انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

شعر شعر مثل بامدادی که گذشت

SONA

مدیر ادبیات
کادر مدیریت
سرگرد
تاریخ ثبت‌نام
4/4/25
نوشته‌ها
152
  • موضوع نویسنده
  • #1
1000045671.webp

عنوان شعر: مثل بامدادی که گذشت
نام شاعر: زری
ژانر: تراژدی، عاشقانه
قالب: سپید
مقدمه: باغ، به صد خاطره‌‌های تلخ خندید
عطر صد گل میخک پیچید
ساعتی بر ل*ب ساحل نشستم
من هم‌چنان محو تماشای ماه
نور ماه فرو ریخته در آب
چون کبوتر بر روی بام نشستم
قطره اشکی از چشم شاخه فرو ریخت
کبوتر تلخندی زد و بگریخت
اشک در چشم برگ لرزید
ماه به حال من خندید
پایم را در دامن غم کشیدم
بی‌تو، اما مثل بامدادی که گذشت!
 
آخرین ویرایش:
1000286429.webp

نویسنده‌ی عزیز؛ ضمن خوش‌آمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای
منتشر کردن اشعار خود🌻

• بعد از به پایان رسیدن شعر ، لطفا در تاپیک زیر اعلام پایان کنید.
تاپیک اعلام پایان دلنوشته و اشعار | انجمن نویسندگی ناولز

• پس از اتمام ۱۰ پارت می توانید برای نقد شعر خود در خواست بدهید؛ توجه داشته باشید برای در خواست تگ هم ابتدا نیاز به در خواست نقد دارید.
تاپیک جامع در خواست نقد آثار تالار ادبیات


• برای دریافت تگ به تاپیک مراجعه کنید.

تاپیک جامع درخواست تگ تالار ادبیات | انجمن نویسندگی ناولز

• چنانچه از تایپ ادامه شعر خود منصرف شدید
می‌توانید از طریق لینک زیر درخواست انتقال
به متروکه داشته باشید.
درخواست انتقال و بازگردانی آثار از متروکه تالار ادبیات

• لطفا از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین
انجمن جداً خودداری کنید.

• ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید.



باتشکر | مدیریت تالار ادبیات
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
در سیاهی و کرانه‌ی آسمان
یک گوی نورانی خودنمایی می‌کرد
و قطره‌های ریز باران
از لمبرهای ابرهای کوچک پایین می‌آمدند
آفتاب با گیسوان طلایی رنگش
که از رویاهای جگن‌های باران خیس بود،
بر روی گیاهان می‌تابید
شهر به دور غم‌هایم پیچ خورد. غم، مرا تنگ‌تر از قبل فشرد
 
  • موضوع نویسنده
  • #4
صدایم طنین دل‌نوازی‌ست
که کلمه به کلمه‌ی غم‌هایم در آن می‌نشیند
قاصد غم‌هایم را به گوش همگان می‌رساند
در سکوت حزن‌آلود و حکم‌فرمای دنیا، دردهایم بی‌داد می‌کند
و دنیا دردهایم را فریاد می‌زند
 
  • موضوع نویسنده
  • #5
این دنیا همانند سیاه چاله‌ست،
که با زخم‌زبان‌هایش، آتش به جانم می‌زند.
مرا به درون خود می‌کشد، مرا آشفته و تمام می‌کند.
 
  • موضوع نویسنده
  • #6
دردهایم را در چاله گونه‌ام پنهان می‌کنم
تا بزرگ‌ترین رازهایم، در چال گونه‌ام پنهان شود.
دردهایم به لبخند تلخی تبدیل شود.
 
