Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
عنوان شعر: لبه پرتگاه
شاعر: زری
ژانر: تراژدی
قالب: غزل
مقدمه:
پاییز آمد
صدای باران، همان صدا بود
صدای خنده برگ و باد بود
پاییز و رقص گلها
صدای ملودی باران میآید
بوی غم و خاک باران خورده میآید
پنجرهها باز میشوند
غنچهها سیراب میشوند
بهار میآید
لباس نو را بر تنم میکند
صورتم را نوازش میکند
• پس از اتمام ۱۰ پارت می توانید برای نقد شعر خود در خواست بدهید؛ توجه داشته باشید برای در خواست تگ هم ابتدا نیاز به در خواست نقد دارید. تاپیک جامع در خواست نقد آثار تالار ادبیات
گاهی از میان برگ و درختان، صدایی میشنوم
آن صدای دلنشین باران است
گاهی در غروب جمعه خاموش
بر پشت در خانهات میشوم، مدهوش
مینشینم بر روی پلههایی که
درب خسته، با نیم رخی خیس گشوده میشود
با چتری خیس از باران که در دست داری
سر بر روی شانهام میگذاری و میگریستی
نگاه به لبهای بازت میاندازم، تا صدایت را بشنوم
عشق تلخترین راز قصههاست
تلخترین راز نهفته در ماست
با شکنجهی غمها عجین است؛
اما سوگلی فراق در ره ماست
چون کبوتر عاشق صحنهی رواقهاست
کلاغ آوازخان پر شوق در باغهاست
از میان درختان سَرَک میکشد
پرندهی بال شکسته در آسمانِ شمولهاست
عشقت هنوز یادگار غمانگیز قصههاست
چو مرغ شب خواندم و رفتی
چشمانت را بستی و گفتی
شنیدی غوغای خاموش شبم را
به خواب غفلتت رفتی و رفتی
به باغ رویا به باغ دشت و صحرا رفتی و رفتی
سایهی ابری در دل خاک، دلم را آشفته کردی و رفتی
تو اشک سرد چشمانِ مرا
چو قطرههای باران افشاندی و رفتی
ظلمت شب لالایی شد
کویر تشنهلب سیراب شد
تو میباری همچو قطرهی باران
در جام شراب نیلوفر و مرداب
سالها پیش از غم میسرودی
که «دردها در سینه داری»
گونهام را غبار غم کدر کرد
شاد و سر مست گفتمت
که «تو مرا داری»
دیروز غمت را جهد کردی
که بیعهدیهایم را فاش کردی
سرد و بیاعتنا رفتی
ذرههای دروغت را فغان کردی
چرا من را اینگونه رها کردی؟
جز نام تو، نام دیگر در شعرهایم نیست
دیگر این قلب جانسوزم ز نبودنت نالان نیست
ز نام تو، دیگر سیگار کام سنگینی نمیجوید
کسی جز تو، دیگر عطر پیراهنم را نمیبوید
تا گلویم رسید فریادِ غم و بیبند و باری
دلم از غم بیجلای نبودنت ضجه زد؛ اما تو نیامدی
لیک خاموش ماندم و غمم ماندگار
نالههایم در قلبم شکسته، همچو آرام
تا تپشهای قلب نامحسوسم نهان مانَد
سینهی خستهام را میفشرد تا جان بازد
در نگاهم، نگاهت همچو گل شکفته بود و این راز
لیک میگویم رازم نهفته همچو در چشمان طناز
گل رز، گونههای گلگون تو را کرد غنچهای باز
تو را میخواهم و نمیگویم تا بماند یادگاری
تا غرور مالامالم نشود بیماری
گرچه میدانم حقیقتِ تلخ را؛
اما میدانم که تو دوستم داری!
غم آمد و عاشق و معشوق همراهش نیست
با غم از عشق نمیگویم، چون مجنون و لیلی نیست
عشق آمد و از لیلی خبری نیست
این چه غمیست که عشق در آن نهان نیست؟
ماه من در این قافلهی عشق نیست
عشق در قصه نباشد اگر خبری از مجنون نیست!
مجنون از آه جانسوز لیلی خبردار نیست
مگر آئینه دل لیلی، شوق نگاه مجنون نیست؟
عشق و معشوق هنر زیبای افق عشق و غم است
مجنون، دلیل این عشق و غم بیجلای لیلی نیست!
