انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

فیلم و سریال ۸ فیلم علمی-تخیلی درباره واقعیت مجازی که باید ببینید

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ~مَهوا~
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مدت‌ها قبل از اینکه شوارتزنگر وارد ماجرا شود، فیلم‌نامه‌نویسان، رونالد شوست و دان اوبانون سال ۱۹۷۴ حق امتیاز ساخت نسخه‌ی سینمایی داستان فیلیپ کی. دیک را از خود این نویسنده خریداری کردند اما مانند «بلید رانر»، دیک زنده نماند تا این اقتباس را هم ببیند. برای سال‌ها نویسندگان فیلمنامه، پروژه خود را به استودیوهای مختلف فروختند تا زمانی که دینو د لائورنتیس (تهیه‌کننده سرشناس ایتالیایی) به آن علاقه‌مند شد و دیوید کراننبرگ را برای کارگردانی‌اش به عنوان دنباله‌ای بر فیلم «منطقه مرده» (۱۹۸۳) استخدام کرد. کراننبرگ یک سال را صرف بازسازی و بازنویسی با شوست و اوبانون کرد، که منجر به پیش‌نویس‌های بی‌شماری شد، و هیچ‌کدام از آن‌ها مورد پسند کارگردان، نویسندگان یا تهیه‌کنندگان قرار نگرفت. کراننبرگ تیم تولید را ترک کرد تا «مگس» را بسازد، تغییرات او در فیلم‌نامه هم کنار گذاشته شد. کراننبرگ دوست داشت به لحن دیک وفادارتر باقی بماند و می‌خواست ویلیام هرت نقش اصلی را بازی کند (که تهیه‌کنندگان نپذیرفتند)، سناریو هم قرار بود کمتر اکشن و بیشتر پیچیده باشد. سال ۱۹۹۹، زمانی که کراننبرگ «اگزیستنز» را ساخت، سینمادوستان تقریبا متوجه شدند که برداشت او از «یادآوری کامل» چگونه می‌توانست باشد. فیلم‌نامه‌ی نهایی رونالد شوست و دان اوبانون اما هرچه که هست، خوب یا بد، کراننبرگی نیست.در فیلم پل ورهوفن، شوارتزنگر نقش یک کارگر ساختمان به نام داگلاس را بازی می‌کند که هرازگاهی درباره سیاره‌ی مریخ و یک زن مرموز خواب‌های آزاردهنده می‌بیند. این خواب‌ها باعث ناراحتی همسرش، لوری (شارون استون) هم می‌شود که به او می‌گوید این رویاها مهم نیستند و نباید آن‌ها را جدی بگیرد. در همین حین، خبرهای خوبی از مریخ به گوش نمی‌رسد، جایی که یک دیکتاتور بی‌رحم به نام ویلوس (رانی کاکس) بر آن حکمرانی می‌کند و به دنبال یک شیء بیگانه است، و باعث شورش در خیابان‌ها شده. داگلاس می‌خواهد -در اوج این شلوغی‌ها- برای یک قرار عاشقانه به مریخ سفر کند اما لوری علاقه‌ای به این کار ندارد. بنابراین، داگلاس تصمیم می‌گیرد به سراغ شرکت «ریکال» برود که در زمینه‌ی قرار دادن خاطرات جعلی در ذهن آدم‌ها فعالیت دارد. او درخواست می‌کند تا خاطرات یک ماجراجویی فضایی به مریخ را وارد ذهن او کنند اما قبل از اینکه این کار انجام شود، اتفاق عجیبی رخ می‌دهد. وقتی تکنسین‌ها شروع به فرایند کاشت ایده در ذهن او می‌کنند، متوجه می‌شوند که ذهن داگلاس قبلا دستکاری شده است. و ناگهان، داگلاس هوشیار می‌شود و فریاد می‌زند که پوشش او لو رفته است. گویی او واقعا به مریخ رفته و واقعا یک مامور مخفی است. اما آیا او راست می‌گوید یا همه اینها بخشی از کاشت ایده است؟ اینکه آیا داگلاس یک جاسوس مخفی است یا خیر، همچنان یک راز است که باید خودتان آن را کشف کنید و از آنجایی که این سوال هرگز در فیلم پاسخ داده نمی‌شود، باید بارها به قصه برگردیم و همه‌چیز را با دقت بررسی کنیم.چه یک فانتزی در ذهن او کاشته شده باشد یا واقعیت، داگلاس به خانه بازمی‌گردد تا زندگی‌ عادی‌اش را ادامه دهد اما متوجه می‌شود که همسرش در واقع یک آدم اجیرشده است که وظیفه دارد بر او نظارت کند. در حالی که یکی از زیردستان ویلوس هم در تعقیب اوست، داگلاس برای اینکه جواب سوالات خود را پیدا کند، به مریخ سفر می‌کند و آنجا با یکی از معشوقه‌های قدیمی‌اش روبه‌رو می‌شود که اصلا او را نمی‌شناسند. دخترک به او می‌گوید که عضوی از گروه مقاومت است (که علیه ویلوس قیام کرده‌اند)، و هدف آن‌ها این است که آن تکنولوژی بیگانه را آزاد کنند، زیرا اجازه می‌دهد تا هوای مریخ برای انسان‌ها قابل تنفس شود، ویلوس چنین چیزی را نمی‌خواهد زیرا درآمدش از طریق عرضه‌ی هوای مصنوعی است. ویلوس در همین راستا می‌خواهد مخالفان را سرکوب کند و این تکنولوژی را هم به‌دست بیاورد. در سوی مقابل، زیردستان ویلوس می‌گویند که داگلاس در حقیقت برای آن‌ها کار می‌کند و یک مامور مخفی است که فرستاده شده تا به گروه مقاومت نفوذ کند! داگلاس نمی‌داند حرف چه کسی را باور کند، تا اینکه ویلوس به او ویدیویی ضبط شده از ماموری به نام هاوزر را نشان می‌دهد که ظاهرا هویت واقعی داگلاس است. اما داگلاس می‌خواهد یک قهرمان باشد و کار درست را انجام دهد.
 
