انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

متفرقه |✖ ضـَـرَبــانِ مَعکـــ♥ـــوس✖|

متفرقه

SajjadSajjad is verified member.

سردار
کادر مدیریت
سردار
تاریخ ثبت‌نام
8/9/24
نوشته‌ها
1,735
  • موضوع نویسنده
  • #1
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق،
بجز حرف محبت به کسی،
ورنه هر خار و خسی،
زندگی کرده بسی،
زندگی تجربه‌ی تلخ فراوان دارد، دو سه تا
کوچه و پس کوچه و اندازه‌ی یک عمر بیابان دارد.
“ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم؟”

.

.
 
  • موضوع نویسنده
  • #2
تو را نمی دانم، اما من دلم روشن است
به تمام اتفاقات خوب در راه مانده، به تمام روزهای شیرین نیامده،
به لبخندی که یک روز بر لبمان می نشیند،
به اجابت شدن دعاهایمان، به برآورده شدن آرزوهایمان،
به محو شدن غمهای دیرینه مان.
من دلم روشن است.
یک روز کسی از راه می رسد، پای حرفهایش می ایستد
و دیگر ترس از دست دادنش را به دلهایمان راه نخواهیم داد.
روزی از راه می رسد و ما برای یک روز هم که شده آنچنان که باید، زندگی می کنیم.
آری، من دلم روشن است…
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
آنقدر بزرگ و گرفتار شده ایم که یادمان می رود توپمان در حیاط شبها تنها می ترسد ویادمان رفته که مدادهای سیاه و سفید که هرگز تراشیده نشدند پدر مادر ده مداد رنگی دیگر هستند که ما همیشه تراشیده ایم و کوچک شده اند .
اما از شما چه پنهان گاهی آنقدر کودک می شوم که یادم می‌رود بزرگ شده ام و هنوز عروسکهایم سر تاقچه ی زندگیم خاله بازی می کنند ، هنوز در مراسم تدفین گنجشکها شرکت می کنم و باران پا برهنه تمام کودکی را درمن می دود …
 
  • موضوع نویسنده
  • #4
آن چنان که همه چیز آتیه ای دارد ما خودمان هم باید آتیه ای داشته باشیم. ما این زندگی خودمان را باید به کمال بهره برداری برسانیم. مردم معمولا روی زمین و طلا و بورس سرمایه گذاری میکنند ولی روی خودشان سرمایه گذاری نمی کنندماخودمان باید گران شویم ما اگر همان قدر ارزان وبی هویت وبی ارزش ماندیم چه فایده که زمین و دیگر چیزها گران شوند آنچنان که همه چیز رو به گرانی میرود بنگریم ارزش ما ده سال و بیست سال بعد چه قدر خواهد شد.
 
  • موضوع نویسنده
  • #5
نه سفیدی بیانگر زیبایی است. و نه سیاهی نشانه زشتی..
..کفن سفید اما ترساننده است
و کعبه سیاه اما دوست داشنتی است.. انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش…. قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش الله گلایه کنی..
… نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش
انسان بزرگ نمیشود ، جز به وسیله ی فکرش ، شریف نمیشود ، جز به واسطه ی رفتارش ، و قابل احترام نمیگردد ، جز به سبب اعمال نیکش……
…تقدیم به کسانی که شایسته ی احترامند…
 
  • موضوع نویسنده
  • #6
هیچ نیرویی بالاتر و برتر از ” خواستن ” نیست
اگر بخواهید خود را به مدار بالاتری از آگاهی ، خوشبختی وآرامش برسانید ، همزمان دو نیرو را فعال خواهید کرد:
اول نیروی مقاومت ذهن ناخودآگاه خود را که همواره سعی می کند الگوهای قبلی را تکرار کنید
دوم نیروی موافق کائنات را که همواره سعی می کند شما را به سطح بالاتری از شادی و آگاهی هدایت کند.
 
  • موضوع نویسنده
  • #7
ما زیاد می نوشیم…
زیاد سیگار می کشیم…
زیاد خرج می کنیم…
کم می خندیم…
تا دیروقت بیدار می مانیم…
خیلی خسته از خواب برمی خیزیم…
کم مطالعه می کنیم…
زیاد تلویزیون نگاه می کنیم…
دارایی هایمان را افزایش می دهیم، اما ارزش هایمان را کاهش می دهیم…
زیاد صحبت می کنیم اما کم محبت می کنیم و بیشتر احساس تنفر می کنیم…
ما یاد گرفته ایم چگونه معاش مان را بسازیم اما زندگیمان را نه…
ما سال ها را به زندگی مان افزوده ایم
اما زندگی را به سال ها…نه…!!!
 
