با نگاه کردن به ازدحامی از جمعیت که میرقصیدند، پوزخندی که بر روی لبانش طرح بسته بود، پررنگتر شد. ترجیح داد روی صندلیای بنشیند که صورتش مماس و رأس صورت زیبا و درخشان ون قرار بگیرد. ون چشمانش را گشود و به دو گوی شعلهور دال خیره شد. موهای براق مشکی رنگش را از روی شانهاش کنار زد و موسیقی مورد علاقهی دال را خواند:
Just stop your crying, it’s a sign of the times
بسه گریه نکن! زمونهست دیگه.
Welcome to the final show
به ایستگاه آخر خوش اومدی (مرگ)
Hope you’re wearing your best clothes
امیدوارم بهترین لباست رو پوشیده باشی.
You can’t bribe the door on your way to the sky
نمیتونی تو مسیرت به آسمون به دربان رشوه بدی.
You look pretty good down here
روی زمین بهنظر، حالت کاملاً خوبه.
But you ain’t really good
اما واقعاً خوب نیستی.
We never learn, we been here before
هیچوقت نمیفهمیم، ما قبلاً هم اینجا بودیم.
?Why are we always stuck and running from The bullets
چرا همش گیر میافتیم و از گلولهها فرار میکنیم؟
We never learn, we been here before
هیچوقت نمیفهمیم، ما قبلاً هم اینجا بودیم.
?Why are we always stuck and running from The bullets
چرا همش گیر میافتیم و از گلولهها فرار میکنیم؟
Just stop your crying, it’s a sign of the times
بسه گریه نکن، زمونهست دیگه.
(We gotta get away from here (x2
قراره از اینجا بریم.
Just stop your crying it ll be alright
بسه گریه نکن! درست میشه.
They told me that the end is near
بهم گفتن که آخرش نزدیکه.
We gotta get away from here
قراره از اینجا بریم.
Just stop your crying, have the time of your life
بسه گریه نکن! از لحظات زندگیت لذت ببر.
Breaking through the atmosphere
داریم از جو خارج میشیم.
And things are pretty good from here
و همه چی از اینجا خوب بهنظر میرسه.
Remember everything will be alright
فراموش نکن همه چی درست میشه.
We can meet again somewhere
ما میتونیم دوباره هم رو ملاقات کنیم.
Somewhere far away from here
یه جایی دور از اینجا.
دال با دیدن پدرش که بر روی تخت پادشاهیاش مینشست، ترس به جانش چنگ زد و انگار سلول به سلول تنش برایش میگریستند؛ اما چشمانش خشک بود. نگاهش روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد که از جای برخاسته بودند و تعظیم میکردند. ون سرش را چرخاند و تا چشمش به تاکهیوکو افتاد، پوست نازک لبان باریکش را جوید و کلاه تاگ را بر روی سرش نهاد، چند رشته از موهای مشکی رنگ پرکلاغیاش را روی شانهاش انداخت. دال از جای برخاست و چند قدم استوار برداشت تا پشت سر نیوندائه قرار گرفت. چند رشته از موهای مشکی رنگ او را کنار زد و کنار گوشش گفت:
- اگر پدر ون رو ببینه، چه عکسالعملی نشون میده؟
- اون رو میکشه.
دال بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و نوک کفشش را بر روی سنگفرش کاخ کوبید و از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- پس باید اون رو فراری بدم.
نیوندائه مچ دست دال را اسیر دستان ظریف و زنانهاش کرد و پس از چند ثانیه سکوت، گفت:
- مبادا چنین کاری کنی!
- اگر از کاخ فراریش ندم، ممکنه پدر اون رو بکشه.
- اون و پدرش... .
اعتراف حقیقت برای دختری مثل او، گلوسوز و زجرآور بود، پس پوست نازک لبش را جوید تا برای ساکت ماندن تلاش کند، سپس نگاه سردی به دال انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید؛ ولی دال با چهرهای ناباور و کنجکاو، پرسید:
- اون و پدرش چی؟
نیوندائه در دو تیلهی پر از حیرت برادرش خیره شد و همچنان به سکوتش ادامه داد؛ ولی دال آستین لباس او را میان انگشتانش گرفت و کشید و فریاد زد:
- نیوندائه! حرف بزن.
نیوندائه قلنج انگشتانش را شکست و اطراف را از نظر گذراند، زمانی که متوجه شد سربازان به صحبتهای آن دو گوش سپردهاند، آستین لباس دال را گرفت و به طرف انبوهی از درختان کشید. مجدداً اطراف را آنالیز کرد و تا متوجه شد جز خود و برادرش شخص دیگری حضور ندارد، به اجبار به ادامهی حرفش افزود:
- ون و پدرش خیانت بزرگی کردن و پدر متوجهی این خیانت و دسیسهچینیشون شده.
- چه خیانتی؟ نیوندائه! از چه دسیسهچینیای داری حرف میزنی؟
- نمیتونم از این واضحتر بهت بگم؛ ولی همین که بدونی به پدر خیانت بزرگی کردن، کافیه!
جزئیات صورت نیوندائه را از نظر گذراند و دستش را بالا آورد و با صدای بشاشی فریاد زد:
- نه کافی نیست! بهم بگو که ون مرتکب چه اشتباه یا گناهی شده؟ چرا بهم نمیگی که جونش رو نجات بدم؟
- خیانت غیرقابل ببخششه و تقاص خیانت مساوی با مرگه. پدر هرگز ون رو نمیبخشه، پس جون خودت رو توی خطر ننداز.
دال با ترس و تردید سرش را بالا آورد، به دو گوی مشکی رنگ نیوندائه خیره شد و پوزخندی بر لب نشاند.
- جونم رو توی خطر نندازم؟ حالا ببین چیکار میکنم.
دال چند گامی برنداشته بود که نیوندائه شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و میان دستانش رد و بدل کرد.
- اگر بخاطر اون دختر یه قدم دیگه برداری، خودم اون رو میکشم.
دال روی پاشنهی پایش چرخید، لبخند خبیثی روی لبانش طرح بست؛ چند گام به طرفش برداشت و سرش را کج کرد.
- نشنیدم! چی گفتی؟
- دال! خیلیخوب هم شنیدی که چی گفتم.
- تو باعث مرگ ون میشی؟ اونوقت میدونی که چه بلایی سر من میاد، نه؟
نیوندائه، برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد و پس از اینکه شمشیرش را گوشهی کمربندش گذاشت، گفت:
- زمانی که به پدر خیانت کرده، یعنی به تو خیانت نمیکنه؟
- تا الان به من هیچ خیانتی نکرده.
- از کجا میدونی؟
دال چشمانش را بههم فشرد و به مدت چند ثانیه نفسش را حبس کرد.
- از چشمهاش میخونم که چقدر عاشقمه.
نیوندائه قهقههای زد و دستان مشت شدهاش را از هم باز کرد.
- دیده تیرش به هدف نخورده و پدر نقشهاش رو فهمیده، به تو نزدیک شده که هم پدرش جایگاه پدر رو بگیره و هم تو رو بهدست بیاره و رامت کنه، در آخر فریبت بده. ون مثل مرگ میمونه. درواقع شبیه یه بوتهی تمشکه. کوتاه؛ اما پر از تیغ. زمانی که بچینیش گسه و زیبا؛ ولی در عین حال فریبنده. بهت اخطار میدم که جونش رو نجات ندی و اجازه بدی پدر اون رو مجازات کنه. در غیر این صورت، خودم اون رو به قتل میرسونم، پس به اخطارم توجه کن!