دیالوگ‌های کوتاه تک‌خطی شوارتزنگر شاید باعث شود تا احساس کنید با یک فیلم سطحی روبه‌رو هستید اما همین دیالوگ‌ها باعث شده‌اند تا یک وجه‌ی کمیک به قصه اضافه شود که به شدت جواب می‌دهد. مثلا لوری پس از اینکه نمی‌تواند داگلاس را به قتل برساند، شروع به التماس‌ کردن می‌کند و می‌گوید «عزیزم، تو که به من آسیب نمی‌زنی؟ به هر حال، ما ازدواج کردیم.» داگلاس با شلیک گلوله به سر او می‌گوید: «این رو طلاق در نظر بگیر!» این لحظات اما به تردیدهای ما هم جدیت بیشتری می‌بخشند، آیا همه‌ی این‌ها بخشی از رویای داگلاس است؟ یک کارگر که حالا رویاپردازی می‌کند و از ازدواج خود پشیمان است و در ناخودآگاهش یک زندگی ماجراجویانه‌تر می‌خواهد؟ بنابراین، این دیالوگ‌ها می‌تواند محصول یک ذهن خلاق باشد، کسی که در فانتزی‌های خودش غرق شده است. به همین دلیل، بعضی از دیالوگ‌های عجیب فیلم را که می‌شنویم، کافی است به یاد بیاوریم که ممکن است همه‌ی اینها یک رویا باشد، و در رویاها هر اتفاق مضحکی می‌تواند رخ دهد. این باعث می‌شود تا امضاهای کلیشه‌ای ژانر اکشن، در «یادآوری کامل» منطق داشته باشند و فیلم را به اثری درجه‌دو تبدیل نکنند.در حالی که ما می‌خواهیم از رمز و رازهای قصه سر در بیاوریم، پل ورهوفن با سرعتی غیرمنتظره، صحنه‌های خشن و هیجان‌انگیز را هم به نمایش‌ می‌گذارد. طریقه‌ای که ورهوفن خشونت را عرضه می‌کند، همواره جذاب بوده است و اینجا هم او استعدادهای خود را به نمایش می‌گذارد تا هر مشت و هر خون‌ریزی را احساس کنیم. بدن‌ها با گلوله‌ها سوراخ سوراخ می‌شوند، خون‌ها می‌پاشد و لباس‌ها پاره، نمی‌توان تاثیرگذاری این نماها را نادیده گرفت. خشونت در فیلم‌ها، اغلب «هالیوودی» است، اما برای ورهوفن، از تجربه‌های شخصی دوران کودکی‌اش می‌آید، او این نبردها را به شکلی ترسیم می‌کند که بازتابی از مرگ‌های دسته‌جمعی و وحشت‌های دوران جنگ باشد، چیزهایی که در کودکی به چشم دید. به همین دلیل، خشونتِ ورهوفن، حس متفاوتی دارد، از جهاتی تارانتینویی هم هست و حداقل ۷۰ نفر در «یادآوری کامل» به بدترین شکل کشته می‌شوند. پس از اکران فیلم، انتقادات زیادی نسبت به جنبه‌های خشونت‌آمیز آن شد و فیلم درجه سنی ایکس (هیچکس زیر ۱۷ سال حق دیدن فیلم را ندارد) را دریافت کرد تا سازندگان مجبور شوند با اصلاحات، درجه سنی آن را به آر (R) کاهش دهند.
 

- ترون (Tron)​

ترون (Tron)


  • سال اکران: ۱۹۸۲
  • کارگردان: استیون لیزبرگر
  • بازیگران: جف بریجز، بروس باکسلیتنر، دیوید وارنر، سیندی مورگن، برنارد هاگز، پیتر جوراسیک، باب نیل
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۷۳ از ۱۰
 
«ترون» بار دیگر به ما یادآوری می‌کند که بودجه‌ی نجومی و کیفیت ساخت اهمیتی ندارد اگر فیلمساز داستان‌گویی را در اولویت قرار ندهد و قصه‌ی جذابی برای روایت نداشته باشد. این فیلم که نخستین بار سال ۱۹۸۲ روی پرده رفت، از زوایای مختلف انقلابی بود، زیرا استیون لیزبرگر از فناوری‌های رایانه‌ای تازه‌ای استفاده کرد که آن روزها کمتر کسی با آن آشنایی نداشت، نتیجه‌ی نهایی یک دنیای سینمایی نامتعارف بود که همه‌ را حیرت‌زده کرد و تماشاگران با یکی از بهترین فیلم‌ها درباره هوش مصنوعی هم روبه‌رو شدند. سازندگان با استفاده از سی‌جی‌آی -که هنوز در ابتدای مسیر بود- در یک فیلم بزرگ هالیوودی، مسیری را آغاز کردند که بعدها با فیلم‌های بلاک‌بلاستری پرسروصداتر ادامه پیدا کرد. با وجود این، فیلم از نظر لحن و ساختار، به اندازه‌ی ظاهرش خلاقانه نیست، و در حقیقت با یک قصه‌ی نسبتا بی‌روح و خنثی روبه‌رو هستیم که در نهایت به چیزی فراتر از «سرگرمی» ختم نمی‌شود؛ مسلما جلوه‌های ویژه‌ی فیلم هم در عصر مدرن حرفی برای گفتن ندارند، اما در هر صورت، فیلم «ترون» یکی از اولین آثار سینمایی درباره واقعیت مجازی به حساب می‌آید، آن‌هم در دورانی که چیزی به نام واقعیت مجازی برای اکثر مردم تعریف‌شده نبود.داستان با فلین (جف بریجز) آغاز می‌شود، یک طراح بازی‌های ویدیویی که می‌خواهد به سرورهای اصلی اینکام (ENCOM)، شرکتی که قبلا برایشان کار می‌کرد، دسترسی پیدا کند؛ هدف او این است که درباره‌ی یک طراح بازی دیگر به نام دیلینجر (دیوید وارنر) اطلاعاتی به‌دست بیاورد، کسی که طراحی‌های موفق او را به سرقت برد و آن‌ها را به نام خودش ثبت کرد و حالا یکی از چهره‌های سرشناس شرکت اینکام است؛ دیلینجر همچنین سیستمی به نام کنترل اصلی (Master Control) طراحی کرده است که نرم‌افزارها و بازی‌های دیگر را می‌گیرد و بهترین بخش آن‌ها را برای خودش برمی‌دارد تا به تکامل برسد. فلین، همراه با بهترین دوستش، آلن (بروس باکسلیتنر)، نرم‌افزاری به نام ترون را فعال می‌کنند که وظیفه‌اش نظارت بر دسترسی‌های غیرقانونی کنترل اصلی به نرم‌افزارهای دیگر است. اما دقیقا زمانی که فلین به هدفش نزدیک می‌شود و ممکن است که نقشه‌های شیطانی دلینجر را فاش کند، کنترل اصلی، او را به دنیای رایانه‌ها منتقل می‌کند، جایی که او با یک سری طراح و برنامه‌نویس قربانی دیگر، باید در مسابقات به اصطلاح گلادیاتوری رقابت کند.هر کدام از شخصیت‌های دنیای واقعی، در این جهان کامپیوتری، یک همتا دارند. خود نرم‌افزار ترون در قالب یک شخصیت ظاهر می‌شود (با بازی بروس باکسلیتنر) و همتای دیلینجر، سارک نام دارد (با بازی دیوید وارنر) که اینجا هم مثل جهان واقعی شیطانی است. آن‌ها در مسابقاتی شرکت می‌کنند که الهام‌گرفته از بازی‌های آرکید کلاسیک هستند، و به سوی یکدیگر، توپ‌های انرژی و دیسک‌ پرتاب می‌کنند؛ این مسابقه‌ی مرگ و زندگی است و زمانی به پایان می‌رسد که تنها یک نفر با موفقیت از آن بیرون بیاید. همه‌چیز در این جهان رایانه‌ای، دارای درخشش فلورسنت است و آنچه که نیست، با سیاهی مطلق احاطه شده است، تا شاهد یک پالت رنگ متفاوت باشیم. کنترل اصلی را هم مطابق انتظار در این جهان ملاقات می‌کنیم، یک شیء استوانه‌ای چرخان با ویژگی‌های انسانی که با صدایی یکنواخت و ربات‌گونه حرف می‌زند. دیالوگ‌ها ساده هستند، رنگ‌ها تمیز و بی‌نقص، همه‌چیز شبیه به یک مرحله از بازی «پکمن» به نظر می‌رسد.
 