  • موضوع نویسنده
  • #8
اگر دریای دل آبی‌ست…
تویی فانوس زیبایش..
اگر آینه یک دنیاست..
تویی معنای دنیایش

تو یعنی دسته‌ای گل را….
ز آن سوی افق چیدن

تو یعنی پاکی باران….
تو یعنی لذ*ت دیدن…
تو یعنی یک شقایق را …
به یک پروانه بخشیدن…
تو یعنی از سحر تا شب به زیبایی درخشیدن..

تو یعنی یک کبوتر را
ز تنهایی رها کردن…
خدای آسمان‌ها را… به آرامی صدا کردن…
 
  • موضوع نویسنده
  • #9
تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که،
ترازو برمی داری و می افتی به جان دوست داشتنت .
اندازه می گیری !
حساب و کتاب می کنی !
مقایـسه می کنی !…
و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آن جا کـه
زیادتر دوستش داشته ای،
زیادتر گذشته ای،
زیادتر بخشیده ای،
به قدر یک ذره،
حتی یک ثانیه !
درست از همان جاست که توقع آغاز می شود،
و توقع آغاز همه رنج هایی است که ما می بریم….
 
تا شقایق هست زندگی باید کنم؟
یا که شبدر در تاقچه بگذارم؟
یا که آزادی یک کرکس را بر بند اسارت بکشم؟
تا که باور بکنی جور دیگر دیدم؟
باور کن …
با شقایق می توان هر شب مُرد و سحرگه چو غنچه شکفت!
می توانی چو شبدر به هیچ انگاشته شوی و باشی! سبز و شاداب و رها!
یا که چون کرکس منفور شوی لیک هیچ بندی به پایت ندهی! آزادی به بهای زشتی!
باور کن جور دیگر دیدم!
لیک با هر دیدی مرگ یک کودک قحطی زده زیبا نیست!
باز با هر دیدی حراج کلیه یک بچه زیبا نیست! هر چند که جان می دهد به فردی دگر!
باورم کن جور دیگر دیدم!!! لیک این دید هیچ زیبا نیست!!!
هیچ زیبا نیست!
هیچ!
 
در بازی زندگی …
یاد می گیری:
اعتماد به حرف های قشنگ بدون پشتوانه …
مثل آویختن به طنابی پوسیدست …‌
یاد می گیری:
نزدیکترین ها به تو …
گاهی می توانند دورترین ها باشند …
یاد می گیری:
آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی …
تا بتوانی یک روزی تمام خودت را ب*غل کنی و بروی …
و در جایی که شنیده و فهمیده نشوی نمانی …
یاد می گیری:
دیوار خوب است …
سایه ی درخت مطلوب است …
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست …
 
اگر کسی را دیدید که از کوچکترین چیزها لذ*ت می برد،
محو طبیعت می شود، کمتر سخت می گیرد،
می بخشد، می خندد،
می خنداند و با خودش در یک صلح درونی ست،
او نه بی مشکل است نه شیرین مغز!
او طوفان های هولناکی را در زندگی پشت سر گذاشته و قدر آنچه امروز دارد را می داند.
او یاد گرفته است که لحظه لحظه ی زندگی را در آغو*ش بگیرد …
 
درخت سایه‌اش را بی‌دریغ به تو می‌بخشد
و خورشید گرمایش را
و گل شمیم خوشش را،
باران طراوتش را و آسمان برکتش را
و رود قطره قطره آبش را
و پرنده نوای دل انگیزش را…
و همه و همه بخشیدن را از خدایی آموخته‌اند که آن‌ها را زیبا آفریده…
زیباترین آفریده خدا انسان است.
تو برای بخشیدن چه داری؟
ثروتت؟
دانشت؟
جانت؟
همه این‌ها خوب است…
اما چرا از گنج بی‌پایانی که در وجودت داری خرج نمی‌کنی؟
محبتــــــــــــــــــــــــ !
حاضری آنرا ببخشی؟
با خنده‌ای بر لبت
یا اخلاقی خوش
یا دستان پرمهری که بر سر کودکی خسته از کار می‌کشی…
یا با محبتی که به عشقت می‌کنی…
یا…
مطمئن باش گنجت تمام نمی‌شود بلکه زیاد خواهد شد…
از بخشیدنش دریغ نکن…
 