  • موضوع نویسنده
  • #7
همانند آفتاب خواهی درخشید
به جویباری که در من جاری‌ست
به ابرها که در آسمان می‌رقصند
از شاخه‌های تنومند و رقصان درختان، گذر خواهی کرد
دسته‌های کلاغان پر مشکی و زیبا
که در شبانه‌های غم پرواز می‌کنند
عطر تن‌شان را به من هدیه می‌دهند
به موهای سپیدم که در آینه نمایان شده است
و اشعه‌های ریز و درشت خورشید که آن‌ها را
همانند مرواریدی زیبا، درخشان می‌کند، بنگر و ببین
دنیا با این زن چها کرده است؟
با گیسوان مشکی رنگم، خاک باران خورده را
با اعماق وجود، جمع خواهم کرد و به مشامم خواهم فرستاد
با چشمان آغشته به اشکم، تجربه‌های غلیظ دنیا را
با گل‌های رازقی که چیده‌ام، مرور خواهم کرد!
آستانه سرشار از غمِ بزرگ و کوچک می‌شود
من در مقابل کیهان می‌ایستم و با لبخندی بی‌جان
دردهایم را فریاد می‌زنم؛ اما این زن، کوه استوار است!
 
  • موضوع نویسنده
  • #8
پاییز فرا رسیده است
من راز صدف‌ها را می‌دانم
آن‌ها در دل دریا که گورمانندی بیش نیست، خفته‌اند.
شن‌ و ماسه‌های کنار دریا، آرامش دل پر از غم آن‌هاست
باران آواز غم‌انگیز؛ اما دل‌نشینی سر داد
و صدایش در هفت آسمان پیچید.
باد دست نوازش را بر روی برگ‌های زرد و خشک می‌کشد
بوی عود و گل‌های یاس و یاسمن در کوچه‌ها می‌پیچد
به آغاز فصل سرد، به قطره‌های ریز و درشت
باران همچو مروارید و ویرانه‌ی ایوانِ قدیمی،
خانه‌های کاه‌گلی، ایمان خواهم آورد!
بر روی پوست لطیف دانه‌های ریز و درشت باران
دستانم را خواهم کشید،
آن‌ها را با حسی لطافت‌گونه، نوازش خواهم کرد!
 
  • موضوع نویسنده
  • #9
تگرگ و باران، پشت پنجره اتاقم می‌لرزند.
زمین گویی از غم بسیار، از چرخش باز مانده است.
دستان زمخت و لرزان نامحسوسش را
پشت پنجره‌ی اتاقم گذاشته است و می‌گرید.
و غم، دستان زمختش را میان دستانم می‌گذارد.
لبانش را چون حس گرم‌مانندی، باز می‌کند.
از دردهایش می‌گوید و رازهای نهفته در قلبش را
بازگو می‌کند و خنده‌ای تلخ لب‌های سرخ‌ مانندش را
قاب می‌گیرد. ناامیدی کل تن‌ خسته‌اش را فرا می‌گیرد.
و گویی من، به نوازش دستانِ او نیازمندم.
ای کاش باد، دردهای ما را با خود ببرد.
ای کاش باران، دستی در شعرهایم ببرد.
دردهایم را از قلب من بشوید و پاک کند.
ای کاش باد، دست نوازش گونه‌اش را
بر روی موهای مشکی رنگِ ژولیده‌ام بکشد.
 
از پوچی‌های دنیا بی‌زارم
از دردها و خنجرهای پی‌در‌پی‌اش لبریزم
نه به فکر آن‌ام که کسی مرهم دردهایم شود،
نه به فکر آن‌ام که کسی نمک بر روی زخم‌‌هایم بپاشد
همه‌ی تیکه‌تیکه شدنِ قلب من، روح خاکی‌ام،
در دستان این شعر، همچو آتش خواهد سوخت
گل‌های تازه جوانه زده، با هزاران امید و آرزو می‌خوانند
بوته‌ی نسترن و نیلوفر، رقصان‌رقصان با غم می‌رقصند
و با هر نسیم خنکی که در باغ می‌وزد، لبانشان می‌خندد
من امیدِ نو و تازه را در خواب‌های رویایی‌ام دیده‌ام
در دستان زمخت دنیا و سرشار از غم‌اش، سخت کاویدم
پُر شدم از زیبایی‌های اندر پوچ دنیا؛ اما در مُشت دنیا رنجیدم
پُر شدم از آوازهای سیاه و سفید، زیر لگد دنیا آویختم.
 
