Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
واقعیت مجازی (Virtual Reality) به زبان ساده، مکانیزمی است برای فریب ذهن شما تا چیزی را باور کنید که واقعی نیست. بنابراین اگر بخواهیم آن را صرفا به عنوان ابزاری برای خلق خطای باصره در نظر بگیریم، باید به نقاشیهای قرن نوزدهم رجوع کنیم، مانند آثار پانورامای فرانتس روبو که این توهم را در بیننده ایجاد میکرد که واقعا در یک صحنه حضور دارد. به شکل امروزیاش، آغاز فراگیر شدن واقعیت مجازی را باید دههی ۹۰ میلادی بدانیم، دورانی که به یک وسیلهی ظاهرفریب برای شرکتهای تولیدکنندهی کنسولهای بازی تبدیل شد و برخی آن را آیندهی بازیهای ویدیویی میدانستند (اتفاقی که رخ نداد) اما سال ۱۹۹۹، با فیلم «ماتریکس» چشمههایی از پتانسیل -احتمالی- آن را دیدیم. واقعیت مجازی در دو دههی اخیر پیشرفت قابل توجهی داشته و درباره آن چندین فیلم آیندهنگرانه هم ساخته شده است، با وجود این، برای رسیدن به آن نقطهای که فیلمهای علمی-تخیلی این فهرست پیشبینی کردهاند، احتمالا به چند دههی دیگر زمان نیاز داریم.
از قصهی کلاسیک استنلی گرامن واینبام که در دههی ۳۰ میلادی، ایدهی استفاده از هدست برای ورود به یک دنیای مجازی را پیشبینی کرد تا فیلمهای بلاکباستری مدرن، آثار متعددی به بررسی مفاهیم واقعیت مجازی، و جوانب مثبت و منفی آن پرداختهاند. با اینکه هیچکدام از این آثار سینمایی پاسخ قطعی به شما نمیدهند و مشخص نمیکنند که در آینده، واقعیت مجازی تا چه اندازه میتواند جهان واقعی ما را متحول کند اما در روزهایی که «متاورس» در حال اوجگیری است، حالا شاید بهترین زمان باشد تا چند فیلم علمی-تخیلی جذاب درباره واقعیت مجازی تماشا کنید.
۸- تلقین (Inception)
سال اکران: ۲۰۱۰
کارگردان: کریستوفر نولان
بازیگران: لئوناردو دی کاپریو، کن واتانابه، جوزف گوردون لویت، ماریون کوتیار، الیوت پیج، تام هاردی، کیلین مورفی، مایکل کین
امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۸.۸ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۷ از ۱۰
«تلقین» را در رتبهی آخر قرار دادم نه به این خاطر که فیلم بدی است، به این دلیل که درباره واقعیت مجازی نیست، اما بازتابی از چیزی است که واقعیت مجازی در سالها -یا دهههای آینده- به آن تبدیل خواهد شد. «تلقین» با بررسی مفاهیم تأملبرانگیز در باب واقعیت و خیال، سکانسهای اکشن پیچیده و یک خرده پیرنگ احساسی، همهی ویژگیهای لازم برای تبدیل شدن به یک فیلم مدرن کلاسیک را دارد. فیلم محصول ایدههای پرطمطراقی است که هم تماشاگران عادی را شگفتزده و هم مخاطب خاص را کنجکاو میکند. «تلقین» میتوانست یک فیلم سورئال پرزرقوبرق اما بیمعنا درباره سفر به ناخودآگاه باشد اما تکتک اجزای آن تنها با هدف پیشبرد روایت، در آن جای قرار گرفتهاند. با تشکر از هارمونی فرم و محتوا، نولان با این فیلم در نهایت خودش را به عنوان یک فیلمساز مولف به همه اثبات کرد. «تلقین» پیچیده است اما به دلیل ساختار درستی که دارد، حتی زمانی که به جوابهای موردنظر خود نمیرسید هم رویدادها را با هیجان دنبال میکنید.
نولان حدود ده سال برای نوشتن فیلمنامه وقت صرف کرد، پروژه را مخفی نگه داشت و تریلرهای آن هم دقیقا مشخص نمیکردند که دربارهی چیست تا همهی سینمادوستان کنجکاو شوند. به طور خلاصه، فیلم یک داستان علمی-تخیلی با محوریت سرقت است که در زمین بازی رویاها اتفاق میافتد، جایی که قوانین توسط یک رویاپرداز کنترل میشود. این بدان معناست که جاذبه میتواند دستکاری شود و شهرها میتوانند بر روی خودشان تا شوند. اما نولان از ورود به قلمروی سورئالیستی دالی اجتناب میکند، زیرا جهانهای -ساختگی- فیلم با دقت طراحی شدهاند تا اتفاقا به واقعیت نزدیک باشند. نولان حتی از تصویرسازیهایی که میتواند منجر به تفسیرهای فرویدی و روانشناختی شود هم دوری میکند. جهان رویای فیلم با مجموعه قوانین خاص خود همراه است که مخاطبان در نیمه اول فیلم با جزئیات آن آشنا میشوند. این منجر به یک نیمه دوم درخشان میشود، جایی که این قوانین تا حد امکان مورد بررسی قرار میگیرند. وقتی درباره واقعیت مجازی فکر میکنیم، فیلم «تلقین» همان چیزی است که انتظار داریم باشد یا در واقع به آن تبدیل شود، اتفاقی که با توجه به پیشرفتهای تکنولوژی، چندان دور نیست.
