انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن ناولز

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع SONA
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
هایکو با لبخند بی‌جان؛ اما صمیمانه‌ای سر تکان داد و به سرعت از کارواش خارج شد. الیو انگشتانش را به بازی گرفت و گفت:
- کارت توی کارواش تمومه؟
- نمی‌دونم، باید رئیس بیاد که بهم بگه کار تمومه یا نیست.
الیو جرعه‌ای از قهوه را نوشید و به دو جفت پوتین چرم مشکی‌رنگش خیره ماند. با صدای کریستوف هر دو از روی صندلی برخاستند.
- سلام جوون‌ها! خسته نباشید.
کریستوف با از نظر گذراندن ماشین‌های شسته؛ چشمانش گرد شد، سپس کیف چرم کمری‌اش را از کمربندش جدا کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود.
مارتیک! مگه مشتری‌ها ساعت هشت برای تحویل گرفتن ماشین‌هاشون به کارواش نیومدن؟
مارتیک پس از اندکی مکث و تعلل و مرور کردن اتفاق‌های عجیبی که در چند ساعت اخیر رخ داده بود، زبانش را روی لبان خشکیده‌اش کشید.
- نه.
ناخودآگاه، یک تای ابروان شلاقی کریستوف بالا پرید، دسته‌ی صندلی تاشو را گرفت و با خود حمل کرد، با چند قدم استوار به نزدیکی مارتیک و الیو رسید. صندلی را راس و مماس مارتیک قرار داد و رویش نشست.
- به چه علت؟
- نمی‌دونم.
کریستوف لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و مکید، سپس با از نظر گذراندن اجزای صورت مارتیک، کمان ابروانش را درهم کشید و با انزجار گفت:
- پس با این اوصاف که نه علت رو می‌دونی و نه زحمت دونستنش رو به خودت میدی، باید خودم دست به کار بشم و فیلم دوربین‌های مداربسته رو چک کنم تا ببینم در نبود من، چه اتفاق‌هایی رخ داده.
مارتیک نمی‌دانست حقایق را از رئیسش کریستوف پنهان کند یا به زبان آوردنش، بار سنگین را از دوشش بردارد و از او کمک و راهنمایی بگیرد. کریستوف زمانی که مردمک چشمانش را روی دوربین مداربسته خاموش به چرخش در آورد با یک حرکت از جای برخاست. دست مشت شده‌اش را روی میز کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، به خشونت گرائید.
- چرا دوربین‌های مداربسته خاموشه؟
با وجود قضایای پیش آمده، حتی مارتیک نمی‌دانست که دوربین مداربسته خاموش است. الیو کمان ابروانش را درهم کشید و با صدایی نسبتاً بلند گفت:
- به‌جای این‌که کلفتی صدات رو به رخ رفیق من بکشی، بهتره مطمئن بشی که دشمن داری یا نه، شاید علت تحویل نگرفتن ماشین‌ها و اتفاقی خاموش شدن دوربین‌های مداربسته، مارتیک نباشه و دسیسه‌چینی دشمن‌هات باشه.
با هر کلمه‌ای که الیو به زبان می‌آورد، خشم کریستوف بیشتر میشد، خشمش به‌قدری رسید که این‌بار صندلی تاشو را به دیوار کارواش کوبید و فریاد زد:
- مگه طرف مقابلم تویی که با لحنی پررو مقابلم وایستادی و زبون نیش‌دارت رو به تنم می‌زنی؟ اصلاً می‌دونی من کی‌ام که به خودت جرأت میدی این‌طوری باهام برخورد و صحبت کنی؟
نیشخندی مزین لبان الیو شد، از روی صندلی برخاست و به طرف میزی که کریستوف دستان مشت شده‌اش را روی آن گذاشته بود، قدم برداشت. با چشمانی که از نفرت پر شده بود، اجزای صورت کریستوف را از نظر گذراند و گفت:
- ترجیحاً نباید شخص قلچماقی باشم که بتونم مقابلت وایستم؛ اما برخلاف زورگو بودن شما و صبور و محترم بودن مارتیک، من از حقش دفاع می‌کنم تا سکوت رو ترجیح و اجازه بدم که شما به راحتی قضاوت و حقش رو پایمال کنی.
مارتیک به سختی از روی صندلی بلند شد و تلوتلوخوران خود را به آن دو رساند. به وضوح بالا رفتن بحث میان کریستوف و الیو را حس کرد، شاید این دو شخص به یک اندازه برای مارتیک عزیز نباشد؛ اما هر دو در تمامی مراحل زندگی او و شرایط سختش همراهش بودند، پس به عنوان واسطه میان آن‌ها قرار گرفت و با صدایی که سعی در کنترل آن داشت که به فریاد ختم نشود، گفت:
- فکر می‌کنم زیادی بزرگش کردین و بهتره یه گوشه بشینیم و در این باره صحبت کنیم که ببینیم قضیه از چه قراره.
کریستوف تلخندی زد و خطاب به مارتیک، لب برچید.
- قضیه از این قراره که یکی قصد بازی کردن با ما رو داره.
مارتیک سرش را تکان داد و به تبعیت از کریستوف، گفت:
- بله همین‌طوره؛ اما باید بدونیم کیه که مانع این کار بشیم، وگرنه... .
کریستوف با چهره‌ای عبوس و پر از حیرت که همراه با ترس بود، پرسید.
- وگرنه چی؟
- وگرنه بلاهای بدتر از این سرمون در میارن.
الیو چند قدمی عقب‌گرد کرد و روی صندلی نشست، پای چپش را روی پای راستش گذاشت و گفت:
- تا به الان هم بلاهای زیادی سر مغازه و ماشین‌ها در آوردن.
کریستوف با دو چشم گرد شده از شدت تعجب، مردمک چشمانش را اطراف کارواش چرخاند.
- چرا گنگ و مبهم حرف می‌زنین و کامل توضیح نمی‌دین که چه اتفاق‌هایی افتاده؟
مارتیک با ترسی که به تنش رخت بسته بود، لب زد:
- طبق گفته‌ی شما تموم ماشین‌ها رو شستم، دیشب آلبرت به کارواش اومد و با هم بحثمون شد؛ اما بحث فقط با حرف شروع و با حرف هم تموم شد. زیاد پیشم نبود و سریعاً از کارواش رفت، من کارهام که تموم شد به خونه برگشتم. صبح وقتی وارد کارواش شدم شیشه‌های مغازه شکسته و ماشین‌ها به طرز عجیبی کثیف بود، حتی زیار رو کتک زده بودن.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: TELMA
کریستوف نسبت به شناخت مارتیک، تلاش بسیاری کرده بود؛ اما در حقیقت، مدت‌ها بود که در فهمیدن احساسات زیر پوستی این پسر، شکست می‌خورد.
حتی با شنیدن قضایا، ماسک بی‌تفاوتی را روی صورتش کشید؛ ولی زمان زیادی نگذشت و نتوانست نقابش را حفظ کند. مارتیک زیر نگاه پرحیرت کریستوف وا رفت و روی صندلی‌ای که مخصوص خودش بود، نشست و سکوت حزن‌آلود بینشان را شکست.
- تکلیف چیه؟
کریستوف با تردید سرش را چرخاند و به مردمک چشمان مارتیک خیره شد.
- تردید دارم؛ اما به چند نفری شک دارم که فکر می‌کنم دسیسه‌چینی‌های اون‌ها باشه.
الیو پوزخندی زد و نگاه سراپا تمسخرش را به اندام و اجزای صورت کریستوف داد.
- پس حق با من بود، یه دشمن که سهله، چندین دشمن داری؛ اما با این وجود، همه تقصیرها رو گردن مارتیک انداختی تا حرصت رو خالی کنی؛ ولی اجازه نمیدم مارتیک برای شخص خبیث و بی‌بند و باری مثل تو کار کنه و به‌جای تحسین، سرکوفتش بزنی.
کریستوف عینکش را از روی چشمانش برداشت، سپس دستمال را روی شیشه‌اش کشید. متوجه‌ی لق بودن یکی از شیشه‌ها شد؛ ولی اهمیتی نداد و روی چشمانش قرار داد.
- اتفاقاً یکی از افرادی که نسبت بهش تردید و شک دارم، مارتیک دیکنز هست.
الیو به طرف کریستوف قدم برداشت و یقه‌ی کت چرم و بلند پشمی او را میان انگشتانش گرفت و چند مرتبه تکان داد، سپس دندان قروچه‌کنان به خشونت گرائید.
- مردک! می‌فهمی داری چی میگی؟ رسماً داری من رو تحریک می‌کنی که یه بلایی به سرت بیارم.
کریستوف از روی حرص خندید.
- برای انجام این کار، خودت به تنهایی کفایت نمی‌کنه، پس بچه جون، پاپیچم نشو!
مارتیک که صبرش لبریز شده بود، با لحنی قاطع و محکم خشمش را فروکش کرد.
- کافیه! اجازه نمیدم به راحتی مورد قضاوت و تهمت‌هات قرار بگیرم، نه من غلام حلقه به گوشتم و نه تو ارباب من! شیشه‌ها رو با هزینه خودم تعمیر کردم، ماشین‌های کثیف رو هم مجدداً شستم، دیگه نه شما رئیس منید و نه من نیروی شما!
مارتیک پس از این حرفش، تلفن و دسته کلید را برداشت، گرچه با هر قدمی که برمی‌داشت، احساس می‌کرد کف پایش آتش می‌گیرد و تاول زده است؛ اما به سرعت از کارواش خارج شد. الیو انگشتان پرزورش را از روی یقه‌ی کت کریستوف برداشت و انگشت سبابه‌اش را به نشانه‌ی تحدید چند مرتبه تکان داد و با عصبانیتی بی‌منطق، گفت:
- مطمئن باش با تهمتی که به رفیقم زدی، پاپیچت میشم؛ اما اگر پاپیچ مارتیک شدی، دمار از روزگارت در میارم!
کریستوف یقه‌ی کتش که نامرتب شده بود را مرتب کرد. کلمات ناخاسته روی لبانش جاری شد.
- چرا سنگ مارتیک رو به سینه می‌زنی؟ اون به جز من هیچ‌کس رو نداره، پس کاری نکن که آواره کوچه و خیابون‌ها بشه.
الیو دستانش را مشت کرد و پارچه‌ی نرم و لطیف پیراهن سفید رنگش که بر اثر شست‌وشوی ماشین‌ها لکه سیاه رنگی گرفته بود را میان انگشتانش فشرد.
- شاید چون لایق اینه که سنگش رو به سینه بزنم و برای مورد دوم، مطمئن باش سرنوشت تو به جایی می‌رسه که آواره‌ی کوچه و خیابون‌ها بشی نه مارتیک که در برابر ظلم‌های تو سکوت کرد که ابله‌ای مثل تو فکر کنه بی‌زبونه و در برابر تهمت‌های تو سر خم کرد و جیکش در نیومد که حرمت‌ها نشکنه. شما امروز در حضور من حرمت و عزت‌هایی که بین خودتون و مارتیک بود رو شکستید، پس هیچ‌گونه عذر و بهونه‌ای قادر به قانع شدن و برگشت مارتیک نخواهد بود!
الیو مجال حرف زدن به کریستوف نداد، بلکه ترجیح داد به مکالمه‌ی بینشان که هیچ تمایلی هم به برقرار کردن آن، نداشت پایان بدهد تا بحث بین آن دو بیش از این کش پیدا نکند، زیرا اگر بیش از این به این مکالمه‌ی بینشان بها می‌داد، درواقع کریستوف را از این کار اشتباهش پشیمان و پدرش هایکو، او را توبیخ می‌کرد که به چه علت با وجود گوشزد کردن که بی‌گدار به آب نزند؛ ولی او به سمت اشتباه کشیده شده است، پس از کارواش خارج شد. خورشید بی‌امان و با قدرت می‌تابید، طوری که تیغه‌هایش چشم نافذ و سرشار از خشم الیو را می‌سوزاند. با چشمانش به دنبال مارتیک می‌گشت، درست همان پسری که او را همانند برادرهای دیگرش، دوست می‌داشت، نه بیشتر و نه کمتر.
زمانی که با چشمانش مارتیک را نیافت، تلفنش را از جیب شلوار مشکی رنگش خارج کرد و شماره تماس مارتیک را گرفت؛ اما با صدای خانمی که از پشت تلفن پخش شد. «دستگاه مشترک مورد نظر، خاموش می‌باشد، لطفاً مجدداً تماس بگیرید،» چنگی به موهایش که توسط باد به رقص در آمده بود، زد و زیر لب زمزمه کرد:
- هر زمان عصبی بشه، تنها جایی که میره سر قبر پدر و مادرشه.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: TELMA
عقب
بالا