آخر و عاقبت این عشق بیپایان صورت کدر است
این راه و رسم عاشقان بیمعشوقِ جانسوز نیست
دگر خبری از کورسویی امید در دل لیلی نیست
طالعِ گمراه بینام و نشان مجنون آرزو مرگ نیست
ای آنکه ز غم دوری سزاواری
و اندر نهان، قطرهی اشک بر گونه داری
کجا روم که نباشد نامش؟
ترسم از نبود او شد اندوه و دشواری
او که رفت، رفت او که آمد، آمد
گذشته گذشت، آینده میآید
غمِ چه بر سینه داری؟
گیتی تو را همراه کرد
غم دنیا بیپایان است
تو چرا غم دنیا، بر سینه میپنداری؟
بر غم بیپایانِ دنیا نکن زاری
هر از گاهی قهقهه مستانه بر لب داری
چرا دنبال بهانهای که خود را بیازاری؟
چه غمگین است این عشق، که در سینه داری
غم عشقت را هرگز ندهم به خنده و یک شادی
ز تو دارم غمی بزرگ در سینه، دیگر چه از این بهتر؟
تو چه به من دادی جز غم، دیگر چه غمی داری؟
گفتم مرا بجویی، گفتا دوباره صدایم کن
گفتا خوش است بیما، گفتم مرا رها کن
گفتی مرا به طعنه، زین خوش باد روزگارت
گفتم بیتو خوش نباشم، این قصه را باور کن
گفتا مجنون گشتم از این همه دورویی
گفتم تو که نیستی مجنون، لیلی را رها کن
چو شمعی، چو پروانهام، نزن به من نارویی
نظری به حال من کن یا رب، جانم را فدا کن
بیچارهام کردی، گفتا تو خودپسندی
گفتم غمت نباشد، شادیهایم را به او ادا کن
گفتا شدم پریشان، این نیست لیلیِ من
بگشای آن لبت را، این عشق را اعتراف کن
گفتا نشکن حرمت، این نیست راه چاره
گفتم آن غم هر چه باشد، مرا از آن دور کن
جدا نمیشود روح تو از خیال من
چه شود عاقبت غمبار تو و من؟
نالهی زارم تمام نشدنیست
به هجر رسانیدهام، عشق تو، غم من
نور بیرمق خورشید، ستد بر صورت زیبای تو
دست نمایت، خلقخوی شد، چو هلال من
پرتوی نور خورشید بیرمق میتابد
میرسد، یا نمیرسد سرنوشت خوب من؟
خاطر تو نمیرود از یاد هیچکَسی
کی به مراد دل رسد سرنوشت غمبار من؟
میگذری و نمینگری، بازنگرد تا بگذرد
عشق دروغین تو، عشق حقیقی و غم من
گوشم شنید که گفت ای زن بگریز و برو
که عشق تو مرا مجنون میکند، ای وای بر من
باران میداند موج خروشان و ملال دریا را
زخم و درد خنجر و تیغههای دنیای بیمروت را
در دیار چه بودهایم ز تنهایی، زمانی که بوی خون
جنون را دامنه میزند باز جسمِ بیجانِ مرا
مرگ از روز ازل با من دیوانه خونین شکن است
تا بلرزاند تن تکهتکه شدهی بیجان مرا
خنجر خوردهام تا ابد خنجر خواهم خورد مدتی دراز
شعر، شاید مرد قدرتمندی است و من، روح آن
مقابل کیهان میایستد و میجنگد برای عاشقان
مینواید و میخواند، برای دلیران و دلدادگان
ای خوشا روزی که ما غم را از دل برهانیم
دیده از روی نگارینش تا جان در تن است برنجانیم
گر در دل او غم و غصه است در دلهای ما
ز آفتاب صداقت روی او را همچو نوری بیفشانیم
چو گیسوبان سیهاش را میسپارد به دست خویش
پیشقدم شویم تا جان و دل را فدای آن کنیم
آن سر گیسو و زلف پریشان که میرقصد با نوای باد
قصد دارد تا دستانش را با دستان باد پیچان کنیم
غم قصد دارد دل مرا رسوا کند
ز نوای عاشقان آنگاه مرا رها کند
من بیتو شدهام یک روز سپید
ای کاش کوته خبری از تو به من برسد
نگاه تو بدتر از صد هزاران دیو سپید
که تو خسرویی و من شیرین
من بیتو سراسر پر از غم و ناامیدیام
تو خوش باش، برو پی امیدهایت
بیوزنم و بیسرود، همانند چند بیت شعر سپید
آواره و بیآشیانه همانند یک پرندهی بال شکسته