لئوناردو دیکاپریو نقش کاب را بازی میکند، سارق ایدهها. او وارد ذهن افراد خاص میشود تا ایدهها را از ناخودآگاه آنها استخراج کند، آنهم بدون اینکه آن افراد بدانند چه اتفاقی رخ است. موفقیت این سرقتها به این بستگی دارد که کاب چقدر بتواند خواب را کنترل و آن شخص را فریب دهد تا باور کند که این یک خواب نیست، بلکه واقعیت است. اگر فرد مورد نظر متوجه شود که همهچیز دروغ است، یعنی دارد خواب میبیند، دنیای رویا از هم میپاشد و نقشه بهم میریزد. اگرچه کاب در حرفه خود نظیر ندارد، اما کنترلش بر دنیای رویاها در حال خراب شدن است؛ همسرش مال (ماریون کوتیار) به شکلهای آزاردهنده در ناخودآگاه او ظاهر میشود و سرقتهای رویایی پیچیده او را خراب میکند. دیکاپریو که مهارتهای بازیگریاش بر کسی پوشیده نیست، یک شخصیت در ظاهر حرفهای را به نمایش میگذارد که در برابر هر چیزی که در سرش پرسه میزند بیدفاع است، چیزی شبیه به نقشآفرینیاش در «جزیره شاتر» ساختهی مارتین اسکورسیزی: مردی که فکر میکند کنترل اوضاع را در دست دارد اما در حقیقت توسط نیروهای خارجی کنترل میشود.
کنترل رو به زوال کاب و فشار روانی، تنها دلیلی است که او یک پروژهی جدید پرخطر را قبول میکند؛ کاری که اگر آن را با موفقیت به انجام برساند، اجازه دارد تا به کشور خودش و نزد خانوادهاش برگردد. یک صنعتگر ثروتمند ژاپنی به نام سایتو (کن واتانابه) به کاب ماموریتی را پیشنهاد میدهد که نسبت به ماموریتهای قبلی متفاوت است، او این بار به جای استخراج یک ایده، باید یک ایده را در ناخودآگاه یک فرد بکارد. برای انجام موفقیتآمیز این عملیات، این ایده باید عمیقا در ناخودآگاه شخص کاشته شود، جایی که ایده به طور طبیعی رشد خواهد کرد و او هرگز نمیداند که این ایده مال خودش نیست. رفتن به آن عمق نیز خطرناک است، زیرا کاب ممکن است آگاهی خود را از خواب بودن از دست بدهد و اگر فراموش کند که خواب میبیند، ممکن است خود واقعیاش را برای همیشه در ناخودآگاه خود گم کند.
برای تحقق این پروژهی دیوانهوار، کاب بهترینهای دنیا را گردهم میآورد که همگی توسط ستارگان محبوب سینما ایفا میشوند. آنها با همفکری، نقشهی به شدت پیچیدهای را طراحی میکنند تا به اعماق ذهن رابرت فیشر (کیلین مورفی) نفوذ و ناخودآگاه او را به نوعی دستکاری کنند. جوزف گوردون-لویت نقش آرتور، همکار کاب و متخصص قوانین دنیای رویا را بازی میکند، تام هاردی نقش ایمز را برعهده دارد که استاد استتار و جعل هویت است، دیلیپ رائو نقش یوسف را برعهده دارد، یک شیمیدان که داروهای بیهوشی میسازد و الیوت پیج در نقش آریادنی، یک «معمار» است که دنیای درون رویاها را با جزئیات خیرهکننده طراحی میکند.یک سوم پایانی فیلم، جایی که تیم کاب نقشهی خود را با دقت پیادهسازی میکنند، با نماهای باورنکردنی و پیچشهای داستانی هوشمندانه، بینندگان را شوکه خواهد کرد. نمایش استادانهای از اکشن و ایدهها، یک سکانس بهیادماندنی جایی است که «یک رویا درون یک رویا درون یک رویا» اتفاق میافتد. فیلم زیر نظر یک کارگردان دیگر میتوانست از هم بپاشد اما نولان هر کدام از لایههای فیلم را با وسواس کنار دیگری قرار میدهد و مخاطب هم دچار سردرگمی نمیشود، چه از نظر داستانی و چه از نظر تدوین. در یکی از بهترین بخشهای فیلم، با سه رویداد هیجانانگیز همزمان روبهرو میشویم: یکی یادآور تیراندازی و سرقت بانک فیلم «مخمصه» مایکل مان است؛ دیگری یک مبارزه در فضایی است که جاذبه به درستی کار نمیکند، این نما از هرچه که در سهگانه «ماتریکس» دیده بودیم پیشی میگیرد، و سومی، حس آثار جاسوسی «جیمز باندی» را دارد. ما شبیه این سکانسها را در فیلمهای دیگر دیدهایم، اما نولان به آنها چاشنی خاصی اضافه میکند و طریقهی عرضهی آنها است که باعث میشود نه کلیشهای بلکه اصیل به نظر برسند. در حالی که سه سکانس اکشن همزمان پیش میروند، مخاطب میداند که هر کدام تا چه اندازه بر دیگری تاثیرگذار است
فیلم از آنچه در که ظاهر میبینیم عمیقتر است اما این خود بیننده است که باید رازها را کشف کند. در واقع، پایانبندی «تلقین» به «اگزیستنز» (۱۹۹۹) ساختهی دیوید کراننبرگ (یک فیلم دیگر درباره واقعیت مجازی) هم شباهتهای زیادی دارد، زیرا شخصیتها -و مخاطبان- درستی «این یا آن واقعیت» را زیر سوال میبرند. کدام یک واقعی است؟ وقتی شخصیتها «بیدار میشوند»، آیا واقعا بیدار هستند؟ چگونه میتوانند واقعا مطمئن باشند؟ از زمان «یادگاری» (۲۰۰۱)، نولان همیشه به توانایی ذهن در ایجاد واقعیتها برای خود و فریب دادن خود علاقه داشته است. او این رویکرد را در «بیخوابی» و «پرستیژ» هم دنبال کرد و یک ویژگی مهم شخصیت بروس وین در سهگانه «شوالیه تاریکی» هم هست. با روایت پیچیدهی او، که بین واقعیت و چندین واقعیتِ رویایی تقسیم شده است، سریعا متوجه میشوید که نولان درونمایههای مختلف آثار پیشینش را در «تلقین» تلفیق کرده است تا یک فیلم تحسینبرانگیز پیچیده بسازد، در واقع یکی از پیچیدهترین فیلمهای تاریخ سینما.
