انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

رمان اغواگر عنکبوت | زری کاربر انجمن ناولز

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع SONA
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

SONA

مدیر ادبیات
کادر مدیریت
سرگرد
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
4/4/25
نوشته‌ها
246
  • موضوع نویسنده
  • #1
عنوان: اغواگر عنکبوت
نویسنده: زری
ژانرها: اساطیری، فانتزی، جنایی، عاشقانه
ناظر: @~مَهوا~
خلاصه: مرگ، شبیه یک بوته‌ی تمشک است، کوتاه؛ اما پر از تیغ. زمانی که بچینی‌‌اش، گس‌ست و زیبا؛ ولی در عین حال، فریبنده‌. روی تن تیغه‌هایش را می‌زند و تا ابد، زخم‌ها روی قلب‌‌ها باقی می‌ماند. بوته‌ی آن وسوسه‌انگیز و فریبنده‌ست. می‌توان آن را رام و خام کرد، باید رازش را بلد شود تا بتواند او را در مشت‌اش بگیرد و اسیرش کند. اغواگر، جادوگری وسوسه‌انگیز که شامل تمامی دروغ‌هاست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
IMG_20240824_160547_935.webp


نویسنده‌ی عزیز؛ ضمن خوش‌آمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن
رمان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.


تاپیک جامع قوانین تایپ رمان | انجمن نویسندگی ناولز


دقت داشته باشید رمان شما باید اثر شخص حقیقی خودتان باشد.

قوانين حق اثر و سرقت ادبی

و چنانچه از تایپ ادامه رمان خود منصرف شدید
می‌توانید از طریق لینک زیر درخواست انتقال
به متروکه داشته باشید.


درخواست انتقال رمان به متروکه | انجمن نویسندگی ناولز

همچنین بعد از به پایان رسیدن رمان خود در
لینک زیر اعلام پایان کنید.


اعلام پایان رمان | انجمن نویسندگی ناولز

لطفا قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز
و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید.
ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید.



باتشکر | مدیر تالار رمان
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
مقدمه: صحبت از جنگ و جنایت است. اغواگری که باری دیگر، با موجودات جوروگومو و گاشادوکورو و پنانگالان می‌جنگد؛ اما همانند بوته‌ی تمشک فریبنده است. او، آن‌ها را اغواگری می‌‌کند. می‌تواند راز جوروموگو را بفهمد و او را در دستان زمختش بگیرد. سرنوشت آن، این‌گونه می‌شود که با اراده‌ی جادوگر زنده بماند و یا با یک اشاره بمیرد. زمانی که تمامی کشورها و شهرها را جنایت فرا گرفته بود، اسپایدرمن باعث شد جنایت‌های کمتری صورت بگیرد و زمانی که دولت فدرال در اشتباه به سر می‌برد و جنایت سهمگینی را گردن اسپایدرمن انداخت، او اثبات کرد که یک قهرمان ابرقدرت می‌باشد که به‌جای مرگ به مردم زندگی و به کشور آسایش و آرامش بخشیده است.
 
آخرین ویرایش:
  • موضوع نویسنده
  • #4
کاخ و قصر امپراتوری ژاپن (کُوکیو) سوسونگ، محل اقامت شاهزاده نیوندائه اونیونگ جون، قصر و قلعه‌ای که در منطقه چیودای توکیو پایتخت ژاپن واقع شده است. کاخ امپراتوری ژاپن، خندق چیدوریگافوچی در قسمت شمال غربی دیده می‌شود. نیوندائه اونیونگ جون میان تپه‌ها و رودخانه‌‌ای که اطراف کاخ بود به گونه‌ی نادر، مانند اژدهایی پیچ خورده و ببرهایی نشسته به نظر می‌رسیدند، گام برداشت. معبد یاسوکونی (به ژاپنی: 靖国神社 Yasukuni Jinja ) در منطقهٔ چیودا در توکیو، پایتخت ژاپن واقع شده‌ و این معبد در سال ۱۸۶۹ (میلادی) ساخته شده‌ است. معبد یاسوکونی در بالای تپه‌ها و دورتر از کاخ و بقیه، قرار گرفته و ارتفاع این تپه بسیار زیاد بود؛ اما به راحتی و وضوح می‌توانست کاخ و قصر و خانه‌‌های گرد آمده در داخل شهر را که مانند خانه‌های شطرنج، کنار هم قرار گرفته بودند و رودخانه را مشاهده کند. هنگام شب، این کاخ و قصر زیبا، مملو از نورهای درخشانی میشد که همانند ماه می‌درخشید و نیوندائه اونیونگ جون را به وجد می‌آورد. در سمت غربی کاخ کوکیو، میان تالارهای قصر گذر می‌کند. تالارها، از میان مِه و بارانی که رویشان را پوشانده بودند، دیده می‌شدند. صبح و شب، به زیبایی جنگل کاخ کوکیو، چنین زینت و درخشش می‌داد که عنوان شگفت انگیزترین سرزمین پریان دیده میشد.
***
انگار کریسمس بود. کنار برج کلیسای جامع سانتز پل رو‌به‌روی تالار ایستاد. همچنان منتظر نامه‌ای از طرف پدرش بود که توسط کریستیان بیل، به دستش برسد. پدرش به علت شیوع بیماری‌، به خواست خود به شهر دیگری اعذام شده بود تا طبیبان او را درمان کنند. صدای سُم اسب‌ها، به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوش ابیگیل ران‌هابل، پیچید. آرام سیاه چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و هر دو چشم سبز رنگ نافذش بر روی ازدحامی از سربازان که سوار بر اسب خود به سوی او می‌تاختند، چرخید. دستی بر روی لباس شوالیه زره‌پوش قرمز رنگش که با رنگ‌های دیگری همچون آبی و سورمه‌ای آمیخته شده بود، کشید. صدای اسب‌ها طنین‌نواز شد. سرش را کج کرد و خطاب به کریستیان بیل، لب زد:
- نامه چیشد؟
چشمان قیر گونه‌ی کریستیان، مقابل دو چشم ابیگیل با بی‌قراری لغزید، سپس نامه را از گوشه‌ی لباسش بیرون کشید.
- این هم نامه!
ابیگیل با دیدن نامه، چشمانش درخشش گرفت و خنده‌ای زیبا مزین لبان باریکش شد.
- حال پدرم چطوره؟
غبار غم بی‌جلادی، صورت زیبای کریستیان را کدر کرد.
- هنوز بهتر نشده! طبیب‌ها همچنان در تلاشن تا جلوی شیوع بیماری رو بگیرن.
نامه، در دست ظریف ابیگیل به طرز عجیب و نامحسوسی مچاله شد. از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- پس نامه رو نمی‌خونم.
نامه را بر روی سنگ ریزه‌ها انداخت، سپس چند گامی برنداشته بود که با این حرف کریستیان، سرجایش میخ‌کوب شد.
- مطمئنی نمی‌خوای نامه رو بخونی؟
ابیگیل، سرش را برگرداند و با اکراه، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید.
- آره.
کریستیان، شانه‌ای بالا انداخت و سوار اسبش شد.
- خوددانی؛ ولی پادشاه تاکید کرد که نامه رو حتماً بخونی. چیزهایی توی نامه نوشته شده که با خوندنش خوش‌حال میشی.
 