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ !..
ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ ،
ﭼﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﯽ ﻭ ﯾﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﻮﯾﯽ ،
ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ!
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﮕﻔﺘﻦ
ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦِ ﺳﺨﻨﺎﻥِ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﺒﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ …
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ .
ﯾﮏ ﻭﻗﺘﻬﺎﯾﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯼ
ﺑﺮ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﺩﺍﺭ ،
و ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯽ ،
ﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﮐﻨﺪ …
ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯼ ﭼﻪ ﺷﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭِ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺁﻣﺪ ،
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﺮ ﻧﮑﻦ ،
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺩﻟﯿﻞِ ﺍﺻﻠﯽ ﺭﺍ، ﺩﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺎﺑﯽ !
ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺲِ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺩﺭ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ،
ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻦ ،
ﮐﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺎ ﻗﻠﺒﺖ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ .

ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ” ﺳﮑﻮﺕ ” ﭘﺎﺳﺦِ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺭﺩﻫﺎﺳﺖ …
 
هیچ روز خوبی در راه نیست
روز خوب که در نمیزنه بیاد داخل!
روز خوب که سر برج نیست خود بخود البته گاهی باناز وکرشمه بیاد!
قبض آب وبرق و…. نیست که وقت و بیوقت وقتی خسته ازسرکار برمیگردی از شکاف در آویزون باشه!
روز خوب راباید ساخت
باید نوازشش کرد
باید آراست و پیراست
باید به گیسوهاش گلهای وحشی صحرایی زد
باید عطر دلخواهش رو خرید
گل دلخواهش رو روی میز گذاشت
شعر دلخواهش رو سرود
باید نازش را کشید
برویش خندید
روزخوب را باید خلق کرد
و بعد در آغو*ش آرام یک روز خوب لذ*ت دنیا را چشید….
 
کاش می شد که کسی می آمد باور تیره ی ما را می شست!!
و به ما می فهماند… !!!
دل ما منزل تاریکی نیست!
“” اخم “”
بر چهره بسی نازیباست !
بهترین واژه همان” لبخند “است که زلبهای همه دور شده ست!
کاش می شد !!!
که به انگشت، نخی می بستیم!
تا فراموش نگردد که هنوز ….
“” انسانیم ”
 
خداوند هیچ گاه با ما سر دشمنی ندارد، اما اغلب آن چه او از ما می خواهد این است که در رویارویی با دشواری ها، بردباری و پشتکار خود را از دست ندهیم. هیچ کاری نشدنی نیست. وقتی برای انجام کاری تلاش کنید و تلاش شما با موفقیت روبرو نشود؛ اگر از این عدم موفقیت بیاموزید که دفعه بعد آن کار را با کیفیت بهتری انجام دهید، این به اصطلاح شکست به واقع، پیروزی است.
 
به عشق که گاهی همچون آبشار از در و دیوار دلت فرو می‌ریزد اعتماد کن، شک نکن.
به خدایی که ساکن دل توست و گاهی حضورش را احساس می‌کنی، اعتماد کن، شک نکن.
بدن و ذهن خود را آرام کن، و با پذیرش همه‌ی وجود خود – همین‌طور که هست – خود را از شرّ دغدغه‌ها و ترس‌هایت رها کن. رها شو.
وقتی دلت پر می‌شود از احساس شکر و سپاس و امتنان و شادمانی، غم‌ها و غصه‌ها از دلت بیرون می‌روند.
 
کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم.
بزرگ تر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است، من باید کشورم را تغییر دهم.
بعدها کشورم را بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم.
در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم.
و اینک که در آستانه ی مرگ هستم، می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را تغییر دهم…!
تا ما تغییر نکنیم، دنیا تغییر نخواهد کرد.
 
باید برای حال زندگی کرد، نباید افسوس گذشته را خورد،
باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد.
بیشتر مردم زندگی نمی کنند، فقط باهم مسابقه دو گذاشته اند.
می خواهند به هدفی در افق دور دست برسند
ولی در گرما گرم رفتن آنقدر نفس شان بند می آید و نفس نفس می زنند

که چشمشان زیبایی ها و آرامش سرزمینی را که از آن می گذرند نمی بینند
و بعد یک وقت چشمشان به خودشان می افتد
و می بینند پیر و فرسوده هستند و دیگر
فرقی برایشان نمی کند به هدفشان رسیده اند یا نه
 
عقب
بالا