به همان اندازه که ما از نظر بصری و احساسی در این تجربه غرق هستیم، موسیقی هانس زیمر هم نقشی حیاتی در افزایش جذابیت شخصیتها و واقعیتهای مختلف دارد. موسیقی او به قطع نمیشود و یک تمپوی خاص را حفظ میکند -شبیه به موسیقی «شوالیه تاریکی»- و یکی از اجزای کلیدی فیلم است. موسیقی وهمآلود زیمر از لایههای قصه فراتر میرود و یکی از دلایل انسجام فیلم هم هست. البته «تلقین» از هر نظر کیفیت بالایی دارد، بنابراین شاید بهتر باشد به سادگی بگوییم یک اثر سینمایی کامل است، یک فیلم منحصربهفرد در مدیوم سینما که خود را از نمونههای مشابه جدا میکند، و در عصری که اکثر فیلمها بازسازی و تکرار مکررات هستند، میخواهد حرفهای تازهای بزند.و چه نادر است که یک فیلم بلاکباستری تا این اندازه مخاطبان را به تفکر وادار کند، و سرشار از احساس و تخیل باشد. در دستان یک فیلمساز معمولی، «تلقین» میتوانست به یک اثر اکشن معمولی با بودجهای هنگفت -که هدفی جز سرگرمی ندارد- تبدیل شود اما نولان فیلمی ساخته است که ما به تکتک شخصیتهای آن اهمیت دهیم و حتی میتواند نگاهها به سینمای تجاری را تغییر دهد. وقتی فیلم را به پایان رساندید، میتوانید بلافاصله «تلقین» را دوباره تماشا کنید و حتی ذرهای از جذابیت آن کاسته نمیشود، بلکه حتی معنادارتر هم میشود. و «تلقین» اصلا ساخته شده تا دوباره و دوباره تماشا شود، یکی از بهترین فیلمهای علمی-تخیلی قرن بیستویکم که حتی اگر از کریستوفر نولان نفرت دارید، باید آن را برای جسارتهایش تحسین کنید.
یک فیلم کمتردیدهشده درباره واقعیت مجازی که شاید اگر در دوران بهتری اکران میشد، بیشتر مورد توجه قرار میگرفت. اقتباسی از کمیکبوکی به همین نام، ساختهی جاناتان موستوو (که «نابودگر ۳: خیزش ماشینها» را در کارنامه دارد)، «بدلها» جهانی را به تصویر میکشد که در آن، انسانها به درونگرایان پارانوئیدی تبدیل شدهاند که خانههایشان را ترک نمیکنند؛ بدنهای آنها در خانه میماند، در حالی که خودآگاهشان از طریق حسگرهای عصبی، به یک ربات پیشرفته متصل میشود و در جهان میچرخد. بنابراین، همه بدنهای ایدهآل خود را دارند و هر کاری که بخواهند را میتوانند انجام دهند. اما چرا؟ چون یک بیماری وحشتناک جهان را نابود کرده یا دنیای بیرون به خاطر انفجارهای هستهای غیرقابلزندگی شده؟ خیر، فقط به این دلیل که همهی آدمها -به دلایل نامشخص- مضطرب و عاری از اعتماد به نفس هستند، از دنیای بیرون وحشت دارند و ترجیح میدهند در خانهی امنشان باقی بمانند و بدلهای خود را به جهان بیرون بفرستند.مردم در این آیندهی خیالی، نگرانی بیشتری نسبت به افراد معمولی امروزی ندارند، اما به هر حال از طریق «بدلها» زندگی میکنند. رباتهای آنها کاملا شبیه انسان هستند، چیزی که معمولا آن را فقط در فیلمهای هالیوودی میبینیم. مالکان میتوانند آواتارهای خود را به هر شکلی انتخاب کنند، تا همیشه جوان و زیبا به نظر برسند. مخترع آنها، دکتر لیونل (جیمز کرامول) این رباتها را طراحی کرد تا به افراد معلول کمک کند تا زندگی «عادی» داشته باشند، اما نتیجهی نهایی چیز دیگری بود. حالا بیش از ۹۰% جمعیت جهان در خانه نشستهاند، به حسگرها متصل شدهاند، و در حالی که بدن اصلیشان به آرامی فرسوده میشود، رباتهای جذاب آنها در جهان میچرخد و با رباتهای دیگر تعامل دارد. پدیده «بدلهای جایگزین» جرم را از بین برده و خیابانها را با رباتها و دیگر اشکال هوش مصنوعی پر کرده است.بروس ویلیس، نقش تام گریر، مامور افبیآی را بازی میکند فراخوانده شده تا در مورد یک پروندهی خاص تحقیق کند؛ قتلی که در آن یک «بدل» نابود و باعث مرگ صاحب خود شده است؛ اتفاقی که نباید رخ میداد. در حالت عادی، هر آسیبی که به ربات وارد میشود، به کسی که در خانه نشسته و آن را کنترل میکند آسیبی نمیرساند، اما یک نفر راهی پیدا کرده که این پروسه را برهم میزند، او میتواند هم ربات را از بین ببرد و هم از راه دور، گردانندهی ربات را به قتل برساند. بنابراین تام گریر، همراه با همکار ربات خود، مامور پیترز (رادا میشل)، با شاهدان -که در واقع بدل هستند- گفتگو میکنند. این گفتگوها سرد و بیروح هستند، همانطور که از یک ربات انتظار دارید. آنها متوجه میشوند که پرافت (وینگ ریمز)، رهبر شورشی که با ایدهی «بدلها» مخالف است و باور دارد که آنها روح انسان را آلوده میکنند، سلاحی را به دست آورده که میتواند رباتها و کاربران آنها را همزمان نابود کند.