  • موضوع نویسنده
  • #5
زاغ چشمانش درخشش گرفت. با لذت وافری به نامه‌ای که بر روی زمین افتاده بود، چشم دوخت. در این وقت ظهر، نور بی‌رمق اشعه‌های ریز و درشت خورشید از لابه‌لای درختان تنومند کاج، به سختی بر روی زمین ساطع میشد. دستش را در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید، سپر کرد.
- پس این‌طور که معلومه درباره کشور ژاپنه.
هر دو چشم کریستیان، گرد و به وضوح شوکه شد. به این منظور، از روی اسبش پایین آمد.
- کشور ژاپن! نامه رو بلند بخون.
با لکنتی که ناشی از تلاقی هم‌زمان ترس و درد در وجود بی‌وجودش بود، شروع به خواندن‌ نامه کرد‌.
- سلام ابیگیل، نمی‌خواد نگران من باشی. در حال درمان توسط طبیبان شهر آئوموری هستم. خیلی مواظب خودت باش به زودی به لندن، کلیسای سانتز پل بر می‌گردم.
ابیگیل، انتظار داشت پدرش در نامه بیشتر از خود و حالش بگوید. زمانی که نامه به اتمام رسید. بغضش شکست و آن‌قدر گریه کرد که قطره‌های مرواریدی چشمانش، باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. بلند شد و شانه‌اش را بالا انداخت. کریستیان بیل به طرفش خزید و صورت آغشته به اشکش را قاب گرفت.
- توی نامه چی نوشته بود؟
کم‌کم نامه در مُشت ابیگیل مچاله میشد. سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و با صدایی لرزان؛ اما رسا گفت:
- فقط گفته بود توی شهر آئوموری در حال درمانه و به زودی بر می‌گرده.
یک تای ابروان کم پشت و مشکی رنگ کریستیان بالا پرید.
- یعنی راجع به کشور ژاپن چیزی نگفته بود؟
صورت ابیگیل، از شدت غم بی‌جلا جمع شد. تعجیلی در حرف زدن نداشت با یک حرکت از جای برخاست. در حینی که اشک‌اش را با بلندی سرآستین لباسش پاک می‌کرد، به سختی گفت:
- نه.
چند گام برداشت و میان دو تالار نشست. چشمانش که از فرط بی‌خوابی به قرمز می‌زد را بست. انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و ادامه داد:
- برنامه‌ات برای کریسمس چیه؟
کریستیان، با چند قدم کوتاه خود را به او رساند و با فاصله‌ی بسیاری کنارش نشست.
- با نبود پادشاه، هیچ برنامه‌ای ندارم.
ابیگیل، نگاهش به سمت درخت آرزوها که توسط باد به صورت عجیب و نامحسوسی همانند چوب کبریت خم شده بود، چرخید.
- امروز بیست و پنجم دسامبر هست. پدر و مادرم کنارم نیستن؛ ولی مردم کشورم کنارم هستن، همه مردم ‌کم‌کم برای برگذاری این روز مبارک، به پایتخت میان. مگه میشه بدون برنامه در حضور مردم باشیم؟ نمی‌گن پادشاه کجاست؟ پدرم نیست؛ اما تا ابیگیل هست، برای این روز مبارک جشن گرفته میشه.
سپس از جای برخاست. کریستیان دستی بر روی بلندی ریش‌های بور پروفسوری‌اش کشید‌.
- برای این روز مبارک و سال جدید، برنامه‌ات چیه؟
ابیگیل، اسلحه‌اش را در غلاف کنار لباسش قرار داد و سرش را کج کرد.
- باید کاج‌ها چراغونی بشه. از بازار ریسه‌های رنگارنگ نور و بیست و پنج تا شمع تهیه کن تا کنیزها همه جا رو چراغونی کنن؛ ولی برای روشن شمع‌ها عجله نکنن. هر بار یه شمع روشن کنن تا آخر شب شمع‌ها تموم بشه.
سپس چند گام برداشت و ادامه داد:
- تموم این کارها توی اتاق نشیمن انجام بشه.
کریستیان، زبان بر روی لبان گوشتی‌اش کشید و پرسید:
- غذا چی؟
ابیگیل روی پاشنه‌ی پایش چرخید و پس از اندکی مکث، گفت:
- به کنیزها گوشزد کن که تعداد زیادی بوقلمون شکم پر و بودینگ درست کنن. گوشت تازه بوقلمون رو از بازار تهیه کنین. نمی‌خوام هیچ کم و کسری توی جشن کریسمس باشه.