همان‌طور که بالاتر هم اشاره شد، «ترون» از جنبه‌ی داستانی و روایی نوآورانه نیست، در حقیقت شباهت زیادی به «جنگ ستارگان» دارد که پنج سال زودتر اکران شده و در دهه‌ی ۸۰ میلادی به اوج محبوبیت رسیده بود. آن روزها همه از «جنگ ستارگان» صحبت می‌کردند، بدیهی بود که هالیوود بخواهد موفقیت‌های آن را به شکل‌های مختلف تکرار کند. بنابراین، ترون را می‌توانید همان لوک اسکای‌واکر در نظر بگیرید، یا فلین را یک نسخه‌ی متفاوت از هان سولو، و مسلما دشمن سایبورگ‌‌گونه‌ی آن‌ها یعنی دیلینجر/سارک هم همان دارث ویدر خودمان است، کسی که باید به یک نیروی شرور والاتر از خودش پاسخ‌گو باشد. به همین منوال، کارکرد کنترل اصلی مشخص است، همزمان نقش امپراتوری و ستاره مرگ را در قصه ایفا می‌کند، یک نیروی شیطانی که از قضا یک شیء فیزیکی هم هست که باید نابود شود. ترون و فلین در بخش‌های پایانی، به یک برج ارتباطی هجوم می‌برند که توسط سربازان (بخوانید استورم‌تروپرها) محافظت می‌شود، و در نهایت به کنترل اصلی می‌رسند، اگر «جنگ ستارگان» را دیده‌اید، احتمالا می‌توانید حدس بزنید که چه می‌شود. کنترل اصلی یک نقطه ضعف بخصوص دارد، و تنها در صورتی از بین می‌رود که به یک نقطه‌ی خاص او شلیک شود، و این کار تنها از ترون برمی‌آید که ظاهرا استاد پرتاب دیسک است
 
«ترون» مانند «جنگ ستارگان» به یک پدیده‌ی جهانی تبدیل نشد اما برای دیزنی سودآور بود و با بودجه‌ی ۱۷ میلیون دلاری، به فروش ۳۳ میلیون دلاری در گیشه‌ی آمریکای شمالی رسید. فیلم با نقدهای نسبتا مثبتی هم روبه‌رو شد، حتی منتقدان سخت‌گیری همچون راجر ایبرت، به آن واکنش خوبی نشان دادند و شباهت‌هایش به «جنگ ستارگان» را تحسین کردند؛ منتقدان دیگر، فیلم را برای جسارت‌هایش و جنبه‌های بصری متفاوتش اثر قابل دفاعی دانستند. «ترون» با گذر زمان، به یک فیلم کالت تبدیل شد، اثری هیجان‌انگیز برای عاشقان برنامه‌نویسی، کامپیوتر و بازی‌های ویدیویی که مشابه «گزارش اقلیت» وعده‌ی چیزهایی را می‌داد که آن‌ روزها در حد فانتزی به نظر می‌رسید اما حالا پدیده‌ی واقعیت مجازی دیگر عادی شده است و طرفداران زیادی هم دارد. بله، فیلم گاهی بیش از حد سطحی می‌شود، حتی برخی از دیالوگ‌های آن شاید مسخره باشند اما این عناصر برای یک فیلم علمی-تخیلی دهه‌ی ۸۰ میلادی غیرعادی نیست، اکثر فیلم‌های جریان اصلی آن دوران شباهت زیادی به یکدیگر داشتند.سازندگان برای اینکه فضای کامپیوتری موردنظرشان را خلق کند، صحنه‌های لایو اکشن را به‌ صورت سیاه ‌و سفید -آن هم در محیطی کاملا سیاه- فیلمبرداری کردند و سپس انیماتورها وارد عمل شدند و برای پس‌زمینه‌ها از فرایند روتوسکپی (rotoscope) استفاده و به فیلم درخشندگی نئونی اضافه کردند که امضای اصلی فیلم هم دقیقا همین است. این کار در آن دوران به‌هیچ‌وجه آسان نبود و صدها انیماتور استخدام شدند تا بتوانند این صحنه‌ها را خلق کنند، ضمن اینکه بعضی از سکانس‌ها به کلی انیمیشنی هستند و با لایو اکشن تلفیق شده‌اند. فراموش نکنید که جلوه‌های ویژه‌ی رایانه‌ای در آن دوران به شدت محدود بود، به همین دلیل، مسئول و طراح انیمیشن فیلم، اصطلاح «هر جا به مشکل خوردید، سیاهش کنید» را ابداع کرد، دلیلش این بود که رنگ سیاه، نسبت به رنگ‌های دیگر، حافظه‌ی رم کمتری را در کامپیوتر اِشغال می‌کرد. نتیجه‌ی زحمات این انیماتورهای سخت‌کوش، به راستی -برای آن زمان- فوق‌العاده‌ است، آن‌ها توانسته‌اند یک جهان سینمایی کاملا جدید خلق کنند، چیزی که حالا عادی به نظر می‌رسد، فیلم‌هایی همچون «۳۰۰» هم کاملا جلوی پرده سبز تولید شده‌اند، اما ما در حال صحبت درباره‌ی فیلمی هستیم که ۴۲ سال قبل ساخته شده است.بنابراین، از جنبه‌ی تاثیرگذاری تاریخی، این ساخته‌ی استیون لیزبرگر به خاطر نوآوری‌ها و استفاده‌ی کارآمد از جلوه‌های ویژه‌ی رایانه‌ای، اثر قابل توجهی است و نباید نادیده گرفته شود؛ البته «ترون» اولین فیلمی نبود که به سی‌جی‌آی تکیه کرد، این اتفاق یک ماه زودتر با اکران «پیشتازان فضا ۲: خشم خان» رخ داد، اثری که بازیگران را در مقابل پس‌زمینه‌های ساخته‌ی کامپیوتر قرار داد، آن‌هم در عصری که تکنولوژی‌های پرده‌ی سبز و آبی مدرن وجود نداشت. با تماشای این دو فیلم، احتمالا به این فکر می‌کنید که بدون این پرده‌ها و سی‌جی‌آی، سینمای هالیوود به چه مسیری می‌رفت. فیلم‌های مدرن حالا کاملا به انیمیشن رایانه‌ای متکی هستند، اما در روزهایی که حتی جرج لوکاس هم باور نداشت که بتوان با سی‌جی‌آی، فیلم‌های بلاک‌باستری و جهان‌های کاملا خیالی ساخت، استیون لیزبرگر شجاعت به خرج داد و به همه ثابت کرد که این فناوری‌های جدید می‌توانند تا چه اندازه‌ برای سینما مفید و مهم باشند.
 
با این حال، مانند بسیاری از فیلم‌های کالت دهه ۸۰ میلادی، حس خوب «ترون» بیشتر در خاطرات کسانی که سال‌ها قبل آن را دیده‌اند باقی مانده و اثری نیست که با تماشای دوباره، حس نوستالژیکی به شما منتقل کند. اگر سال‌ها قبل فیلم را دیده‌اید و حالا به یاد روزهای خوب گذشته، قصد تماشای دوباره‌ی آن را دارید، شاید ناامیدکننده به نظر برسد. جلوه‌های ویژه‌ی «ترون» در مقایسه با آثار مدرن، شوخی است، اما این مسئله درباره‌ی بسیاری از فیلم‌هایی که در دهه‌های بعدی ساخته شدند هم صدق می‌کنند، زیرا حوزه‌ی جلوه‌های ویژه همیشه در حال پیشرفت است و شما اغلب با توجه به کیفیت جلوه‌های ویژه‌ی فیلم، می‌توانید حدس بزنید به چه دوره‌ی زمانی تعلق دارد. البته که چند استثنا هم وجود دارد، فیلم‌هایی مانند «برخورد نزدیک از نوع سوم» یا «پارک ژوراسیک» شاهکارهایی هستند که هرگز قدیمی و منسوخ به نظر نمی‌رسند و اگر ضعفی هم دارند، آن‌ را به شکل‌های دیگر جبران می‌کنند. در همین راستا، تماشای اثری همچون «ترون» با گذر زمان سخت‌تر می‌شود، مگر اینکه آن را به خاطر جریان‌ساز بودنش یا اینکه یک فیلم قدیمی درباره واقعیت مجازی است تماشا کنید.البته این بدان معنا نیست که «ترون» توانایی سرگرم‌ کردن شما را ندارد، نمی‌توان جف بریجز جوان و لبخند معروفش را دوست نداشت، یا مجذوب دیوید وارنر نشد، بازیگری که همیشه در نقش‌های شرور می‌درخشید و اینجا هم قانع‌کننده است. استیون لیزبرگر اما می‌توانست فیلم بهتری بسازد، او احتمالا به این نتیجه‌ رسیده بود که فضاسازی و عناصر انقلابی فیلم به تنهایی کافی هستند، در نتیجه در فیلم تعلیق وجود ندارد و روایت قصه هم کمی آشفته است اما در هر صورت، «ترون» را باید فیلم مهمی دانست، زیرا در حالی که برای قصه‌گویی از گذشته الهام گرفت، اما نگاهش به آینده بود و می‌خواست چیزی کاملا جدید بسازد. در دنیای سینما، ایده‌ زیاد است، اما چیزی که اهمیت دارد، پیاده‌سازی درست ایده است؛ استیون لیزبرگر بلندپروازی کرد و باید او را برای پیاده‌سازی یک ایده‌ی دیوانه‌وار، در عصر محدودیت‌ها تحسین کرد.
 

- بازیکن شماره یک آماده (Ready Player One)​

فیلم درباره واقعیت مجازی


  • سال اکران: ۲۰۱۸
  • کارگردان: استیون اسپیلبرگ
  • بازیگران: تای شرایدن، اولیویا کوک، بن مندلسون، تی جی میلر، سایمون پگ، مارک رایلنس، تورلاک کانوری، پردیتا ویکس
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۷۲ از ۱۰
 
گویی استیون اسپیلبرگ «بازیکن شماره یک آماده» را ساخت تا جایگاه خودش به عنوان یکی از پادشاهان بلامنازع آثار بلاک‌باستری هالیوودی را پس بگیرد، جایگاهی که در سال‌های اخیر اغلب با جیمز کامرون معنا پیدا می‌کند. او اینجا پس از مدت‌ها، به سراغ یک سوژه‌ی علمی-تخیلی رفته و یک فیلم درخشان درباره واقعیت مجازی ساخته است که سرشار از تخیل و رویاپردازی است. اسپیلبرگ در «بازیکن شماره یک آماده» همان کاری را انجام می‌دهد که در آن استاد است: قرض گرفتن ایده‌های دیگران و ابداع چیزی جدیدی از دل آن‌ها، و البته جسارت‌های همیشگی‌اش در فرم. از «آرواره‌ها» تا «پارک ژوراسیک»، اسپیلبرگ در تبدیل ایده‌های آشنا به چیزی خلاقانه، مهارت عجیبی دارد، البته که در سال‌های اخیر با انتقاداتی هم روبه‌رو شده است، خصوصا بعد از اکران «ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه بلورین» که در آن، او طراوت و شکوه همیشگی را نداشت. این فیلمساز بزرگ را اما هرگز نباید دست کم گرفت، او شاید ۷۷ ساله باشد اما کودک درونش زنده است و اگر بخواهد، می‌تواند فیلم‌های سرگرم‌کننده‌ای بسازد که تنها از او برمی‌آید. اقتباسی از کتابی به همین نام، «بازیکن شماره یک آماده» امضاهای آشنای آثار قدیمی فیلمساز را دارد، از ربات‌ها تا اسلحه‌های لیزری و هشدار درباره پیشرفت تکنولوژی، چیزهایی که در «برخورد نزدیک از نوع سوم»، «گزارش اقلیت» و «جنگ دنیاها» هم نمونه‌ی مشابه آن‌ها را دیده‌ایم. اسپیلبرگ این بار هم، به همه‌ی سینمادوستان ثابت می‌کند که در ژانر علمی-تخیلی بی‌همتاست.با تلفیق عناصر «ترون» و «ویلی وانکا و کارخانه شکلات‌سازی»، رمان «بازیکن شماره یک آماده» نوشته‌ی ارنست کلاین، بیش از هر چیزی به نوستالژی دهه‌ی ۸۰ میلادی علاقه دارد. کتاب اصلی مملو از ارجاعات کوچک و بزرگ به بازی‌های آرکید کلاسیک، کارتون‌های ژاپنی و فرهنگ سینما است، اما شخصیت‌ها را هم فراموش نمی‌کند و خرده‌ پیرنگ عاشقانه‌اش هم هر خواننده‌ای را مجذوب خود می‌کند. تفاوت اما اینجاست که کلاین، این ارجاعات را در بستری متفاوت عرضه می‌کند، یعنی یک جهان واقعیت مجازی از جنس سایبرپانک که عناصر آن برای طرفداران بازی‌های نقش‌آفرینی هم به شدت آشناست. داستان در سال ۲۰۴۵ اتفاق می‌افتد، در دورانی که اکثر جوانان، هدست می‌گذارند و زمان خود را صرف یک دنیای مجازی می‌کنند، جهانی که هم می‌تواند واقع‌گرایانه باشد، هم کارتونی، هم مضحک و هم جدی. این جهان در واقع یک بازی کامپیوتری است اما به شکل غیرمنتظره‌ای با مشکلات جوامع مدرن، یعنی شکاف طبقاتی، مسائل اقتصادی و بقاء پیوند خورده است؛ بنابراین فیلم -و کتاب- به چیزی بیشتر از سرگرمی تبدیل می‌شود و نقدی بر جامعه‌ی مدرن است که هر روز زمان بیشتری را در فضای مجازی می‌گذراند و در آن به دنبال ثروت و شهرت است.ارنست کلاین فیلمنامه را با زک پن -که از قضا با جهان بازی‌ها غریبه نیست و مستند «آتاری: گیم اور» را در کارنامه دارد- نوشته است، آنها به اندازه کافی از منبع اصلی دور شده‌اند که طرفداران کتاب اصلی متوجه شوند و تعدادی از سکانس‌های طولانی کتاب را هم حذف کرده‌اند، احتمالا به دلیل محدودیت بودجه یا کوتاه‌تر کردن مدت زمان فیلم اما عناصر اصلی داستان دست نخورده باقی مانده‌اند، با این تفاوت که فیلم تمرکز بیشتری روی بخش‌های دنیای واقعی دارد. قهرمان قصه، وید اوون (تای شرایدن) در منطقه‌ای زاغه‌نشین زنده می‌کند؛ با افزایش جمعیت، انسان‌ها فضای کمتری برای زندگی دارند و با محدود شدن فضای دنیای فیزیکی، حالا مردم بیشتر زمان خود را صرف یک جهان مجازی می‌کنند که آنجا آزادی کامل دارند و با محدودیتی روبه‌رو نیستند. و مانند اکثر بازی‌های لایو-سرویس یا نقش‌آفرینی آنلاین، مردم برای اینکه شخصیت درون بازی -همان آواتار- خود را بهبود ببخشند پول واقعی خرج می‌کنند و از آنجایی که آنها تقریبا همه درآمد و پس‌اندازهای خود را صرف این جهان مجازی کرده‌اند، ابرشرکتی به نام آی‌او‌آی (IOI) به آنها وام می‌دهد و مردم را به برده خود تبدیل می‌کند. آنها حالا ارتشی از آدم‌های بدهکار دارند که باید دار و ندارشان را به این شرکت بدهند.
 
خالق این دنیای مجازی (که اوئیسیز – Oasis نام دارد)، جیمز هلیدی فقید (مارک رایلنس) هرگز قصد نداشت که با ساخته‌اش بر دنیا حکومت کند یا شرایط جهان را تغییر دهد، با این حال او مشکوک شده بود که احتمال دارد پس از مرگش، از چیزی که طراحی کرده سوء‌استفاده شود. به همین دلیل قبل از مرگ، ۵ سال زودتر -همانطور که وید در نقش راوی توضیح می‌دهد- یک مسابقه برگزار می‌کند: هر کسی که بتواند ایستراگ (اصطلاحی برای چیزهایی که توسعه‌دهندگان در بازی‌ها پنهان می‌کنند) او را پیدا کند، میراث نیم تریلیون دلاری او را صاحب خواهد شد و کنترل اوئیسیز را در دست خواهد گرفت. مسلما شرکت آی‌او‌آی چنین چیزی را نمی‌خواهد، آن‌ها می‌خواهند ارزشمندترین منبع دنیای دیجیتال را مال خود کنند، بنابراین، نوچه‌ی آن‌ها، نولان سورنتو (بن مندلسون) مامور شده است تا متخصصان و گیمرهای حرفه‌ای را برای پیدا کردن سه کلید پنهان‌شده استخدام کند؛ سه کلیدی که به‌واسطه‌ی آن‌ها می‌توان به گنج مخفی هلیدی دست یافت. سورنتو اما تنها نیست و گیمرهای مستقل و شکارچیان ایستراگ (که در فیلم به آن‌ها گانتر می‌گویند) می‌خواهند زودتر این گنج را پیدا کنند تا دنیای مجازی محبوب‌شان را نجات دهند و دستان شرکت آی‌او‌آی را از آن کوتاه کنند.اسپیلبرگ بین یک دنیای واقعی خاکستری و کثیف، و یک دنیای خیالی و کارتونی مملو از جلوه‌های ویژه رایانه‌ای در رفت و آمد است، جایی که وید شبیه یکی از شخصیت‌های سری بازی‌های «فاینال فانتزی» به نظر می‌رسد. نام آواتار او در بازی پارزیوال است و با گروهی از گانترها همکاری می‌کند تا آی‌او‌آی را شکست دهند. آرتمیس (اولیویا کوک) را هم در قصه داریم که گزینه‌ی عشقی وید در این جهان مجازی به حساب می‌آید، یک دختر شورشی در داخل و خارج از اوئیسیز. این شخصیت‌های مجازی و به طور کلی اوئیسیز، شباهت زیادی به بازی‌های ویدیویی مدرن دارند، چیزی که گیمرها قطعا از آن قدردان خواهد بود. و این جهان خیالی، بی‌شک رنگارنگ‌ و هیجان‌انگیز است اما اسپیلبرگ و دو تدوینگرش اجازه نمی‌دهند کاملا در آن غرق شوید و مخاطبان را به دنیای واقعی نیز باز می‌گردانند. یکی از تغییرات واضح فیلم نسبت به کتاب این است که شرکت آی‌او‌آی، تنها به تهدیدات مجازی اکتفا نمی‌کند بلکه به تهدیدات فیزیکی واقعی نیز متوسل می‌شود، دلیلش این است که کاربران برای ورود، لباس‌های پیشرفته‌ای بر تن دارند که حس درد را هم به آنها منتقل می‌کند. اگر احیانا نمی‌دانید، ما چیزی شبیه به این را در واقعیت هم داریم، یعنی لباسی که می‌پوشید و اتفاقات درون بازی به شکل ویبره به بدن شما منتقل می‌شود.اصولا فیلم‌هایی که به شکل افراطی به سی‌جی‌آی تکیه می‌کنند آزاردهنده می‌شوند و ضعف‌های جلوه‌های ویژه نیز بیشتر در کانون توجه قرار می‌گیرد اما «بازیکن شماره یک آماده» این ضعف‌ها را ندارد و همه‌چیز واضح، در عین حال باکیفیت و پرجزئیات عرضه می‌شود. هنگامی که فیلم نخستین بار در جشنواره «جنوب از جنوب غربی» (SXSW) به نمایش گذاشته شد، اسپیلبرگ برای معرفی فیلم روی صحنه آمد و تولید آن را یک «حمله اضطرابی» توصیف کرد، بیشتر به دلیل حجم بالای سی‌جی‌آی. بله، اسپیلبرگ می‌توانست هر صحنه و نما را همراه با فیلمبردار خود به استوری برد تبدیل کند اما بار اصلی بر دوش انیماتورهای استودیوی اینداستریال لایت اند مجیک بود که باید هزاران افکت و جزئیات کوچک و بزرگ این دنیای مجازی را طراحی می‌کردند. البته اسپیلبرگ با ساخت چنین آثاری غریبه نیست، او سال ۲۰۱۱ «ماجراهای تن‌تن» را ساخت، اولین انیمیشن او که چندان مورد توجه قرار نگرفت و البته فیلم «غول بزرگ مهربان»، دیگر اثر قدرنادیده‌‌اش هم در زمینه‌ی جلوه‌های ویژه درجه‌یک بود. استودیوی اینداستریال لایت اند مجیک، تک تک لحظات اوئیسیز را با شخصیت‌های محبوب و نمادهای ماندگار فرهنگ عامه پر کرده‌ است و هرگاه که با یکی از این جزئیاتِ آشنا برخورد می‌کنید یا یکی از شخصیت‌های مورد علاقه خود را می‌بینید، هیجان‌زده خواهید شد.
 
البته برخی از بینندگان تعداد زیاد ارجاعات را یک نقطه ضعف دانستند و به این نکته اشاره داشتند که لذت اصلی تماشای فیلم این است که متوجه این نکات و ایستراگ‌ها شوید، از پلیس آهنی و لاک‌پشت‌های نینجا تا بوکارو بانزایی و هارلی کوئین و حتی هلو کیتی. بی‌گمان جذاب است که در فیلم با این شخصیت‌ها و ارجاعات روبه‌رو شوید اما همان‌طور که اسپیلبرگ در توصیف «بازیکن شماره یک آماده» گفته: این‌ها حواشی هستند، چیزی که در فیلم اهمیت دارد، قصه است. او پُر بیراه نمی‌گوید، این ارجاعات سرگرم‌کننده هستند اما نه چیزی بیشتر. داستان اصلی روی ماجراجویی‌های وید، آرتمیس و نبردشان با سورنتو تمرکز دارد و نویسندگان، بعضی از اجزای قصه‌ی رمان را تغییر داده‌اند تا هلیدی به عنوان خالق این جهان نیز مورد توجه قرار بگیرد، ما شاهد چند فلش‌بک از او هستیم که همراه با شریک سابقش، روی این پروژه کار می‌کند و عشق -و پشیمانی او- از خلق این دنیای مجازی را درک می‌کنیم.کسانی که نسبت به ارجاعات بی‌پایان فیلم انتقاد دارند، باید توجه داشته باشند که اسپیلبرگ و سایر کارگردانان نسل «هالیوود نو» همواره به فیلمسازان و آثار سینمایی درخشان پیش از خود، ادای دین کرده‌اند و آن‌ها را به چشم منبع الهام دیده‌اند. اگر «کینگ کونگ» (۱۹۳۳) یا «جهان گم‌شده» (۱۹۲۵) وجود نداشت، «پارک ژوراسیک» هم هرگز ساخته نمی‌شد. علاوه بر این، اینکه یک هنرمند در اثر خود، به فیلم‌های سابقش یا همکارانش اشاره می‌کند، لذت‌بخش است، مانند مکعب زمکیس (یک مکعب روبیک در دنیای مجازی فیلم که وقتی حل می‌شود، زمان را ۶۰ ثانیه به عقب بازمی‌گرداند) که نامش مشخصا ادای دین اسپیلبرگ به دوست قدیمی‌اش، رابرت زمکیس (کارگردان «بازگشت به آینده») است. البته از جنبه‌ی بصری، فیلم فرم منسجمی دارد و به اصطلاح اسپیلبرگی است، ریتم فیلم هرگز کند نمی‌شود و حتی سریع‌تر از ساخته‌های پیشین او هم هست. اسپیلبرگ که همواره به دنیای بازی‌های ویدیویی علاقه‌ی زیادی داشته، اینجا نامه‌ی عاشقانه‌اش به این مدیوم را نوشته است.
 

- ماتریکس (The Matrix)​

ماتریکس (The Matrix)


  • سال اکران: ۱۹۹۹
  • کارگردان: واچوفسکی‌ها
  • بازیگران: کیانو ریوز، لارنس فیشبرن، کری-ان ماس، هوگو ویوینگ، جو پانتولیانو، مارکوس چونگ، آنتونی ری پارکر
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۸.۷ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۳ از ۱۰
 
سال ۱۹۹۹، واچوفسکی‌ها معجونی عجیب از جلوه‌های ویژه، فلسفه، مبارزات مبتنی بر هنرهای رزمی و خطوط داستانی پیچیده را در قالب یک فیلم اکشن علمی-تخیلی ساختارشکن عرضه کردند.« ماتریکس» یک پدیده بود، پدیده‌ای که حتی خود واچوفسکی‌ها هم نتوانستند با سه قسمت بعدی به آن نزدیک شوند. فیلم در جهانی سایبرپانکی اتفاق می‌افتد و در تلفیق ژانرها چنان خوب عمل می‌کند که قصه‌ی کلیشه‌ای «خیر در برابر شر» به چیزی متفاوت تبدیل می‌شود. «ماتریکس» شاید این روزها بیشتر به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های اکشن تاریخ شناخته شود اما هوشمندانه‌تر از آن چیزی است که به نظر می‌رسد، و حتی برداشت آن از ژانر اکشن هم هنوز خلاقانه جلوه می‌کند. واچوفسکی‌ها سعی می‌کنند تا ذهن شما را با مفاهیمی همچون ماهیت واقعیت و انسانیت درگیر کنند، چیزهایی که اغلب به شکلی نمادین عرضه می‌شود (مثلا در چارچوب بلعیدن یک قرص آبی یا قرمز)، و در کنار آن، سکانس‌های اکشن و جلوه‌های ویژه را داریم که نمونه مشابه آن‌ها را قبلا هم دیده‌اید، اما نه با این کیفیت و جسارت.واچوفسکی‌ها فیلمنامه‌ی «ماتریکس» را قبل از اولین فیلم خود، «محدودیت» (۱۹۹۶) -که یک اثر جنایی نوآر بود- نوشتند. وقتی به میراث «ماتریکس» نگاه می‌اندازیم، جالب است که به گذشته فکر کنیم، به اینکه چه چیزی در فرهنگ عامه دهه ۹۰ میلادی به منبع الهام آن‌ها تبدیل شد و چگونه به چنین ایده‌ای رسیدند. فیلم بدون شک آینده‌نگرانه است اما بازتابی از دهه‌ی ۹۰ میلادی هم هست. در آن دوران، هیجان زیادی نسبت به واقعیت مجازی وجود داشت، بعضی‌ها آینده را متعلق به آن می‌دانستند و چندین فیلم درباره آن ساخته شد. هکرها به تازگی وارد میدان شده و کامپیوترها هم در حال فراگیر شدن بودند، و حتی سلیقه‌ی موسیقیایی جامعه تغییر پیدا کرده بود، مردم به جای گروه‌های راک کلاسیک، به مریلین منسون و ریج اگنست د ماشین گوش می‌کردند. در نتیجه، واچوفسکی‌ها ایده‌ی بلندپروازانه‌ی خود را با تکیه بر این عناصر پیاده‌سازی کردند و جهانی را متصور شدند که منجی نسل بشر، یک هکر است. «ماتریکس» دقیقا در بهترین زمان ممکن از راه رسید، اما چیزی فراتر از یک نگاه ساده به جوامع در حال توسعه بود، فیلمی که همه‌ی اجزای آن با دقت کنار دیگری قرار گرفته، برای همه‌ی لحظات آن ساعت‌ها فکر شده و نتیجه‌ی نهایی، یک اثر سینمایی است که هویت بصری‌اش در تاریخ سینما بی‌همتاست، آن‌قدر بی‌همتا که حتی دنباله‌هایش هم نتوانستند به آن وفادار باقی بمانند.اگر احیانا فیلم را ندیده‌اید، پادآرمان‌شهری را به تصویر می‌کشد که در واقع یک دنیای مجازی است و به آن‌ ماتریکس می‌گویند؛ این دنیای در ظاهر واقعی، توسط ماشین‌های هوشمندی ساخته شده که از بدن انسان‌ها برای تولید انرژی استفاده می‌کنند. توماس اندرسون (کیانو ریوز) یک برنامه‌نویس است که زندگی دوگانه‌ای دارد و به عنوان یک هکر با نام مستعار نئو فعالیت می‌کند. او در فضای آنلاین، مرتبا نام ماتریکس را می‌شنود و کنجکاو است از آن بیشتر بداند تا اینکه یک هکر دیگر به نام ترینیتی (کری-ان ماس) با او تماس می‌گیرد و می‌گوید با مورفئوس (لارنس فیشبرن) ملاقات کند تا جواب سوالاتش در رابطه با اینکه ماتریکس چیست را بگیرد. ملاقات این دو اما مطابق برنامه پیش نمی‌رود و مامور اسمیت (هوگو ویوینگ) از راه می‌رسد. آن‌ها در نهایت دیدار می‌کنند و مورفئوس به نئو می‌گوید که اگر می‌خواهد واقعیت را ببیند، باید قرص قرمز را مصرف کند اما اگر علاقه‌ای به دانستن ندارد و می‌خواهد به زندگی سابق خود بازگردد، قرص آبی باعث می‌شود تا همه چیز را فراموش کند. نئو قرص قرمز را انتخاب می‌کند تا زندگی‌اش برای همیشه دستخوش تغییر شود.
 
ماجرا را اگر بخواهم در ابعاد بزرگتر تعریف کنم، به طور خلاصه، در مقطعی از قرن ۲۱، انسان‌ها و ماشین‌ها وارد جنگ می‌شوند. ماشین‌ها انسان‌ها را شکست می‌دهند و نژاد بشر را تسخیر می‌کنند. حالا انسان‌های برده در پادهای بخصوص متولد می‌شود و از سرنوشت تلخ دنیای واقعی هیچ اطلاعی ندارند، زیرا به دستگاهی متصل هستند و در یک دنیای واقعیت مجازی زندگی می‌کنند. این دنیا، از نظر ظاهری تفاوت خاصی با جهان واقعی ندارد، بنابراین انسان‌ها زندگی عادی خود را دارند و نمی‌دانند که به منبع تولید انرژی برای ماشین‌ها تبدیل شده‌اند. با وجود این، آدم‌هایی معدود داخل ماتریکس، از طریق کدهای کامپیوتر، به دنبال معنا و کشف حقیقت هستند. این هکرها در نهایت توسط کسانی که قبلا از ماتریکس فرار کرده‌اند، از این جهان بیرون کشیده و به شهر زایون برده می‌شوند، یک شهر زیرزمینی که محل استقرار نیروهای مقاومت است. مورفئوس اعتقاد دارد که نئو همان کسی است که پیش‌گویی‌های قدیمی می‌گویند قرار است دنیای واقعی را از حکومت ماشین‌ها نجات دهد. به عبارت دیگر، نئو می‌تواند به این جنگ پایان دهد و انسان‌ها را آزاد کند اما او نسبت به ادعاهای مورفئوس شک و تردید دارد.مورفئوس و تعدادی از بازماندگان، در جهان واقعی، در یک سفینه‌ی فضایی به بقاء ادامه می‌دهند و به جهان ماتریکس می‌روند و برمی‌گردند؛ از قضا یکی از اعضای سفینه، خائن است، یعنی سایفر (جو پانتولیانو) که محل استقرار مورفئوس را به مامور اسمیت لو می‌دهد. چرا؟ چون خسته شده است، می‌خواهد حافظه‌اش پاک شود و به دنیای ماتریکس برگردد و یک زندگی عادی داشته باشد. پس از اینکه مامور اسمیت، مورفئوس را دستگیر کرد، نئو و ترینیتی یک ماموریت خطرناک را برای نجات او آغاز می‌کنند و در این مسیر، پتانسیل‌های واقعی قهرمان قصه به تدریج فاش می‌شود: او می‌تواند واقعیت را در دنیای ماتریکس دستکاری کند و توانایی‌های دارد که باقی مردم از آن برخوردار نیستند، مثلا اینکه گلوله‌ها را مهار کند یا پرش‌های بلندی داشته باشد. او با لباس چرمی و عینک آفتابی و مسلسل‌هایی که در دست دارد، صحنه‌های آهسته نفس‌گیری را رقم می‌زند که با گذشت چند دهه، همچنان جذابیت خود را حفظ کرده‌اند. در نهایت، خیر بر شر پیروز می‌شود (البته اگر شر را مامور اسمیت در نظر بگیریم، زیرا تهدید ماشین‌ها همچنان پابرجاست)، نئو شمایل یک منجی واقعی را دارد و وقتی در لحظه‌ی پایانی فیلم، مانند ابرقهرمانان پرواز می‌کند و تیتراژ از راه می‌رسد، می‌دانید که یک فیلم استثنایی را تماشا کرده‌اید، یک شگفتی بزرگ.من اینجا نمی‌خواهم مفاهیم فلسفی فیلم را نقد کنم، منتقدان در مورد ابعاد ادبی، عرفانی، مذهبی و فلسفی آن به اندازه‌ی کافی اظهار نظر کرده‌اند اما به یاد داشته باشید که «ماتریکس» در درجه اول یک فیلم اکشن است،. بله، درون‌مایه‌های فلسفی آن باعث می‌شود تا در مقایسه با نمونه‌های مشابه، یک پله بالاتر قرار بگیرد اما کاری که واچوفسکی‌ها با «ماتریکس» انجام دادند، این بود که نگاه‌ مخاطبان -و حتی هالیوود- به ژانر اکشن را برای همیشه عوض کردند: به همه اثبات شد که فیلم‌های اکشن نباید به تیراندازی‌ و تعقیب‌وگریزهای بی‌پایان خلاصه شوند و قصه در اولویت دوم باشد، بلکه می‌توان فیلم‌های اکشنی ساخت که مخاطب عام را به تفکر وادار می‌کند. «ماتریکس» به شکلی ساخته شده که فضا را برای تئوری‌های فراوان فراهم می‌کند و بیننده پس از تماشای آن، قطعا به فکر فرو می‌رود. اکثر این مفاهیم جدید نیستند، اما همین که باعث می‌شوند مخاطب فکر کند، ارزشمند است (البته در سال‌های اخیر، بعضی از طرفداران افراطیِ «ماتریکس» عقل خود را از دست داده‌اند و واقعا باور دارند که در یک شبیه‌سازی رایانه‌ای زندگی می‌کنند و به دنبال فرار از ماتریکس هستند!).
 
از نظر اکشن، «ماتریکس» را فقط می‌توان شاهکار توصیف کرد، فیلم از زمانه‌اش سال‌ها جلوتر بود، از آینده‌ی پسا-آخرالزمانی‌اش تا سکانس‌های مبارزه -که با دقت طراحی شده‌اند- و صحنه‌های آهسته‌ای که برخلاف فیلم‌های زک اسنایدر، در جای درست و به شکلی درست استفاده می‌شوند. در داخل ماتریکس، نئو می‌تواند قوانین را دستکاری یا خم کند، بنابراین سازندگان به سراغ تکنیک تأخیر گلوله (Bullet Time) رفتند؛ این تکنیک یک سال‌ قبل‌تر در فیلم «گم‌شده در فضا» برای نخستین بار استفاده شده بود اما در «ماتریکس»، رنگ‌وبوی دیگری دارد. در سال‌های بعدی، فیلم‌های اکشن و رزمی متعددی تلاش کردند تا جادوی این فیلم را تکرار کنند و این تکنیک حالا جایگاه تقریبا ثابتی در آثار بلاک‌باستری دارد اما کمتر پیش‌ می‌آید که این لحظات به اندازه‌ی «ماتریکس» حیرت‌انگیز باشند. هنگامی که نئو سرانجام پتانسیل واقعی‌اش را کشف می‌کند و در قامت یک ابرقهرمان ظاهر می‌شود که با هیچ محدودیتی روبه‌رو نیست (نمای آخر فیلم هم روی همین مسئله مانور می‌دهد)، به این فکر می‌کنیم که حالا این شخصیت چه کارهای غیرقابل‌توصیف و دیوانه‌واری می‌تواند انجام دهد، افسوس که دنباله‌های بعدی در حد انتظار ظاهر نشدند.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا