انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

گلستان سعدی

nazinazi is verified member.

ارشد گروهان اجرایی کتاب+مدیر ادبیات
کادر مدیریت
سرتیپ
منتقد
کتابخوان
ویراستار
تاریخ ثبت‌نام
10/4/24
نوشته‌ها
364
  • موضوع نویسنده
  • #1
دیباچه:
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
منّت خدای را عزَّ وَ جَلّ که طاعتش موجبِ قُربَت است و به شکر اندرش مَزید نعمت. هر نفسی که فرو می‌رود مُمدِّ حیات است و چون بر می‌آید مُفَرِّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
از دست و زبان که برآید
کز عُهدهٔ شکرش به‌در‌آید؟
 
  • موضوع نویسنده
  • #2
اِعمَلوا آلَ داودَ شُکراً وَ قَلیلٌ مِن عبادیَ الشَّکور
بنده همان به که ز تقصیرِ خویش عذر به درگاهِ خدای آورد
وَر نه سِزاوار خداوندی‌اش
کس نتواند که به جای آورد

بارانِ رحمتِ بی‌حسابش همه را رسیده و خوانِ نعمتِ بی‌دَریغَش همه‌جا کشیده. پردهٔ ناموسِ بندگان به گناهِ فاحش نَدَرد و وظیفهٔ روزی به خطایِ مُنکَر، نَبُرَد.
ای کریمی که از خزانهٔ غیب
گَبر و تَرسا وظیفه‌خور داری

دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
فرّاشِ بادِ صبا را گفته تا فرشِ زُمُرُّدی بِگُستَرد و دایهٔ ابرِ بهاری را فرموده تا بَناتِ نَبات، در مَهدِ زمین بپرورد. درختان را به خَلعَتِ نوروزی، قبایِ سبز ورق در بر گرفته و اَطفالِ شاخ را به قدومِ موسمِ ربیع، کلاهِ شکوفه بر سر نهاده. عصارهٔ نالی به قدرت او شهدِ فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخلِ باسق گشته.
 
  • موضوع نویسنده
  • #4
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری

همه از بَهرِ تو سرگشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

در خبر است از سَرور کاینات و مَفْخَر موجودات و رحمت عالَمیان و صَفوت آدمیان و تتمهٔ دور زمان، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم،
شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم
قسیمٌ جسیمٌ نسیمٌ وسیم
 
  • موضوع نویسنده
  • #5
چه غم دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح، کشتیبان

بَلَغَ الْعُلیٰ بِکمالِهِ، کَشَفَ الدُّجیٰ بِجَمالِهِ
حَسُنتْ جَمیعُ خِصالِه، صَلُّوا علیه و آلِهِ

هر گاه که یکی از بندگان گنهکار پریشان روزگار، دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جلَّ و علا بردارد، ایزد تعالی در وی نظر نکند. بازش بخواند باز اعراض کند. بازش به تضرّع و زاری بخواند؛ حق سبحانه و تعالی فرماید:
یا ملائکتی قَد استَحْیَیتُ مِن عبدی و لَیس لَهُ غَیری فَقد غَفَرتُ لَهُ
دعوتش را اجابت کردم و حاجتش برآوردم که از بسیاریِ دعا و زاریِ بنده همی شرم دارم.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده‌ست و او شرمسار
 
  • موضوع نویسنده
  • #6
عاکفان کعبهٔ جلالش به تقصیر عبادت، معترف که ما عَبَدْناکَ حقّ عبادتِک و واصفان حلیهٔ جمالش به تحیّر منسوب، که ما عَرَفناکَ حقَّ مَعرِفتِک.
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی‌دل از بی‌نشان چه گوید باز؟

عاشقان، کشتگان معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز
 
  • موضوع نویسنده
  • #7
یکی از صاحبدلان سر به جَیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرَق شده. حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت: از این بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟ گفت: به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیهٔ اصحاب را، چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
ای مرغ سحر، عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد
 
  • موضوع نویسنده
  • #8
این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند
کآن را که خبر شد، خبری باز نیامد

ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هر چه گفته‌اند و شنیدیم و خوانده‌ایم

مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اوّل وصف تو مانده‌ایم
 
  • موضوع نویسنده
  • #9
ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صِیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قَصْبُ الْجَیبِ حدیثش که همچون شکر می‌خورند و رُقعهٔ مُنشئاتش که چون کاغذ زر می‌برند بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد؛ بلکه خداوند جهان و قطب دایرهٔ زمان و قائم‌مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظِلُّ اللهِ تَعالیٰ في أَرضِهِ؛ رَبِّ ارْضَ عَنهُ و أَرْضِه، به عین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده، لاجرم کافّهٔ اَنام از خواص و عوام به محبت او گراییده‌اند که الناسُ عَلیٰ دینِ مُلُوکِهم.
زآن گه که تو را بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهورتر است
 
گر خود همه عیب‌ها بدین بنده در است
هر عیب که سلطان بپسندد، هنر است

گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم

بدو گفتم که مشکی یا عبیری؟
که از بوی دلاویز تو مستم

بگفتا من گِلی ناچیز بودم
و لیکن مدّتی با گُل نشستم

کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
 
اللّهمَ مَتِّعِ المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِفْ جمیلَ حَسَناتِه و ارْفَعْ دَرَجةَ أَوِدّائه و وُلاتِه وَ دَمِّرْ عَلیٰ أَعْدائه و شُناتِه بما تُلِيَ في القرآنِ مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِنْ بَلَدَه و احْفَظْ وَلَدَه
لَقَد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سَعدُه
وَ أَیَّدَهُ الْمَولیٰ بِأَلوِیَةِ النَّصرِ

کذلکَ یَنْشَأُ لینةٌ هو عِرقُها
و حُسنُ نباتِ الْأَرضِ من کَرمِ الْبَذرِ
 
ایزد، تعالی و تقدّس، خطهٔ پاک شیراز را به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان سلامت نگه داراد.
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست
تا بر سرش بُوَد چو تویی سایهٔ خدا

امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک
مانند آستان درت مأمن رضا
 
بر توست پاس خاطر بیچارگان و شکر
بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا

یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس
چندان که خاک را بُوَد و باد را بقا
 
یک شب تأمل ایام گذشته می‌کردم و بر عمر تلف‌کرده تأسف می‌خوردم و سنگ سراچهٔ دل به الماس آب دیده می‌سفتم و این بیت‌ها مناسب حال خود می‌گفتم:
هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می‌کنم نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی
 
خجل آن کس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت

وآن دگر پخت همچنین هوسی
وین عمارت به سر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدّار

نیک و بد چون همی بباید مُرد
خنک آن کس که گوی نیکی بُرد

برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس، ز پیش فرست
 
عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غَرّه هنوز

ای تهی‌دست رفته در بازار
ترسمت پُر نیاوری دستار

هر که مزروع خود بخورد به خوید
وقت خرمنش خوشه باید چید

بعد از تأمل این معنی، مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت‌های پریشان بشویم و مِن‌بعد پریشان نگویم.
زبان بریده به کنجی نشسته صُمٌّ بُکمٌ
به از کسی که نباشد زبانش اندر حُکم
 
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس، به رسم قدیم از در در‌آمد. چندان که نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد، جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم. رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی

که فردا چو پیک اجل در رسید
به حکم ضرورت زبان در کشی
 
کسی از متعلقان مَنَش بر حَسَب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم، که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند، تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش. گفتا: به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آن گه که سخن گفته شود به عادتِ مألوف و طریقِ معروف که آزردن دوستان جهل است و کفّارت یمین، سهل و خلاف راه صواب است و نقص رای اولوالالباب؛ ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.
زبان در دهان ای خردمند چیست؟
کلید در گنج صاحب هنر

چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فروش است یا پیله‌ور؟
 
اگرچه پیش خردمند خامشی ادب است
به وقت مصلحت آن به، که در سخن کوشی

دو چیز طَیرهٔ عقل است، دم فرو بستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی

فی الجمله زبان از مکالمهٔ او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاورهٔ او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق.
چو جنگ آوری با کسی برستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز
 
به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج‌کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت بَرد آرمیده بود و ایام دولت وَرد رسیده.
پیراهن برگ، بر درختان
چون جامهٔ عید نیک‌بختان

اول اردیبهشت‌ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قُضبان

بر گل سرخ از نم اوفتاده لَآلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
 
عقب
بالا