دیروز به یاد دردها و آوازهای غم‌انگیز
و فردا به یاد امید‌های پوچ و تو خالی دل‌گیر
بر پیکر بی‌جانم خروارها خاک پاشیدم
بند بر سر گیسوانم آهسته گشودم
و عطر گل رازقی را بر روی خاک‌های سرد پاشیدم
چشمان آغشته به اشکم را با غم، طولانی فشردم
گیسوان و زلف‌های مشکی رنگم را بر سر شانه انداختم
به شاد‌ی‌های دنیا و خنده‌‌های گوش‌خراشش افسوس خوردم
دنیا دستی بر روی گیسوانم می‌کشد و زمزمه‌وار می‌گوید
ای کاش نمِ باران، دردهایش را بشوید، با خنده چه زیبا می‌شود!
گویی اشک در مردمک چشمان قهوه‌ای‌ام، همانند قطرات باران، خنده‌‌ای تلخ، روی لبانم طرح زیبایی می‌بندد
دنیا عطر لاویز تنش را، هم‌چنان افشارگونه به رخم می‌کشد
من به تماشای خنده‌های جنون‌وار دنیا، دنیا در آیینه، خیره به من
من به آواز دل‌نشین او گوش می‌سپارم،
او به دردهایم نیشخند می‌زند.
دنیا باعث‌بانیِ شکست و فغانِ غمِ خویش شد
ای دنیا، چه بگویم؟ که زندگی‌ام به دست تو آوار شد
 
دردهای خیس شده از قطره‌های باران،
چشمان گرگ‌های بیابان را
به دریای خروشان و به زلالی آب بدل می‌کند
در کنار جویبار، پر از نم‌نمک‌های باران
ارواح بیدها، با چشمانی خون‌آلود، خفته‌اند
گویی دردها، به جانم رخنه کرده‌اند
گویی دردها، از جهانی متفاوت می‌آیند
نیش این دردها، همانند نیش مار، کشنده‌ست
این جهان، سرشار از صدای پرنده‌های بال شکسته‌‌ست
که هم‌چنان بر روی دردهایم مرهم می‌گذارند
بر روی دردهایم بوسه می‌زنند و اشک می‌ریزند
دنیا همراه با دردها، با دستان زمختش
طناب‌دار را برایم می‌بافد
آن‌گاه به‌جای گلوبند، او را به گردن می‌اندازم؛
اما او چاقویی گلو‌آویزی بیش نیست!
خنده‌ی بی‌غم، برایم جز خیال نیست.
 
من پرنده‌ی کوچک و بال شکسته‌ای را می‌شناسم که
کورسویی از امید دارد، با همان امید،
در یک نی‌لبک چوبی، آواز غمگینی سر می‌دهد.
پرنده‌ی کوچکی که با فکر پرواز می‌میرد
و صبح سحرگاه، با کورسویی از امید، زنده خواهد شد!
 
در یک شیشه‌ی کوچک،
به دنبال روشنایی مهتاب می‌گشت
ناگهان پنجره سرشار از غم شد.
شب سرشار از انبوهی از پرنده‌های بال شکسته
شب سرشار از سکوت حزن‌آلود
زنی خسته دل، قلب خود را زیر پایش، له می‌کرد
باران بغضش را شکست و بارید
مغز آن زن، بر روی دیوارهای خونین، متلاشی می‌شد
بر روی خط‌های صاف سقف خانه‌ای که فروخته ریخته شده بود،
نم‌نمک‌های باران، همانند مروارید، زمین را فرش می‌کرد؛
اما آن زن، همانند آبی راکد و زلال، ته نشین میشد!
به صدای آشنایی گوش سپرد
صدای جیرجیرک‌هایی که بی‌نوا، آواز می‌سرودند.
آه! آن زن، س*ی*نه‌اش پر از بغض و درد است
پر از درد یک دوری، درد یک نبودن، درد یک فراموشی!
او به یاد آورد روزهایی که گذشتند
او گذشت، از گذشته‌ای که گذشت!
در آن شیشه که حکم قفس داشت،
با یک قطره اشک، چشمانش را برای همیشه بست!
 
در این میکده، زنی غمگین‌تر از او نیست
نمی‌خندد، نمی‌گرید، دیگر امیدی در دلش نیست
وز گوشه‌نشین‌تر از او، در این دیار نیست
هر ک.س در پناهگاهی است،
او هم آغوش کسی نیست
در این گلدان، گلی شاداب نیست
گل رازقی از آن لعل شفقگون می‌نوشد آب باران
در این میکده، آن زن می‌شود مدهوش
همه در آن پناهگاه آفاق و سیه پوش،
جان به جانش کنند، که از او مجنون‌تر است؟
اشک‌هایی که در چشمانش هویداست،
همانند مروارید، زمین را فرش می‌کند
در میکده، باده فروش نگاهش به سمت اوست
آن زن از دوری او می‌میرد؛
اما خاطره‌های آن مرد،
لحظه‌ای از ذهنش وداع نمی‌کند
آن مرد، از زن گذشت؛ ولی آن زن، گویی مُرد
 
راز صدف‌ها را می‌دانم، گویی آن‌ها،
در دل دریا که گور مانندی بیش نیست، خفته‌اند
شانه‌های دریا، صدف‌ها را مجاب می‌کند
در شن‌های ریز دریا، صدف‌های تشنه ل*ب
زلالِ شانه‌های آب دریا،
هم‌چنان به آن‌ها عطش می‌دهد.
در دریایی که صدف‌ها از غم، خفته‌اند.
دریای بی‌کرانی که به عظمت خود می‌بالد،
جایی برای امیدی تازه و نو نیست
دریایی که از دور، آرام‌بخش است؛
اما امواجش، ماهی‌ها و صدف‌ها را می‌کُشد
 
دلی دارم دور از خوشی‌ها
به هنگامی که پرستوهای مهاجر،
در دریاچه‌ی غم، پارو می‌کشند
بیداری را تا صباحی از خواب، ترجیح می‌دهند
آن‌ها، مرگ را زیسته‌اند
آن‌ها، مرگ را آرزو کرده‌اند
با آوازی غمناک از دریا وداع می‌کنند،،
دریایی که طوفانی‌ست
دریایی که آرامشش، یک دروغ شیرین است
شمعی که ز عشق پروانه، می‌سوزد؛
اما با وزش بادی رهگذر، خاموش می‌گردد
پروانه به دنبال روشن شدن شمع
و بادی که خبر نبود او را به گوشش می‌رساند!
 
در سینه‌ی من، دردی لانه کرده بود
اشک‌های تو، چو سیلی به سوی من، جاری شد
غم مرا همچو عروسکی در آ*غ*و*ش کشید
در دامانش که گهواره‌ی رویایی‌ای بود،
خواب برای من لالایی خواند
من به خواب شیرینی فرو رفتم
خوابی که دیگر پس از آن، فردایی نبود
مرگ همچو حریری گِرداگِردم حصار کشیده است
خروارها خاک، بر روی تن بی‌جانم، بریز!
آن زن، با آرزوی نرسیدن‌ها، به خواب عمیقی فرو رفته است
 
فریادهایتان را از آن زن دور کنید!
آن زنِ خسته‌دل، می‌خواهد بخوابد
آرام‌تر بی‌رحم‌ها، خنجرهایتان را
بر تن تکه‌تکه شده‌ی آن زن، ننشانید
هر آن‌چه تیغه زدید، بس است!
به نوسان او را در چنگال مرگ انداختید
دیگر بس است!
او در چنگال مرگ، جان باخت.
بی‌رحم‌ها! آرام‌تر.
 
ای ساحت شب
بیا و ببین که تمام شده‌ام
بیا که خنده‌ام را به دست باد سپرده‌ام
 
عقب
بالا