درخت آرزوها: مردم در انگلستان بر اساس عقاید خود، درختی را به نام درخت«آرزوها» نام‌گذاری کرده‌اند.
کریسمس: کریسمس به انگلیسی Christmasیا نوئل فرانسوی Noel میلاد، جشنی است در دین مسیحیت که به منظور گرامی‌داشت زادروز عیسی مسیح برگذار می‌شود. بسیاری از اعضای کلیسای کاتولیک روم، و پیروان آیین پروتستان، کریسمس را در روز ۲۵ دسامبر جشن می‌گیرند. و بسیاری آن را در شامگاه ۲۴ دسامبر نیز برگذار می‌کنند.
 
  • موضوع نویسنده
  • #6
آفتاب صداقت در چشمان کریستیان موج زد.
- همه کارهایی که گفتی انجام میشه؛ ولی توی قصر یا کلیسا؟
ابیگیل، سوار بر اسب خود شد و سرش را کج کرد.
- کوچه‌های لندن.
یک تای ابروان کم پشت کریستیان بالا پرید.
- چرا اون‌جا؟
ابیگیل با صدایی لرزان؛ اما با لحنی قاطع و محکم، گفت:
- چون این دستور منه.
کریستیان، تعظیم کرد و با چند قدم کوتاه، عقب‌گرد کرد.
- چشم! اطاعت میشه.
لبخند ملیحی مزین لب‌های باریک ابیگیل شد، سپس با اسبش از کلیسا گذر کرد. کریستیان، آرام به طرف اسبش خزید و سوارش شد. باید به بازار برود و برای این روز مبارک، خرید کند. از روی سد که دور تا دور آن را رودخانه‌ی بزرگی احاطه کرده بود، گذر کرد و پس از آن، وارد بازار هردوز شد. افسار اسبش را در دست زمختش گرفت و افسار آن را بر تنه‌ی درخت بست. وارد مغازه‌ی کوچکی شد و خطاب به صاحب مغازه لب برچید.
- سلام! ریسه‌های رنگارنگ نور داری؟
مرد، چنگی به موهای جو گندمی‌اش زد و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد.
- بله داریم.
کریستیان، لبانش را در دهانش فرو برد و اندکی مکید و گفت:
- سی تا ریسه‌های رنگارنگ نور بیار.
سپس اندکی فکر کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود.
- چهار تا درخت کاج.
ابیگیل، به سربازها دستور داد تا با کالسکه (درشکه) وارد بازار هردوز شوند و وسایل‌هایی که برای مراسم برگذاری جشن کریسمس نیاز است، در کالسکه قرار دهند و به کوچه‌های لندن برسانند و آن‌جا را تزئین کنند، سپس وارد قصر شد تا بتواند اندکی استراحت کند. کریستیان، چند بسته شمع ده عددی برداشت و گفت:
- این‌ها رو هم می‌خوام.
کیسه‌‌ی سکه‌ی فلزی را از جیب لباسش خارج کرد.
- چند میشه؟
- پنجاه پوند استرلینگ سکه. «پنجاه یورو»
کریستیان، شروع به شمردن سکه کرد و به پنجاه پوند استرلینگ سکه که رسید، گفت:
- این هم پنجاه پوند سکه.
صدای سُم اسب‌ها و کالسکه به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوش کریستیان، پیچید، سپس با عجله از پله‌ها یکی دو تا پایین رفت و به سربازان گفت:
- کاج‌های طبیعی و مصنوعی رو توی کالسکه قرار بدین. حواستون باشه که آروم جابه‌جاش کنین. اگر آسیب ببینن، شاهزاده ابیگیل عصبی میشه.
سربازان، سری به نشانه‌ی تائید تکان دادند و با احتیاط، کاج‌ها را جابه‌جا کردند و در کالسکه قرار دادند. کریستیان، سوار اسبش شد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- من دارم میرم، کاج‌ها، ریس‌ها و شمع‌ها رو بیارین پایتخت.
سپس اسبش به حرکت در آمد. نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد، همه‌ی مردم در حال تزئین خانه‌هایشان بودند. از اسب خود پایین آمد و افسارش را در دست زمختش گرفت. بنکزجیان، در حال خرید برای مراسم جشن کریسمس بود، مردمک چشمانش در اجزای صورت کریستیان، به چرخش در آمد. با عجله به طرفش خزید و از پشت سر، ضربه‌ی آرامی بر روی شانه‌ی او کوبید.
- کریستیان بیل! تو کجا و این‌جا کجا؟ ما نمردیم و یه فرصت دیگه پیش اومد تا شما رو ملاقات کنیم.
کریستیان، چشمانش را در حدقه چرخاند، سپس چند گام کوتاه برداشت.
- من همین چند روز پیش بازار بودم. بیشتر اوقات به بازار هردوز میام و برای پادشاه و ابیگیل خرید می‌کنم.
بنکزجیان، تا نام ابیگیل را از زبان کریستیان شنید، چشمانش درخشش گرفت و با صدایی که با ذوق و شوق بسیاری همراه بود، لب زد:
- ابیگیل کجاست! یه نامه براش نوشتم میشه به دستش برسونی؟
هر دو چشم کریستیان از شدت تعجب، گرد شد.
- تو! تو برای ابیگیل نامه نوشتی؟
سپس قهقهه‌ای مستانه سر داد و از لای خنده‌اش، ادامه داد:
- توی نامه‌ای که می‌خوای به دست ابیگیل برسونی، چی نوشتی؟
بنکزجیان، دستش را زیر عینکش برد و چشمش را فشرد.
- نمی‌تونم بگم چی نوشتم؛ ولی میشه به دست ابیگیل برسونی؟ اون باید حتماً نامه رو بخونه.
کریستیان، شانه‌ای به نشانه‌ی‌ تمسخر بالا انداخت و نیشخندی مزین لب‌هایش شد.
- به دستش می‌رسونم؛ ولی شرط داره.
بنکزجیان، با چهره‌‌ای ناباور و کنجکاو پرسید:
- چه شرطی؟
حرکات پای کریستیان متوقف شد و به دیوار کاه‌گلی تکیه داد.
- به شرط این‌که فن کیوکوشین رو بهم آموزش بدی.
بنکزجیان، معترضانه گفت:
- نه! نمی‌شه. این فن رو فقط من بلدم و اجازه‌ی این رو دارم که یاد شاهزاده‌ها بدم. تو که شاهزاده نیستی، هستی؟
کریستیان از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- ملعون! پس نامه رو به دست ابیگیل نمی‌رسونم و امشب خوابش رو ببین.



۱_ لَندَن (به انگلیسی: London ) پایتخت و بزرگ‌ترین شهر انگلستان و در عین حال بریتانیا است. این شهر در کنار رود تیمز در جنوب شرقی انگلستان، در ابتدای پای‌رود ۸۰ کیلومتری که به دریای شمال می‌رسد، قرار دارد. لندن به مدت بیش از دو هزار سال سکونت‌گاهی چشمگیر بوده‌است.
۲_ مرکز خرید Harrods. Harrods یکی از لوکس‌ترین و معروف‌ترین مراکز خرید لندن است که در سال 1849 در Knightsbridge افتتاح شد که امروزه نیز در میان گردشگرانی که به این شهر جذاب سفر می‌کنند، از محبوبیت بالایی برخوردار است.
۳_ پوند؛ انگلستان پوند قدیمی‌ترین پولی است که هنوز هم در دنیا استفاده می‌شود. این واحد پولی که متعلق به کشور انگلستان است، تصویری از ملکه فقید آن‌ها یعنی الیزابت را روی خود دارد.
۴_ کالسکه معمولاً چهار چرخ دارد و توسط اسب و گاه الاغ کشیده‌ می‌شود. کالسکه‌ها معمولاً سرپوشیده هستند.
۵_ دُرُشکه گردونه‌ای است چهارچرخ که با اسب یا قاطر کشیده می‌شود و سایه‌بان آن باز و بسته می‌شود.
 
  • موضوع نویسنده
  • #7
بنکزجیان به سرعت چند گام برداشت. نگاهش به طرف ساختمان‌های ناموزون چرخ خورد، گرچه صدای کلفت و بَم بنکزجیان گوش کریستیان را خراش داد؛ اما چشمانش درخشش گرفت و روی پاشنه‌ی پایش چرخید.
- بهت آموزش میدم؛ اما باید یه قول بدی؟
- چه قولی؟
بنکزجیان، شقیقه‌اش را ماساژ داد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- به هیچ وجه به پادشاه یا ابیگیل نمی‌گی که این فن رو از بنکزجیان آموزش دیدم! تفهیم شد؟
کریستیان، لب‌های گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید.
- تفهیم شد! برای آموزش کی بیام؟
بنکزجیان اندکی مکث کرد و پس از گذشت چند ثانیه، گوشه‌ی لب نازکش بالا رفت.
- زمانی که کریسمس تموم شد؛ ولی یه سؤال؟
- بپرس!
- تو برای چی می‌خوای این فن رو بلد بشی؟ نکنه فکر می‌کنی با بلد شدن این فن، می‌تونی با شاهزاده و ابیگیل هم‌تراز بشی؟
کریستیان، چشمان قیرگونه‌اش را در حدقه چرخاند و انگشتانش را درهم گره زد.
- میشه طرز فکرت رو عوض کنی؟ این‌طوری خودت اذیت میشی نادون!
بنکزجیان، چند رشته از موهای مجعدش را که باد به رقصی زیبا در آورده بود، کنار زد و گفت:
- پس دلیلش چیه؟
- اونش به تو مربوط نمی‌شه! تو فقط کاری رو که ازت خواستم بی‌هیچ عیب و ایرادی انجام بده و یه نصیحت! مواظب کلاه خودت باش که باد نبره.
پس از این حرفش، سوار اسبش شد و به آن طرف بازار رفت. چند دقیقه بعد، از اسب پایین آمد، گرچه هوا گرگ و میش بود؛ اما نور بی‌رمق آفتاب آن‌‌قدر عمیق ساطع می‌شد که دانه‌های عرق سرد از پیشانی‌اش لیز خورد و راه انتهایی آن به گردنش رسید. با بلندی سرآستین لباسش رد عرق را از روی پیشانی و گردنش پاک کرد و سوار اسب شد تا به طرف پایتخت حرکت کند. حدس می‌زد که تا این ساعت، سربازان با کالسکه به پایتخت رسیده باشند.
***
ابیگیل با اسب خود وارد پایتخت «لندن» شد. مقابل سربازان ایستاد و قلنج انگشتانش را شکست.
- چند نفرتون به کاخ باکینگهام برین. اون‌جا رو چراغونی کنین و چند نفر دیگه هم به پل و برج لندن، نامه‌هایی که روی برگه‌ی پاپیروس نوشتم رو به دست مردم برسونین! تفهیم شد؟
همه‌ی سربازان یک صدا با هم گفتند:
- بله شاهزاده!
ابیگیل، چند گام برداشت و به ابرهای شکننده چشم دوخت.
- کریستیان بیل کجاست؟
کریستیان، با اسبش وارد پایتخت شد. در حینی که از اسب پایین می‌آمد، تعظیم کرد و چند قدم عقب رفت و گفت:
- این‌جام.
- چرا دیر کردی؟
چشمان کریستیان با بی‌قراری بر روی چشمان پر از خشم ابیگیل لغزید. هم‌چنان به سکوت ادامه داد؛ اما ابیگیل دست مُشت شده‌اش را بر روی کالسکه کوبید و فریاد زد:
- پرسیدم چرا دیر کردی؟
کریستیان زیر ضربه‌اش لرزید و با لکنت زبان گفت:
- من... من... یکم... حالم... حالم خوب... خوب نبود.
نیشخندی مزین لب‌های گوشتی ابیگیل شد، سپس به طرف کریستیان گام نهاد و پشت سرش ایستاد.
- که خوب نبودی، الان خوبی؟
- بله.
- خب! جلوتر از سربازها حرکت کن، مبادا چیزی از قلم بیفته که همتون رو تک به تک مجازات می‌کنم.
کریستیان سرش را پایین انداخت و گفت:
- بنکزجیان برای شما نامه نوشته.
ابیگیل، بی‌تفاوت شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا انداخت.
- نامه! جز چهار خط نوشته‌های بی‌معنی، چی می‌تونه نوشته باشه؟
پس از این حرفش قهقهه‌ای مستانه سر داد و با حالتی تمسخرآمیز، دستش را به طرف کریستیان بلند کرد.
- نامه رو رد کن بیاد‌.
- نامه دست من نیست.
ابیگیل خودش را عقب کشید و با دو چشم حیرت‌زده، پرسید:
- یعنی چی! پس نامه دست کیه؟!
- بکنزجیان.
ابیگیل زبانش را بر روی لبان گوشتی و سرخ رنگش کشید.
- زیاد مهم نیست! می‌تونی بری.
کریستیان باری دیگر تعظیم کرد و به سرعت به طرف اسبش گام نهاد و سوار شد. ابیگیل مردمک چشمان نافذش به طرف سربازی که قصد داشت کاج را از کالسکه بیرون بیاورد، چرخ خورد‌، سپس فریاد زد:
- مواظب باش کاج‌ها آسیب نبینن!
دردی سرتاسر تن سرباز را فرا گرفت، از شدت ترس سرجایش میخ‌کوب شد.
- چشم.
- اون ریسه‌ها رو یه گوشه بذار که از هم جدا نشن.
 
  • موضوع نویسنده
  • #8
نگاه ابیگیل به طرف ابرهای شکننده چرخ خورد. زیر لب آهی کشید و بر روی تکه سنگ مرمری که در برابر اشعه‌های بی‌رمق خورشید درخشش گرفته بود، نشست. نگاهش به سوی آسمان دقیق‌تر شد. هوا گرگ و میش بود و در چنین هوایی، قطعاً قلبش آزرده‌خاطر شده، طبق معمول، برگه‌ی پاپیروس را از گوشه‌ی لباسش بیرون کشید و شروع به نوشتن کرد.
- امروز بیست و پنج دسامبر هست. پدر! حتی نمی‌تونی فکرش رو کنی که چقدر دلم برات تنگ شده. امروز، روزی نیست که من همراه اهالی محله و دوست‌هام، کریسمس رو جشن بگیرم؛ اما ناامید هم نشدم. من اجازه ندادم بد قول بشی. امروز طبق برنامه‌ای که خودت گفتی، جشن کریسمس برگذار میشه. شاید مادر دلخور بشه که توی نامه اسمی از اون نبردم؛ ولی بهش بگو که خیلی دوستش دارم. پدر! هر چه زودتر سلامتیت رو به دست بیار و برگرد. بیشتر از من، مردم کشور به تو تکیه کردن، تکیه‌گاهشون رو ازشون نگیر.
گرچه سلول به سلول تن ابیگیل، برایش می‌گریستند، اما چشمانش خشک بود. گویی دیگران نقاب بی‌تفاوتی را روی صورتش می‌دیدند تا درونش که آتشی فوران‌کننده، ذره‌ذره از وجودش را می‌سوزاند و چیزی باقی نمانده بود تا به خاکستر تبدیل شود. با صدای یکی از سربازها، رشته‌ی افکارش پاره شد.
- جای ریسه‌ها خوبه؟
نگاه ابیگیل، به طرف ریس‌های کوچک و بزرگ که بر اساس اندازه‌هایشان به نوبت کنار هم قرار گرفته بودند، چرخ خورد، سپس گفت:
- براوو! خودت ریسه‌ها رو به درخت کاج آویز کردی؟
سرباز سرش را کج کرد و ژست مغرورانه‌ای گرفت.
- آره.
ناخودآگاه، یک تای ابروان شلاقی ابیگیل بالا پرید، دستش را بر روی موهای کوتاهش کشید.
- مطمئناً خیلی تمرکز بالایی داشتی!
- بله.
ابیگیل، با یک حرکت از جای برخاست و لبانش را در دهانش کشید.
- کارت تمومه؟
- کاری که به دستم سپرده بودین، آره‌.
- خب! پس این نامه رو به دست پدرم برسون.
سرباز چشمی زیر لب گفت، سپس نامه را از دست ابیگیل گرفت.
- زمان شروع کریسمس و جشن گرفتن، کی هست؟
- یک ساعت دیگه.
ابیگیل لبخندش را خورد و پلک‌اش را روی هم فشرد و انگشتانش را درهم گره زد.
- عجیب دردناکه که هر سال کریسمس، پدرم کنارم بود و الان کنارم نیست!
به طرف کاج‌هایی که در برابر اشعه‌های ریز و درشت بی‌رمق خورشید، می‌درخشید، پا تند کرد و دستی بر روی کاج‌ کشید و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- همیشه برای کریسمس خیلی ایده‌های جالبی داشت! ایده‌هایی که هرگز من به ذهنم خطور نمی‌کرد.
هر گام که برمی‌داشت، خاطره‌های کریسمس سال قبل، در ذهنش گذر می‌کرد و همانند فیلمی می‌مانست که از جلوی چشمانش می‌گذشت. چنگی به موهای مجعد و بلندش زد.
- ذوق و شوقی که توی چشم‌های پدرم بود، هم‌زمان می‌شد توی چشم‌های من و مامانم دید. ای کاش امسال، هرگز سالی نبود که پدر و مادرم جای شادی، رقص و خنده، درگیر بیماری بشن. من ناامید یه گوشه کز کردم و امسال مثل سال‌های قبل، چندان خو‌ش‌حال و سرزنده نیستم.
بر روی تکه سنگی نشست و به تالارها چشم دوخت. هنوز هم احساس می‌کرد که به خوابی عمیق فرو رفته و کسی او را از این خواب شیرین بیدار نکرده است. انگار از تمامی حقایق باز مانده و حال باور کردن آن، به قدری سخت است که در برابر پذیرفتن و حضم کردنش، قدرتی ندارد. سرش را کج کرد، نگاهش به طرف درخت آرزوها که به وسیله‌ی موجی از باد همانند کبریت خم شده بود، چرخ خورد، گرچه آرزویش در دل به خاکستر تبدیل شده بود؛ اما مجدداً برای سلامتی پدر و مادرش آرزو کرد تا هر چه سریع‌تر، حال بدشان بهبود یابد.
 
  • موضوع نویسنده
  • #9
شب فرا رسید و زندگانی و روز‌های غم‌انگیز و گریه‌های شهر، آفتاب رخت بربست و چراغ خانه‌هایی که در کنار کلیسای جامع سانتز پل بزرگ در میان درختان تنومند بودند، خاموش گشت. ماه همانند گویی نورانی طلوع کرد و پرتوی خود را بر دل کوه‌های سر به فلک کشیده افکند. هنگامی که سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد، نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد. روی پاشنه‌ی پایش چرخید و خطاب به کریستیان، گفت:
- ناکس کجاست؟
کریستیان بیل، چشمانش را که از فرط بی‌خوابی به قرمزی می‌زد را با انگشتش فشرد.
- نمی‌دونم! قبل از این‌که کلیسا رو ترک کنم، این‌جا بود و داشت ریسه‌ها رو به درخت کاج آویزون می‌کرد‌.
ابیگیل، انگشتش را زیر بینی‌ قلمی‌اش کشید.
- خیلی‌خب! با نامه‌ای که به دستم رسید، ظاهراً باید نزدیک هزار و پونصد نفر از مردم به کلیسا اومده باشن. تعدادشون رو بشمار و بهم اطلاع بده.
کریستیان، تعظیم کرد و پس از آن، به طرف ازدحامی از جمعیت پا تند کرد. ابیگیل، اخم ظریفی میان دو ابروان شلاقی و بلندش جا خوش کرد. دست ظریف و کوچکش را بر روی گونه‌ی ملتهبش که غبار غمی کدر کرده بود، کشید و بر روی تخت سلطنتی تاج‌تخت نشست. مردمک چشمان آبی رنگش، به طرف مملویی از جمعیت، به چرخش در آمد.
- پارسال زمانی که کریسمس بود، پدرم روی این تاج‌تخت نشسته و با خنده‌ای که روی لبش طرح بسته بود، با هیجان و اضطرابی که داشت، به مردم با لذت وافری نگاه می‌کرد؛ اما اون الان جای خالیش به طرز عجیبی احساس میشه. به قدری احساس میشه که لحظه‌ای نمی‌تونم فکرش رو از ذهنم بیرون کنم. یا حتی بتونم برای مردم کشور لبخند ساختگی بزنم که گویا حال بدم رو احساس نکنن، آخه من چطور می‌تونم بدون پدرم روی پام وایستم و اعتراف کنم که من ابیگیلم؟ اعتراف کنم که دختر پادشاه هستم و دختری که چه پدرش باشه و چه نباشه، یه دختر قوی و خود ساخته‌‌ست؟
در حینی که در افکار پوسیده‌ی خود پرسه می‌زد و فکرهایش در مغز پوشالی‌اش پرسه می‌زدند، سرش را کج کرد و نگاهش به طرف کریستیان که با انگشت اشاره‌اش تعداد مردم را می‌شمرد، چرخ خورد، سپس به ادامه‌ی حرفش افزود:
- ولی پدرم مرد قوی‌ای هست! اون یه شخصیت بارز و خوبی که داره، اینه‌ که هرگز شکست رو نمی‌پذیره. اون برای هر چیزی می‌جنگه و همون چیزی که به عنوان اهدافش توی زندگیش اولویت اولش می‌دونه رو توی مشتش می‌گیره و با افتخار به خودش می‌باله؛ اما ابیگیل چی؟ زمانی که متوجه میشه پدر و مادرش از اون دور هستن، حتی برادرش دیر به دیر به دیدنش میاد. انگار که زمین و کیهان و تمامی انسان‌هایی که روی کره‌ی خاکی زندگی‌ می‌کنن، مقابلم وایستادن و من نمی‌تونم در برابر این همه مردم، قدعلم کنم و باهاشون به مبارزه بپردازم. چرا همچین طرز فکری دارم؟ چون نمی‌تونم دردی که روی سینه‌ام هست رو تحمل کنم.
کریستیان، با صدایی لرزان؛ اما آرام لب زد:
- خیلی برام عجیبه! دقیق هزار و پونصد نفر به کلیسای جامع سانتز پل اومدن. ابیگیل! واسه‌ی تو عجیب نیست؟!
ابیگیل، نگاه خاموش و پر از غمبارش را به طرف دو چشم پر از حیرت کریستیان چرخاند و گفت:
- خیلی عجیبه! ولی همه به امید پدرم به این‌جا اومدن. حالا من چطور پاسخ‌گوی این همه آدم باشم؟
کریستیان بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و دست مردانه‌اش را بر روی چانه‌ی سرد و منقبضش نهاد.
- من بهت کمک می‌کنم‌.
چشمان ابیگیل، بر روی دو گوی زیبای کریستیان با بی‌قراری لغزید.
- کمک تو بی‌فایده‌ست!
- چرا؟
ابیگیل، بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد. پس از آن، لبان گوشتی‌اش را داخل دهانش کشید و پس از اندکی مکث، گفت:
- چون تنها کسی که می‌تونه و قدرت این رو داره که با زبونش و حضورش مردم کشورمون رو راضی نگه‌داره و قانع کنه، اون فقط پدرمه. من و تو چه الان، چه فردا، نمی‌تونیم جای خالی اون رو پُر کنیم.
 
گرچه کریستیان بسیار خونسرد بود؛ اما بندبند انگشتانش به طرز عجیب و نامحسوسی لرزید.
- پس باید چی‌کار کنیم؟
تمام وجود ابیگیل گوش به زنگ بود؛ اما نمی‌دانست چه بگوید و سکوت را ترجیح داد؛ ولی کریستیان آرام به طرف ابیگیل قدم برداشت.
- توی همچین شرایطی، سکوت صدق نمی‌کنه.
ابیگیل، گردن ملتهبش را ماساژ داد و روی پاشنه‌ی پایش چرخید. همین حرکت کافی بود تا هر دو گوی زیبایش در برابر دو چشم کریستیان با بی‌قراری بلغزد. کریستیان در برابر نگاه‌های پر از ترس و اضطراب ابیگیل دوام نیاورد و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت. ابیگیل ناخن‌های بلندش را به بازی گرفت و با صدای ضعیف و دردمندش، گفت:
- پشت سکوتم هزاران فریاده؛ ولی کسی که نه سکوت رو درک می‌کنه و نه فریاد رو می‌شنوه، برای چی باید حرف بزنم؟
کریستیان شانه‌اش را بالا انداخت، به یک‌باره لب گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید.
- من هم سکوتت رو درک می‌کنم و هم فریادت رو می‌شنوم.
سیاه‌چاله‌ی چشمان ابیگیل، درخشش گرفت.
- باید اعتراف کنم که دست راستمی؟
کریستیان، تک خند‌ه‌ای کرد و چند گام به طرف ابیگیل برداشت، با ژست مغرورانه‌ای کنار تالار ایستاد و ترجیح داد تن خسته‌اش را به تالار هدیه دهد.
- چشم‌هات اعتراف کرد.
ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی و پر پشت ابیگیل بالا پرید.
- اما این‌طور به نظر نمی‌رسه؛ چون اگر این‌طور به‌نظر می‌رسید، باید قبل از این‌که بخوام اعتراف کنم، تو از چشم‌هام خونده باشی که سکوتم نشونه‌ی فریاده و علت فریاد نزدنم به‌خاطر درک پایین آدم‌هاست!
کریستیان برای چند ثانیه چشمانش را بست؛ اما طولی نکشید تا پلک‌های سنگینش را گشود.
- در برابر نگاه‌های سهمگین تو عاجزم! چطور می‌تونم جرأت به خرج بدم و توی چشم‌های خشنت خیره شم؟
ابیگیل با انگشت سبابه‌اش دیوار تالار را لمس کرد.
- نگا‌ه‌های من همیشه همین‌طور بوده، غیر از اینه؟
کریستیان، قولنج انگشتانش را یکی‌یکی شکاند و پس از اندکی مکث به سؤال ابیگیل پاسخ داد:
- غیر از این نمی‌تونه باشه! اصلاً غیر از این رو ولش کن.
ابیگیل، احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش انباشته کرد.
- نگران غیر از اینش نباش، چون نگاه‌های من ثابته!
کریستیان، سرش را بالا برد تا با چشمان دودوزن و آبی رنگش، صورت ابیگیل را دریابد، سپس گفت:
- اما امروز دیدگاهت نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به زندگی و آدم‌ها هم عوض شده.
کریستیان، انتظار هر چیزی را از دو گوی آبی رنگ و زیبای ابیگیل داشت. خشم، نگرانی، استرس و اضطراب، حتی هیجان! اما جز بی‌تفاوتی و کینه حس دیگری در تیله‌های نافذ ابیگیل نمی‌دید. سرانجام ابیگیل سکوت حزن‌آلودی که بین خودش و کریستیان بیل حکم‌فرمانی می‌کرد را شکست و با خشونت گرائید.
- زمانی دید من نسبت به آدم‌ها عوض شد که رفتارهاشون هم تغییر و تحول دیگه‌ای پیدا کرد. رفتار من، حتی دیدگاه من نسبت به زندگی و آدم‌ها، انعکاس رفتار خودشون و دیدگاهشون نسبت به منه.
لبخند لرزان، روی لبان بی‌رنگ و باریک کریستیان بیشتر کش آمد. طبق عادتش مابقی قولنج انگشتانش را هم شکاند و لبان باریکش را به داخل دهانش کشید.
- یعنی می‌خوای جوری رفتار کنی که آدم‌ها باهات رفتار می‌کنن؟
ابیگیل، هم‌چنان خشمگین و بی‌احساس سرتاپای او را از نظر گذراند و کت بنفش رنگ کوتاهش که پارچه‌ای از جنس چرم و ململ سفید_زرد که به طرز آشفته‌ای در تن لاغر و بلند قامتش ایستاده بود را صاف کرد.
- امروز روز جشن گرفتن کریسمسه، نه روزی که تو و مردم بخواین من رو سؤال و جواب کنین!
با این جمله ابروان مشکی کریستیان درهم فرو رفت. بیش از پیش گیج شد؛ اما سعی کرد خود را جمع‌و‌جور کند.
- فقط نگرانت بودم! قصد سؤال و جواب کردنت رو نداشتم. آخه می‌دونی ابیگیل... .
ابیگیل با بالا آوردن دستش، مجال حرف زدن به کریستیان نداد تا جمله‌ی نصفه و نیمه مانده‌اش را تکمیل کند.
- بیشتر از حد تصورت حرف زدی، حالا می‌تونی بری!
کریستیان، با بدنی سرشده و نگاهی ناباور به جملات ابیگیل گوش سپرد. همان لحظه، قطره‌ اشکی بر روی گونه‌ی رنگ‌‌ پریده‌اش غلتید؛ اما اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و قدم‌های خرامانی به طرف ازدحامی از جمعیت که گرداگرد هم نشسته بودند، برداشت.
 
آخرین ویرایش:
کاخ و قصر ژاپن «کوکیو»
اونیونگ جون، در دلش به خودش و حواس ‌پرتی‌اش بار‌ها لعنت فرستاد، سپس شمشیرش را میان دستانش رد و بدل کرد و خطاب به پادشاه «پدرش» گفت:
- بابانوئل کی میاد؟
- کم‌کم پیداش میشه.
اونیونگ جون، با لحن خطرناک و مرموزی زیر لب زمزمه کرد.
- هنوز کامل تزئین کاخ و قصر به اتمام نرسیده، الان بابانوئل و اهالی محله میان.
برق کفش‌ دال از شدت تمیز بودن توانست چشمان مشکی‌رنگ اونیونگ را کور کند. نیشخند موزیانه‌ای زد و با شیطنت خاصی گفت:
- قراره بابانوئل به ما هم هدیه بده.
اونیونگ، با لبخند به او با تیله‌‌های مشکی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی لب برچید:
- تو بزر‌گ‌ترین هدیه‌ برای این کشور، ما و تمامی مردمی، پس هدیه برای چی می‌خوای؟
دو گوی زیبا و سبز رنگ دال درخشش گرفت. با ژست مغرورانه‌ای به دیوار کاخ تکیه داد.
- قطعاً همین‌طوره؛ اما هدایای بابانوئل توی همچین روز مبارکی یه چیز دیگه‌ست. یه رنگ و بوی عجیب و غریبی داره! وصف نکردنیه.
اونیونگ، نگاهش را با لذت اطراف کاخ چرخاند و قلنج انگشتانش را شکست.
- پس باید هفت تا هدیه به ما بده.
دال پوزخند تلخی زد و خیره به مردمک چشمان اونیونگ که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، گفت:
- به یکیمون هم هدیه بده، هنر کرده!
اونیونگ، چشمانش را بر روی هم فشرد و نفسش را حبس کرد.
- برو داخل کاخ، به مابقی هم بگو که کارهاشون رو سریع‌تر به اتمام برسونن.
دال، بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و در دلش به خودش و حواس ‌پرتی‌اش بارها لعنت فرستاد.
- خوب شد یادآوری کردی، به کل فراموش کردم که بهشون سر بزنم.
اونیونگ با لجاجت خاک‌های مزاحم را از روی لباسش پاک کرد و چند قدم خرامان به اطراف کاخ برداشت. امروز کاخ برایش یک رنگ و بوی دیگری داشت گویا به بهشتی می‌مانست که زیر پایش آب روان گذر می‌کند و پرندگان برایش آواز می‌خوانند. سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزن و مشکی رنگش، اطراف را آنالیز کند تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. بازدم عمیقش را از پره‌های بینی‌ قلمی‌اش بیرون فرستاد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای ظریف و فوق‌العاده زیبایش بود، خطاب به یکی از سربازها گفت:
- چقدر دیگه کارشون تمومه؟
سپس با نظاره‌ی صورت او، به سمت یکی از گل‌ها پاتند کرد و درب چوبی قصر را بست، سپس به ادامه‌ی حرفش افزود:
- مگه نگفتم تا یک ساعت دیگه تموم کارها رو انجام بدین؟ پس چرا هنوز نصف کارها انجام نشده‌ست؟
زمانی که مکث و تعللش را دید، مجبور شد نگاهش را بالا بکشد و به ریشخند بی‌حال و تحقیر کننده‌اش خیره بشود. چند گام به طرف کاخ برداشت و در قسمتی از ایوان نشست. دال پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- ظاهراً بابانوئل یکم دیرتر میاد که مراسم رو شروع کنه.
قیافه‌ی اونیونگ از این حرف دال، وا رفت و با لبخند خبیثی که بر روی لبانش طرح بسته بود؛ خشمگین و نیش‌آلود از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- چرا؟
- پدر گفت! من از علتش بی‌خبرم.
با بلند شدن از روی ایوان و چند گام برداشتن، ضربان قلبش بیشتر شد و بزاق دهانش را به سختی قورت دادـ
- همچین چیزی امکان نداره! بابانوئل تا الان باید توی حیاط کاخ باشه.
تا آمد قدم استوار دیگری بردارد، ناگهان آن حالت شوخی و استهزا که معمولاً در سخنان دال وجود داشت، رخت بربست.
- شوخی کردم! بابانوئل نزدیک‌های قصره.
با این‌که قد اونیونگ زیادی بلند بود و صورت رنگ‌پریده‌اش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتش‌بار دال قرار می‌گرفت؛ اما با این وجود پنج شش سانتی، از او کوتاه‌تر است‌. چشمانش را در حدقه چرخاند و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، فریاد زد:
- چرا همیشه من رو اذیت می‌کنی؟
- چون قدرت دارم و می‌تونم این کار رو انجام بدم، چرا حسودیت میشه؟
سرانجام اونیونگ با حالتی عصبی، نگاه آتشینش را به سنگ‌فرش‌ها کوبید و در حینی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، گفت:
- همیشه اجازه بده اطرافیانت ازت تعریف کنن نه خودت. در ضمن، چرا فکر می‌کنی از من قوی‌تری؟
با یک حرکت از جای برخاست و هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- اشتباه می‌کنی!
اونیونگ، تنها زمانی توانست از چشمان درشت و محصور شده در سایه‌‌های دودی دال چشم بردارد که پدرش زبانش را به تلخی چرخاند و خطاب به سربازها با صدایی بشاش گفت:
- عجله کنید! بابانوئل و تعداد بی‌شماری از اهالی محله دارن به کاخ میان.
دال نفس عمیقی کشید و لب زد:
- لباسم خوبه؟
اونیونگ مردمک چشمانش را چرخاند و سراپای دال را از نظر گذراند و پس از اندکی مکث، گفت:
- از نظر من که خیلی بهت میاد؛ ولی نظر خودت چیه؟
دال سرش را پایین انداخت و با جویدن پوست نازک لبش، برای ساکت ماندن تلاش کرد؛ زیرا هیچ نظری راجع به لباس و نوع پوشش امروزش نداشت، پس سکوت کردن گزینه‌ی مناسبی بود.
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
عقب
بالا