بدل گریر باعث میشود تا بروس ویلیس بیست سال جوانتر به نظر برسد و سازندگان با جلوههای ویژه رایانهای چین و چروکها و لکههای پیری این بازیگر را از بین بردهاند. توجه داشته باشید که ۱۵ سال قبل، هنوز تکنیکهای جوانسازی بازیگران فراگیر و پیشرفته نشده بود، با این حال، بروس ویلیسِ جوان چندان آزاردهنده نیست و نسبت به محدودیتها قابل قبول است. برخی از بینندگان شاید گله کنند که رفتار بازیگران خیلی مکانیکی است، اما این ماهیت نقشهای آنهاست، بنابراین نقشآفرینی بازیگران در نقش بدلها، آگاهانه حالتی رباتگونه دارد که اتفاقا اینجا جواب میدهد، خصوصا وقتی که به جای بدل، با شخص اصلی روبهرو میشویم و بازیگران آنجا احساسات و مهارتهای خود را به نمایش میگذارند. یکی از لحظات بهیادماندنی، تعامل تام گریر اصلی با بدل همسرش (با بازی رزمند پایک) است که جذاب از آب درآمده. البته گاهی، وقتی دو بدل با آن لحن خنثی با یکدیگر صحبت میکنند، شاید مضحک به نظر برسد و نمیتوانید این صحنهها را چندان جدی بگیرید.اما هیچ یک از اینها مهم نیست، زیرا ایدهی اصلی فیلم آنقدر سوال مطرح میکند که از پیدا کردن جواب برای آنها به سرعت خسته خواهید شد. اگر از لنز فرهنگ بازیهای ویدیویی امروزی به فیلم نگاه کنیم، قابل درک است، زیرا فیلم «بدلها» در واقع یک نسخهی لایواکشن از بازیهای «سیمز» به حساب میآید که درباره واقعیت مجازی هم هست (البته آن روزها واقعیت مجازی چندان فراگیر نشده بود که باعث نگرانی شود و فیلم هم هدف انتقاد از آن را ندارد). اما اگر از زوایای دیگر به قصه بنگریم، شاید از هم بپاشد: چه اتفاقی افتاد که باعث شد افراد معمولی ناگهان زندگی خود -به شکل سنتیاش- را متوقف کردند و نمیخواهند از بدن اصلیشان استفاده کنند؟ کنترل جمعیت چه میشود؟ با مرگ متعدد مردم به خاطر تصادفات و بیماریها و از آنجایی که برای هر فرد، یک یا چند بدل وجود دارد، آیا نباید شهرها به کلی توسط رباتها اشغال شوند؟ و هزینهها چه؟ حتی ارزانترین مدلها باید هزینه زیادی داشته باشند، و این بدون در نظر گرفتن صندلی اتصال و تجهیزات جانبی است. چگونه میلیاردها نفر میتوانند این هزینهها را بپردازند؟ یا از چه زمانی فناوری ربات اینقدر ارزان شد؟آیا در این آینده، طبقه فقیر یا متوسط وجود ندارد؟ چه اتفاقی برای افرادی که دوست دارند ورزش کنند افتاد؟ آیا هیچکس برونگرا نیست؟ چگونه یک تمدن کامل میتواند چنین پارانویایی در مورد خطرات جهان داشته باشد و تنها راه نجات را هم رباتها بداند؟ هدف سازندگان کمیکبوک اصلی و فیلم مشخص است، آنها میخواهند از فرهنگ امروز که بیش از حد به گوشیهای هوشمند و رایانهها وابسته شده، انتقاد کنند (آنها هنوز نمیدانستند که وضعیت در سالهای بعدی تا چه اندازه بدتر میشود)، اما مشکل اینجاست که ایدههای فیلم آنقدر سوالبرانگیز است که متاسفانه ابعاد انتقادی آن به حاشیه میرود، به بیان دیگر، هیچ توجیه دقیقی وجود ندارد که چرا بدلها محبوب شدهاند و انسانها زندگی در بدن عادی را کنار گذاشتهاند. به «بدلها» نقدهای زیادی وارد است اما اگر به دنبال یک فیلم نسبتا خوشساخت درباره واقعیت مجازی هستید، گزینهی سرگرمکنندهای است.
«گزارش اقلیت» اسپیلبرگ، به جهانبینی فیلیپ ک. دیک (نویسنده) کاملا تحقق میبخشد؛ دیدگاهی بدبینانه مملو از فناوریهای پیشرفته، پارانویا و فلسفههای متافیزیکی. اسپیلبرگ از داستان کوتاه دیک -که سال ۱۹۵۶ منتشر شد- به عنوان یک سکوی پرتاب استفاده و رویکرد پیچیدهی خودش را به آن اضافه میکند. فیلم البته با نگرش نویسندهی اصلی همسو است و خطرات تکنولوژی را به تصویر میکشد، اما همچنین چشمگیرترین ساختهی اسپیلبرگ در ژانر علمی-تخیلی هم هست. «گزارش اقلیت» منبع اصلی را گسترش میدهد و بر وسواسهای دیک در مورد آسیبهای بالقوهی فناوری، و دغدغههای او پیرامون آزادی اراده و جبر، دستکاری زمان، سفر در زمان و پیشبینی آینده، تمرکز میکند.دیک همیشه نسبت به آینده سوءظن داشت و اکثر رمانها و قصههای کوتاه او در این رابطه هستند؛ چشماندازهایی از تکنولوژیهای جدید که هم میتوانند باعث تکامل انسان شوند و هم نابودی او را رقم بزنند. داستانهای او شخصیتهایی را به نمایش میگذارند که تحت تاثیر این فناوریها قرار گرفتهاند و اغلب در مرکز کشمکشهایی قرار میگیرند که نتیجهی همین پیشرفتها است. فیلم اسپلیبرگ هم همین مسیر را طی میکند، یک تعقیب و گریز بیوقفه و یک تریلر هیجانانگیز که همزمان فلسفی و تفکربرانگیز پیش میرود. «گزارش اقلیت» تعلیق هیچکاکی، عناصر فیلم نوآر و برداشت دیک از آینده، یعنی سه رویکرد کاملا متفاوت را به بهترین شکل تلفیق میکند، و نتیجهی نهایی، یک فیلم درخشان درباره واقعیت مجازی، تهدید تکنولوژی و هوش مصنوعی برای انسان است که ساخت آن تنها از استادی مانند اسپیلبرگ برمیآید.«گزارش اقلیت» در آیندهای نزدیک، مفهوم/سیستم «پیشجرم» (Precrime) را معرفی میکند، تلاش دولت برای اجرای نوعی انقلابی از قانون. برنامهی پیشجرم، که توسط لامار برجس (ماکس فون سیدو) تأسیس و توسط جان اندرتون (تام کروز) رهبری میشود، از «موهبت» سه پیشگو بهره میبرد، سه فرد که قدرت پیشبینی آینده را دارند و آزادی خود را برای هدف والاتر فدا کردهاند تا به سیستم حاکم کنند تا جلوی جرایم را «قبل از وقوع» بگیرد. رویاهای این پیشبینها توسط واحد پیشجرم تجزیه و تحلیل، و سپس توسط شورایی از قضات تایید میشود. سپس ماموران ویژه میروند تا جلوی وقوع آن جرم را بگیرند و مجرمان -کسانی که در حقیقت هنوز جرمی مرتکب نشدهاند- را دستگیر میکنند. هنگامی که فیلم آغاز میشود، شش سال است که در منطقه کلمبیا هیچ قتلی رخ نداده و وجود پیشجرم به تنهایی آمار قتل و کشتار را به صفر رسانده است، بنابراین فقط جرایم غیرعمدی باقی ماندهاند.اگرچه جان اندرتون به ایدئولوژی پیشجرم باور دارد، اما زندگی شخصی او در آشفتگی است. مدتها پیش، پسر کوچکش در یک استخر عمومی ناپدید شد، طلاق گرفته است و از داروهای ضدافسردگی استفاده میکند تا از گناه و خاطرات دردناک زندگی سابق خود فرار کند. با این حال، در محل کار، او حرفهای و آرام است. در صحنههای آغازین، دنی ویتور (کالین فارل)، نماینده وزارت دادگستری، وارد دفتر پیشجرم میشود تا این برنامه را برای گسترش در سطح ملی آماده کند و با اندرتون ملاقات میکند، کسی که با تعصب از سیستمی که به ساخت و طراحی آن کمک کرده محافظت میکند. اصرار ویتور بر اینکه یک «مولفهی انسانی» در نهایت رشد سراسری پیشجرم را تهدید خواهد کرد، به سرعت پس از پیشبینی پیشبینها مبنی بر اینکه خود اندرتون مرتکب قتل خواهد شد، درست از آب در میآید. اندرتون هیچ برنامهای برای کشتن کسی ندارد و همچنین قربانی پیشبینیشده توسط سیستم، کسی به نام لئو کرو را اصلا نمیشناسد. اما میداند که سازوکار پیشجرم چگونه است و او بیتردید بازداشت و مجرم شناخته خواهد شد، بنابراین اندرتون چارهای جز فرار و تلاش برای اثبات بیگناهی خود ندارد.
در این صحنههای اولیه، تمام عناصر یک فیلم تریلر از جنس «مرد اشتباهی» آلفرد هیچکاک به چشم میخورد، آثاری همچون «۳۹ پله» و «خرابکار» که هر دو با متهم شدن اشتباهی یک مرد به قتل آغاز میشوند و قهرمان قصه در تلاش است تا بیگناهی خود را ثابت کند. این فیلمهای کلاسیک، ریتم تعلیقآمیزی دارند که ناشی از ماهیت قصه است. اسپیلبرگ میخواهد فیلمش حسوحال مشابهی داشته باشد و امضاهای هیچکاک را در فضای مدرن به کار میگیرد. اسپیلبرگ همچنین اهمیت ویژهای به فضاسازی میدهد و طیف وسیعی از فناوری و تجهیزات پیشرفته را به نمایش میگذارد، اما هرگز ریتم قصه را کاهش نمیدهد و به حاشیه نمیرود. هیچکاک نیز همین کار را میکرد و فضاها را در خدمت داستان به کار میگرفت، «شمال از شمال غربی» را به یاد بیاورید که هیچکاک از کوه راشمور به عنوان یک نقطه عطف استفاده میکند، آنهم برای پایان هیجانانگیز فیلم و در لحظاتی که شخصیتها در حال فرار هستند.هنگامی که اندرتون تصمیم به فرار میگیرد، شاهد یک تعقیبوگریز بینظیر هستیم که شاید یکی از هیجانانگیزترین ۲۰ دقیقههای تمام دوران باشد. اندرتون که در ماشین پیشرفتهی خود نشسته، با لامار برجس صحبت میکند تا دلیل قتل این مرد (لئو کرو) مشخص شود. سیستم پیشجرم سپس کنترل وسیله نقلیهی اندرتون را در اختیار میگیرد، او خود را رها و راهی مترو میشود اما آنجا هم امن نیست، اسکنرهای چشم، مسافران را ردیابی میکنند و ماموران از طریق آنها در ایستگاه بعدی به اندرتون میرسند و با جتپک او را تعقیب میکنند. او پس از مبارزه با یکی از همکاران سابق، جتپک وی را به سرقت میبرد و از یک مجتمع ساختمانی عبور میکند و به یک منطقهی صنعتی میرسد. تعقیب و گریز در نهایت به یک کارخانهی تولید خودروهای اتوماتیک ختم میشود، جایی که ویتور و ماموران از راه میرسند تا جلوی اندرتون را بگیرند.این سکانسها هیچکاکی به نظر میرسند اما آنچه اسپیلبرگ متفاوت از هیچکاک انجام میدهد، تبدیل مکگافین به یک ابزار فلسفی حیاتی برای کل فیلم است. مکگافین در فیلمهای هیچکاک اغلب بیمعنا بود، مانند الماس یا پول نقد، اما در «گزارش اقلیت»، در واقع چیزی در مغز یکی از پیشبینها است. آگاتا که از دو پیشبین دیگر باهوشتر است، گاهی آیندهای متفاوت را میبیند که به آن «گزارش اقلیت» میگویند. چیزی که آگاتا میبیند، ثابت میکند که آینده لزوما همانطور که پیشبینهای دیگر پیشبینی کردهاند رخ نخواهد داد. اما برای حفظ برنامهی پیشجرم، برجس دستور میدهد که این گزارشها نابود شوند، اگرچه یک نسخه از آن در ناخودآگاه آگاتا ذخیره شده است. هنگامی که اندرتون از این موضوع مطلع میشود، برای یافتن گزارش اقلیت -اگر وجود داشته باشد- و افشای احتمال بیگناهی خود تلاش میکند. اما چگونه میتواند به هدفش برسد وقتی در هر قدم شناسایی میشود؟ او ابتدا، باید یک عمل پیوند چشم غیرقانونی انجام دهد. بنابراین وارد بخش تاریک و بیقانون شهر میشود، جایی که اسپلیبرگ فیلم را به اثری نوآر تبدیل میکند. یک پزشک دیوانه عمل اندرتون را انجام میدهد و چشمان او را برای ۱۲ ساعت بهبود اجباری بانداژ میکند، تنها آرامش او مقداری غذای گندیده در یخچال است که اگر گرسنه شود میتواند بخورد. سایهها اتاق را پر میکنند و پنکههای سقفی میچرخند. در حالی که کلیت فیلم از پالت آبی-خاکستری استفاده میکند، این بخشهای نوآر، تاریک هستند و حس متفاوتی را به مخاطب منتقل میکنند.
اسپیلبرگ فناوریهای پیشرفتهی فیلم را از طریق ترکیب یکپارچه جلوههای ویژهی رایانهای و خلاقیتهای فیزیکی (میدانی) ارائه میدهد، او فیلمسازی است که میداند چگونه فانتزی را به واقعیت تبدیل کند. چه دایناسورها، چه سفینههای فضایی یا اشیای گمشدهی مقدس، توانایی او در واقعی جلوه دادن چیزهای غیرممکن بینظیر است. در نتیجه، میزانسن اسپیلبرگ قابل اعتماد به نظر میرسد، بسیار بیشتر از نمونههای مشابه. ضمن اینکه جنبههای آیندهنگر فیلم به گونهای طراحی شدهاند که با معماری معاصر ادغام شوند، گویی واقعا جهان ما در آینده اینگونه خواهد شد، البته که همین حالا هم چندان دور نیستیم. هولوگرامهای سهبعدی این روزها به کار گرفته میشود، شرکت انایسی ژاپن دوربینی اختراع کرده که مانند اسکنرهای چشم فیلم، سن و جنسیت را تشخیص میدهد و پهپادها فراگیر، و نمایشگرهای شفاف و لمسی هم اختراع شدهاند. با این تفاصیل، «گزارش اقلیت» به آن اندازهای که ۲۲ سال قبل تخیلی به نظر میرسید، حالا دور از واقعیت نیست و این مسئله آن را ترسناکتر میکند.
به عنوان یک فیلم تریلر علمی-تخیلی درباره واقعیت مجازی، «کد منبع» فیلم هیجانانگیزی است اما اگر از معدود کسانی هستید که انتظار دارند این ساختهی دانکن جونز دربارهی منطق چندجهانی و فیزیک کوانتومی، بحثهای عمیق ایجاد کند، احتمالا ناامید خواهید شد. هنگامی که دانکن جونز فیلم «ماه» (۲۰۰۹) را ساخت، به نظر میرسید که یک استعداد جدید در ژانر علمی-تخیلی ظهور کرده است. آن فیلم به یک پدیدهی جهانی تبدیل نشد اما تقریبا هر کسی که آن را تماشا کرد، غافلگیر شد. اما دومین فیلم او، «کد منبع» از این جهت متفاوت است که با هدف ورود به جریان اصلی و جذب مخاطبان عام ساخته شده است. در واقع دانکن جونز با این فیلم میخواست ثابت کند که توانایی کارگردانی پروژههای عامهپسند پرخرج و بلاکباستری را دارد، از این جهت، تصمیم او برای ساخت «کد منبع» هوشمندانه بود، زیرا به هدفش رسید و پس از آن «وارکرفت» را ساخت، چالشبرانگیزترین پروژهی ممکن!جیک جیلنهال نقش کاپیتان کالتر استیونز را بازی میکند، خلبانی که معتقد است باید در افغانستان ماموریت پروازی انجام دهد. در عوض، او در یک قطار به مقصد شیکاگو بیدار میشود و زن مقابل او، کریستینا (میشل موناهن)، او را شان صدا میکند. استیونز که گیج شده، سعی میکند بفهمد چه اتفاقی برای او افتاده و اوضاع از چه قرار است اما قطار ناگهان منفجر و همه کشته میشود. وقتی استیونز به هوش میآید، در نوعی کپسول بیدار میشود، جایی که دکتر گودوین (ورا فارمیگا) به او توضیح میدهد ماجرا چیست: استیونز قرار است در بدن شان، یکی از صدها قربانی بمبگذاری تروریستی قطار -که قبلا رخ داده- ساکن شود. استیونز هشت دقیقه آخر امواج مغزی شان را برای بررسی -قبل از کشته شدن او- برای جستجو و پیدا کردن سرنخها در اختیار دارد، تا بتواند بفهمد چه کسی در قطار بمبگذاری کرده است. همهی این رویدادها یک در جهان ساختگی به نام کد منبع رخ میدهد. دکتر گودوین و مخترع این پروژه، دکتر راتلج (جفری رایت) امیدوارند که با پیدا کردن هویت بمبگذار، بتوانند جلوی او را بگیرند تا اتفاق مشابه دیگری را رقم نزند. با این توضیحات، شاید فکر کنید این بدان معناست که استیونز فقط به تجربیات شان در محدوده زمانی ۸ دقیقه دسترسی دارد، اما اشتباه میکنید. «کد منبع» به طرز عجیبی به استیونز دسترسی به یک دنیای کامل، صرف نظر از اینکه شان آنجا بوده است یا نه را میدهد.در ابتدا، فیلمنامهی بن ریپلی مانند فرزند مشترک «روز گراندهاگ» و «ماتریکس» پیش میرود. استیونز بارها و بارها به بازهی زمانی ۸ دقیقهای خود بازمیگردد و هر بار تفاوتهای کوچکی را متوجه میشود. او آرام آرام عاشق کریستینا میشود و با گذشت زمان، به جای اینکه اطلاعات لازم برای جلوگیری از بمبگذاری بعدی در «جهان واقعی» را جمعآوری کند، تلاش میکند تا جلوی انفجار قطار در «دنیای ساختگی کد منبع» را بگیرد. البته استیونز از گودوین در مورد مفهوم واقعی بودن سوال میکند، اما از آنجایی که به ما گفته میشود «کد منبع» در هشت دقیقه آخر حافظهی شان وجود دارد و ظاهرا کل فیلم یک شبیهسازی پیشرفته است، مخاطب هرگز باور نمیکند که استیونز «موفق خواهد شد». به همین منظور، در پایان فیلم لحظهای وجود دارد که اگر قصه همانجا متوقف میشد و به پایان میرسید، با یک پایانبندی رضایتبخش -اگرچه غمانگیز- روبهرو میشدیم. با این حال، پایان «خوش» که بلافاصله پس از آن از راه میرسد، باعث میشود تا منطق قصه زیر سوال برود و اگر سختگیر باشید، حتی برخی از ابعاد آن مضحک به نظر میرسد.
دانکن جونز با انرژی و مهارتی مثالزدنی، ریتم سریع فیلم را تا انتها حفظ میکند؛ اینکه همهچیز سریع پیش میرود باعث میشود تا مخاطب از هرگونه حفرهی داستانی چشمپوشی کند، متوجه برخی از آنها نشود و حتی از پایان بیمعنی و عجیب فیلم هم استقبال کند. نقشآفرینی خوب جیک جیلنهال را هم نباید نادیده گرفت که یکتنه فیلم را جلو میبرد و توجه ما را به خود جلب میکند، میشل موناهان و ورا فارمیگا هم در نقشهای مکمل خوب هستند. از بسیاری جهات، «کد منبع» و «ماه» اشتراکات زیادی دارند: هر دو دارای مضامین تکرار، یک قهرمانِ محدود به یک فضای خاص و سوالات مهم پیرامون هویت هستند. اما در حالی که اولین اثر جونز از نقشآفرینی ظریف سام راکول و عناصر فلسفی به عنوان برگ برنده استفاده کرد، این فیلم یک سناریوی معمولی و اکشن در مورد یک بمب روی یک قطار را به کار میبرد. نه اینکه نتیجه سرگرمکننده نباشد، اما برخلاف ظاهرش، اگر آن را با دقت بررسی کنید، متوجه میشوید که چندان هوشمندانه نیست.با این حال، چه کسی میتواند جونز را برای ساخت چنین فیلمی سرزنش کند؟ او گفته بود که میخواهد در آینده، پروژههای علمی-تخیلی بلندپروازانهتری بسازد. بنابراین، با این پروژهی حسابشده، او اثری تولید کرده تا به هالیوود ثابت کند که به اندازه کافی توانایی عرضهی یک فیلم هیجانانگیز سودآور را دارد. این یک حرکت شغلی آگاهانه در جهت درست است، اما برای کسانی که به دنبال یک فیلم هنری-فلسفی مانند «ماه» بودند، شاید چندان فوقالعاده نباشد. با وجود این، «کد منبع» یک فیلم تماشایی درباره واقعیت مجازی و استفادهی کارآمد از آن است. برای کسانی که میخواهند یک اثر در ظاهر پیچیده و هیجانانگیز تماشا کنند، این ساختهی دانکن جونز قابل قبول است، حتی با اینکه میتوانست به مراتب بهتر باشد.
«یادآوری کامل» یک فیلم علمی-تخیلی نسبتا ترسناک درباره واقعیت مجازی و تکنولوژیهای مدرن است که هم شما را هیجانزده میکند و هم باعث میشود تا تفکر کنید. فیلم مملو از ایدههای بزرگ است اما آنها را در تلفیق با کشتار و اکشن ارائه میدهد، تقریبا همان چیزی که از پل ورهوفن انتظار داریم؛ او سال ۱۹۸۷ با «پلیس آهنی» هم به مضامین و تضادهای مشابه پرداخته بود. و مانند آن فیلم، سبک فیلمسازی هیجانانگیز و پرخاشگرانه ورهوفن با طنز زیرپوستی او جبران میشود و محصول نهایی فوقالعاده است، خصوصا وقتی به یاد میآوریم که با اقتباسی دیگر از فیلیپ کی. دیک روبهرو هستیم و قصه فینفسه با فلسفه و تکنولوژی رابطهی نزدیکی دارد. نویسندگان فیلم، آن را «مهاجمان صندوق گمشده در مریخ» توصیف کردهاند و درست هم میگویند، این یک فیلم پرسروصدا، سرگرمکننده و البته هوشمندانه است.مطمئنا، اینکه آرنولد شوارتزنگر نقش اصلی را ایفا میکند، شاید باعث شود تا برخی از بینندگان «یادآوری کامل» را جدی نگیرند، خصوصا کسانی که انتظار دارند با یک فیلم اکشن بیمغز روبهرو شوند. از این گذشته، پل ورهوفن هم فیلم را به شکلی عرضه میکند که حواس شما از سناریوی پیچیدهی آن پرت شود: آرنولد شوارتزنگر، شوخیهای سطحی عمدی، دیالوگهای کوتاه بامزه، کشتارهای فراوان، تیراندازیهای بیپایان، گریمهای عجیبوغریب، جلوههای ویژهی رایانهای و میدانی، همهی اینها از یک فیلم اکشن بلاکباستری خوشساخت اما معمولی خبر میدهند. اما این تمام ماجرا نیست، ما همزمان دنیای هوشمندانه و پیشرفتهی فیلیپ کی. دیک، ابرشرکتهای بزرگ پرنفوذ، بحران هویت، عناصر جاسوسی و تئوریهای توطئه را هم داریم. در فیلم، اِلمانهای متعددی وجود دارد و همزمان عرضه میشوند، اینکه پل ورهوفن، مخاطب را سردرگم نمیکند و یک فیلم سرگرمکننده ارائه میدهد، جای تحسین دارد.این فیلم در نقطهی اوج کارنامهی هنری شوارتزنگر، درست شش ماه پس از بزرگترین موفقیت او تا آن زمان، کمدی «دوقلوها» (۱۹۸۸)، و شش ماه قبل از یک کمدی دیگر، «پلیس کودکستان»، به اکران درآمد. برای مخاطبانی که به اکشنهای رایج با درجه سنی آر («کونان ویرانگر»، «ترمیناتور»، «غارتگر» و غیره) عادت داشتند، او به عنوان یک پدیدهی فرهنگ پاپ، ناگهان وارد حوزهی فیلمهای مناسب برای اعضای خانواده شده بود. با این حال، وسط این تغییرات، او شخصا ساخت پروژهی «یادآوری کامل» را دنبال میکرد و حتی اجازه داشت تا کارگردان و تیم سازنده را انتخاب کند؛ او حقوق بالایی هم دریافت کرد، بخشی از سود فروش فیلم هم متعلق به او بود، و شخصا پل ورهوفن را به این پروژه آورد. اما به جای اینکه ترند جدیدش به عنوان یک بازیگر کمدی و محصولات خانوادگی را دنبال کند، او فیلمی تولید کرد که در حقیقت به تفکربرانگیزترین اثر کارنامهاش تبدیل شد