با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای ظریف و فوق‌العاده زیبایش بود، پرسید:
- میشه بدونم برای چی صدام زدی؟
گری، خیره به مردمک چشمان نایومی که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، لب گشود:
- شیر گاو و گوسفندها رو بدوش. داکوتا فردا میاد که شیر گاو و گوسفندها رو ببره.
نایومی، با حرص و جوش، هر دو گوی زیبایش را بست و پس از چند ثانیه، پلک سنگین آغشته به اشکش را گشود.
- چرا من باید شیر گاو و گوسفندها رو بدوشم! چرا یکی دیگه رو برای این کار استخدام نمی‌کنی؟
گری، انگشت سبابه‌اش را به نشانه‌ی‌ تحدید به طرف نایومی گرفت و با اندکی تمسخر، گفت:
- این کار به عهده‌ی توهه! هیچ عذر و بهونه‌ای هم قبول نمی‌کنم، پس بجنب که تا فردا صبح فرصت داری تا شیر تمومی گاو و گوسفندها رو بدوشی. تویله رو هم تمیز و مرتب کن، جوری که بشه روغن ریخت و خورد. تفهیم شد؟
نایومی، پشت پرده‌ی مرتعش، اشک جمع شد. دیگر از این شرایطی که انگار سربار و کنیز گری است خسته شده بود. با خود فکر کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- چرا باید به چشم گری یه کنیز دیده بشم؟ مگه من چی از دوناتا کمترم؟ باید مقابل گری وایستم و اجازه ندم که برام امر و نهی کنه؛ اما اگر کتکم بزنه چی؟ اگر به پدرم زنگ بزنه و سیر تا پیاز رو براش تعریف کنه و مثل همیشه پیاز داغش رو زیاد کنه، چی؟
در همین افکار پوسیده‌اش پرسه می‌زد که گری ضربه‌ی مضبوطی به صورت نایومی زد و فریاد زد:
- شنیدی چی گفتم؟
نایومی، احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش جمع‌ کرد و بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و هوم کشداری از گلویش خارج شد. بلافاصله کلبه را ترک‌ کرد و قدم‌های خرامانی به طرف تویله برداشت. شاید گری ارزشی برای نایومی قائل نبود؛ اما نایومی ارزش خود را والاتر از یک کلبه در دل جنگل می‌دید، مثل زندگی در قصر بزرگ یا ویلا، نه تویله‌ای که حتی بیشتر اوقات در آن‌جا زندگی کرده و غذا خورده بود. او ارزش خود را والاتر از یک کلبه‌ی چوبی ناموزون می‌دانست. به همین خاطر منتظر شرایطی‌ست که بتواند گری را به خاک سیاه بنشاند و برگ برنده را در دستانش بگیرد.
 
دوناتا، دستی لابه‌لای گیسوان بافته‌شده و طلایی رنگش کشید؛ بازدم عمیقش را از پره‌های بینی‌‌اش بیرون داد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای ظریف و فوق‌العاده زیبایش بود، پرسید:
- سرنیتی! خونه رو جمع‌و‌جور کردی؟
دوناتا، به چهارچوب درب تکیه داد و چند ساک دستی که در آن انواع و اقسام خریدها بود را جلوی درب گذاشت، زمانی که سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد با دیدن هول فضای تمیز خانه، هر دو چشم سبز رنگ زیبایش درخشش گرفت. در حینی که قولنج انگشتانش را می‌شکست، به ادامه‌ی‌ حرفش افزود:
- مثل این‌که حرفم رو پشت گوش ننداختی و تونستی جوری خونه رو جمع‌و‌جور کنی که چشم‌هام مثل الماس درخشش بگیره.
سرنیتی، از اتاق خارج شد و گفت:
- خانم! اومدی؟
دوناتا، سکوت را به حرف زدن ترجیح داد. سرنیتی، زمانی که مکث و تعللش را دید، مجبور شد نگاهش را بالا بکشد و به ریشخند بی‌حال و تحقیر کننده‌اش خیره بشود. دوناتا، دستش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و سکوت حزن‌آلود بینشان را شکست.
- خریدها رو ببر داخل! با مواد غذایی که توی کیسه‌ها هست، غذای همبرگر، پیراشکی و ماهی دودی، کباب تگزاسی، ذرت پوست کنده، تاکو، درست کن، از الان تایم داری تا شب؛ ولی زمانی که مهمون‌ها رسیدن باید میز چیده شده باشه.
سرنیتی، برای مهار کردن خشمش، اندکی مکث کرد؛ اما پس از چند ثانیه، سکوتش را شکست.
- چند ساعت تایم برای آشپزی دارم؟
دوناتا، پوزخند تلخی زد و خیره به مردمک چشمان سرنیتی که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، گفت:
- دو الی سه ساعت.
- خیلی تایمم کمه! یه آشپز توی اون کلبه‌ی بالایی جنگل زندگی می‌کنه، میشه یه امروز رو بگی کمکم کنه؟
دوناتا، چشمانش را به هم فشرد و نفسش را در سینه حبس کرد.
- یه امروز سختی داری! چرا بهونه میاری؟
سرنیتی، دنیا در دیدش همانند دریای طوفان زده‌ای شده بود.
- خیلی‌خب! پس سعی می‌کنم تا دو الی سه ساعت دیگه تمومی غذاهایی که گفتی رو درست کنم.
دوناتا، چشمانش را که از فرط بی‌خوابی قرمز میزد را در حدقه چرخاند و راهش را به طرف اتاقش کج کرد، قدم‌های خرامانی برداشت و دستش را بر روی چهارچوب درب گذاشت، سپس نگاهش را هول فضای تمیز و مرتب اتاقش چرخاند.
- عجبی! امروز حسابی خونه رو تمیز کرده جوری که میشه روغن ریخت و خورد.
کلافه بر روی تخت نشست، نگاهش به طرف گیتار چرخ خورد. گیتار را میان دستانش گرفت و شروع به زدن و خواندن موزیک مورد علاقه‌اش کرد‌.
That there
اون‌جا
That's not me
اون من نیستم
I go where I please
من جایی میرم که خشنودم
I walk through walls
میان دیوارها قدم می‌زنم
I float down the Liffey
در (رودخانه) لیفی شناور می‌شوم
[Chorus]
I'm not here
من این‌جا نیستم
This isn't happening
این داره اتفاق نمی‌افته
I'm not here
من این‌جا نیستم
I'm not here
من این‌جا نیستم
[Verse 2]
In a little while
در یک مدت کوتاه
I'll be gone
من رفته‌ام
The moment's already passed
لحظه، همین حالا هم گذشته
Yeah, it's gone
آره، رفته
[Chorus]
And I'm not here
و من این‌جا نیستم
This isn't happening
این داره اتفاق نمی‌افته
I'm not here
من این‌جا نیستم
I'm not here
من این‌جا نیستم
[Bridge]
Strobe lights
نورهای بارق
And blown speakers
و بلندگوهای سوخته
Fireworks
آتش‌بازی‌ها
And hurricanes
و طوفان‌ها
[Chorus]
I'm not here
من این‌جا نیستم
This isn't happening
این داره اتفاق نمی‌افته
I'm not here
من این‌جا نیستم
I'm not here
من این‌جا نیستم
****
پس از به پایان رسیدن موزیک دلخواهش، سکوت حزن‌آلودی در چهارچوب اتاقش حکم‌‌فرما شد. زمانی که مکث و تعلل خود را دید، مجبور شد نگاهش را بالا بکشد و به ریشخند بی‌حال و تحقیرکننده‌اش در آینه‌ی قدی روبه‌رویش خیره شود. سرنیتی، طبق روحیه‌ی بذل‌گویانه و پر طعنه‌ی همیشگی‌اش، پوزخندی بر لب نشاند و با بالا انداختن نمایشی ابروان بور مانندش خشمگین و نیش‌آلود لب زد:
- خانم! همیشه این‌قدر دل‌نشین گیتار می‌زنی و موزیک می‌خونی؟
دوناتا، ژست مغرورانه‌ای گرفت و طبق معمول قولنج انگشتانش را شکست.
- آره! از موزیکی که خوندم، خوشت اومد؟
سرنیتی، با لبخند به او با تیله‌های مشکی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی لب زد:
- بیش از حد! ای کاش باز بخونی.
دوناتا، با لبخند خبیثی که بر روی لبانش خودنمایی می‌کرد، زبان بر لب کشید.
- الان تایم خوندن موزیک نیست! کارها رو به سرانجام رسوندی؟
سرنیتی، سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و انگشتش را در هوا چرخاند.
- بله! برم آشپزی کنم؟
دوناتا، سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکت‌های اتاقش کوبید و در حالی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، با خون‌سردی تمام لب از لب گشود:
- نه! بیا این‌جا بشین پات رو روی پای دیگت بنداز تا برات قصه تعریف کنم.
سرنیتی، پوزخند تلخی زد و ترجیح داد سکوت کند و راه خود را در پیش بگیرد و به آشپزخانه برود. دوناتا، گرچه رفتار حالتی‌ای داشت؛ اما تنها زمانی مهربان میشد که از او تعریف و تمجید می‌کردند؛ ولی زمانی که تعریف و تمجید به اتمام می‌رسید، مجدداً به فرد خبیثی تبدیل میشد که حتی یک کلمه از حرف‌هایش را هم هضم نمی‌کردند. دوناتا، گیتار را بر روی تختش رها کرد و چنگی به موهای مجعدش زد و از اتاق خارج شد. صندلی راک چوبی را نزدیکی آشپزخانه گذاشت و نگاه سردی به سرنیتی انداخت، سپس کمان ابروانش را درهم کشید.
- ظروف‌ها رو اون‌جا نذار.
سرنیتی، تنها زمانی توانست از چشمان درشت و محصور شده در سایه‌‌های دودی دوناتا چشم بردارد که او، زبانش را به تلخی چرخاند و خطاب پدرش گفت:
- الان هم زود هست که اومدی.
پدر دوناتا، بزاق دهانش را به سختی قورت داد. در حینی که کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌داد، لبخند بی‌رمقی برای دوناتا زد.
- کمک کردن به هم‌نوعان، جرمه؟
دوناتا نفس عمیقی کشید و دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد، با صدای تحلیل رفته‌ای از میان دندان کلید شده‌اش، بی‌پروا غرید:
- کمک کردن به اون مردک روانی مثل کمک کردن به دشمنته. چرا می‌خوای به کسی که دشمن ما هست خوبی کنی؟
پدر دوناتا، چهره‌ی عبوسش تبدیل به لبخند ریزی گوشه‌ی لبانش شد، سپس با عصبانیت به جان لبان گوشتی‌اش افتاد.
- اون فرد خبیثیه، آیا ما هم باید مثل اون فرد خبیثی باشیم؟
دوناتا، بی‌اراده، قطره‌‌ی سرکش اشکی از چشمانش سر خورد و بدنش، شروع به لرزیدن کرد. سرش را برگرداند و دانه‌ی مرواریدی چشمانش که مزاحم صورتش شده بود را پا‌ک کرد و گفت:
- پدر! متوجه‌ای که داری چی میگی؟ اون دشمن ما هست. باید مثل خودش رفتار کنی، تفهیم شد؟
 
لیام نفس عمیقی کشید و دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد.
- تفهیم شد.
دوناتا، آسمان چشمانش، طوفانی شد. با این حال، لبان براقش را از هم باز کرد و مانند همیشه، ماسک بی‌تفاوتی‌ را از روی صورتش برداشت با دقت، جزئیات صورت لیام را از نظر گذراند و دستش را بالا آورد.
- این‌بار مردک روانی توی چه دامی افتاده بود؟
لیام با جویدن پوست نازک لبش، برای ساکت ماندن تلاش کرد؛ اما دوناتا تا مکث و تعلل پدرش را دید، با لحن خطرناک و مرموزی بین دندان کلیدی شده‌اش غرید:
- سؤالم رو بی‌جواب نذار! می‌دونی که اگر عصبی بشم، اتفاق‌های خوبی نمیفته.
لیام، نیشخند موذیانه‌ای زد و با شیطنت خاصی گفت:
- دو شخص به نام گرانت باولر و دایان سیلنتو که راهزن جاده هستن به دو جوون که دختر و پسر بودن حمله کردن، ظاهراً این دو جوون برای عکاسی به این محل اومدن تا از منظره عکس بگیرن. دختره توسط آدم‌های گرانت باولر دزدیده میشه و پسره هم زخمی شده و صندوق عقب ماشین گرانت باولر هست. چیکو که سگ گری‌داگن هست به گرانت باولر حمله می‌کنه و همسرش مجبور میشه که با اسلحه به چیکو شلیک کنه. چیکو می‌میره و گری داگن چون سگش رو خیلی دوست داشته، یه گلوله خرج‌ پای گرانت می‌کنه. در حال حاضر طبیب آورده تا گلوله رو از پای اون خارج کنه.
دوناتا، قهقهه‌ای مستانه سر داد و با لبخند به او با تیله‌‌های عسلی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی گفت:
- آخ گری! آخ که چقدر دلم به حالت سوخت.
لیام، پوزخند تلخی زد و قولنج انگشتانش را شکست و خیره به مردمک چشمان دوناتا که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، لب زد:
- تو هیچ‌وقت برای گری دل نمی‌سوزونی.
دوناتا، به تبعیت از پدرش لبان باریکش را به داخل دهانش کشید و پی‌در‌پی سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
- دلی که بخواد برای دشمن بسوزه رو باید کند و دور انداخت.
لیام، سرش را بالا برد تا با چشمان دودوزن و عسلی رنگش صورت دخترکش را بیابد، سپس با لحن موذیانه‌ای گفت:
- می‌دونم گری چقدر قلبت رو سوزونده؛ اما حیف زمان و تایمت نیست که برای اون به هدر بدی تا ده برابر بسوزونیش؟
دوناتا، برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد و پس از آن با لحنی قاطع و محکم لب برچید:
- در عوضش قلبم آروم می‌گیره! به نظرت قلبم لایق آرامش نیست؟
لیام، حقایق را مانند پتک بر سر او کوبید:
- حقیقت اینه‌ قلبی که سوخت، دیگه سوخته. با انتقام گرفتن نمی‌تونی قلب و وجدانت رو آروم کنی.
دوناتا، طبق روحیه‌ی بذل‌ گویانه و پر طعنه‌ی همیشگی‌اش، پوزخندی بر لب نشاند و با بالا انداختن نمایشی ابروان بورش، خشمگین و نیش‌آلود پاسخ داد:
- سکوت نشونه‌ی باخته! من باختن رو دوست ندارم و هرگز تسلیم این سیرک نمی‌شم، پس پدر از من بگذر!
لیام، در چشمان زمردینش که حلقه‌ عسلی رنگی درون آن افتاده و دور مردمکش را احاطه کرده بود، برق سرزنش شدیدی موج زد، سپس گفت:
- ازت می‌گذرم؛ ولی هیچ‌وقت پشتت رو خالی نمی‌کنم‌.
 
دوناتا، وارد حیاط مزرعه شد. به راحتی می‌توانست حرکات نرم قطرات باران را بر روی برگ‌های سبز گل بوگنویلا تصور کند. دستی بر روی برگ آن کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- امروز از اون روزها هست که حس خوبی دارم.
نگاهش به طرف گل دالی چرخ خورد. در حینی که بر روی صندلی چوبی می‌نشست، سرنیتی سراسیمه از خانه‌ی چوبی خارج شد.
- دوناتا! دوناتا، نیل‌آی به تلفنت تماس گرفت و گفت که تایر ماشینشون توی گودال گیر کرده و نمی‌تونن با ماشین به طرف مزرعه‌ی ما حرکت کنن.
دوناتا، نفس عمیقی کشید و با جویدن پوست نازک لبش، برای ساکت ماندن تلاش کرد؛ اما سرنیتی به ادامه‌ی حرفش افزود:
- خانم! متوجه‌ای که چی میگم؟
دوناتا ماسک بی‌تفاوتی را بر روی صورتش کشید. سرنیتی در حقیقت، مدت‌ها بود که در فهمیدن احساسات زیرپوستی این زن، شکست می‌خورد.
سرنیتی، نگاه سردی به دوناتا انداخت و کمان ابروان بور و کم پشتش را درهم کشید و همچنان ادامه داد:
- نمی‌خوای بهشون کمک کنی؟
دوناتا، در حینی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، با بی‌تفاوتی، گفت:
- چه کمکی از دست من بر میاد؟ این حقه بازی‌های گری‌داگن هست که همه رو بازیچه‌ی دست خودش کرده.
لیام، پوزخند تمسخرآمیزی زد و خطاب به سرنیتی و دوناتا لب زد:
- تا زمانی که من توی این مزرعه هستم نیاز نیست کسی بازیچه‌ی حقه‌های گری‌داگن بشه.
دوناتا، طبق روحیه‌ی بذل‌گویانه و پرطعنه‌ی همیشگی‌اش، پوزخندی بر لب نشاند و با بالا انداختن نمایشی ابروان بور و شلاقی‌اش، خشمگین و نیش‌آلود گفت:
- توی جهانی که همه شیطانن، چرا اصرار داری که فرشته باقی بمونی؟ همه ماسک بی‌تفاوتی و دروغین روی صورتشونه و تو قصد داری با چهره‌ و ذات واقعیت، به همه نشون بدی که من فرشته‌ام و هرگز مثل شما نمی‌تونم تبدیل به شیطان بشم. پدر! علتش چیه؟
لیام، چشمانش را بهم فشرد و نفسش را حبس کرد. چند قدم خرامان به طرف دوناتا برداشت و روی اولین صندلی دورتر از دوناتا، نشست.
- چون یه فرشته همیشه فرشته باقی می‌مونه و یه شیطان هم به شیطان بودنش ادامه میده. شاید ماسک فرشته بودن رو روی صورتش بکشه؛ ولی یه روز و یه جا شیطان بودنش ثابت و مشخص میشه. من از اول فرشته بودم و تا روز مرگم فرشته باقی می‌مونم.
کلاه کلاشش را بر روی سرش نهاد و گوشه‌ی کتش را گرفت و کشید تا مرتب و صاف شود. چتر را گشود و بر روی سرش نهاد تا مانع از خیس شدن در برابر دانه‌های مرواریدی باران، بشود. سرنیتی، با حالتی مضطرب زیر نگاه پر از خشم دوناتا وا رفت، سرش را چرخاند و گفت:
- چرا جلوی راهش رو سد نکردی؟
دوناتا، با بی‌رحمی نیشخند زهرآگینی زد.
- اجازه دادم تا به فرشته بودنش ادامه بده؛ ولی زمانی که به نوبت، با ده تا شیطان روبه‌رو شد و ضربه‌اش رو خورد، به این نتیجه می‌رسه که باید از اول شیطان می‌بود، نه فرشته‌ی مهربون و دل‌سوز.
 
آخرین ویرایش:
سرنیتی، سرش را بالا برد تا با چشمان دودوزنش صورت دوناتا را از نظر بگذراند، سپس سیاه‌ چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و گفت:
- یعنی این چند نفری رو که به مزرعه دعوت کردی، همه شیطان‌صفتن؟
دوناتا، تک خنده‌ای سر داد و نگاه سراپا تمسخرش را به او داد.
- نه پس فکر کردی فرشته هستن؟ این‌ها فقط نقاب فرشته روی صورتشونه، وگرنه شیطان واقعی همین‌ها هستن.
سرنیتی، بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و با جویدن پوست نازک لبش، برای ساکت ماندن تلاش کرد.
نگاه دوناتا به نور زردی افتاد که دیوانه‌وار در میان انبوهی از درختان جنگل، حرکت می‌کرد. انگار فردی فانوس به دست، به طرف کلبه‌ی کوچکی در دور دست‌ها، نزدیک می‌شد که پناه ببرد. سرنیتی در جنگل نیمه تاریک چشم چرخاند.
- علت این کارت چی بود؟
دوناتا دختر جوان را از دید گذراند.
- به دام انداختن شیطان.
در بیابان نیمه تاریک که ماه اجازه نداده بود که در سیاهی غرق شود، هزاران شبح سیاه رنگ در حال پرسه زدن، بودند، گرچه سرنیتی از شدت تعجب چشمانش گرد شده بود؛ اما از این محاوره لذت برده و لبخند بی‌رمقی روی لبان خشکیده‌اش، طرح بست.
- شیطان؟!
صدای منحوس زوزه باد و صدای پر انرژی دوناتا، در گوش سرنیتی نجوا شد.
- آره.
سرنیتی سرجایش خشکش زد‌ و در خلسه‌ای فرو رفت. دوناتا پس از این حرفش، با سرعت در پله‌ها گم شد.
تعدادی از افراد در این وقت شب، مثل مورچه درحال ساخت کلبه‌ی چوبی جدیدی در میان انبوهی از درختان، شده بودند.
سرنیتی از جای برخاست، دستانش را به پهلو زد و صاف ایستاد. تماشای افرادی که کلبه می‌ساختند، لذت وابری به او بخشیده بود؛ اما صدای دوناتا، این لذت را از او گرفت و مانع تماشای این صحنه‌ی زیبا، شد.
- سرنیتی!
باد سرد پاییزی از زیر درب چوبی قدیمی کلبه و سوراخ‌های کوچک سقف، به داخل خزید؛ با وجود دو هیتر و شومینه، سرما به تنشان رعشه بست. پاییز با این وجود، نتوانسته بود سبزی درختان را بدزد. سرنیتی با عجله خود را دوناتا رساند.
- برو یه کشیک بده.
لبان سرنیتی به لبخند گشادی باز شد و ردیف دندان‌های زرد و کرم خورده‌اش نمایان شد.
- یعنی بهشون کمک کنم که به کلبه بیان؟
دوناتا مشتش را بر روی میز کوبید و فنجان قهوه را برداشت و دو دستش را دور آن گره زد، پس از نوشیدن جرعه‌ای از قهوه، فریاد زد:
- فقط کشیک بده.
گرمای فنجان، کرختی انگشتانش را از بین برد. سرنیتی با تردید چند قدم برداشت و از کلبه خارج شد.
لیام چنگی به موهای جوگندمی‌اش زد و ناامید وارد کلبه شد. چتر خیس از نم باران را گوشه‌ای از کلبه گذاشت و روی کاناپه نشست. دوناتا به دیوار کلبه تکیه داده و سیگار می‌کشید. لیام دستش را از جیب شلوار پارچه‌ایش خارج کرد و تکه کاغذی بیرون کشید و گفت:
- حق با تو بود.
سپس از روی حرص خندید و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- از گرگ‌های بیابون هم وحشی‌‌ترن!
دوناتا خاکستر سیگارش را در جای سیگاری ستاره‌ای شکل و سفید رنگ، تکاند؛ اما نگرانی در صورتش موج می‌زد، زیرا هیچ‌گاه خنده از روی لبانش محو نمی‌شد و همیشه خنده بر لب داشت؛ اما حال خنده‌ی زورکی هم بر لب نداشت و کمان ابروانش را درهم کشیده بود.
دوناتا روی کاناپه در نزدیکی پدرش لیام نشست و نیشخندی زد.
- باید به‌جای گرگ‌های بیابون، بهشون لقب هفت خط رو داد.
لیام نفس عمیقی کشید و با تحکیم، گفت:
- قطعاً همین‌طور به نظر می‌رسه.
- پدر! اون نامه چیه؟
نامه میان انگشتان پرقدرت لیام، مچاله شد. ناباورانه به سقف خیره شده هر چه سعی می‌کرد اتفاق‌های یک ساعت اخیر را هضم کند، با شکست مواجه می‌شد.
چند دقیقه‌ای گذشت تا لیام به خود آمد. دوناتا نامه را از میان انگشتان او بیرون کشید.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا