انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول پارسه | فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده انجمن ناولز

مهیار سرش را تکان داد و شانه‌های بزرگ و پهنش لرزیدند.
- خود آن‌ها را به عمارت ریوند خواهم برد.
شه‌بانو به سرفه افتاد، بعد از ده سرفه‌ی پیاپی خسته پرسید:
- چگونه؟ آبی در اینجا نیست ما...
مهیار دستش را به طرف یک جوب دراز کرد و گفت:
- شاید حواست پرت بوده است که جوب به این طویلی را ندیده‌ای شه‌بانو!
شه‌بانو دیگر چیزی نگفت. درد داشت در تمام بدنش پخش می‌شد و دیگر تسکین جادو فایده‌ای نداشت؛ زیرا جادو به‌خاطر زخم‌ها و خون‌ریزی زیادش داشت توانش را از دست می‌داد. چشم‌هایش را به آرامی بست و زیر فشار درد، لب زد:
- شاید...
آرزو نگران سرش را بالا آورد و خطاب به مهیار گفت:
-‌ ف... فکر کنم از هوش رفت!
مهیار به‌خاطر حرف آرزو خواست مضطرب بچرخد اما پناه سریع جیغ کشید:
- وای نه برنگرد!
مهیار کلافه دستی بر پیشانی عرق کرده‌اش کشید و مجدد طلانقش را فراخواند. چرا آن‌قدر دیر کرده بود؟ کمی مضطرب و مستاصل به حرف آمد:
-‌ می‌توانید نبض بگیرید؟ باید به من بگویید وضعیت قلبش چگونه است.
نیل‌رام و پناه هر دو به آرزو خیره شدند. قطعا آن‌ها بلد نبودند و امیدشان به آرزو بود‌. آرزو هم متاسفانه سرش را به چپ و راست تکان داد، مستاصل با صدای لرزان گفت:
- نه ما بلد نیستیم.
مهیار آهی کشید و دلش را به دریا زد. بعدا از شه‌بانو بابت این سهل‌انگاری‌اش معذرت‌ خواهی می‌کرد. آمد که بازگردد اما صدایی آشنا در گوشش پیچید، خداوند را شکر، زیرا طلانقش رسیده بود. آشوزوشت سفید و طلایی بر روی شانه‌ی مهیار نشست. اندازه‌ی متوسطی داشت، همچون یک عقاب می‌مانست. پارچه‌ای بر منقارش بود که مهیار آن را ربود و با چشم بسته روی اندام شه‌بانو انداخت. سپس دست شه‌بانو را گرفت و خطاب به آن سه نفر با چهره‌ای جدی گفت:
- دست‌هایتان را خیس کنید و بیایید. سریع باشید زیرا زمان می‌گذرد و ما غافل می‌شویم.
هر سه دختر گیج و وحشت‌زده به حرف‌های مهیار گوش دادند. شاید چون می‌دانستند قوی‌تر از شه‌بانو است قصد کل‌کل کردن با او را نداشتند. شاید چون قیافه‌ی جدی و اخم‌آلودش گویای بی‌اعصاب بودنش بود. با خیس کردن دست‌هایشان، مهیار دست دیگرش را جلو برد و از آن‌ها خواست دستش را بگیرند. هر سه دست روی دست مهیار که بالای شکم شه‌بانو نگه داشته بود، نهادند. در لحظه‌ای دیگر، مهیار دستش را سریع عقب کشید و جدی گفت:
- ریوند داخل است؛ سریع او را پیدا کنید.
و ناگهان با شه‌بانو که در آغوشش غرق شده بود جلوی چشم‌های بهت‌زده‌ی آن سه دختر ناپدید گشت.

فصل نهم
ریوند درون سالن کاملا معولی عمارتش که دیوارهای گچی و خشت‌و‌گلی داشت، پشت میز کار چوبی مشغول تحقیق بود که در باز شد و سه دختر آشنا وارد عمارت شدند. چهره‌هایشان کلافه به نظر می‌رسید، شاید با شه‌بانو درگیر شده بودند آن دخترک نیل‌رام حتما بحث را شروع کرده است. از پشت میز برخاست و متعجب به سمت‌شان قدم برداشت. با خوشرویی گفت:
- شه‌بانو چه زود شما را بازگرداند. گمان می‌کردم تا پاسی از شب بیرون با...
هنگامی که متوجه‌ شد آن‌ حس درون نگاهشان نه کلافگی بلکه وحشت است، بی‌خیال ادامه‌ی حرفش گشت و نگران خیره به موهای بهم ریخته‌ی دخترها پرسید:
- چه شده است؟
به پشت سرشان نگاه کرد، پس شه‌بانو کجا مانده بود؟ نکند باز بی‌خیال مسئولیت‌اش شده است؟ نگاهش را به آرزو داد و پرسید:
-‌ شه‌بانو را نمی‌بینم. بهر کاری شما را رها کرد؟
نیل‌رام خیره به ریوند و آن لحن طلبکارش، اولین نفری بود که توانست حرف بزند و به جای آرزو گفت:
- اون... اون با مهیار رفت ط... طبابت خونه.
آرزو بهت‌زده دست‌های خونین‌اش را بالا آورد و به ریوند نشان داد. کف دست‌هایش را جلوی صورت ریوند گرفت و شوکه با چشم‌هایی که انگار نمی‌توانست پلک بزند و قرمز شده بود، لب زد:
- یه... یه دیو سفید بزرگ ب... بهمون حمله کرد. شه‌... شه‌بانو زخمی شد اون... اون...
ریوند تا نام دیو و رنگ سفیدش را شنید متوجه‌ی وخامت اوضاع و همه‌چیز شد. اخم غلیظی روی ابروانش نشست و خشمگین انگشت‌هایش را مشت کرد. گفت:
- مجدد گزارش نداده‌اند! خطر مردم را تهدید می‌کند و آن‌ها آن‌قدر بی‌خیال هستند.
خواست به طرف میزش بازگردد که یکهو وضعیت دختر ها را به یاد آورد، سعی کرد خشمش را کنترل کند و آهسته گفت:
-‌ بسیارخب بیاید و بنشینید سعی کنید آرام باشید. اکنون خطر برطرف شده است.
آن‌ها را به نشستن روی مبل‌های سنتی چرمی دعوت کرد که رو‌به‌روی میزش ظاهر شده بودند. سه دختر آن‌قدر شوکه بودند که دیگر با ظاهر شدن مبل‌های قهوه‌ای حیرت نکردند. روی مبل که نشستند، ریوند بشکن دیگری زد و سه چای نبات معلق در هوا جلویشان ظاهر شد. آرزو اولین نفری بود که چای را گرفت و سعی کرد آن را یک‌سره بنوشد، اما داغ بود. نیل‌رام مردد آن را در هوا گرفت و پناه با تأخیر چای پرنده را قبول کرد.
ریوند جلویشان به میز تیکه داد و سعی کرد آن‌ها را درک کند زیرا خیلی وقت بود که حیوان جدیدی ندیده بود تا بهت‌زده شود. دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و خون‌سرد پرسید:
- وضعیت شه‌بانو وخیم است؟ زخمش چطور بود؟
نیل‌رام به رفتار و حرکات ریوند توجه کرد. چرا مستأصل نبود؟ چرا مضطرب نبود؟ چرا آن‌قدر خون‌سرد رفتار می‌کرد؟ آرزو جرعه‌‌‌‌ی دیگری از چایش نوشید و نگران خیره به لباس‌های مشکی رنگ چرمی ریوند لب زد:
- قفسه‌ی سینه‌ش خون‌ریزی داشت. من... نتونستم کمکی بکنم. در واقع کاری از دستمون بر نمی‌اومد. من...
ریوند سرش را راضی تکان داد و تکیه‌اش را از میز گرفت. به پشت میزش رفت و مجدد روی صندلی نشست. در سکوت مشغول کاری شد که پیش از آمدن آن‌ها داشت انجامش می‌داد و گذاشت آن‌ها با این موضوع در ذهنشان کنار بیایند‌. نیل‌رام با این واکنش او ابرویش را بالا انداخت و خشمگین خیره به موهای مواج ریوند به حرف آمد:
- چرا نمیری دنبال خواهرت؟ اون زخمی شده ممکن بود بمیره متوجه خطر مرگ نیستی؟
ریوند با این حرف، سرش را بالا آورد و نگاهی به نیل‌رام انداخت. خب چطور باید به آن دختر بفهماند که این چیزها ارزش نگرانی ندارد؟ پس لبخند گرمی زد و مجدد نگاهش را به برگه‌ی جلویش داد، با لحنی خنثی گفت:
- خودت داری می‌گویی ممکن بود بمیرد. بنابراین دیگر نمی‌میرد. نه زمانی که مهیار او را نزد طبیب برده است. خطر رفع شده است. در واقع هرکسی راحت نمی‌تواند از چنگ یک دیو سپید زنده فرار کند. شه‌بانو واقعا شانس آورده است.
صفحه‌ای از کتاب رو‌به‌رویش را ورق زد و عینک شیشه گردش را از روی میز برداشت و به چشم زد، انگار یادش رفته بود آن‌ را زودتر به چشم‌هایش بزند‌. همان‌طور که چیزی روی برگه می‌نوشت ادامه داد:
- البته که اگر عنصر خواهرم چوب نبود به حتم نگرانش می‌بودم. اما چوب قابلیت ترمیم دارد. پس جای نگرانی نیست او به زودی بهبود پیدا خواهد کرد. در واقع اینچنین اندکی از سروصداهایش در امان هستم.
نیل‌رام خواست مجدد اعتراض کند که لحظه‌ای بعد متوجه‌ی منظور ریوند شد. بله درختان رشد می‌کردند و ترمیم می‌شدند. برای همان آن‌قدر نگران نبود! آهی کشید و جرعه‌ای دیگر از چایش نوشید. خیره به بخار چایش غمگین زمزمه کرد:
- اما باز هم خواهرت بود. ممکن بود بمیره و برای همیشه بره.
ریوند ترجیح داد ساکت بماند، زیرا مهمان‌هایش درک نمی‌کردند او چرا نگران نیست. اگر مهیار نزدش نبود به حتم نگران میشد اما مهیار که باشد، ریوند بود و نبودش فرقی ندارد. شه‌بانو همان که مهیار را ببیند بهبود پیدا می‌کند. با فکرش پوزخدی زد که نیل‌رام سریع واکنش نشان داد. گمان کرد به او می‌خندد. اخم‌آلود به ریوند نگاه کرد و گفت:
- شاید اینجا جادو داشته باشین اما عقل و شعور و درک ندارین! ذره‌ای محبت حالیتون نمیشه!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
ریوند سرش را بالا گرفت و گیج به نیل‌رام خیره شد. بهر چه این‌چنین حرف میزد؟ منظورش به ریوند بود؟ آرزو زانویش را به پای نیل‌رام کوبید تا به او بفهماند بهتر است چیزی نگوید. اما نیل‌رام خشمگین از روی میز برخاست و چایش را محکم روی میز ریوند کوبید. ضربه‌اش محکم بود اما به خاطر چوبی بودن میز آن‌قدری که باید صدا تولید نکرد. با حرص از ریوند و بقیه روی گرفت و به سمت پله‌ها رفت، تند‌تند از آن‌ها بالا رفت و از دیدرس همه خارج شد. تا زمانی که کاملا ناپدید شود نگاه خیره‌ی ریوند رویش یود. با رفتنش، ریوند بهت‌زده به آرزو نگاه کرد و گیج پرسید:
- رفتارش بهر چه این‌چنین عصبناک بود؟ آیا حرف بدی زده‌ام که خود خبر ندارم؟
پناه در سکوت چایش را نوشید و از جای خود برخاست. لیوان را آهسته روی میز نهاد و بابت آن تشکر آهسته‌ای کرد که گمان نکنم ریوند شنیده باشد. سپس به دنبال نیل‌رام رفت و محل بیشتری به ریوند نداد. شاید او هم از رفتارش خوشش نیامده بود. آرزو سر تاسفی برای رفتار بی‌شرمانه‌ی آن‌دو تکان داد و شرمنده به تعجب درون چهره‌ی ریوند نگاه کرد، لب زد:
- چیزی نیست، فقط زیادی شوکه شده‌اند، من هم همین‌طور، واقعا بابت رفتارشان عذرمی‌خواهم.
همچنین بابت چای از ریوند تشکر کرد و به دنبال دوست‌هایش به طبقه‌ی دوم رفت. ریوند اندکی به پله‌ها خیره شد و سپس مجدد کارش را ادامه داد. انگار نیل‌رام برایش حکم یک حیوان وحشی را داشت. هر لحظه آماده‌ی حمله، گاهی آرام و گاهی خطرناک. افکارش درگیر تحلیل کارهای آن دخترک بود که پر قرمز از پنجره وارد شد و روی میز فرود آمد. آتشش را مهار کرد تا کاغدهای ریوند را همچون چهار دفعه‌ی قبل نسوزاند. ریوند نگاه بی‌‌حوصله‌اش را به او انداخت و مجدد توجه‌اش را به نوشته‌‌های روی کتاب داد.
- حالش چطور است؟
ققنوس زیبا صدای جالبی از خود تولید کرد و ریوند راضی سرش را تکان داد.
- بسیارخب، به مهیار بگو آیا برای شب باید آماده شوم یا به لطف زخمی شدن شه‌بانو نیازی به حضور در جشن نیست؟
ققنوس بدون آن‌که پرواز کند تا سوال را ببرد، مجدد صدایی از خود بیرون داد که ریوند اخم کرد. البته آن لبخند کم‌رنگ هم روی لب‌هایش بود. سرش را آهسته تکان داد و گفت:
- به حق که شه‌بانوست. با آن‌که سینه‌اش شکافته شده است اما بی‌خیال من و جشن نمی‌شود. بسیارخب پرقرمز به خواهرم بگو تا شب استراحت کند. لباس‌های خود و مهمانان را آماده می‌کنم.
ققنوس سرش را تکان داد و مجدد چیزی گفت. ریوند این‌بار نگاه از کتاب برداشت و ققنوس را خشمگین برانداز کرد. لب گزید و با حرص گفت:
- بسیارخب! لطفا پرقرمز، لطفا همچون خواهرم رفتار نکن. بگو آرتان بیاید. ما را کشت با آن نکته‌هایش. انگار نه انگار که زخمی‌ست. بعد آن دخترک نیل‌رام نگران وضعیت اوست!
با حرص از جایش برخاست که پرقرمز ترسید و سریع پرواز کرد و مجدد از طرف پنجره بیرون رفت. ریوند خسته دستی بر موهایش کشید، باید موهایش را می‌شست زیرا چرب شده بودند، کلافه لب زد:
- تنها یک‌بار آرتان لباس خوبی پوشید و اکنون شه‌بانو گمان می‌کند او بهترین هماهنگ کننده‌ی لباس‌های جشن است.
کتاب را عصبانی بست و به طرف اتاقش قدم برداشت. اتاقش در طبقه‌ی سوم بود. همان‌طور که پله‌ها را بالا می‌رفت در افکارش نسبت به آرتان حسودی کرده و قصد داشت او را بزند. خندیدم و به رفتنش خیره شدم. می‌رفت تا اندکی استراحت و حمام کند، زیرا با آمدن آرتان محال بود بتواند بخوابد و به تحقیقاتش برسد.

فصل دهم
نیل‌رام با گذشت دقایقی بسیار، هنوز هم ماتم‌زده بر گوشه‌ای از تخت نشسته و در سکوت زانوانش را در آغوش گرفته بود. چیزی نمی‌گفت، در بحث آن دو نفر مشارکت نمی‌کرد. فقط و فقط خیره به لحاف روی تخت فکر می‌کرد. اما چه چیزی افکارش را آن‌قدر دیگر کرده است؟ شاید داشت به بی‌توجهی ریوند به خواهرش فکر می‌کرد. آیا اگر روزگاری برادر می‌داشت، او نیز آن‌قدر به نیل‌رام بی‌توجه بود؟ گاهی فکر می‌کرد اگر یک فرزند دیگر در خانواده بود، اگر خواهر یا برادری داشت شاید پدرش همسر دومی نمی‌گرفت... شاید، اما با دیدن این وضعیت انگار اشتباه می‌کرد‌.
آرزو کلافه از بی‌توجهی‌های نیل‌رام خشمگین ضربه‌ای به پشت سر نیل‌رام زد و طلبکار پرسید:
- به چی فکر می‌کنی؟ دو دقیقه حواست رو بده من ببین دارم چی میگم. شورش رو در نیار دیگه!
نیل‌رام بی‌روح سرش را بالا گرفت. خیره در نگاه آرزو منتظر ماند تا حرفش را بزند. آرزو کلافه دستی بر صورتش کشید و خسته گفت:
- بیاین بریم دیدن شه‌بانو، نگرانشم بریم ببینیم دارن چیکارش می‌کنن.
نیل‌رام ناخواسته پوزخند زد. هنوز بیست و چهار ساعت هم از آشنا شدن با شه‌بانو نمی‌گذشت، آن‌وقت او نگرانش میشد؟ جوگیر نَدید بَدید. سرش را پایین انداخت و میان زانوهایش پنهان کرد. مصمم پاسخ داد:
- نمیام برامم مهم نیست که الان دارن چیکار می‌کنن.
پناه که سرش گرم تمیز کردن لباسش بود، با این حرف نیل‌رام نگاهی به او انداخت. نگران زمزمه کرد:
- باز رفتی توی خودت؟ افسردگیت گل کرد؟ الان وقتش نیست دختر لطفا به خودت بیا.
آرزو خشمگین از فهمیدن مشکل اصلی، بر سر نیل‌رام با حرص فریاد زد.
- نیل‌رام لطفا به خودت بیا! الان وقت این مسخره بازی‌هایه من انرژی ندارم، من امید ندارم، اصلا چرا زندم نیست.
نیل‌رام باز سرش را بالا آورد و خنثی به هر دویشان نگاه کرد و چیزی نگفت. دیگر حوصله‌ی حرف زدن هم نداشت. دیگر نمی‌خواست دهان باز کند. افسردگی‌اش گل کرده بود. شاید ریوند آن تلنگر را به زندان افسرده‌ی درون ذهنش زده بود. پناه کلافه دست از تکاندن لباس‌هایش کشید و به طرف آرزو رفت. ناامید لب زد:
- باز شروع شد.
آرزو خشمگین به طرف در قدم برداشت، آن را گشود و در حینی که از اتاق خارج میشد حق‌ به جانب گفت:
- نمی‌خوام بودنم توی سرزمین جادو رو با یه افسرده‌ی روانی هدر بدم و بعد افسوسش رو بخورم.
در را محکم برهم کوبید و رفت. پناه خیره به در آهی کشید و کنار نیل‌رام جای گرفت. دستش را صمیمانه در حصار گرم دست‌های خودش گذاشت، آهسته لب زد:
- به خودت بیا. باهام حرف بزن دختر. موضوع چیه؟
پناه غمگین به نیل‌رام خیره بود. احساس کرده بود که داشت مجدد تغییر وضعیت می‌داد. آن خونسرد بودن‌هایش، آن سکوت‌هایش در طول گردش در شوش و و یزت نشان از بازگشت افسردگی‌اش می‌داد. اما اکنون، شاید بگو مگو هایش با ریوند باعث فعال شدن این وضعیت حاد شده بود.
نیل‌رام پاسخی به او نداد. هیچ واکنشی. پناه خسته از منتظر ماندن لب باز کرد که صدایی از بیرون توجه‌اش را جلب کرد.
- پناه نیل‌رام بیاین لباس برای جشن انتخاب کنین!
صدای آرزو بود. صدایش آن‌قدر شاد و پر انرژی بود که انگار نه انگار دوستش در افسردگی حاد به سر می‌برد. پناه دست نیل‌رام را فشرد و برخاست. به طرف در رفت و غمگین زمزمه کرد:
- من بیرون منتظرتم، زود بیا.
پناه که رفت نیل‌رام همچنان در سکوت به پتوی روی تخت خیره بود. برایش مهم نبود. ریوند چقدر بی‌مهر است. خواهرش در بستر مرگ است و او نگران لباس جشن مهمانان‌اش است. جشن؟ اصلا شادی نیاز است؟ بهر چه باید شاد بود؟
خودش را لغزاند و روی تخت دراز کشید. به زیر پتو خزید و سعی کرد چشم‌هایش را ببندد. در ذهنش حرف‌ها و تحلیل‌های زیادی در حال شکل گرفتن بود. انگار صدها نفر در سرش حرف می‌زدند. یکی گله می‌کرد، یکی نصیحت، دیگری پاسخ می‌داد. آن یکی فریاد می‌کشید. دیگری سکوت کرده و آن‌ها را می‌نگریست. دخترکی گریه می‌کرد اما هیچ‌کس به فکر نیل‌رام نبود. همه نیل‌رامی دیگر بودند که برای خود می‌زیستند.
در آرام باز شد و کسی وارد اتاق گشت و به آرامی در را بست. نزدیک‌تر که آمد بوی عطری به مشام نیل‌رام رسید. یک عطر دلپذیر. یک عطر... آشِنا. صدایش پشت آن عطر به گوش رسید.
- دوست‌هایت پایین منتظر تو هستند.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
صدای شه‌بانو باعث نشد نیل‌رام باز هم واکنشی نشان بدهد. شه‌بانو لباسی از حریر کرم رنگ پوشیده بود و سعی داشت زیاد صاف نایستد زیرا زخمش هنوز کمی درد داشت. سکوت نیل‌رام باعث شد مجدد به حرف بیاید‌.
- من حالم خوب است. ریوند گفت با او بابت بی‌خیالی‌اش دعوا کرده‌ای. ممنون تو هستم او واقعا قدرنشناس است.
نیل‌رام در جایش تکانی خورد و این از نگاه شه‌بانو پنهان نماند. پس کمی خم شد، دست جلو برد و پتویش را کشید. خیره به چشم‌های باز نیل‌رام که اصلا از کارش خوشش نیامده بود و ابروانش را درهم کشیده بود گفت:
- جشن امشب حالت را خوب می‌کند، حرفم را باور کن.
پاسخ نیل‌رام شه‌بانو را به حرف زدن بیشتر امیدوار کرد. داشت جواب می‌داد.
- نیازی به جشن ندارم حالم خوبه.
شه‌بانو لب‌های صورتی رنگش را تکان داد و با انرژی بیشتری خیره به نیل‌رام عبوس گفت:
- بهتر از این می‌شوی.
بیشتر پتو را کنار زد و دست سرد نیل‌رام را گرفت. او را وادار به نشستن کرد و خیره در نگاهش با یک لبخند گفت:
- امشب تمام مردم جشن می‌گیرند. خوب نیست یکی در عمارت ما تنها و غمگین باشد. ننگ بر ما اگر او را تنها بگذاریم.
نیل‌رام کلافه پفی کرد و به شه‌بانو چشم دوخت. زخم روی سینه‌اش توجه او را جلب کرد. سردرگم لب زد:
- چقدر زود خوب شدی.
شه‌بانو لبخند بر لب دستی بر سینه‌اش کشید، هنوز اندکی درد داشت. با ملایمت پاسخ داد:
- درد دارد اما خوشخبتانه سمی در بدنم نبود. آن دیو اگر سمی را به من منتقل می‌کرد به حتم زنده نمی‌ماندم. در واقع همه آن‌قدر خوش‌شانس نیستند‌.
آهی کشید و نور درون چشم‌هایش کم‌سو شدند‌.
- همیشه آن‌قدر خوشحال نیستیم، باور کن. باید تا شادی هست، از آن نهایت استفاده را برد‌.
نیل‌رام با این حرف، عمیقا به شه‌بانو خیره ماند. نگاهش، چیزی می‌گفت. چیزی که در اعماق دلش نهفته بود. محتاط پرسید:
- فقط تو و ریوند هستین؟ بقیه‌ی خانوادتون کجان؟
شه‌بانو با این سوال نیل‌رام سرش را کمی کج کرد. لبخندش کم‌کم محو شد تا آن‌که چهره‌اش جدی شد. ماتم‌زده زمزمه کرد:
- آن‌ها به دست دیوهای مازندران کشته شده‌اند. سال هاست که از آن اتفاق وحشتناک می‌گذرد.
نیل‌رام با شنیدن این حرف ابرویش را بالا داد. انتظار نداشت آن‌ها مرده باشند. شه‌بانو سعی کرد خودش و احساساتش را کنترل کند، الان وقت اندوه و یادآوری خاطرات گذشته نبود. پس لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- بیا، دوست‌هایت منتظر هستند. لحظه را باید قدر دانست. از جشن که بازگشتیم هر چقدر می‌خواهی شب تا صبح را زانوی غم در آغوش بگیر، به خداوند قسم اگر کارت داشته باشم.
نیل‌رام کلافه از بی‌توجهی شه‌بانو به خواسته‌ی خودش، از جایش برخاست که شه‌بانو دستش را سریع گرفت. مصمم در نگاه عسلی نیل‌رام گفت:
- اگر اجازه بدهی اندکی جادو به تو منتقل کنم. حالت را خوب می‌کند و نمی‌گذارد بدتر شوی‌‌‌.
نیل‌رام سریع دستش را پس کشید، انگار که شه‌بانو منتقل کننده‌ی یک ویروس بود. خب مخالفتش کاملا واضح بود، به طرف در قدم برداشت و جدی گفت:
- جادو رو قبول ندارم، برای خودت نگهش دار.
شه‌بانو گیج و متعجب به رفتنش خیره شد. مگر نه آن‌که دید چگونه سینه‌اش شکافته شده بود و اکنون خوب شده است. پس چطور می‌توانست جادو را باور نکند؟ چرا آن‌قدر سرتق بود؟

فصل یازدهم
با گذر پاسی از غروب خورشید در پایتخت پارسه شوش، مردم به جاده‌های خاکی شهر آمده بودند و داشتند میز و صندلی هایشان را در گوشه‌و‌کنار شهر می‌چیدند. از انارهایی که داشتند و جمع کرده بودند گرفته تا گندم و جویی که برایشان از کشت تابستانی باقی‌مانده بود؛ از سیب‌زمینی و آجیل‌های تابستانه تا گوشت بریانی و مرغ، پیاز که جزوی از اصل غذا‌ها بود. همه و همه را برای این روز و جشن به میان آورده و روی میز هایشان نهاده بودند. زیبایی این شهر با هیاهوی مردمش بیشتر شده بود. سر و صدای کودکان در تمام رده‌های سنی انرژی بیشتری به شهر می‌داد. صدای موسیقی را که دیگر نگویم. نوای نت‌های موسیقی... سنتور، دف و تنبک.
صدای سنتور و قانون بر روی بام‌های خانه‌ها به گوش می‌رسید. نوازندگانی که هماهنگ نوت‌ها را می‌نواختند و جادویی که صدا را منعکس می‌کرد. به گونه‌ای که در تمام شوش مردم صدای موسیقی را به یک اندازه می‌شنیدند. نوایی بسیار آرامش‌بخش و ملایم که در آسمان تیره‌ی شب همچون لالایی می‌مانست.
در جلوی عمارت ریوند نیز میز و صندلی‌هایی تدارک دیده شده بود. ریوند و شه‌بانو کنار جاده ایستاده بودند تا هر مهمانی که از آشنایان بود را دعوت کنند که بیاید و بر سر میز بنشیند. اینجا رسم جالبی داشت گویا هر میزی که در نیمه‌ی شب شلوغ‌تر بود، برکت سالش بیشتر میشد. برای همین صاحب عمارت‌ها مهمان‌نوازی بیشتری می‌کردند، زیرا ماه آخر سال قدیمی بود. جشن سپندار آخرین جشن سال فعلی به حساب می‌آمد.
نیل‌رام خیره به سیل مهمان‌ها که با شه‌بانو صحبت می‌کردند، در افکارش غرق بود. داشت به بازگشت فکر می کرد، وقتی بازگردد باید چه کاری انجام بدهد؟ صدای پناه در کنار گوشش به صورت زمزمه‌وار طنین انداخت:
- این لباس خیلی بهت میاد دختر مثل ماه شدی.
نیل‌رام نگاه از شه‌بانو که با دختری صحبت می‌کرد گرفت و خودش را دید، لباسی به رنگ سبزآبی پوشیده بود با مروارید‌های نقره‌ای که بر روی آن ماهرانه کار شده بودند. طرح بادوم بته‌جقه درون دامن لباس نیز زیبایی آن را دو چندان می‌کرد. البته که با اصرار شه‌بانو این را پوشیده بود. خودش ترجیح داد اصلا نیاید، اما اصرار شه‌بانو را که بر سر ریوند دید فهمید مقاومت در برابر خواسته‌ی شه‌بانو فایده‌ای ندارد. انگار این جشن برای شه‌بانو ارزش دیگری داشت که آن‌قدر بر حضور همه در جشن مصمم و جدی بود.
نگاهش را از لباس خود گرفت و به پناه داد. لباس پناه نیز زیبا بود. یک لباس با دامن بلند حریر به رنگ آبی آسمانی که از زیر سینه‌اش تا پایین دامن را نوارهای طلایی در برگرفته بود. انگار که رگ‌های خونی یک بدن بودند. می‌درخشیدند و جلب توجه می‌کردند. نیل‌رام لباس پناه را زیبا خطاب کرد و پناه خوشحال تشکری زیر لب زمزمه کرد، زیرا سلیقه‌ی خودش بود. اما آرزو؛ چرا چیزی نمی‌گفت؟ پناه نیم‌نگاهی به آرزو که جلویشان نشسته بود انداخت. پشت این میز بلند افراد جدید نشسته بودند اما آرزو بدون کوچک‌ترین واکنشی به آن‌ها، خیره به رومیزی ترمه‌ی آبی رنگ جلویش در فکر غرق بود.
پناه لگدی به پایش زد. صدایش زد اما افکارش شدیدا درگیر بود که نفهمید. لگد محکم‌تری از زیر میز به پایش کوبید و صدایش بلند‌تر و با حرص به گوش رسید:
- آروز چه مرگته؟ چرا یهو جنی شدی؟
صدایش به گوش ریوند که آن‌طرف‌تر ایستاده بود هم رسید. پشت آرزو بود اما سرش را برگرداند و آرزو را نگاه کرد. حالت چهره‌اش مرموز بود. موضوع چست؟ انگار او می‌دانست مشکل آرزو بهر چه است. آهی کشید و مجدد سرش را چرخاند و به مهمان‌ها سلام کرد. پناه آرزو را دید که گیج سرش را بالا آورد و پرسید چه شده است؟! عجیب بود. آرزو مشتاق بود تا جشن شروع شود که بتواند افراد جادویی را ببیند، اما اکنون چه مرگش شده است؟
شه‌بانو از مهمانان جدید فاصله گرفت و به این سوی آمد. کنار آرزو نشست و دستش را روی شانه‌ی دوست جدیدش نهاد. با لبخندی بر لب گفت:
- آرتان را دیدید؟
آرزو آهسته سرش را تکان داد. مغموم پاسخ‌اش را زیر لب زمزمه کرد:
- توی خونه دیدیمش. همونی که لباس‌هاش کم‌و‌بیش پوست‌ماری بودن دیگه؟
پناه مورمورش شد و سریع با انزجار اضافه کرد:
- و البته شدیدا چندش‌.
شه‌بانو خندید و کمی روی میز خم شد. آهسته خطاب به پناه با چشم‌های درخشانش زمزمه کرد:
- این را جلویش نگو، لطفا. آرتان اندکی ظرفیت شوخی‌اش پایین است. شاید ناراحت شود و برود.
نیل‌رام بی‌حوصله نگاهش را به شه‌بانو داد و با تمسخر گفت:
- مگه جادوگر نیست؟ بی‌جنبه بودن یکی از صفات مهم منفی برای جادوگرها به حساب نمیاد؟ مثلا یهو بی‌جنبه‌گیش اوت کنه و بزنه الکی یکی رو بدبخت کنه. جادو هم به چه کسایی داده میشه.
شه‌بانو از تغییر وضعیت ناگهانی نیل‌رام متعجب شد اما سعی کرد خنثی بماند. پناه راضی از حرف‌های نیل‌رام لبخند بر لب داشت، خوب بود. واکنش نشان دادن به معنای تغییر موضع افسردگی‌اش بود. دقیقا همین‌قدر مودی و ناگهانی. افسردگی با کسی شوخی ندارد، هرگز نباید آن را بی‌اهمیت جلوه داد.
پاسخ شه‌بانو هر سه را کنجکاو کرد. به میز تکیه داد و نسبتاً بلند گفت:
- خب آرتان شرایط خاصی دارد. او در میان یک خانواده‌ی هفت نفره تنها کسی است که توانست جادوگر شود. طبیعی است که اندکی جدی برخورد کند، زیرا مسئولیت سنگینی بر روی دوش اوست.
پناه کنجکاو بیشتر به جلو خم شد و با آن چشم‌های براقش پرسید:
- یعنی چی؟ مسئولیت چی رو داره؟
شه‌بانو محتاط اطراف را بررسی کرد. وقتی از عدم حضور آرتان مطمئن شد با لحنی مرموز لب باز کرد.
- خراجی که سرای جادوگران به ما می‌دهد مقدار خوبی دارد اما برای آرتان که خانواده‌اش کشاورز هستند و تعداد افرادشان زیاد است خیلی کفایت نمی‌کند. برای همان مجبور است بیشتر کار کند تا خراج بیشتری بگیرد. خب زندگی خرج دارد دیگر.
نیل‌رام متمسخر آه کشید و سرش را به چپ و راست تکان داد‌. متاسف لب زد:
- حتی اینجا هم درگیر پول در آوردن و خورد و خوراک هستن‌. انگار گذر زمان هیچ تأثیری نداره‌.
پناه غمگین سرش را تکان داد که ریوند بر روی صندلی کنار نیل‌رام جای گرفت. نیل‌رام سریع تکانی خورد، انگار معذب شده بود اما به روی خود نیاورد. ریوند نیم‌نگاهی به نیل‌رام انداخت و خطاب به شه‌بانو گفت:
- خواهر لطفا از زندگی خصوصی دیگران صحبت نکنید. شاید نباید چیز‌هایی گفته شود.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
بدون نگاه کردن به شخص خاصی ادامه داد:
- شاید دوست‌هایمان جنبه نداشته باشند و اشتباه برداشت کنند.
نیل‌رام که سریع حرف ریوند را به خود گرفت خشمگین لب گزید و به او نگاه کرد. می‌خواست صورت از خود متشکرش را با مشت له کند. خشمگین گفت:
- اگه زودتر می‌گفتی خواهرت حالش خوب میشه و جادو این‌قدر سریع عمل می‌کنه شاید اون‌طوری رفتار نمی‌کردم، مقصر رفتار من فقط و فقط به‌خاطر بی‌خیالی جناب‌عالی بود!
ریوند ابرویش را بالا انداخت. کمرش را به عقب صندلی تکیه داد و سرش را کامل به سمت نیل‌رام چرخاند. حق به جانب گفت:
- عجب رویی داری، و تو می‌گفتی که جادو را باور نداری، غیر از این است؟ درضمن من به شما گفتم که او جادویش چوب است و ترمیم پیدا می‌کند. نگفتم؟
نیل‌رام که دیگر از شدت خشم قرمز شده بود؛ خواست دهان باز کند و فحشی نثارش کند که صدای پناه مانع‌اش شد.
- جادو قدرت زیادی داره. اما سوال اینجاست که چرا ما جادو نداریم؟ چرا جادو توی آینده نیست اما توی گذشته هست؟
ریوند و نیل‌رام هر دو خشمگین هم‌دیگر را دیدند و در نهایت روی از هم گرفتند. نیل‌رام کمی پشتش را به سمت ریوند چرخاند تا آن قیافه‌ی از خود متشکرش را نبیند. ریوند نیز پوزخندزنان پاسخ پناه را داد:
- دلایل‌اش مشخص نیست. اما خوشنود هستم که شما وجودیت آن را قبول کرده‌اید.
پناه لبخند بر لب سرش را برای ریوند تکان داد و اطراف را دید. آن صفا و مهربانی را با عمق وجودش احساس کرد و مجدد گفت:
- شاید جادو رو هنوز عمیقا قبول نکرده باشم اما این گرمی و صفا رو قبول دارم. سال‌هاست توی ایران دیگه مردم این‌قدر صمیمی نیستن.
شه‌بانو غمگین انگار که از ماجرا و منظور حرفش خبر داشته باشد، سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
- به لطف جادوست که اکنون آرامش در پارسه بر قرار است. اگر آن نبود به حتم شما نیز در اینجا نبودید.
پناه، نیل‌رام و آرزو هر سه سرشان را به طرف صاحب صدا چرخاندند. آرتان مجدد آمده بود. نزدیک غروب برای لباس‌های ریوند و دخترها به عمارت آمد و پس از همکاری با شه‌بانو رفته بود. کجایش را نمی‌دانم اما رفته بود تا به کاری برسد. دور میز چرخید و در نهایت صندلی کنار شه‌بانو را عقب کشید و رویش نشست. پاهایش را روی هم گرداند و دست‌هایش را در سینه‌اش قفل کرد. شه‌بانو خندان سرش را برای آرتان تکان داد و شاد گفت:
- بله درست است. به لطف نگهبانان آرامش در اینجا برقرار است.
ریوند خندان به میان‌شان پرید.
- و البته به لطف یاری پروردگار.
همه سرشان را تکان دادند جز نیل‌رام که موافق حرف‌هایشان نبود. اخم‌آلود به حرف‌هایشان گوش می‌داد که مهیار نیز به جمع پیوست. او کنار پناه جای گرفت، رو‌به‌روی شه‌بانو، همان‌طور که لیوان آبی از جادوی خودش بر روی میز ظاهر شد و آن را یک نفس نوشید، گفت:
- آرتان خانواده‌ات را نیاوردی؟
ریوند مشتاق منتظر پاسخ آرتان ماند. می‌توانست با اضافه کردن خانواده‌ی آرتان به میز، برکت بیشتری بگیرد. آرتان گردنش را تکان داد تا خستگی‌اش بیرون برود و پوزخند زد، کنایه‌آمیز خیره به چشم‌های زمردی مهیار گفت:
- فضول را بردند جهنم پرسید سیبی که خورده‌ایم سبز بوده است یا زرد! بهتر است همان‌جا در غزیوی بمانند. هرچه دور تر از هم‌دیگر باشیم آرامش بیشتری در محیط برقرار است. می‌دانی که، به نفع خودتان است.
مهیار قهقه‌زنان سرش را تکان داد و اصلا از کنایه‌ی آرتان ناراحت نشد. پناه از کنجکاوی خواست سئوالی بپرسد اما آرتان سریع به حرف آمد و فرصتی به او نداد، انگار نمی‌خواست دیگر در موردش حرف بزند.
- مهران کجاست؟ او را نمی‌بینم.
مهیار ناگهان اخم غلیظی کرد و خشمگین به صندلی تکیه داد. آن‌قدر ناگهانی که پایه‌های صندلی متزلزل شدند. همه خیره به مهیار منتظر حرف زدنش بودند که او با حرص به حرف آمد:
- مردک احمق، الماس کبودم را برداشته است و به دختری از یزت داده است. دخترک نیز الماس را گرفته و رفته است. تُفی هم به صورتش نیانداخته است.
همه با اتمام حرفش خندیدند که آرزو این‌بار به حرف آمد. متعجب به صورت کشیده و زاویه‌های دقیق فکش نگاه کرد و پرسید:
- الماس کبود؟
مهیار سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد که شه‌بانو با ذوق به حرف آمد:
- مهیار علاقه‌ی بسیاری به جواهرات دارد. او در عمارتش کلکسیونی از جواهرات جادویی دارد که از سفرهای زیادش در پارسه به دست آورده است. یادتان باشد شما را به آن‌جا ببرم. دیدنش همچون رویا می‌ماند.
پناه سرش را تکان داد ولی آرزو یکهو باز در افکارش فرو رفت. نیل‌رام هم که برایش مهم نبود. البته که نگاه حسادت‌آمیز آرتان به مهیار و شه‌بانو از نگاه نیل‌رام دور نماند. ناخواسته پوزخند زد که ریوند متوجه‌ی آن شد. آهسته به گونه‌ای که تنها او بشنود پرسید:
- چه چیزش به نظرت مسخره آمد؟
نیل‌رام نگاهی به ریوند با آن چشم‌های سیاهش انداخت. دهانش را باز کرد تا جوابی درخور یک فضول به او بدهد که ناگهان سر و صدای شهر بالا گرفت. ریوند سریع از جایش برخاست و گردن دراز کرد تا ببیند موضوع چیست، اوه شاهدخت پارسه آمده بود!
لبخند مصلحتی بر لب راند و با رسیدن شاهدخت به جلوی عمارتش، جلو رفت و کنار جاده تعظیم کرد. همه تعظیم کردند. شاهدخت که تنها برای بازدید آمده بود به تکان دادن سر اکتفا کرد و با طمانینه گذشت. با رفتنش ریوند با چهره‌ای نسبتاً خنثی به جای خود بازگشت که پناه پرسید:
- اون کی بود؟ لباس‌هاش به شدت تجملاتی بودن. ملکه بود؟ اصلا مگه اینجا پادشاه و ملکه داره؟
شه‌بانو او را به سکوت دعوت کرد و از لیوان آبی که به لطف جادوی مهیار مدام پر میشد نوشید. با صاف کردن گلویش نگاهی به ریوند انداخت و گفت:
- ملکه و پادشاه هرگز از کاخ بیرون نمی‌آیند. شاهدخت نیز برای آن‌که بگوید ما پشت مردم هستیم آمده است. اما همه‌ی اعضای سرای جادوگران می‌دانند آن‌ها ترسوهایی هستند که تنها برای ثروت و طلا‌های درون خزانه‌ی پارسه آن بالا نشسته‌اند.
مهیار لب گزید و خمشگین لیوانش را در دست فشرد. با حرص گفت:
- و جادوگران چاپلوس حیوانات جادویی‌شان را می‌گیرند و برایشان می‌آورند. وگرنه او لایق داشتن یک لاماسو نیست.
آرزو ناگهان در جایش تکان خورد. لاماسو؟ چشم‌هایش لرزیدند وقتی به مهیار خیره شد و پرسید که لاماسو واقعا اینجا هست یا خیر؟ و وقتی مهیار سرش را تکان داد آرزو دیگر سخت می‌توانست احساسات و افکارش را تحمل کند. انگار بار سنگینی بر روی قلبش نشسته بود.
- لاماسو به شدت کمیاب است. اما آن‌ها طماع هستند. لاماسو باید برای جادوگری باشد که قدرتی برابر با قدرت آن موجود دارد نه کسانی که تنها به لطف طلاهای خزانه قدرت دروغین و نمادین دارند.
ریوند که متوجه‌ی حال ناخوش آرزو شده بود، یک لیوان آب از روی میز به سمتش هل داد. دلسوزانه خیره در نگاه غمگین و اشک‌بار آرزو لب زد:
- شاید بهتر باشد بروی و کمی هوا بخوری. قطعا حالت را بهتر می‌کند.

فصل دوازدهم
آرزو چشم‌های خیسش را برهم زد و به ریوند خیره شد. او می‌دانست مشکل چیست، سرش را به چپ و راست تکان داد، نه نمی‌توانست برود و هوا بخورد. اصلا مگر بیرون نبودند؟ مبهم نگاه از ریوند گرفت و به میز داد. لب زد:
- نه از دستش نمیدم.
به سختی بغض خود را فرو خورد و لیوان را برداشت. آب را جرعه‌جرعه نوشید و فکر کرد. پناه و نیل‌رام که از رفتارهای وی گیج شده بودند خواستند پرسان ماجرا شوند اما ریوند سریع بحث را به حرفه‌ای ترین روش ممکن تغییر داد تا کمتر به آرزو فشار بیاید‌.
- مهران هم بالاخره آمد، واقعا که چه‌قدر زود آمد!
همه سرشان را به سمتی که ریوند نگاه کرد، چرخاندند. مهران از سمت شمال شهر با قامت بلند و عضلانی‌اش می‌آمد. با لبخند نزدیک شد و درودی بر همگان فرستاد. برادرش را در آغوش کشید و کنارش جای گرفت. پناه از دیدن همچون مردی واقعا به وجد آمده بود. آن‌که عضلاتش آن‌قدر بی‌محابا نمایان بودند، آن‌که لباسی نپوشیده بود و تنها شلواری از جنس کتان بر پا داشت، او را بیشتر مضطرب می‌کرد. آن‌قدری که باعث شده بود ضربان قلبش بالا برود. مهران لیوان آب گوارایی را که به لطف جادوی آب مهیار روی میز بود، برداشت و آن را یک نفس نوشید، لیوان خالی را که بر روی میز نهاد، خندان خطاب به جمع گفت:
- خوشنودم که آخریم نفر نیستم.
ریوند قهقه‌ای سر داد و از آن سر میز خم شد تا مهران را بهتر ببیند. با کنایه گفت:
- اما در هر حال دیر آمده‌ای!
مهران عذرخواهی کرد و آرنج‌هایش را روی میز نهاد، خیلی موقر پاسخ داد:
- در یزت دیو سپید دیگری رویت شده بود. ناچار بودم ابتدا آن را از میان بردارم و بعد بیایم. می‌دانی که ریوند، در غیر این صورت مجبور بودی میز طویل امشبت را از زیر دست و پای مردمان وحشت‌زده جمع کنی.
ریوند موافق سرش را بالا و پایین کرد و دست‌هایش را در هوا تکان داد.
- باشد حق با توست. بابت لطف بزرگت متشکریم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
مهران قهقه‌ای زد که صدای غریبه‌ی دیگری به گوش رسید. این‌بار نزدیک‌تر بود، همان لحظه صندلیه کنار آرزو را عقب کشید و رو‌به‌روی ریوند جای گرفت.
- می‌بینم که جمع‌تان جمع است، منتهی گل مجلس‌تان کم بود که بالاخره شرف‌یاب شده‌ام.
سه دختر تازه وارد با دیدن مردی با جذبه و جذاب آن هم در نزدیکی خودشان شوکه شدند. این از حالت چشم‌های قلمبیده و دهان‌‌های بازشان مشخص بود. ریوند با دیدن رامین خندان دستی جلو برد و او را برای دیر رسیدنش سرزنش کرد.
- دیر آمده‌ای اما هنوز زبانت خوب کار می‌کند.
رامین خندان روی صندلی خم شد و دست ریوند را صمیمانه فشرد. خطاب به مهیار امر کرد:
- جرعه‌ای آب برایم بریز مهیار، در یزت دیوهای سپید لانه کرده‌اند. پدرمان در آمد تا آن‌ها را کشتیم.
مهران موافق با رامین سرش را تکان داد. مهیار لیوان آبی را جلوی رامین روی میز ظاهر کرد و خندان گفت:
- بهانه‌ات تکراریست. پیش‌تر مهران از آن استفاده کرد دفعه‌ی بعدی بهانه‌ی جدیدتری برای دیر نیامدنت پیدا کن و لطفا با مهران هماهنگ نکن تا پشتیبانت باشد.
رامین از منظور مهیار به خنده افتاد و آب در گلویش گیر کرد. به سرفه افتاد که آرزو ناخواسته بر پشتش کوبید. رامین که بهتر شد از آرزوی مضطرب تشکر کرد. آرزو با دیدن رامین مردی زیبا که ابروان پیوسته و دماغ مناسب و رو فرمی داشت دلش لرزیده بود. آن شال سبز آبی دور پیشانی‌اش با آن پیشانی‌آویزهای جواهر نشان مردانه که دیگر هیچ، او را همچون یک مرد اصیل ایرانی باستانی می‌دید.
نگاهش را به سختی از رامین گرفت و خواهش‌می‌کنمی زمزمه کرد. دست‌هایش می‌لرزیدند، مضطرب نگاهی به ریوند انداخت و با لحنی مستأصل زمزمه کرد:
- لطفا... بذار‌.
ریوند مصمم نگاه از آرزو گرفت، چرا، چه شده بود؟ نیل‌رام که دیگر داشت از رفتار آن دو کلافه میشد، از روی صندلی برخاست و معترض خیره به ریوند و آرزو گفت:
- آرزو مشکلت چیه؟ از این پسره چی می‌خوای؟
آرزو غمگین به نیل‌رام خیره شد و شه‌بانو ناخواسته خندید. گویا از لفظ این پسره، خوشش آمده بود. آرزو خواست دهان باز کند که ریوند زودتر تکانی به خود داد. از روی صندلی برخاست و با صدای بلندش گفت:
- دوستان زمان به بامداد نزدیک است، همگی لطفا آماده شوید.
اصلا انگار نه انگار که نیل‌رام حرفی زده بود و آرزو قصد داشت پاسخش را بدهد. ریوند خوب تظاهر می‌کرد. همه متوجه شدند اما کسی چیزی به روی خود نیاورد. جادوگران حاضر در آن میز طویل همه برخاستند. با یک بشکن در دست ریوند، پایه‌هایی بر پشت سر صندلی جادوگران ظاهر شد. پناه گیج به آن‌ها خیره بود که آرزو کنجکاو لب زد:
- موضوع چیه؟
ریوند خندان پاسخ داد:
- دیدن این صحنه را به پاس قدردانی از باورهایت بگذار مهربانوی زیبا‌.
منظورش چیست؟ آن‌قدر ناگهان اتفاق افتاد که حواس سه دختر از سوال بعدی‌شان پرت شد. ناگهان آسمان پر از پرندگان و موجوات جادویی شد. هر حیوانی از کوچک جسه گرفته تا بزرگ جسه پشت جادوگر خود فرود آمد و بر روی پایه‌های مخصوص نشست. صدای آن‌ها بسیار زیبا بود. در کنارش حسی همچون ترس در دل بینندگان خود می‌انداخت.
پناه به شدت مشتاق با چشم‌های براقش آن‌ها را بررسی کرد. تا انتهای میز انسان و حیوان به ترتیب و نظم روبه‌روی هم‌دیگر قرار گرفته بودند. آشوزوشت‌ها را می‌شناخت، به لطف پر قرمز ققنوس‌ هم می‌دانست چیست. اما یک حیوان را نتوانست بشناسد و آن حیوانِ کسی جز آرتان نبود.
آرزو به محض آن‌که چرخید و حیوان آرتان را کمی آن‌طرف‌تر از خودش دید نتوانست دیگر خودش را کنترل کند. حیران با دهانی بسیار باز گفت:
- خدای من... او... اون آنزوهه!
بغض مجدد به گلویش چنگ انداخت. حیرت‌زده با ابروهایی بالا پریده زمزمه کرد:
- باورم نمی‌شه یه آنزو رو دارم زنده می‌بینم.
آرتان با شنیدن حرف‌های آرزو لبخند زد و به سوی او روی کرد. محترمانه گفت:
- اگر بخواهی می‌توانی نوازشش کنی. نامش کَهرُبا است.
آرزو دیگر صبر کردن را جایز ندانست، صندلی‌اش را کنار زد و به طرف آنزو قدم برداشت. حیوانی زیبا به اندازه‌ی یک گوسفند که بر روی پایه‌ی پشت سر جادوگرش نشسته بود. سرش همچون شیرنر با یال‌های زیبا و بدنش همچون یک عقاب سر سفید با پنجه‌هایی خطرناک که به حتم شکار را درجا تکه‌تکه می‌کرد.
با رسیدن به آنزو از حرکت ایستاد. اکنون مردد شده بود دستش را جلو ببرد، ابهت این حیوان با آن اخمی که در نگاهش بود، دلش را لرزاند. اما آرتان با احترام اجازه خواست تا دست آرزو را بگیرد. آرزو که اجازه داد، دست آرزو را به‌ طرف سر کهربا هدایت کرد و خونسرد گفت:
- کهربا مهربان است، نگاه اخم‌آلودش را نبین، روحش بی‌آزار تر از یک آشوزوشت است.
آرزو با نوازش یال‌های زبر آنزو بغضش شکست و اشک‌هایش یکی پس از دیگری سقوط کردند. دیگر نمی‌توانست دوام بیاورد، داشت از خودخوری منفجر میشد. جلوتر رفت و مغموم لب زد:
- می‌تونم بغلش کنم؟
آرتان موافق سرش را تکان داد و آرزو قبل از بغل کردن آنزو چشم‌هایش را بست تا دلش از نگاه خشمگین آن حیوان نلرزد و منصرف نشود. سپس آن حیوان مهربان و خوش‌بو را در آغوش کشید. گریان سرش را میان یال‌های شیر مانندش فرو کرد و زیر لب گفت:
- دیدنت برایم قدر دیدن دنیاهای موازی ارزش دارد. باور کن هرگز فراموشت نمی‌کنم.
سرش را عقب آورد و نگاهش را به چشم‌های آن شیر داد. کهربای نگاهش را که دید فهمید چرا نامش کهربا است. عقب‌تر رفت و اشک‌هایش را با دست زدود و خندان خطاب به آرتان لب زد:
- جناب آرتان، این نام برازنده‌ی اوست واقعا حیوان بی‌نظیری است.
آرتان شاداب و راضی خندید، کَفی برای حرف آرزو زد و مفتخر گفت:
- اولین نفری هستید که کهربا به شما واکنش مثبت نشان داده است. افراد دیگر به زور او را نوازش می‌کنند. ولی برای اولین‌بار به شما هیچ واکنشی نشان نداد واقعا حیرت‌انگیز است، مشخص است که روح پاکی دارید.
آرزو خندید و خیره به آنزوی روبه‌رویش گفت:
- اولش دست‌هام لرزیدن اما به شما و جادو اعتماد داشتم. یه حسی بهم گفت اون به قول شما مهربان‌تر از یک آشوزوشت است.
آرتان به آرزو خیره ماند و آرزو یکهو حس عجیبی گرفت، معذب تشکر دیگری کرد و قدمی به عقب برداشت. صدای سردرگم پناه به گوش رسید که از آن‌طرف میز پرسید:
- آنزو چیه؟ تا حالا ندیده بودم چقدر عجیبه‌.
آرزو خندان به سمت صندلی خود بازگشت و با ذوق برایش توضیح داد.
- آنزو ترکیبی از شیر و عقابه، حیوانی به شدت باهوش و قدرتمند که بال زدن‌های پی‌درپیش طوفانی از شن و گردباد ایجاد می‌کنه. خیلی با ابهته مگه نه؟
پناه آهانی گفت و خیره به آن حیوان سکوت کرد. واقعا جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت. البته که آرزو کله خراب بود و حسابش جدا است. نیل‌رام نگاهی به ققنوس رامین انداخت که رو‌به‌رویش بود. آهسته خیره به رامین پرسید:
- نام او چیست؟ خیلی زیباست.
رامین از سوال نیل‌رام لحظه‌ای تعجب کرد اما سریع خود را جمع‌و جور کرد و به ظاهر خونسرد گفت:
- او آتش‌رُخ است. اوم.‌.. می‌خواهی نوازشش کنی؟
نیل‌رام سریع آن را رد کرد و رویش را برگرداند. رامین گیج ابرویش را بالا انداخت، این دختر خود درگیری داشت؟ مرض داشت؟ ریوند خنده‌ی محوی بر لب نشاند و خطاب به رامین زمزمه کرد:
- توجهی به او نکن، دیوانه است.
صدای شه‌بانو به گوش رسید که داشت با نقره‌فام حرف میزد. گویا داشت او را نصیحت می‌کرد که چرا حمام نکرده و تنها نقره رنگ‌هایش را درخشان‌تر کرده است. برای استفاده از جادو باید تمیز باشد نه آن‌که با جادو خود را مرتب کند. پناه خندان همان‌طور که چین دامنش را درست می‌کرد به حرف آمد:
- یه جورایی اون چهره‌ی درهم نقره‌فام رو درک می‌کنم. باور کن.
نیل‌رام و آرزو خندیدند که آرزو سریع گفت:
- مثل یه مادر ایرانی رفتار می‌کنه. چرا اینکار رو نکردی، چرا اون کار رو نکردی.
پناه کاملا موافق سرش را تکان داد و کمی روی پایش جا‌به‌جا شد. شادمان اضافه کرد:
- همان‌طور اعصاب خردکن و شیرین زبان.
آرزو بالاخره همراه پناه قهقه‌ای زد اما برخلاف آن‌دو، نیل‌رام ساکت ماند زیرا تا به حال مادرش این‌چنین با او رفتار نکرده بود. هرگز شیرین نبود همیشه اعصابش را خرد می‌کرد. این کار را بکن، آن کار را نکردی در نهایت هم پدر می‌رسید و دعوا میشد. معنی شیرین را نمی‌فهمید، اصلا یعنی چه؟
ریوند پس از آن‌که آن‌ها آرام گرفتند، مفتخر صرفه‌ای کرد و بلند گفت:
- بگذارید دوست‌هایم را به شما معرفی کنم. بهتر است یک معرفی رسمی داشته باشیم.
دستش را به طرف رامین که رو‌به‌رویش بود دراز کرد و شاد گفت:
- او رامین و آن ققنوس پشت سرش، آتش‌رُخ است. همیشه گمان می‌کند بامزه است اما بی‌مزه‌ترین فرد جمع است. عنصر جادوی وی آتش است.
رامین دستش را روی سینه‌اش نهاد و شوخ‌طبع خطاب به سه دختر جدید جمع گفت:
- ریوند همیشه بی‌ذوق است. از آشنایی با شما مهربانوان زیبا خوشبختم. سعادت داشته‌ایم که شما را در پارسه دیده‌ایم.
پناه ریز خندید و آهسته با چاشنی خجالت گفت:
- برادر فکر می‌کند شیرین‌ است، درست فکر می‌کند.
نیل‌رام با شنیدن تیکه کلام خز اینستاگرام، پوفی کشید و واکنشی نشان نداد. دوباره داشت دوگانه عمل می‌کرد. آرزو به حرف پناه خندید و موافق با وی سرش را تکان داد. ریوند بی‌توجه به رامین و بامزه‌پرانی‌هایش، به شه‌بانو اشاره کرد و محترمانه ادامه داد:
- او را می‌شناسید، خواهر زیبایم شه‌بانو با آشوزوشت اخمویش نقره‌فام، احتمالا هم می‌دانید که عنصر جادویش فلز است و مطمئن شوید که به نقره‌فام دست نمی‌زنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
نقره‌فام با حرف ریوند غرغری کرد و بال برهم زد. شه‌بانو خندید و خطاب به ریوند حق به جانب دست‌هایش را در سینه گره زد و به ظاهر ناراحت گفت:
- به او توهین نکن. می‌دانی که بعدا تلافی‌اش را بر سرت در می‌آورد ریوند.
ریوند یکهو خندید و سریع رفت سراغ معرفی نفر بعدی، انگار قبلاً یک‌بار زهرچشم نقره‌فام را دیده بود که بیشتر روی آن‌ها مکث نکرد. این‌بار آرتان که کنار شه‌بانو ایستاده بود را معرفی کرد.
- او آرتان است، می‌توان گفت فرد خون‌سرد و منطقی جمع است و آن آنزویش کهربا است. جادوگر عنصر خاک و یکی از کم جنبه‌های جمع به حساب می‌آید سعی کنید زیاد با او شوخی نکنید.
آرتان چشم‌غره‌ای به ریوند رفت و سپس با چهره‌ای کاملا جدی به سوی خانم‌ها تعظیم کرد و با صدای رسایش گفت:
- حضورتان به پارسه، سرزمین جادو را مجدد تبریک می‌گویم. امیدوار هستم که مدت زمان اقامتتان در اینجا به شادی بگذرد.
سپس خطاب به آرزو با لحن عجیبی گفت:
- لباس امروزتان بسیار زیباست.
شه‌بانو با این حرف آرتان قهقه‌ای زد که ریوند ناراضی غرغر کرد.
- تو یک خودشیفته هم هستی، این خصلتت را فراموش کردم بگویم.
همه خندیدند زیرا می‌دانستند که لباس امشب آرزو را آرتان برایش انتخاب کرده بود و او پذیرفته بود. حالا یا چون حال نداشت لباس دیگری انتخاب کند، یا فکرش درگیر بود یا واقعا خوشش آمده بود. مهم نیست بگذریم. ریوند مهیار را که رو‌به‌روی آرتان بود معرفی کرد.
- او مهیار است، مهربان و حامی جمع ماست، البته که همه می‌دانید توجه بیشتری به شه‌بانو دارد و آن آشوزوشت زیبای پشت‌سرش طلانقش نام دارد. عنصر وی آب است که باید تا کنون متوجه شده باشید.
هر سه دختر سرشان را تکان دادند و مهیار به آن‌ها حضورشان را تبریک گفت. همچنین خون‌سرد خطاب به آن کنایه‌ی ریوند پاسخ داد:
- از توجه بیشترم به شه‌بانو آگاهید و لازم است که دلیل آن را بگویم؟
آرزو ریز خندید و پناه با آن چشم‌هایی که برق میزد به حرف آمد:
- می‌دونیم. امیدوارم خوشبخت بشید.
همه خندیدند اما آرتان اخم غلیظی بر صورتش نشاند. خب قطعا دخترها هم فهمیده بودند برای چه، زیرا کسی سوالی نپرسید. ریوند به آخرین نفر رسید و خندان گفت:
- و او نیز مهران پسر آرام جمع و برادر مهیار است. آشوزوشتش نیز شاخ‌پر نام دارد که بسیار مهربان و دل‌نازک است. عنصر مهران خاک و چوب است و اینک شما با جمع دوستانه‌ی ما آشِنا هستید.
آرزو با اتمام سخنان ریوند سریع به حرف آمد و بهت‌زده خطاب به مهران گفت:
- برادرت عنصر آب را دارد اما تو خاک و چوب؟ این خیلی عجیب است، سه عنصر متفاوت در دو شخص خونی نادر نیست؟
ریوند خندید و راضی از دقت آرزو تکانی به خود داد. خشنود گفت:
-‌ حقیقتا نکته‌هایت را دوست دارم آرزو. همان‌طور که صبح به شما گفتم عناصر آب و آتش، چوب و فلز مکمل یکدیگر هستند و خاک در مرکزیت آن‌ها قرار دارد. اگر زوجی دو عنصر داشته باشند و یکی از آن عناصر مشترک باشند فرزندانشان می‌توانند از سه عنصر والدین باشند. البته خیلی نادر است و خطر دارد. ممکن است کودکی دو عنصر تضاد را به ارث برده و در نوجوانی به‌خاطر فشار زیاد جادو جان تسلیم کند. مهران شانس آورد که عنصر خاک و چوب را به ارث برد.
مهیار به نشانه‌ی تایید حرف‌های ریوند سرش را تکان داد که آرزو مجدد خیره در نگاه ریوند پرسید:
- اگر مهران عناصر چوب و آب را به ارث می‌برد... چی میشد؟
مهران خنده‌ای کرد و خود پاسخ سوال آرزو را داد:
- آن‌وقت مرده بودم.
آرزو سکوت کرد و ریوند سرش را به نشانه‌ی درست بودن حرف مهران تکان داد. آرزو سرش را پایین انداخت و غمگین و مغموم لب زد:
- جادو رحمی ندارد... وحشتناک است. نوجوانی تا آن سن برسد و بعد به‌خاطر فشار جادو و عناصر ناهماهنگ جان بدهد؟ زنده‌زنده... بمیرد، آن هم جلوی خانواده‌اش.
همه از تحلیل آرزو به وجد آمدند. همین‌طور بود اما تا کنون هیچ‌کدام آن‌قدر دقیق آن را بررسی نکرده بودند. شاید چون خوشبختانه هنوز با آن مشکل در خانواده‌ی خود رو‌به‌رو نشده بودند. ریوند که دید جو بسیار سنگین است صرفه‌ای کرد و خندان به حرف آمد:
- پرقرمز را نیز بگذارید مجدد معرفی کنم. ققنوس زیبای من شاید نسبت به بقیه جثه‌ی کوچکی داشته باشد اما هوش بسیار بالایی دارد. از محدود ویژگی‌های موجودات جادویی قدرت تکلم است که پرقرمز آن را داراست.
سه دختر سرشان را تکان دادند و پرقرمز خوشحال بال‌بال زد. هنگامی که تمام حیوانات جادویی رسیدند و پشت جادوگرانشان نشستند ریوند در رأس میز ایستاد. پیراهن مردانه‌ی سفید و طلایی‌اش باعث شده بود پوستش گندمی‌تر به نظر برسد. دست‌هایش را به سوی آسمان بالا برد. انگار که می‌خواست دعا کند. چشم‌هایش را بست و بلند گفت:
- یکتای یگانه‌ی پارسه، خداوند جادو تو را شکر می‌کنیم که جادو را بر ما نعمت دادی. مردم پارسه با جادو متولد می‌شوند؛ همه‌چیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همه‌جا را فراگرفته است و زندگی بی‌نهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند و تا ابدیت ماندگار شود. به یاری تو یزدان بزرگ.
به تبعیت از ریوند همه دست‌هایشان را بالا آوردند و با همدیگر این دعا را خواندند. با اتمام یافتن دعاهایشان سه دختر حیرت‌زده با دهان‌های باز مانده به چشم دیدند که چگونه موجودات جادویی نورانی شدند. آن‌قدر درخشش پیدا کردند که ناگها آن تاریکی شب روشن شد و راهرویی از چلچراغ به وجود آمد. نیل‌رام سرش را چرخاند و دید که تمام جاده‌ از شمال و جنوب از شرق و غرب روشن شده است. همه باهم هماهنگ بودند و بعد، تمام حیوانات منفجر شده و همچون پودرهای اکلیلی به آسمان صعود کردند. آسمان آن‌قدر زیبا و درخشان شده بود که انگار هزاران ستاره پایین‌تر آمده بودند. مردم با این اتفاق هلهله کردند و هیاهوی در شهر بالا گرفت. موسیقی بلند‌تر طنین انداخت و این‌بار ریتم شاد سنتی داشت. برای همان تمام مهمانان و جمع دوستان ریوند برخاستند و شروع به رقصیدند با یکدیگر در اطراف میز کردند. سه دختر که قطعا دیگر چشم‌هایشان باز تر از این نمی‌شد، با صدای ریوند به خود آمدند. ریوند با لبخند عمیقی که بر لب داشت خشنود گفت:
- اکنون در سراسر پارسه این مراسم جاری شده است. آن موجودات مجدد باز می‌گردند و به لطف جادو این‌چنین بیماری هایشان رفع می‌شود. این مراسم در واقع برای قدردانی از موجودات جادویی‌ای است که جادو به ما تقدیم کرده است.
آرزو همان‌طور که رقص زیبا و سنتی شه‌بانو را می‌دید که بر زیر آن اکلیل حیوانات انجام میشد، بهت‌زده لب زد:
- تو درست می‌گفتی ریوند، ارزش دیدنش را داشت.
ریوند سرش را تکان داد و چیزی نگفت. مدتی بعد از رقص، موسیقی آرام گرفت و این‌بار تبریک‌ها شروع شد. همه به یکدیگر تبریک گفتند و برای هم آرزوی سلامتی کردند. در نهایت نیز با یک شمارش سر انگشتی متاسفانه ریوند نتوانست امسال برترین میز را داشته باشد و نفر دوم شد. جشن اما همین‌طور پابرجا بود. مردم پس از اجرای مراسم و تبریک‌های جشن سپندار، مشغول خوردن غذاهای روی میز که با جادو ظاهر شده بودند گشتند. هر نفر یک چیز مجزا می‌خورد. آن یکی پای مرغ، دیگری کباب بره و ریوند، یک سیخ از جوجه‌ی درون سینی مسی برداشت. دوغ آبعلی برای خود درون یک لیوان سفالی ریخت و خواست مشغول خوردن شود که پناه کنجکاو پرسید:
- تقریبا با همه‌چیز کنار اومدم اما چرا باید دوغ آبعلی این‌جا باشه؟
ریوند خندید و شه‌بانو که دهانش خالی بود زودتر به حرف آمد. همان‌طور که نانی برمی‌داشت تا با ماست گوسفندش بخورد گفت:
- تعویض عزیزم. غذاهای آینده جالب هستند و صرفا برای آن‌که تعادل دنیاها بهم نریزد ما تنها چیزهای غیر مهم را می‌توانیم بیاوریم. دوغ آبعلی واقعا خوش‌مزه است. به‌خصوص از آن‌ نوعش که وقتی می‌نوشی ته گلو را می‌سوزاند.
پناه سرش را خندان تکان داد و سریع گفت:
- گازدار.
شه‌بانو حرفش را تایید کرد که این‌بار آرزو پرسید:
- ظروف رزینی و مصالح ساختمانی جدید آینده هم همین‌گونه اینجا هستند؟ زیرا عمارت‌هایتان ترکیبی است.
شه‌بانو شانه‌اش را بالا انداخت و لقمه‌ای بر دهان نهاد. انگار زیاد در امور ساخت و ساز اطلاعاتی نداشت. این‌بار به جای او، مهیار به حرف آمد و محترمانه گفت:
- در واقع افرادی که آمده‌ بودند مایل بودند تا در تحقیقات به جادوگران پیش از ما کمک کنند. آن‌ها نیز از افکارشان این نوع ایده‌های جالب را بیرون کشیدند. به لطف آن‌ها پارسه زیباتر شده است. وگرنه ما هنوز داشتیم در خانه‌های کاهگلی ساده‌ی‌مان زندگی می‌کردیم.
نیل‌رام تنها یک سوال کوتاه پس از آن پاسخ پرسید.
- مگر چقدر از آن موقع گذشته است؟
ریوند خیره به موهای ساده‌ی نیل‌رام زمزمه کرد:
- چهل سال است که مردم آینده به پارسه می‌آیند.
آروز آهی کشید و به لیوانش خیره شد. ناامید لب زد:
- و اکنون جادو را بیشتر از پیش باور کرده‌اند.
و دیگر کسی چیزی نگفت و در سکوت مشغول خوردن غذا شدند. سه دختر ما، انگار حسابی افکارشان درگیر شده بود... یا شاید هم دیگر سوالی نداشتند که بپرسند.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
فصل سیزدهم
آن‌شب سریع‌تر از هر شب دیگر، با تمام عجایب و خوشی‌هایش برای آن سه دختر میهمان گذشت. به گونه‌ای که وقتی نیمه‌شب به عمارت ریوند بازگشتند و به تخت‌خواب رفتند، هیچ‌کدام حوصله‌ی تحلیل اتفاقات و حرف‌هایی که شنیده بودند را نداشتند و در کسری از ثانیه به آغوش خواب و رویا شتافتند.
صبح فردا، در واقع هنگامی که نزدیک ظهر بیدار شدند، ریوند آن‌ها را فراخواند و آرزو سریع‌تر از آن‌دو واکنش عجیبی نشان داد. به گونه‌ای که وقتی داشت از اتاق بیرون می‌رفت، اتاق را عمیق و دقیق نگاه کرد. انگار سعی داشت نقطه‌به‌نقطه‌ی اتاق را به یاد بسپارد. ولی پناه و نیل‌رام متوجه‌ی حال ناخوشش نشدند زیرا هنوز آن‌قدری خسته بودند که خواب‌آلود از پله‌ها پایین می‌رفتند. حتی پناه دو بار نزدیک بود از روی یک پله بیافتد که خوشبختانه جادویی از غیب حواسش بود و او را نگه داشت.
اکنون، آن سه دوباره روی مبلی که از غیب ظاهر شده بود، رو‌به‌روی میز کار ریوند نشسته بودند و منتظر هستند که ببینند ریوند دقیقا می‌خواهد چه بگوید. ریوند عینک بر چشم‌زده و مشغول نوشتن چیزی بر روی کاغذ بود. آرزو مغموم به در و دیوار خانه نگاه می‌کرد. پر قرمز از پنجره وارد شد و صدایی از خودش بیرون آورد. ریوند سرش را تکان داد و در آن سکوت آرامش‌بخش عمارت گفت:
- بسیارخب، به شه‌بانو بگو کاری دارم که پس از انجامش می‌آیم.
پر قرمز سرش را تکان داد و پر زنان رفت، ریوند عینک روی چشمش را برداشت و خیره به سه دختر جلویش لب‌هایش را با زبان خیس کرد. کاملا جدی پرسید:
- بسیارخب، یک روز کامل از حضور شما در پارسه می‌گذرد. البته اگر که دقیق بخواهیم بگوییم روز سوم است.
کمی گردنش را کج کرد و ادامه داد:
- نظرتان تا به اینجا درباره‌ی پارسه چیست؟ می‌دانید که اکنون دیگر خواب نیستید؟
پناه سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، دیگر باور کرده بود. نیل‌رام ولی هنوز مردد بود، هنوز نمی‌دانست حقیقت چیست اما شانه‌ای بالا انداخت و سعی کرد لحنش بی‌خیال باشد. گفت:
- فرض می‌گیرم که خواب نیست، خب که چی؟
آرزو ولی سکوت کرد و پاسخی به سوال ریوند نداد. تنها ماتم‌زده به مسیر رفته‌ی پرقرمز خیره بود. ریوند نیم‌نگاهی به آرزو انداخت و باز به حرف آمد:
- بسیارخب، برای بازگشت به آینده تنها یک راه دارید. آن را که انجام دهید به زمان خودتان باز می‌گردید و اینجا را فراموش می‌کنید.
آرزو با این‌حرف ریوند پلک‌هایش را محکم فشرد که قطره اشکی ازگوشه‌ی چشمش چکید. پناه تازه متوجه‌ی حال ناخوش آرزو شد اما صدای بلند و وسواس‌گونه‌ی نیل‌رام مانع شد تا جویای حال وی گردد.
- چطور باید برگردیم؟ اصلا از کجا معلوم برگردیم؟
ریوند لبخند تلخی زد، آهی کشید و از جایش برخاست. پشت میزش یک قفسه‌ی‌ کتاب بود. در آن جست‌وجو کرد و در نهایت قابی مربع شکل بیرون کشید. آن را به طرف آن سه دختر گرفت، یک آینه بود. جدی گفت:
- این را بگیرید مهربانو پناه.
پناه برخاست و آن را گرفت. متعجب به آینه که در آن انعکاس خودش بود نگاه کرد که حرف بعدی ریوند هر دویشان را شوکه کرد.
-‌ بسیارخب مهربانو آرزو، حضور شما در این سرزمین جادو باعث شادمانی و افتخار ما بود. به امید آن‌که جادو را تا ابد باور داشته باشید و بدانید که بابت قدردانی از باور عمیق شما سه روز دقیق و یک روز کامل محاسباتی را در پارسه گذراندید و شاهد جشن سپندار بودید.
آرزو که دیگر به گریه افتاده بود سرش را تکان داد و متشکر به ریوند نگاه کرد. انگار دیگر اصرار نداشت، حقیقت را پذیرفته بود. تنها لب زد:
- سال‌هاست که در رویاهایم تصور می‌کنم سرزمینی از جادو وجود دارد اما هرگز حدس نمی‌زدم که در واقع آن سرزمین در گذشته‌ی ما، در ایران باستان باشد. انگار فکر می‌کردم جادو فقط برای اروپا و فرهنگ غرب است. لطفت را خداوند پاسخ دهد ریوند!
نگاه آخرش را به دوست‌هایش داد، آن‌ها گیج و منگ تنها به آرزو خیره بودند. لبخند گرمی زد و با حسرت گفت:
- باورم نمیشه اما برای اولین‌بار، بهتون حسادت می‌کنم...
با بشکنی از جانب ریوند، آرزو دیگر در آنجا نبود. ناپدید شد و در هوا به گرده تبدیل گشت و جلوی چشم دوست‌هایش گرده‌ها محو شدند. نیل‌رام یکهو شوکه شد و نتوانست واکنشی نشان دهد اما پناه جیغ بلندی کشید و خطاب به ریوند گفت:
- چی شد آرزو کجا رفت؟
به گریه افتاد زیرا بسیار ترسیده بود. هر چه که بود خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. نیل‌رام سریع به ریوند نگاه کرد، زمزمه گویان با تردید گفت:
- تو می‌دونستی... انگار... اون هم می‌دونست!
ریوند سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و به حرف آمد. مغموم گفت:
- دوستتان به آینده بازگشت. به آینه نگاه کنید، او در اتاق خودش تازه از خواب بیدار شده است.
پناه که گیج و سردرگم بود سریع آینه را بالا گرفت، در کمال حیرت واقعا آرزو تازه از خواب بیدار شده بود و روی تخت بود. پناه و نیل‌رام هم بودند. انگار صبح همان شبی بود که فیلم ترسناک دیدند. آرزو صورتش را مالش داد و خطاب به آن‌دوی غیر واقعی گفت که خواب عجیبی دیده است اما به یاد ندارد چه بوده است. فقط می‌داند سرزمینی از جادو دیده است و آن‌دو دوست غیر واقعی حرفش را تایید کردند، و بعد... او به کارهای روزانه مشغول شد و در نهایت آینه تصویر را قطع کرد. پناه حیرت‌زده بر روی مبل سقوط کرد. خیره به میز ریوند لب زد:
- ما آن‌جا چه می‌کنیم...
ریوند سوالش را پاسخ داد در صورتی که پناه برایش مهم نبود.
- آن‌ها به دستور جادو نماینده‌ای از شما هستند تا نبودتان احساس نشود.
نیل‌رام پوزخند زد، نبودش برای خانواده احساس نمیشد... به لطف جادوی غیر واقعی بود و نبودش فرقی نداشت. پناه گریان به ریوند چشم دوخت و ملتمس گفت:
- می‌خوام برم. لطفا بذار برم!
ریوند به طرف کتابخانه‌ی پشت میزش بازگشت و چیز دیگری برداشت. به این سوی آمد و آن را به طرف پناه گرفت. پناه نگاهی به چشم‌های آرام ریوند انداخت و مسکوت کاغذ را از دستش گرفت، ریوند دهان باز کرد و خونسرد گفت:
- برای بازگشت به آینده باید پنج کار را انجام دهید. اول آن‌که یک گیاه خشکیده را با جادوی خاک تازه کنید. دوم باید یک آتش را لمس کنید. سوم باید زیر آب دریا نفس بکشید و چهارم آن‌که باید با دست هایتان جیوه را هدایت کنید. در مرحله‌ی آخر نیز باید یک چوب را رشد دهید. اگر سه تای این پنج مرحله را قبول شوید می‌توانید به آینده بازگردید.
پناه خشمگین صدایش را بالا برد و گفت:
- اینا سال‌ها برای ما طول می‌کشه، آتیش رو لمس کنم؟ من جادوگر نیستم! من... من...
نیل‌رام کلافه دستش را به طرف پناه دراز کرد تا ساکت شود، معترض خطاب به ریوند که دست به سینه جلویشان ایستاده بود گفت:
- اما آرزو این کارها رو نکرد.
ریوند سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، خون‌سرد پاسخ داد:
- آرزو جادو را عمیقا باور داشت. نیازی به انجام این کارها نبود تا جادو را بیشتر باور کند. شما دو نفر جادو را قبول ندارید. باید جادو احساس کند که شما باورش کرده‌اید. عمیقا بلکه نه در ظاهر. زمانی که باور کردید می‌توانید بروید. آرزو به دو دلیل به اینجا آمد، یک آن‌که بابت قدردانی از باور‌هایش اینجا را ببیند و دو آن‌که شما از بازگشت خود به آینده مطمئن باشید. اکنون به جای بحث کردن و شکایت، بهتر است به انجام مرحله‌ اول بپردازید.
پناه گریان روی مبل سرش را میان دست‌هایش گرفت و دیگر چیزی نگفت. نیل‌رام ولی اخم کرد و خواست سوال دیگری بپرسد اما ریوند عینکش را از روی صورتش برداشت و روی میز گذاشت. کت زرشکی رنگی از روی چوب‌لباسی کنار در عمارت برداشت و گفت:
- شوکه شده‌اید، درک می‌کنم. موقتا می‌روم و ممکن است دیر بازگردم. لطفا از عمارت بیرون نروید.
و بی‌توجه به نیل‌رام و پناه از عمارت بیرون رفت و در را پشت سرش بست. نیل‌رام خشمگین جیغ بلندی سر داد که ریوند به خوبی از خارج عمارت آن را شنید اما به روی خود نیاورد.
نیل‌رام ناامید کنار پناه نشست. دست‌اش را روی شانه‌های لرزان پناه نهاد و غمگین لب زد:
- راستش واقعا نمی‌دونم چی بگم.
پناه گریان با قلبی که داشت از سینه‌اش بیرون میزد و انگار کسی آن را در میان چنگال‌هایش گرفته بود گفت:
- فقط بذار گریه کنم... همین.
و صدای گریه‌اش در آن‌ عمارت بزرگ و مسکوت شدت گرفت. نیل‌رام که دید حرفی برای گفتن ندارد سکوت کرد و خیره به دیوار جلویش به افکارش پناه برد. واقعی بود؟ اینجا حقیقی بود؟ ریوند که خیلی جدی صحبت می‌کرد. به نظر نمی‌آمد شوخی یا خواب باشد...
آه که اگر اینجا واقعی باشد... آن‌وقت چه می‌شود؟

فصل چهاردهم
ریوند تا صبح فردا به عمارت بازنگشت. صبح که نیل‌رام اولین‌نفر از روی تخت بلند شد، دو لباس باستانی برای مصرف روزانه در میان هوا و زمین در کنار در اتاق معلق بود. گویا ریوند آن را برایشان فرستاده بود. نیل‌رام پوزخند زنان از کنار لباس‌ها گذشت و با همان لباس‌های مدرن خودش، از پله‌ها پایین رفت. گشتی در خانه زد و فهمید که ریوند هنوز نیامده است و البته که هیچ‌چیز عجیبی در این عمارت وجود ندارد. اما پرقرمز روی جایگاهش نشسته بود و با دقت رفتار و کردار نیل‌رام را زیر نظر داشت تا مبادا چیزی از عمارت برندارد. نیل‌رام وقتی از گشت‌وگذار خسته شد و چیزی دستگیرش نشد مجدد به اتاق بازگشت تا باز بخوابد. اما خوشبختانه پناه بیدار شده بود و خیره به زمین روی تخت در خود جمع شده بود. نیل‌رام سعی کرد او را درک کند، پس کنارش نشست و با همدردی گفت:
- بی‌خیال، بالاخره از خواب بیدار میشی نگران نب...
صدای جیغ ممتد پناه و حرف‌های بعدش، وجود نیل‌رام را به لرزه انداخت، نه نه...
- میشه بس کنی؟ حتی اگر اسب هم بود می‌فهمید دیگه خواب نیست! چیش رو نمی‌تونی باور کنی نیل‌رام؟ اینجا واقعیه توی یه زمان و مکان متفاوت اما واقعی هستیم و تنها راهش اینکه اون کارهای کوفتی رو انجام بدیم تا برگردیم. وای چقدر آرزو بود همه‌چیز قابل تحمل‌تر بود. تو واقعا نمی‌فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟
نیل‌رام اخم کرد و لبش را از حرص گاز گرفت. چرا این دخترک آن‌قدر احمق بود؟ با خشم گفت:
- بس کن پناه، چی واقعیه؟ چیش دقیقا باورت شده؟ شهری که ایران قدیم بوده و خونه‌هاش همه از آلیاژ جدیدن روز هستن؟ دیوونه شدی؟ لابد افکار مزخرف آرزو روی تو هم اثر گذاشته! ببین آرزو از خواب بیدار شد، لابد دستشوییش گرفته بوده پس ماهم بیدار می‌شیم فقط باید یکم دیگه صبر کنی.
پناه از سر حرص خندید و از روی تخت بلند شد. به طرف لباس‌هایی که ریوند فرستاده بود رفت و شروع به دست کشیدن در فضای‌خالی اطراف‌شان کرد. خشمگین و با صدای بلند گفت:
- به نظرت اینا هم حقه‌ی شعبده بازین؟ مثلا نخ نامرئی دارن؟ نیل‌رام بس کن، لطفا به خودت بیا!
به طرف نیل‌رام آمد، آن‌قدر سریع که نیل‌رام ناخواسته خودش را عقب کشید. انگشت اشاره‌اش را چندین‌بار بر سینه‌ی نیل‌رام کوبید و فریاد زد:
- خواهی نخوای باید اون کارها رو بکنیم تا برگردیم. و من... متأسفانه قراره انجامش بدم. چه خوشت بیاد و چه خوشت نیاد ذره‌ای برام مهم نیست.
نیل‌رام با این‌حرف پناه برخاست و نگذاشت برود، یقه‌ی پناه را محکم در چنگ انگشت‌هایش فشرد و عصبانی جیغ کشید.
- دیوونه شدی؟ داری راه اشتباهی میری نباید بهشون اعتماد کنی!
پناه دستش را بالا برد و یقه‌اش را از چنگ نیل‌رام بیرون کشید. مصمم و جدی به نگاه لرزان نیل‌رام زل زد و گفت:
- از کدومشون انتظار داری ما رو بکشن و بخورن؟ از دوستای ریوند؟ یا از خواهرش شه‌بانو؟ بس کن نیل‌رام کمتر خودت رو خر نشون بده!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
سپس به طرف لباس آبی رنگی که در هوا معلق بود رفت، یک لباس دامن‌دار سنتی که ایرانیان امروز به آن لباس قشقایی می‌گویند. پناه بی‌توجه به اصرارهای نیل‌رام، لباس را همان‌جا پوشید و سعی کرد به بهترین شکل ممکن آن را بر تن خود بنشاند. با پوشیدن لباس بلند و زیبایی که تا پایین پاهایش را پوشانده بود، به طرف نیل‌رام بازگشت. شنل روی شانه‌اش به‌خاطر جواهرات زیبایی که رویش دوخته شده بود جلوه‌ی زیادی داشت. شال آبی روشن را نیز دور پیشانی‌اش بست تا از سرما جلوگیری کند و در نهایت، پوزخندی به نیل‌رام زد و جدی گفت:
- خواهی نخواهی نمی‌تونی از اینجا فرار کنی، نمی‌تونی هم اینجا بمونی. می‌خوای چی کار کنی؟
سپس به طرف در قدم برداشت و با عذاب وجدان زمزمه کرد:
- واقعا متأسفم اما فقط می‌خوام برگردم. من رو مقصر کله‌شق بازیه خودت ندون.
در را که پشت سرش بست، نیل‌رام بر روی تخت سقوط کرد. سرش را با دست‌هایش گرفت و گریه کرد. نمی‌دانست اینجا چه خبر است، درک نمی‌کرد. در سکوت به صدای گریه‌اش که در اتاق طنین دلگیری داشت، گوش سپردم. نمی‌توانست با خودش و افکارش کنار بیاید. چرا دوست‌هایش تغییر کرده بودند؟ به‌خاطر تأثیر این مکان بود؟
دقایقی بعد وقتی اعصابش آرام‌تر شده بود، بدون آن‌که لباس دوم را بپوشد از پله‌ها پایین آمد، ریوند و پناه را دید که بر سر یک میز غذاخوری ظاهر شده در میان سالن، در حال خوردن نیمرو و گوجه بودند. ریوند با شتاب غذا می‌خورد، گویی مدت زیادی گرسنگی را تحمل کرده است. پناه خونسرد در حال برداشتن گوجه‌ای از ظرف رزینی نقره‌ای رنگ بود که پرقرمز جیغ کشید و آن دو را متوجه‌ی حضور نیل‌رام کرد.
نیل‌رام بی‌توجه به هر دویشان به طرف میز رفت و در رأس دیگر آن نشست. اخمو مشغول خوردن نیمرو شد که ریوند صرفه‌ای کرد. صدایش در آن سکوت سنگین طنین عجیبی داشت.
- پناه برای گذراندن مرحله‌ی اول به دیدار دوستی در زمین‌های کشاورزی می‌رود. شما نیز باید...
نیل‌رام نگاه خشمگین‌اش را به ریوند داد و او ناخواسته ساکت شد. پوزخندزنان پاسخ داد:
- تا دیشب مهربانو پناه بود، الان شد پناه.
پناه قبل از آن‌که ریوند بتواند واکنشی نشان بدهد، لیوان آبش را به نشانه‌ی تهدید کمی محکم بر روی میز کوبید و مصمم گفت:
- خودم از ریوند خواستم باهام راحت باشه، به تو ربطی نداره.
سپس بسیار خونسرد مشغول خوردن لقمه‌ی بعدی شد. نیل‌رام اخم کرد و توجهی به او نشان نداد. ریوند واقعا از شکرآب شدن دوستی میان آن‌ها شوکه شده بود. چرا آن‌قدر یکهویی؟ نیل‌رام روی از پناه گرفت و زمزمه کرد:
- من مراحل رو نمی‌گذرونم.
پناه به خنده افتاد، هما‌ن‌طور که جرعه‌‌ی دیگر از لیوان آبش می‌نوشید، متمسخر خطاب به ریوند گفت:
- منتظره دستشوییش بگیره و از خواب بیدار بشه. ولش کن ریوند اون احمق‌تر از این حرف هاست.
دست‌هایش را به همدیگر مالید و با یک دستمال پارچه‌ای ابریشمی، دهانش را تمیز کرد. دستمال طلایی مجدد به کمک جادو تمیز شد. پناه خندان به سوی ریوند چرخید و مشتاق گفت:
- بسیارخب من آمادم. چطور باید برم؟ کجا؟
ریوند سرش را گیج تکان داد و برخاست. پناه نیز بلند شد و رو‌به‌روی ریوند ایستاد. ریوند مردد نگاهی به نیل‌رام انداخت، شاید پشیمان شده بود. اما نه... آن دختر احمق‌تر از این حرف‌ها بود. هنوز هم داشت بی‌توجه به آن‌ها غذایش را می‌خورد. پناه آهی کشید و ریوند پلک زد. بشکنی در هوا زد و در کسری از ثانیه آن‌ها میان مزارع گندم در غرب شوش بودند. پناه نفس عمیقی از آن هوای تمیز و معطر کشید، پر از حس آرامش لب زد:
- بوی خاک آب خورده...
ریوند نیز نفس عمیقی کشید. انگار ریه‌هایش داشت جان تازه‌ای می‌گرفت. به طرف شمال مزرعه رفت تا آن‌که پناه از دور دختری را دید. زنی لاغر و قد بلند که مشغول خورد کردن ساقه‌های زرد گندم بود. با رسیدن به وی، ریوند پناه را به او سپرد تا در کنترل کردن جادو به وی کمک کند. به گفته‌ی ریوند در راه، آن دختر از نظر مالی به کمک نیاز داشت و ریوند به او سپرده بود در صورتی که پناه ‌بتواند مرحله‌ی اول را به کمک وی بگذراند به او یک دَریک می‌دهد. آن زن هم بدون هیچ بهانه و شرطی این را پذیرفته بود.

فصل پانزدهم
ریوند پس از آن‌که پناه را به آن زن سپرد، به عمارت بازگشت، زیرا تنها ماندن نیل‌رام مسئولیت سنگینی برای او به همراه داشت. هر اتفاقی که برایش بیوفتد او جریمه خواهد شد زیرا او مسئول هدایت آن‌دو دختر است. با بازگشت به عمارت، او هنوز هم سر میز نشسته بود و داشت به پرقرمز با تردید نگاه می‌کرد. ریوند در آن‌طرف میز روی صندلی قبلی خود جای گرفت و خونسرد دست‌هایش را درهم قفل کرد و روی میز گذاشت. نیل‌رام اصلا به حضور مجدد وی، توجه نکرد. ریوند سعی کرد ملایم صحبت کند:
- برای امروز می‌خواهی چه کنی؟ من باید به کارهایم برسم و شما نمی‌توانی در عمارت تنها بمانی.
نیل‌رام خیره به پرقرمز، اندکی تعلل کرد و در نهایت نگاهش را به سیاهی چشم‌های ریوند داد. مغرور گفت:
- نمی‌تونم توی خونه بمونم، نمی‌خوامم بیام بیرون، پس چاره چیه؟
ریوند پفی کرد، از رفتارهای بچگانه‌ی آن دختر کلافه شده بود. از جایش برخاست و مصمم گفت:
- امروز باید برای گزارش تحقیقاتم به سرای جادوگران بروم، بنابراین باید همراهم بیایی.
نیل‌رام کاملا آرام، انگار که برایش ذره‌ای اهمیت ندارد شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
- برام مهم نیست می‌خوای چی کار کنی.
ریوند این‌بار دیگر اخم روی صورتش نشست. ابروهایش را درهم‌ کشید، داشت به سختی آن دخترک کله‌شق را تحمل می‌کرد. همچنان هر دو به یکدیگر خیره بودند تا آن‌که بالاخره ریوند کلافه تر از همیشه دستی بر صورتش کشید و گفت:
- نمی‌خواهی آماده شوی؟ این‌چنین قرار است بیایی؟
نیل‌رام همان‌طور که تظاهر می‌کرد برایش مهم نیست، به خودش نگاهی انداخت و حق به جانب گفت:
- مگه چمه؟
ریوند نفس عمیق دیگری کشید، تو می‌توانی ریوند، لطفا تحمل کن. چشم‌هایش را بست و سعی کرد خودش را آرام نگه دارد یک نفس عمیق، دو نفس عمیق و سپس به حرف آمد:
- سرای جادوگران مکانی مهم و با اهمیت در پارسه است. تمام جادوگران از سراسر پارسه برای گزارش به آن‌جا می‌آیند. نمی‌توانی بدون لباس رسمیه پارسه به آن‌جا وارد شوی.
چشم گشود و به نیل‌رام خیره شد. نیل‌رام مصمم‌تر از قبل به سیاهیه چشم‌های ریوند خیره ماند و در کمال پررویی گفت:
- خب؟
ریوند لب گزید، چرا آن دخترک آن‌قدر نفهم بود؟ انگشت‌ اشاره‌اش را سمت مانتویش گرفت و گفت:
- باید لباس‌های اینجا را بپوشی.
نیل‌رام متمسخر به صندلی تکیه داد و دست به سینه شد. مصمم‌تر از قبل گفت:
- هرگز اون لباسای مزخرف رو نمی‌پوشم.
ریوند با توهینش بیشتر اخم کرد آن‌قدر که چروکی عمیق میان ابروان و پیشانی‌اش نشست، لب‌هایش را به دندان گرفت و خشمگین گفت:
- بنابراین نمی‌توانی بیایی!
نیل‌رام دست‌هایش را از هم باز کرد و کنایه‌آمیز گفت:
- بهتر منم نمی‌خواستم بیام، تو گفتی باید بیای!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
ریوند این‌بار دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، خشمگین از روی صندلی برخاست و آن را به عقب هل داد. نفس‌های پی‌در‌پی کشید و خودش را آرام کرد. در نهایت، روی از نیل‌رام گرفت و خطاب به پرقرمز زمزمه کرد:
- به سرا برو و بگو برای گزارش می‌آیم. یک نفر نیز همراهم است.
پرقرمز گیج شد، مگر نیل‌رام نگفت نمی‌آید؟ اما سرش را تکان داد و پر زد تا خبر را برساند و مجوز ورود را دریافت کند. ریوند با رفتن پر قرمز، جدی به طرف نیل‌رام بازگشت. دهانش باز بود تا چیزی بگوید و مسخره کند اما با دیدن حالت ریوند سکوت کرد. ریوند مصمم به طرف نیل‌رام قدم برداشت که نیل‌رام با دقت رفتارش را زیر نظر گرفت. می‌خواست چه کند؟ ریوند کنار نیل‌رام ایستاد و بدون هیچ هشدار قبلی دستش را روی شانه‌ی نیل‌رام نهاد. خیره در نگاه عسلی دخترک سرتق، بشکنی در هوا زد که در یک ثانیه لباسی که بالا در اتاق معلق بود، پوشیده در تن نیل‌رام نمایان گشت. نیل‌رام بهت‌زده از جایش برخاست و دست ریوند را به سمت دیگری پرتاب کرد. به‌خاطر تغییر بدون اجازه‌ی لباس‌هایش جیغ بسیار بلندی کشید و با حرص گفت:
- با چه حقی به خودت اجازه دادی لباسم رو عوض کنی؟ این یه تجاوزه!
ریوند به طرف در عمارت راه افتاد و دست‌هایش را در جیب شلوار رسمی‌اش فرو برد. ترکیب شلوار راسته با کت مشکی سفیدش واقعا زیبا بود و خیلی خوب در تنش نشسته بود. خون‌سرد پاسخ داد:
- نمی‌توانی در عمارت تنها بمانی، بنابراین باید همراه من باشی و طبق قانونه هر مکانی که می‌روم رفتار کنی.
در را گشود و با لبخندی که کنج لبش جاخوش کرده بود، خیره در نگاه عصبانی و آتش گرفته‌ی نیل‌رام گفت:
- لباس پارسه به تو نمی‌آید، جدی می‌گویم. به محض آن‌که بازگشتیم لطفا آن را بیرون بیاور.
سپس رویش را برگرداند تا برود که صدای جیغ و داد نیل‌رام خنده‌ی عمیق‌تری در کنج لبش کاشت. از عصبانی کردن نیل‌رام داشت نهایت لذت را می‌برد. نیل‌رام خشمگین لگدی به میز غذاخوری زد و خطاب به دری که ریوند از آن رفته بود، فریاد کشید:
- من پام رو از این خونه‌ی کوفتیت بیرون نمی‌ذارم. حالا ببینم می‌خوای چه غلطی بک...
نیرویی عجیب و نرم نیل‌رام را در برگرفت و آن را به سمت در هل داد. تقلاهای نیل‌رام هیچ فایده‌ای برای ایستادن و ماندنش در خانه نداشت، تا آن‌که از در عمارت بیرون انداخته شد و در پشت سرش محکم بسته شد. ریوند گوشه‌ای از حیاط، به دیوار تکیه داد بود و می‌خندید. دست به سینه با تمسخر گفت:
- جادوی عمارت می‌داند که تو نمی‌توانی تنها در آن بمانی.
سپس به طرف نیل‌رام آمد و رو‌به‌رویش ایستاد. سرش را به سمت صورتش خم کرد، رخ‌در‌رخ یکدیگر، آن‌قدر نزدیک بودند که رُخم نفس‌هایشان به صورت‌ همدیگر می‌خورد. ریوند با صدای آرامی که تمسخر در آن موج میزد زمزمه کرد:
- لج‌بازی‌ات به درد عمه‌ات می‌خورد.
سپس بشکنی زد و در لحظه آن‌پیما کردند.

فصل شانزدهم
روبه‌روی یک عمارت بسیار عظیم که شاید پنجاه طبقه داشت ظاهر شدند. ریوند خودش را از نزدیکی نیل‌رام عقب کشید و خونسرد به عمارت نگاه گرد. نیل‌رام آب دهانش را از استرس قورت داد و کمی بعد سرش را بالا گرفت. سعی کرد از دیدن آن عمارت شوکه نشود اما نتوانست. از ریوند چند قدم دیگر فاصله گرفت و سعی کرد خودش را عادی نشان بدهد. البته که ریوند هم نگاهی به او کرد و بی‌توجه به وی به سمت در عمارت رفت. با رسیدن به ورودی عمارت که تنها یک طاق بزرگ بود و هیچ در و قفلی نداشت، دستش را روی سنگ طاق نهاد و با احترام و لبخند گفت:
- درود بر روح جادوی پارسه. ریوند بلخی از شوش، برای گزارش تحقیقات روی جواهرات آمده‌ام. همراهم مهربانو نیل‌رام سبحانی از ایران آینده است.
نیل‌رام با شنیدن فامیلی‌اش از زبان ریوند شوکه شد. با بهت جلو آمد و بی‌توجه به گاردی که نسبت به آن پسر داشت پرسید:
- فامیلی من رو از کجا می‌دونی؟
طاق انعکاسی از خود نشان داد و سپس، نوایی بسیار شیرین و آرامش‌بخش به گوش رسید:
- ریوند فرزند شاهان، به عمارت من خوش آمدی.
ریوند تعظیمی مختصر به طاق کرد و با لطافت گفت:
- مدت بسیاری از حضورم در اینجا می‌گذرد. حالت چطور است نعمت پروردگار؟
صدای ملایم و آرامش‌بخش باری دیگر به حرف آمد اما مشخص نبود از کجا، از کدام طرف صدایش به گوش می‌رسد.
- بله، زمان زیادی گذشته است. خوش آمده‌ای. حالم خوب است.
نیل‌رام که مدام سرش را می‌چرخاند تا منبع صدا را پیدا کند، با خطاب قرار گرفتنش توسط صدا شوکه در جای خود میخکوب شد و چشم‌هایش از تعجب گشاد گشتند.
- دختری از سرزمین ایران آمده است و این دیدار را مدیون لجبازی‌اش هستم. نیل‌رام، دختری جالب با افکاری جالب‌تر. خوش آمده‌ای.
نیل‌رام کمی ترسید و ناخواسته به ریوند نزدیک‌تر شد، آن‌قدری که لحظه‌ای به شانه‌اش برخورد کرد. نگران لب زد:
- این کیه؟ توهم زدم؟ این صدا روی چی داره پخش میشه؟ من... من...
ریوند صرفه‌ای کرد و مصمم خیره به طاق پاسخ داد:
- او روح جادو است. نه مرد و نه زن، نامی ندارد و نعمتی از سوی خداوند است.
روح، باری دیگر به حرف آمد:
- می‌توانی مرا هرچه می‌خواهی صدا بزنی. افکارت را می‌بینم، تفکر جالبی در مورد پارسه داری.
نیل‌رام به خود لرزید و سریع به بازوی ریوند چنگ زد، وحشت‌زده گفت:
- این طلسمه آره؟ چون اذیتت کردم من رو اوردی اینجا؟ می‌خوای طلسمم کنی؟ ریوند خیلی بی‌جنبه‌ای، باور کن...
صدای جادو قهقه‌ای سر داد که در کل محیط پیچید. ریوند نیز سعی کرد محترمانه رفتار کند اما نتوانست زیاد خنده‌اش را کنترل کند. صدا باری دیگر به حرف آمد. ترکیبی از صدای زن و مرد بود.
- طلسم را قبول داری، اما جادو را نه، برایم بسیار جالب است.
ریوند سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد اما نیل‌رام هنوز هم می‌ترسید. نمی‌توانست درک کند که صدا از کجاست تا آن‌که ریوند تکانی به خود داد و بازویش را نامحسوس از چنگ انگشت‌های نیل‌رام بیرون کشید. آگاهانه گفت:
- صدا از طاق است. این طاق روح جادو است.
نیل‌رام بهت‌زده به طاق خیر ماند، یک طاق باستانی همچون طاق‌های نیمه خراب تخت جمشید در شیراز بود. چطور ممکن است از آن صدا بیرون بیاید؟ ساده و بدون هیچ زینتی اما سنگی که از آن ساخته شده بود... انگار مرمریت اصل سبز و سفید بود.
صدای جادو خندان گفت:
- ریوند، پارسه را بیشتر برایش معرفی کن. مشتاق هستم بدانم پس از آن‌که پارسه را بیشتر شناخت چگونه فکر می‌کند.
ریوند سرش را محترمانه تکان داد که جلویشان نوری شروع به درخشیدن کرد. درخشید و چرخید تا بزرگ شد. نیل‌رام خودش را پشت ریوند قایم کرد و مستأصل لب زد:
- الان منفجر میشه بیا عقب!
ریوند هم تعجب کرده بود اما در سکوت به نور خیره ماند تا آن‌که اندکی بعد جغدی از هیچ پدیدار شد. جغدی بزرگ و زیبا که چشم‌های بسیار گیرایی داشت. دقت بالایی را به ارث برده بود اعم از هوش و زکاوت که از نوع نگاهش میشد فهمید. صدا به گوش رسید:
- هدیه‌ای برای دیدار اول‌مان است. برای آشوزوشت‌ات عنوانی انتخاب کن نیل‌رام. دختر ایران‌زمین.
نیل‌رام با حیرت از پشت ریوند بیرون آمد و آن جغد را نگریست. جفدی زیبا که در هوا معلق بود و به نیل‌رام نگاه می‌کرد. چشم‌هایش، آن جغد... چشم‌هایش گیرایی خاصی داشتند آن‌قدر که نیل‌رام ناخواسته قدمی به سمتش برداشت. دو شاخ پردار نیز بالای چشم‌هایش خودنمایی می‌کردند که اخم جالبی را در صورتش ایجاد کرده بودند. او نژاد شیربوف از جغدان بومی ایران بود.
نیل‌رام سعی کرد خودش را آرام کند. ضربان قلبش را کنترل کرد و با لبی که مدام آن را می‌جوید گفت:
- هنوز خودت رو نتونستم باور کنم، اون وقت بهم هدیه میدی؟
صدا خندید، با ملایمتی عجیب گفت:
- هرچیزی اولش سخت است. می‌دانی که چه می‌گویم؟!
نیل‌رام آب دهانش را مضطرب قورت داد، چشم‌هایش گرد شده بودند و نمی‌دانست چه واکنشی نشان بدهد. آن‌قدری سکوت کرد که ریوند به حرف آمد تا آن جو سنگین را بشکند.
- رنگ سفید‌طلایی‌اش منحصر به فرد است. دقتی که در ترکیب رنگ این حیوان اجرا شده است نشان از قدرت خالقش خداوند یگانه می‌دهد.
نیل‌رام سرش را بدون هیچ نیت خاصی کج کرد، پرهای جغد به شدت دقیق ترکیب شده بودند. غالب پرهایش رنگ سفید بود اما طلایی جوری در پرهایش، در لبه‌های هر پر کار شده بود که انگار کسی دقیق آن‌ها را جاگذاری کرده است. انگار ساعت‌ها وقت صرف آن شده است. اما چشم‌هایش... چشم‌هایش نیل‌رام را شدیدا به خود جذب کرده بود.
آب دهانش را به سختی قورت داد و محصور به جغد، زمزمه کرد:
- توی چشم‌هاش انگار دشتی بی‌انتها از کویر خشک و خالیه.
صدای جادو انگار که لبخند بر لب داشت، با مهربانیه خاصی گفت:
- بی‌کران عنوان زیبایی‌ست که برازنده‌ی این آشوزوشت است.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
نیل‌رام به سختی نگاه از آشوزوشت گرفت و به طاق داد. سرش را آهسته بالا و پایین کرد. بله بی‌کران، عنوانی زیبا و لایق برای آن موجود جادویی بود. جغد با تایید شدن اسمش، بال زد و با صدای به شدت تیز و دلهره‌آوری به سمت نیل‌رام پر زد. نیل‌رام جیغ کشید و از ترس عقب رفت اما ریوند سریع مچ دستش را گرفت و آن را بالا آورد، جغد با مهارت بسیار بر روی دست صاحب جدیدش نشست، بدون ‌آن‌که ذره‌ای دستش را زخم کند. نیل‌رام ترسیده بود و مدام خودش را عقب می‌کشید اما جغد آن‌قدری بزرگ بود که با نشستن روی دستش تنها ده سانت با صورتش فاصله داشت.
ریوند دستی بر روی سر جغد کشید که بی‌کران چشم‌هایش را از لذت نوازش خمار کرد. لبخند ریوند با صدایش پیوند خورد:
- بی‌کران، آشوزوشتی باهوش و زیبا است.
نیل‌رام اندکی که گذشت، وقتی دید آشوزوشت قرار نیست چشم‌هایش را از حدقه بیرون بیاورد، یا او را بخورد، صاف ایستاد. هرچند هنوز سرش را دورتر از جغد نگه داشته بود. جغد با آرامش به دختری که اکنون به دستور جادو صاحبش بود، نگاه می‌کرد. انگار می‌فهمید از این پس باید تا پای جانش از این دختر اطاعت کند.

فصل هفدهم
ریوند رفت تا گزارش بدهد و در آن مدت، نیل‌رام سعی کرد در حیاط عمرات سرای جادوگران با آشوزوشتی که روی دستش نشسته بود کنار بیاید. اما زیاد تاثیری نداشت. صدای جادو هم پس از رفتن ریوند دیگر در نیامده یا به گوش نرسیده بود. انگار سعی داشت فقط بیننده باشد. انگار لذت می‌برد که می‌دید آن دختر با وحشت سعی داشت جغد را از روی دستش پایین بیاورد.
نیل‌رام کلافه و خسته روی یک صندلی سنگی نشست که به زیبایی توسط جادو طرحی از یک سیمرغ به آن داده شده بود. با خشم خطاب به جفد گفت:
- انگار دارم با مرغ حرف می‌زنم!
جغد بدون توجه به نیل‌رام سرش را چرخاند و به دوردست خیره شد. نیل‌رام پوفی کرد و خشمگین روی از جغد گرفت. نگاهش را به عمارت زیبای جلوی رویش داد. پنجاه طبقه با جادو ساخته شده بود. بدون شک همین‌طور بود. زیرا محال است آن عمارت بزرگ، با آن طراحی مربع مربع تودرتو همچون هزارتو، گاهی تو پر و گاهی تو خالی، منطقی در سازه‌های واقعی داشته باشد و پایدار بماند. چطور ممکن بود مربعی خالی در مربعی تو پر قرار بگیرد و دورش را درخت محاصره کند؟ با یک طوفانی فرو می‌ریخت. خب جادو هر کاری می‌کند، می‌شود گفت اگر واقعی باشد.
مردی از دوردست، از پشت عمارت دیده شد و به این سمت آمد. نیل‌رام متعجب ابرو بالا انداخت، بالاخره آقا ریوند تشریف‌فرما شدند. با رسیدن ریوند، خندان البته بیشتر تمسخر بود که در صورتش فریاد میزد، خطاب به نیل‌رام گفت:
- با آشوزشت‌ات چه می‌کنی؟
نیل‌رام صورتش را کج‌و‌کوله کرد و با کنایه پاسخ داد:
- خیلی باهم خوب کنار اومدیم. نمی‌بینی؟
بعد نگاهی نامطمئن به جغد انداخت که همچنان در سکوت، پف کرده بود و کاری نمی‌کرد. ریوند سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد و به راه افتاد. به سمت طاق قدم برداشت و بلند گفت:
- بهتر است راه بازگشت را پیاده برویم تا بیشتر شهر را ببینی.
نیل‌رام خشمگین برخاست و با صدایی بسیار بلند که قطعا برای جغدش ناخوش‌آیند بود گفت:
- دستم داره میشکنه، این خیلی سنگینه یه کاری بکن. می‌خوای تا اون خونه‌ی کوفتیت که معلوم نیست چقدر راهه پیاده بیام؟ جدی هستی؟
ریوند سوت‌زنان دور شد و ذره‌ای به جیغ‌جیغ های نیل‌رام اهمیت نداد. نیل‌رام ناچار فحشی به ریوند داد که احساس کرد جادو خندید و از زیر طاق گذشت. همان‌طور که می‌رفت، زمزمه‌ای به گوشش رسید. می‌دانم که به چه فکر می‌کنی... .
در راه بازگشت به خانه، ریوند چند جایی توقف داشت که نیل‌رام همچون مورچه‌ی دانه‌کش با آن جفد سنگین دنبالش می‌رفت. این‌بار در چند کوچه بعد از عمارت سرای جادوگران، به یک خانه‌ی زیبا رسیدند که در نمای عمارتش، ترکیبی از رنگ صورتی و چوب کار شده بود. عمارتی کج که اگر در دنیای واقعی بود حتما می‌افتاد و بر سر صاحبانش آوار میشد.
اما اینجا خواب بود دیگر، جادو؟ خب شاید هم جادو بود. به هر حال، ریوند برای ارائه‌ی سنگ‌های جدیدی به آن‌جا رفته بود. همان‌طور که ریوند با پیرمرد سنگ‌تراش در حال بحث کردن در مورد ارزش سنگ آمیتیس جدیدش بود، نیل‌رام نگاهی به دام‌های آن پیرمرد که در کنار خانه‌اش، در یک مزرعه‌ی نسبتاً بزرگ می‌چریدند نگاه کرد. لبخندزنان با خود زمزمه کرد:
- دلم یهو کباب خواست. حتی بوش هم انگار دارم می‌فهمم...
در اعماق افکارش تصور کرد که دارد کباب بره با سالاد شیرازی می‌خورد، زیرا صبح هم زیاد صبحانه نخورده بود و اکنون در ظهر، گرسنه‌تر شده بود. یکهو جغد به هوا پرید و بال‌های باشکوهش را در قلب آسمان نمایان کرد. نیل‌رام از واکنش ناگهانی جغد شوکه شد و خواست به ریوند خبر دهد اما جغد در کمال حیرت به جای فرار، به یک گوسفند در مزرعه حمله‌ور شد. با شجاعت تمام یک گوسفند بره را با چنگال‌هایش گرفت و با قدرت بسیار، آن حیوان را با اولین ضربه‌ی نوکش کشت. نیل‌رام بهت‌زده و حیران به کارش نگاه کرد، چی باعث شد این کار را بکند؟ تا الان که انگار هیچی نمی‌فهمید و نجیب بود.
صدای جیغ نیل‌رام ریوند را به طرف او کشید. دوان‌دوان آمد و تا خواست بپرسد چه شده، صحنه‌ی پیش‌رو را دید. گوسفندانی رم کرده و بع‌بع‌کنان با قوچی در مرکز مزرعه که خونین بر زمین افتاده بود و آشوزوشتی بر رویش نشسته بود، و آن آشوزوشت بی‌کران نام داشت.
ریوند لب گزید و صدای صاحب مرزعه که عصبانی بود، به گوش رسید:
- بره‌ی بزرگ و عزیزم را کشت، آن آشوزوشت برای کیست؟ باید جواب پس بدهد!
ریوند صرفه‌ای کرد و به نیل‌رام نگاه انداخت، دخترک از ترس نمی‌دانست چه بگوید. ریوند سرش را بالا گرفت و پیرمرد را به طرف دیگری هدایت کرد. خب انگار سعی داشت به آن مرد توضیح دهد یا هر چیز دیگری، نمی‌دانم. نیل‌رام نگران رویش را سمت جغد برگرداند و آهسته گفت:
- احمقه خر، چیکار کردی؟ دیوونه شدی؟ جنی شدی یهو؟
-‌ به او چه دستوری دادی؟
صدای آرام ریوند که از پشت سرش به گوش رسید، نیل‌رام را در جای خود به سمت او چرخاند. نیل‌رام سریع پلک زد و مضطرب گفت:
- هیچی به جون خودم، من چیزی بهش نگفتم یهو واکنش نشون داد فکر کنم جنی شد!
ریوند خیره به آن آشوزوشت بزرگ و خطرناک، زمزمه کرد:
- فکر می‌کردی، فکری که به گوسفند، گوشت یا هر چیز دیگری ربط داشته است، که دلت خواسته است آن گوسفند بمیرد و آن حیوان... بره را کشت زیرا تو فکرش را به او دستور داده‌ای.
نیل‌رام شوکه به ریوند خیره ماند، بله. او در فکر غذا و کباب بود اما کشتن آن گوسفند فکری نبود که بخواهد اتفاق بیافتد، حداقل نه در جلوی چشم‌هایش‌. حیران به لکنت افتاد، چیزی نداشت که بگوید. تنها بهت‌زده سرش را پایین انداخت، شرمنده بود. ریوند اخمو دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و به طرف جاده‌ی اصلی رفت.
- بهتر است زودتر به عمارت بازگردیم. لطفا تا بازگشت، افکارت را کنترل کن.
نیل‌رام به راه افتاد و بی‌کران را صدا زد. در کمال تعجب بی‌کران حرفش را گوش داد و دنبالش آمد و باز روی دستش نشست. نیل‌رام که عضله‌های دستش درد گرفته بودند، کج‌کج راه می‌رفت تا بتواند وزن زیاد آن حیوان را تحمل کند.
همان‌طور که راه می‌رفتند، نیل‌رام از سر کنجکاوی پرسید:
- این حجابی که زن هاتون دارن، از سر اجباره؟ روسری و شال‌هایی که دارن. شنل هاشون، اون لباس‌های بلند، اینا تحت‌نظر کیه؟
ریوند گیج به نیل‌رام نگاهی انداخت، داشت چه چرت و پرتی می‌گفت؟ به جلو نگاه کرد و با اخم پاسخ داد:
- ما همگی بندگان خداوند یگانه هستیم، بهر چه باید در پوشش و کارهای شخصی افراد دخالت کنیم؟ ما که هستیم که همدیگر را امر و نهی کنیم؟ حرف‌هایت اصلا جالب نیستند.
نیل‌رام ابرویش را از سر تعجب بالا برد، راست می‌گفت؟ خب تفکر جالبی داشت، پس سوال دیگری به ذهنش رسید. همان‌طور که سعی داشت کمرش را مقاوم نشان بدهد که مثلا درد نمی‌کند پرسید:
- دین مردمتون چیه؟ دین خودت چیه اصلا؟
ریوند از حرکت ایستاد و نفس عمیقی کشید، باید آرام باشد، تو می‌توانی ریوند. کلافه زمزمه کرد:
- ما طبیعت‌‌پرست هستیم. البته که پرستش تنها برای خداوند یگانه است. ما او و آفریده‌های عظیمش را می‌پرستیم. طبیعت نعمتی از جانب اوست، جادو نعمتی از جانب اوست. طبیعت، نماد وجودیت خداوند پارسه است.
نیل‌رام سردرگم از پاسخ‌های جدید ریوند، این‌بار دیگر ساکت شد و سعی کرد تا رسیدن به عمارت که تنها چند کوچه‌ی دیگر باقی‌مانده بود، دوام بیاورد. البته که خیلی سعی کرد حالا که می‌داند جغد به هرچه فکر کند انجام می‌دهد، به جدا کردن سر ریوند و تکه‌تکه کردنش فکر نکند، البته که بدش هم نمی‌آمد این‌چنین شود.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
فصل هجدهم
هم‌زمان که نیل‌رام و ریوند به جلوی در عمارت باشکوه و زیبا رسیدند، پناه از اآن‌طرف جاده نزدیک میشد. نیل‌رام با دیدن پناه که داشت با دختری کنارش خوش‌خوشک صحبت می‌کرد و انگار از زمان و مکان رها بود، از حرکت ایستاد.
ناخواسته یا خواسته، ابروانش درهم گره خوردند و چینی بر میان پیشانی‌اش افتاد. چشم‌هایش را ریز کرد، پناه داشت در مورد چه صحبت می‌کرد که آن‌قدر با آن دختر راحت بود و قهقه میزد؟ آن‌قدری فکرش درگیر پناه و آن دخترک جدید شد که یادش رفت بی‌کران به آن سنگی روی دستش است و تا چندی پیش داشت از سنگینی آن می‌نالید.
ریوند متوجه‌ی فضولی نیل‌رام و نگاه خیره‌اش به پناه بود اما در سکوت به سمت در عمارت رفت. با ریتم به در عمارت کوبید، دوبار و سه‌بار؛ و بعد در با جادوی عمارت باز شد. بدون آن‌که بچرخد و نیل‌رام را بررسی کند وارد عمارت شد و مستقیم به پشت میزش رفت. خب کارهای زیادی داشت که باید انجام می‌داد، مثلا جبران خسارت آن پیرمرد بیچاره که بره‌اش توسط بی‌کران کشته شده بود و اکنون علنا بی‌استفاده محصوب میشد.
پشت میزش نشست و سرش را تا جایی که راه داشت بر روی صفحه‌های کتاب‌ها و پوستین‌های چرمی خم کرد. در آن‌طرف در، نیل‌رام دست به سینه منتظر ماند تا پناه نزدیک‌تر بیاید. هنگامی که پناه و دوست جدیدش رسیدند، نیل‌رام را اخم‌آلود با آن چشم‌های مشکوکش دیدند.
پناه لحظه‌ای با دیدن یک جغد زیبا روی دست نیل‌رام تعجب کرد، به خصوص که آن جغد نگاه ترسناکی به پناه داشت. انگار هر لحظه ممکن بود پرواز کند و او را بکشد. اما سعی کرد به روی خود نیاورد و قطعا بعدا از ریوند جریان این جغد را می‌پرسید.
پناه رو به نیل‌رام پوزخند زد، به خوبی متوجه شده بود که نیل‌رام داشت از حصادت منفجر میشد. اما به روی خود نیاورد و دستش را پشت کمر دوست جدیدش نهاد، با خوش‌رویی خطاب به نیل‌رام گفت:
- معرفی‌تون می‌کنم، دوستم بوران، بوران این نیل‌رامه، باهم از آینده اومدیم.
نیل‌رام با خشم لبش را گزید، واقعا داشت از حسادت رنگ چهره‌اش به کبودی می‌رفت، با لب‌هایی کبود نگاهی اجمالی به بوران انداخت، دختری با پوست سفید و اندامی لاغر که آن موهای بلوندش زیاد روی صورتش جلوه نداشتند. نگاهش را به لباسش داد، لباسی بلند و شیک به رنگ سبز که یک شنل بلند قرمز به خاظر سرما روی آن پوشیده بود.
نیل‌رام نگاه از آن موهای بلوند و تل طلایی فیروزه‌ای روی موهایش که به زیبایی وصل شده بود، گرفت و به پناه داد. سعی کرد توجهی به جواهرات روی آن تل نکند. با طعنه نگاهش را به چشم‌های پناه دوخت و گفت:
- خوبه نگران بودم نتونی دووم بیاری. می‌بینم دوستم پیدا کردی. هیچی نشده انگار اصلا اتفاقی نیوفتاد برات. انگار نه انگار دیروز داشتی گریه می‌کردی و ما مجبور بودیم آرومت کنیم. حالا آرزو باید اینجا می‌بود و می‌دیدت.
پناه بی‌حوصله مردمک‌هایش را در حدقه‌ی چشم چرخاند، حوصله‌ی چرت و پرت‌گویی‌های نیل‌رام را نداشت، نه الان؛ بعد آن‌همه تمرین و تلاش که انرژی زیادی از او گرفته بود. پس دست بوران را گرفت و همان‌طور که به سمت در عمارت می‌رفت، گفت:
- بیا بوران، غذاهای عمارت ریوند واقعا خوشمزه‌ان. باید حتما امتحانشون کنی.
بوران نگاه معذبش را به نیل‌رام داد و سعی کرد چیزی بگوید. چیزی که این جو را بشکند، پس اشاره‌ای به بی‌کران کرد.
- آشوزوشت زیبایی دارید بانو.
اما پناه بدون توجه به دوست قدیمی‌اش، از کنارش گذشت و بوران را به داخل عمارت برد و نگذاشت نیل‌رام جوابی به بوران بدهد. نیل‌رام از حرص زیاد، دامن لباسش را در مشت گرفت و آن‌قدر آن را محکم فشرد که به حتم دامن بخت ‌برگشته چروک شد. خب مشخص بود که داشت از عصبانیت منفجر میشد و راه بهتری برای تخلیه‌ی عصبانیتش نداشت. پناه چطور می‌توانست این‌چنین رفتار کند؟ چرا آن‌قدر سریع با اینجا ارتباط گرفته بود؟
دست‌هایش را خشمگین بالا آورد و رفتار پناه را با تکان دادن ناموزون دست‌هایش، تقلید کرد. سپس عصبانی با اخلاقی به شدت مزخرف‌تر از همیشه وارد عمارت شد. در را پشت سرش تا جایی که راه داشت محکم کوبید که صدای بدی در عمارت تولید کرد. ریوند بیچاره که عمیقا در کارش غرق شده بود، با صدای برخورد در از جا پرید و سرش را به سرعت بالا آورد، با دیدن نیل‌رامی که جلوی در ایستاده و خشمگین به بالا رفتن پناه و دختری تازه وارد نگاه می‌کرد، کلافه به صندلی تکیه داد. پفی کرد و شاکی گفت:
- نیل‌رام بانو، این در از جنس چوب است، لطفا با آن مدارا کنید. بلانسبت احتمالا آن را با در طویله اشتباه گرفته‌اید.
نیل‌رام که دلش از دست پناه پر بود، سیم‌های اعصابش بیشتر اتصالی کرد بنابراین چشم غره‌ای به ریوند رفت و با خشم به سمت میز ریوند قدم برداشت، برایم جالب بود که بی‌کران هنوز هم تعادلش را به خوبی روی دست نیل‌رام نگه داشته بود. صدای بلندش که تقریبا همچون فریاد می‌مانست، در گوش‌های ریوند و در کل عمارت اکو شد.
- خونت چیزی از طویله کم نداره، خودتم اسب تباهی هستی که داره جلوی آینه به اندامش می‌نازه.
صدای نیل‌رام هرچه به میز نزدیک‌تر میشد، بیشتر همچون میخ در گوش‌های ریوند فرو می‌رفت. نیل‌رام با صورتی کبود جلوی ریوند ایستاد و خیره در نگاهش منتظر ماند تا یک دعوای درست و حسابی به راه بیاندازد. بلکه اندکی تخلیه شود. اما ریوند باهوش‌تر از این بود که به دام تله‌ی نیل‌رام بیافتد. خب شاید هم از هفت عالم آسوده بود زیرا سرش را کج کرد و گیج‌ پرسید:
- چطور در یک اسطبل آینه وجود دارد؟ مگر اسب ها نیز ظاهر خود را بررسی می‌کنند؟
سرش را بیشتر کج کرد و کاملا جدی منتظر پاسخ نیل‌رام ماند. ناخواسته خنده‌ام گرفت، نیل‌رام شوکه شده بود، واقعا داشت در مورد یک آینه در اسطبل سوال می پرسید؟ دخترک بیچاره دیگر نمی‌دانست باید چه واکنشی نشان بدهد. پس از حرص زیاد لگد محکمی به میز ریوند کوبید، جیغ زد و فریاد کشید، انگار هر آن ممکن بود از عصبانیت ایست قلبی کند.
ریوند که کاملا متوجه‌ی واکنش طبیعی نیل‌رام نسبت به تغییر وضعیت مکانی و زمانی‌اش بود، نفس عمیقی کشید و مجدد روی صندلی نشست. خب طبیعی بود زیرا افراد زیادی را دیده بود. البته محدود افرادی این‌چنین ماست و قیمه قاطی می‌کردند اما حداقل از هر صد نفر سه نفرشان این‌چنین در ده روز اول دیوانه می‌شدند. رویند سرش را مجدد روی کتاب ها خم کرد و تنها زمزمه گویان با آرامش گفت:
- خب، امیدوار هستم بعد از ده روز آرام بگیرید. در غیر آن صورت واقعا تحمل شما سخت است...
نگاهم را به نیل‌رام دادم. حیران است. دهانش باز مانده و به ریوند نگاه می‌کند. خب اولین نفری بود که با انفجار احساساتش در نهایت خونسردی برخورد کرد. واقعا هم جای تعجب دارد. هاج و واج همان‌طور که چشم‌هایش قلمبه شده بودند در افکارش به گذشته سفر کرد.
همیشه با انفجار رفتارهای عجیب و غریب افسردگیطاش یک هفته‌ی کامل روند زندگی‌اش بهم می‌ریخت. رفتارش با خانواده آنطقدری تغییر می‌کرد که شدت دعوا ها بیشتر میشد، ناراحتی‌های زیادی پیش می‌آمد و تنها دوست‌هایش نسبتا می‌فهمیدند که چرا او باز دیوانه شده است. اما آن‌ها هم همیشه با او درگیر می‌شدند و گاهی تا مرز قطع روابط دوستی پیش می‌رفتند.
ولی... ریوند اولین نفر بود.
کسی که اصلا اهمیت نداد؛ بلکه درک کرد... .


فصل نونزدهم
سه ساعت بعد، نیل‌رام با چشم‌هایی قرمز و پف کرده که حاصل سه ساعت گریه و شیون و جنون بود، روی مبل جلوی میز ریوند نشسته بود و داشت به ریوند بیخیالی نگاه می‌کرد که عمیقا در کارش غرق شده بود و کوچک‌ترین توجهی در این مدت به او نداشت.
خسته سرش را به پشتی مبل تکیه داد، سرش از درد سنگین شده بود. با دهانی باز نگاه خیره‌اش را به سقف خوش طرح و نقش عمارت داد. جالب نیست؟ گچ‌بری آن هم در این زمان. همان‌طور که نقوش گل و بلبل را تحلیل می‌کرد گاهی هم پلک میزد تا از سوزش چشم‌هایش کم کند.
ده دقیقه‌ی دیگر هم گذشت تا بالاخره ریوند سرش را از روی کتاب‌ها بالا آورد. عینکش را بر روی میز گذاشت و به نیل‌رام نگاه انداخت. بی‌کران خیلی وقت پیش پر زده بود و روی پایه‌ی چوبی پرقرمز نشسته بود. نیل‌رام در خنثی‌ترین حالت ممکن در چهره‌اش، به سقف خیره بود و اگر هر از گاهی پلک نمی‌زد احتمالا ریوند فکر می‌کرد او با چشم باز خوابیده است.
صرفه‌ای مصلحتی کرد تا به خود بیاید. اما نیل‌رام واکنشی نشان نداد. ریوند یک پیام جادویی برا پناه فرستاد تا به پایین بیاید و در حینی که منتظر آمدن او بود، از جایش برخاست. بوران دو ساعت پیش رفته بود، اما نیل‌رام متوجه‌ی او نشد زیرا همچنان داشت وسط سالن جیغ و داد می‌کرد. پناه نیز با دیدن وضعیت اسفناک نیل‌رام سعی کرد مانع این رفتارش شود، نگرانش بود اما ریوند مانع او شد.
به نظر ریوند، باید او با این مشکل رو به رو میشد تا آرام شود. وگرنه همچنان این بدقلقی‌هایش ادامه خواهد داشت. اکنون پس از سه ساعت، به نظر می‌رسید نیل‌رام حتی دیگر نای حرف زدن هم نداشت. چه رسد به دعوا و جیغ و داد.
پناه پرانرژی تپ‌تپ کنان از پله‌ها پایین آمد. استراحت کوتاهی که داشت باعث شده بود انرژی‌اش بیشتر از صبح زود باشد. البته، هیچی بیشتر از یک خواب کوتاه دو الی یک ساعته پس از چندین ساعت تلاش و کوشش جادوییه خسته کننده، لذت بخش نبود.
ریوند با نزدیک شدن پناه، او را به نشستن کنار نیل‌رام دعوت کرد. پناه اول مردد یک نگاه به نیل‌رام و یک نگاه به ریوند انداخت، دست‌هایش را درهم قفل کرد و لب زد:
- میشه یه جای دیگه بشینم؟
ریوند اما لبخند بر صورتش پاشید و دستش را به کنار نیل‌رام دراز کرد. با این رفتارش به او اطمینان داد که نگران نباشد و فقط بنشیند. پناه در نهایت دل به دریا زد و در کنار نیل‌رام جای گرفت. هر دو منتظر به نیل‌رام خیره شدند، انتظار داشتند او واکنش نشان بدهد، حالا هر نوع واکنشی، شاید از آن مدل بدی که باعث شد کوزه‌ی سفالی سنگین و بزرگ ریوند که کنار سالن برای زینت بود، بشکند و خرد شود و نیل‌رام به پایش هم نباشد. اما نیل‌رام خنثی همچنان نگاهش به سقف بود.
ریوند نفس عمیقی کشید و با لبخند به میزش تیکه داد. جلوی میز ایستاده بود و میان آن دو نفر، درست رو به رویشان بود. با کنجکاوی خطاب به پناه پرسید:
- پناه، امروز چه کاری انجام داده‌ای؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
پناه با ذوق خودش را جلوتر کشید و دامن لباس مخملی قرمزش را مرتب کرد.
- اول جادوی خاک رو امتحان کردم، بعد آب و فلز اما آتش رو بهتر از همه تونستم کنترل کنم. وای ریوند واقعا حس خیلی خوبی داشت.
ریوند راضی سرش را تکان داد، با انرژیی زیادی نگاه مشتاق پناه را پاسخ داد و ذوق زده گفت:
- پس تو کنترل کننده‌ی عنصر آتش به حساب می‌آیی. واقعا تبریک می‌گویم.
پناه سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان داد و با حیرت ادامه داد:
- وقتی آتیش رو توی دستم گرفتم واقعا حس عجیبی داشت، اصلا داغ نبود بلکه سرد و ملایم به نظر می‌رسید.
دستش را ذوق زده بالا آورد و با چشم‌های گشاد شده‌اش از سر هیجان گفت:
- این‌طوری بودم که انگار توی یه سریال دارم بازی می‌کنم و جلوه‌های ویژه در لحظه داره اعمال میشه. وای حس خیلی خوبی داشت.
قهقه‌ای زد و سرش را از ذوق عقب برد، با صدای بلندتری گفت:
- اینکه دستم نمی‌سوخت از همه جالب‌تر بود. وای کاش آرزو بود و می‌دید!
ریوند با حوصله به حرف‌هایش در مورد احساسش به جادو گوش داد، ذوقی که پناه داشت واقعا باعث خوشحالی بود. اینکه با اینجا کنار آمده بود، خب امید بازگشت بیشتری برایش داشت. در حینی که پناه حرف میزد، نگاهش را به نیل‌رام داد. هنوز هم ساکن بود. پلک میزد و یعنی به هوش بود اما چرا چیزی نمی‌گفت؟ حتی یک حرف کوچک هم کافی بود. یک واکنش... اما مطلقا هیچ‌چیز در صورتش دیده نمیشد.
بیست دقیقه گذشت تا پناه بالاخره حرف‌هایش در مورد احساسی که نسبت به جادو داشت، تمام شد. در نهایت به مبل تکیه داد و با کنجکاوی نگاهش را به بی‌کران دوخت. بله تازه او را به یاد آورد. سرش را کج کرد و ابروانش را بالا انداخت. پرسید:
- اون جغد جدید از کجا اومده؟
ریوند پلک زد و چرخید تا نگاهی به بی‌کران بیاندازد. جغد آرام و با وقار نشسته بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد. البته نگاهش به ریوند بیانگر یک دشمنی خاص بود. خب از جغد نیل‌رام نیز کمتر از این انتظار نمی‌رود. ریوند شانه‌اش را بالا انداخت و در کمال خونسردی سرش را به سمت پناه برگرداند. با چهره‌ای خنثی گفت:
- آشوزوشت نیل‌رام بانو است که جادو به او هدیه داد. پناه اکنون که عنصر آتش را داری باید برایت حیوان جادو پیدا کنیم. قبل از شروع آموزش بعدی باید بتوانی با حیوان جادو ارتباط بگیری تا هنگام بیرون رفتن امنیت بیشتری در مقابل اهریمنان داشته باشی.
پناه ذوق‌زده سرش را تکان داد. به شدت موافق داشتن یک حیوان جادویی بود. ریوند خمیازه‌ای کشید و از جایش برخاست و به سمت کتابخانه‌اش رفت. توماری از قفسه‌ی اول بیرون کشید و بی‌حال گفت:
حیوانات جادو هر کدام عنصر خودشان را دارند. برای آتش...
تومار را روی میز باز کرد تا بیشتر بررسی کند، پناه سریع برخاست و مشتاق جلو آمد. روی تومار پوست گوزن، شکل دایره‌ی عناصر و هر حیوان مرتبط با عنصر جادو به تصویر کشیده شده بود. در زیر هر حیوان نیز مکان زیستن آن موجود ذکر شده بود. ریوند روی تومار خم شد و در نهایت دستش را روی یک حیوان نهاد.
پناه دقیق و جدی آن را بررسی کرد. انگشت اشاره‌ی ریوند یک ققنوس آتشین را هدف گرفته بود. البته که ققنوس بهترین حیوان برای جادوگر عنصر آتش به حساب می‌آمد. ریوند آهی کشید و گفت:
- ققنوس بهترین گزینه است اما بنابر دو دلیل بهتر است این حیوان را برندارید.
پناه سرش را بالا گرفت و به ریوند نگاه کرد، ریوند انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و مصمم گفت:
- دلیل اول، ققنوس به شدت قدرتمند است و برای گرفتن یک ققنوس یا ارتباط گرفتن با آن به یک اراده‌ی به شدت قوی نیاز دارید که گمان نکنم برای یک تازه‌کار جادو مناسب باشد.
پناه متفکر سرش را تکان داد، دست‌هایش را جلوی سینه گره کرد و کنجکاو پرسید:
- و دلیل دوم؟
ریوند کاملا خون‌سرد دستش را بر لبه‌ی میز نهاد و بر یک پایش تکیه داد.
- شما قرار نیست اینجا باشید، پس اسیر کردن یک ققنوس به تلاش و زحمتش نمی‌ارزد.
پناه شانه‌اش را بالا انداخت، خب درست می‌گفت. ریوند دستش را روی تومار حرکت داد و حیوان دیگری را نشان داد.
- این به گمانم باید برای شما بهتر باشد.
پناه نقاشی پرنده را بررسی کرد اما نفهمید او چیست و نوشته‌های میخی را هم که نمی‌توانست بخواند. ریوند بالاخره به حرف آمد:
- هما یکی از بهترین گزینه‌ها برای شماست. او موجودی خونسرد، خون‌گرم و مهران است. نگهبانی در آسمان برای کنترل کننده‌ی عنصر آتش بهترین گزینه است. شما محدودیت فرار به شدت کمی دارید نمی‌تواند راحت آن‌پیما کنید و البته که هنوز بلد نیستید و احتمالا قرار نیست یاد بگیرید. پس هما بهترین یار برای پیدا کردن اهریمن و هشدار دادن به شما است تا از دست آن‌ها زودتر فرار کنید.
پناه راضی سرش را تکان داد و مشتاق دست‌هایش را به همدیگر کوبید:
- عالیه کی می‌ر‌‌یم هما بگیریم؟
ریوند بخاطر ذوق پناه خندید و تومار را بست. همان‌طور که آرام‌آرام آن را لوله می‌کرد پاسخ داد:
- شب بهترین موقع است. هما در روز پرواز می‌کند و در شب استراحت می‌کند. البته همیشه هوشیار است.
ریوند نگاهش را به پنجره انداخت، نزدیک غروب بود. شاید دو ساعت تا غروب مانده بود. با یک تخمین سر انگشتی گفت:
- یک ساعت دیگر زمان مناسبی است.
پناه راضی سرش را تکان داد که ریوند به سمت بی‌کران قدم برداشت. جلوی آشوزوشت زیبا ایستاد و خیره به چشم‌های بی‌کرانش گفت:
- لباس مناسب بپوشید، امشب هوا سردتر از همیشه است. چرم‌های زیبایی در کمد برایتان آماده شده است.
پناه تشکر کرد و ذوق‌زده تپ‌تپ کنان از پله‌ها بالا رفت تا آماده شود. دیدن هما برای اولین‌بار ذوق زیادی در او به وجود آورده بود. او به خوبی می‌دانست هما چیست، همان حیوانی که در بعضی از سرستون‌های تخت جمشید حکاکی شده بود. عظمت و زیبایی مطلق بعد از خداوند، برای او بود.
با رفتن پناه، ریوند نگاهش را از بی‌کران گرفت و به نیل‌رام نزدیک شد. خسته از آن همه کار مداوم کنارش روی مبل نشست. ناخواسته خمیازه دیگری کشید و خیره او را کاووش کرد. چهره‌اش خنثی بود. نفس می‌کشید اما آرام، آن‌قدری که اگر دقت نمی‌کرد شاید اصلا متوجه‌ی زنده بودنش نمیشد.
ریوند لبش را با زبان خیس کرد و نفس عمیقی کشید. آهسته گفت:
- برای شب آماده شو مهربانو. یک ساعت دیگر؛ وعده‌ی ما همین جا است.
از روی مبل برخاست و به سمت اتاق خودش در زیر پلکان درست کنار آشپزخانه رفت. در حین دور شدن، ایستاد و نگاه دیگری به نیل‌رام انداخت. هنوز تکان نخورده بود. لباس صبحی هنوز در بدنش خودنمایی می‌کرد و حقیقت اینکه ریوند واقعا از آن لباس در آن بدن خوشش می‌آمد... انکار ناپذیر بود.

فصل بیستم
بر فراز کوهستان‌های آمل، هوا سردتر از دیگر مناطق بود. خورشید به تازگی چشم بسته و اکنون تاریکی شب، آسمان بزرگ و پهناور سرزمین پارسه را در آغوش گرفته است. ستارگان چشمک زنان از آن دوردست‌ها به پایین نگاه می‌کنند. به نظرم آن‌ها از همه‌چیز با خبر هستند. صدای سکوت باد حس آرامش‌بخشی را القا می‌کند. صدای هوهوی جغدان معمولی که تنها حیوانی ساده هستند، از لا‌به‌لای کوهستان به گوش می‌رسد.
یک ساعت بعد از آن گفت‌وگو میان ریوند و دو دختر میهمانش، آن‌ها درست در کنار یک تخته سنگ بسیار بزرگ که وابسته به کوه صخره‌ای مورد نظر بود، ظاهر شدند. آن‌ها با آن‌پیمایی عنصر خاک ریوند، سر از یک روستای متروک، بالاتر از شهر فعلی آمل در آوردند. بله، اینجا قبلا روستا به حساب می‌آمد و فقط پروردگار می‌داند چقدر منظره‌ی زیبایی در هنگام طلوع و غروب خورشید داشته است.
ریوند نفس زنان از فشار زیادی که با حمل دو نفر رویش آمده بود، دستش را از روی خاک برداشت و همان‌جا روی زمین و شن‌های بسیار تیزش، نشست. خستگی امروز دیگر تا جایی که می‌توانست به او فشار آورده بود، آن‌قدری که همچنان پشت سرهم خمیازه می‌کشید و در آرزوی یک خواب کوتاه بود. بخاطر بی‌خوابی حتی چشم‌هایش متورم شده و رو به سُرخی می‌رفتند.
نیل‌رام با رسیدن به یک زمین سفت زیر پایش، سریع خودش را از آن‌دو دور کرد و با فاصله ایستاد. بعد از آنکه چندی پلک زد تا تهوعی که بخاطر آن‌پیمایی به او دست داده بود از بین برود، سرش را بالا آورد تا اطراف را ببیند. قطعا از روی کنجکاوی نبود، بلکه از سر بیکاری بود. هنوز بعد از آن جیغ و داد چیزی نگفته بود اما حداقل حالت صورتش تا حدودی پویاتر از قبل شده بود و خب این جای امیدواری داشت.
پناه نیز پس از صرفه‌های پی‌درپی و آرام گرفتن روده و معده‌اش، صاف ایستاد و نگاهی از سر اشتیاق به کوهستان انداخت. تا چشم کار می‌کرد فقط کوه بود و کوه و آسمان پر ستاره‌ی شب، یک لحظه لرزه‌ای بر اندامش افتاد. این عظمت هرگز خواب نبود. ولی اگر گم می‌شدند، اگر زخمی می‌شدند؛ امیدوار بود ریوند راه بازگشت را بلد باشد و البته که سالم بماند. وگرنه به حتم بعدا با دیدن همچین تصاویری به وحشت می‌افتاد و کابوس می‌دید.
دست‌هایش را بالا آورد و خود را در آغوش گرفت. ریوند راست گفته بود، وقعا امشب هوا خیلی سردتر از چند شب گذشته است و خب اینکه اینجا کوهستان است چیزی را عجیب نشان نمی‌دهد. همان‌طور که اطراف را کنکاش می‌کرد و از منظره طبیعی جلویش لذت می‌برد، نگاهش در دوردست، سمت شمال کوهستان متوقف شد.
یک هاله‌ی خیلی ضعیفی از نور در آن سوی دیده میشد. خیلی‌خیلی کم بود انگار روستایی چیزی آنجا قرار داشت، زیرا آسمان آن سمت همچون لحظه‌ای می‌مانست که در یک کویر، روشنایی شهر‌های بزرگ را از دور می‌بینی و در مقایسه با سهابی‌های کهکشانی پر نور بالای سرت، با خود می‌گویی قدرت خدا را ببین. سرش را خم کرد و جلو آورد، با چشم‌هایی ریز شده برای دید بهتر، پرسید:
- ریوند اون نورا مال شمع‌های زیادیه درسته؟ شهری چیزی اون طرفه؟
ریوند بدون آنکه نگاهی به آن‌سوی بیاندازد تنها سرش را تکان داد. سوزش چشم‌هایش تمرکز را از او گرفته بودند. برای همان آن‌ها را بسته بود تا کمی نیرویش بازگردد و بتواند این ساعات پایانی شب را دوام بیاورد. هرچند که خسته بود زمزمه کرد، صدایش خیلی ملایم بود اما بخاطر سکوت نسبی کوهستان انگار داشت عادی صحبت می‌کرد و واضح به گوش می‌رسید.
- آن نور شهر آمل است. جمعیت زیادی ندارد اما کم نیستند.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
پناه با پاسخ ریوند ابرویش را بالا انداخت و به ریوند نزدیک‌تر شد، با آنکه نوری در آنجا نبود اما دیدم که چهره‌اش به وضوح روشن‌تر شد. خوشحال گفت:
- چه جالب، می‌دونی ریوند ماهم توی ایران آینده، شهر آمل داریم. اتفاقا خیلی هم جای خوب و با صفاییه.
ریوند بدون آنکه هیجان‌زده شود تنها سرش را تکان داد، این را می‌دانست زیرا همین آمل در واقع همان آمل بود. هوای سرد، با وزش باد سوز بیشتری به بدن هایشان تحمیل کرد. پناه که از سرما محفوظ بود، زیرا لباس‌های چرمی قهوه‌ای سوخته و شنل قرمزش پناه بدن گرمش بود. اما نیل‌رام بخاطر آنکه هنوز همان لباس‌های نازک صبحی را بر تن داشت، لباس‌هایی از جنس حریر و ساطن، بالاخره تکانی به خود داد و دست‌هایش را بالا آورد، خود را در آغوش گرفت تا به خیال خودش کمی گرم شود. هرچند که هوا هم طوری نبود که با این کارش گرم شود. قطعا امشب یخ میزد.
چشم‌های ریوند هنوز هم بسته بودند اما این دلیل نمی‌شد تا حرکت دست‌ها و لرزش بدن نیل‌رام از چشم‌های خاموش او، دور بماند. بنابراین بالاخره پس از پنج دقیقه از جایش برخاست. لباس‌هایش را که خاکی شده بود، با دست تکاند و به سمت نیل‌رام چرخید. تنها چهار قدم بلند ریوند کافی بود تا به نزدیکی دخترک سرما زده برسد.
ریوند در نهایت خونسردی و کاملا مسکوت، شنل اضافه‌ای که روی لباس‌های زخیم چرمی مشکین خودش پوشیده بود را از جلوی سینه‌‌اش باز کرد و آن را دور شانه‌های نحیف نیل‌رام انداخت. همان‌طور که مشغول بستن شنل قهوه‌ای رنگ روی شانه‌ی نیل‌رام بود، با سرزنش زمزمه کرد:
- گفته بودم که هوا سرد است، چرا به حرف‌هایم گوش نمی‌دهی نیل‌رام بانو؟
نگاه لرزان و معذب نیل‌رام در نگاه سیاه ریوند قفل شد و نتوانست چیزی بگوید. اما لازم نبود واقعا حرف بزند، زیرا ریوند به خوبی در نگاهش حرف‌های زیادی برای شنیدن دید. پسرک باستانی با بستن بند شنل، نگاهش را از لباس زیبای فیروزه‌ای حریر با ترکیبی از رنگ قرمز جیغ ساطن نیل‌رام گرفت، در دلش می‌دانست که چقدر عاشق این لباس و ترکیب رنگش بود و خب، تنها یک‌بار در بدن خواهرش آن را دیده بود. اما ناخواسته امروز صبح دلش خواست بداند در بدن نسبتا رو فرم و توپر نیل‌رام چگونه می‌شود و البته که وقتی به او گفت اصلا این لباس به او نمی‌آید، چرت گفته بود.
نگاه خیره‌اش، دو دختر را متمرکزتر از قبل کرد. سنگینی نگاه خیره‌س پناه و نیل‌رام، یکهو ریوند را به خود آورد و احساس کرد قلبش بی‌دلیل تندتر می‌زند. خیلی نزدیک نیل‌رام ایستاده بود، شاید بخاطر همین قلبش هشدار می‌داد!
سرفه‌ای کرد و سریع سه قدم از نیل‌رام فاصله گرفت. در آن سرما، پیشانی‌اش عرق کرده بود. خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و سریع روی زانویش نشست تا بند کفشش را ببندد، البته که چکمه‌اش بند داشت اما مطمئن هستم که باز نبود. خودش را سرزنش کرد، لبش را گزید و بندهای بیچاره را محکم فشرد. احساس حماقت می‌کرد. آخر این چه کار مسخره‌ای بود؟
پناه که کاملا متوجه‌ی موقعیت شده بود، ریز خندید و خود را به نفهمی زد و کلا پشت به آن‌ها کرد. مثلا داشت از منظره لذت می‌برد ولی می‌دانم که تمام شش دنگ حواسش این طرف بود. به نظرم ریوند اگر در ایران آینده زندگی می‌کرد قطعا از رفتار همه‌ی مردم خجالت زده میشد. زیرا در آینده دیگر کسی آن‌قدر به فاصله‌ی میان دختر و پسر اهمیت نمی‌دهد. درست می‌گویم دیگر... نکند می‌دهند؟
جو به شدت سنگین بود و ریوند همچنان در تلاش بود تا بند‌های منظم کفشش را ببندد تا آنکه پناه بالاخره به حرف آمد و لطف بزرگی در حق ریوند کرد.
- ریوند هوا خیلی سرده، بیا زودتر کار رو تموم کنیم و برگردیم.
ریوند نفس عمیقی کشید و سرش را بالا گرفت. ایستاد و بالاخره انگار هوای آزاد وارد ریه‌هایش شد. البته قبلا هم وارد شده بود، ولی انگار درون یک قفس از شرم حبس مانده بود. زانویش را تکاند و خنده‌ای به شدت مسخره و معذب تحویل نیل‌رام و پناه داد. دستی درون موهای مشکی خوش‌فرمش کشید و عرق‌هایش را زدود. در نهایت نگاهش را به سمت غرب چرخاند و دستش را بالا برد. انگشت اشاره‌اش که یک کوه بزرگ در غرب را نشان داد، پناه لحظه‌ای به خود لرزید. وحشت‌زده گفت:
- نگو که باید از این کوه بالا بریم!
نیل‌رام نیز دست ریوند را دنبال کرد و با دیدن آن کوه بزرگ، این‌پا و آن‌پا شد. ریوند اما خندید، نه قرار نبود از آن کوه بالا بروند. به سمت پناه چرخید و ملایم گفت:
- آن کوهی است که هُما‌های زیادی در حاشیه‌های آن زندگی می‌کنند، نزدیک‌تر که بشویم، کار شما شروع می‌شود.
پناه سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و هر دو به دنبال ریوند راه افتادند. از شیب کوهی که رویش بودند پایین رفتند و به حاشیه‌ی کوه کناری‌اش رسیدند. همان‌طور که به سختی از سنگلاخ‌های کوه‌ها عبور می‌کردند، ریوند نگاه دیگری به نیل‌رام انداخت و در نهایت پرسید:
- وقتی به مکان مناسب رسیدیم بی‌کران را صدا بزنید نیل‌رام بانو، باید این را امشب تمرین کنید تا کنترل بهتری روی او داشته باشید.
نیل‌رام قدمی از روی یک سنگ بزرگ برداشت و با خستگی، بالاخره پس از ساعت‌ها سکوت جواب داد:
- بی‌کران خوابیده نمی‌خوام بیدارش کنم.
ریوند نفسش را حبس کرد و خیره به رفتن نیل‌رام در جایش ایستاد. نیل‌رام خونسرد از کنار ریوند گذشت و پشت سر پناه جلو رفت. ریوند نفهمید چرا اما لبخند گرمی روی لبش نشست. بالاخره داشت از آن پیله‌ی افسردگی بیرون می‌آمد؟
سرش را به چپ و راست تکان داد، به خودت بیا پسر، الان وقت وارد شدن به هپروت و رویا پردازی نیست. مرهبا. مجدد به راه افتاد و خود را به آن دو دختر رساند. همان‌طور که سعی داشت هم پای نیل‌رام از سنگ‌های بزرگ و کوچک و به شدت تیز کوه عبور کند گفت:
- خب در واقع آشوزوشت همیشه هوشیار است فقط حالت خوابیدن به خود می‌گیرد. بنابراین از تو می‌خواهم وقتی به جای مناسبی رسیدیم، همراه پناه او را احضار کنی.
نیل‌رام از اصرار و تکرار ریوند اخم کرد. اصلا خوشش نیامده بود اما ذره‌ای برای ریوند اهمیتی نداشت.
با رسیدن به یک منطقه‌ی نسبتا صاف در دامنه‌ی سه کوه آن‌طرف‌تر، بالاخره ریوند از حرکت ایستاد و صدایش همچون ناقوس آزادی برای آن دو نفر می‌مانست.
- بسیارخب، پناه همین‌جا بهترین مکان است.
پناه با عرق‌های زیادی که روی صورت سرخ‌ شده‌اش نشسته بود، سرش را تکان داد و روی زانو خم شد تا نفسی تازه کند. نیل‌رام نیز همین وضعیت را داشت، پاهایش می‌لرزیدند از بس که اشتباهی روی سر تیز سنگ‌ها نهاده بود. ریوند باز وضعش بهتر بود. خب هرچه نباشد او جادوگر بود قطعا باید فرقی میان یک جادوگر و یک فرد جادو ندیده باشد.
ریوند خود را به پناه که جلوتر از همه بود رساند و رو‌به‌رویش قرار گرفت. با کنترل نفس هایش، به حرف آمد:
- اینجا بنشین و زانوانت را روی زمین بگذار. به گونه‌ای که مچ پاهایت روی همدیگر قرار بگیرند و به زمین نخورند. متوجه شدی؟
پناه سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، همانجا روی خاک‌ها نشست و خسته از کوهنوردی، سعی کرد کاری که ریوند گفته بود را انجام بدهد. کمی سخت بود اما بالاخره توانست. سرش را بالا گرفت و پرسید:
- خب، بعدش چی کار کنم؟
ریوند راضی دو قدم عقب‌تر رفت و گفت:
- بسیارخب، خوب است. اکنون دست‌هایت را روی زمین بگذار، باید خاک را لمس کنی. پس از آنکه خاک را به خوبی در کف دست‌هایت حس کردی، آتش را فرا بخوان. تا جایی که می‌توانی سعی کن آتشت قدرت داشته باشد. هرچه قدرت آتش بیشتر باشد، هُمای قوی‌تری به دست می‌آوری.
نیل‌رام که کم‌کم داشت واکنش بیشتری به کار ها نشان می‌داد، آرام پرسید:
- خب اون‌وقت چطور میشه؟
ریوند روی زانو خم شد و یک کیسه‌ی کوچک از کمربند شلوارش آزاد کرد. پناه گمان کرده بود ان کیشه خوراکی است اما انگار اشتباه می‌کرد. ریوند کیسه را باز کرد، مشتش را درونش برد و پودر سفیدی از آن بیرون آورد. همان‌طور که دور تا دور پناه را یک ذوزنقه می‌کشید، گفت:
- آن‌گاه نسبت به قدرتی که پناه دارد، هُمای مناسبی به او جذب می‌شود.
با پایان رسم ذوزنقه، دست روی زانوانش نهاد و ایستاد؛ بند کیسه را بست و مجدد به کمربندش آویزان کرد. پناه و نیل‌رام هر دو به او خیره بودند و گیج با چشم‌های قلمبه نگاهش می‌کردند که خندید و خونسرد گفت:
- این پودر ترکیبی از لوبیای قرمز، سفید و ابلغ است که سابیده شده‌اند تا به کنترل کنندگان عنصر آتش کمک کنند. بعدا ملزومات این‌ها را می‌گویم.
دست‌هایش را تکاند تا گرد لوبیای سابیده شده بریزد، سپس مجدد رو‌به‌روی پناه ایستاد، اینبار یک گچ از جیب شلوارش بیرون آورد و خم شد. روی زمین چیز عجیبی کشید، ابتدا یک مثلث تو پر متساوی الساقین کشید و سپس مشابه همان، چسبیده به ضلع بالایی مثلث، یکی دیگر روی زمین سنگی رسم کرد. وقتی کارش تمام شد انگار دومین مثلث بر روی آن یکی نشسته بود. بالاخره برخاست و همان‌طور که گچ را مجدد توی جیب شلوارش می‌گذاشت نگاهش را به پناه داد و عادی گتف:
- شروع کنید بانو. تمرکز از اصلی‌ترین رکن جذب موجود جادویی است. امیدوارم موفق باشید.
پناه سرش را به معنای باشه تکان داد و نگاهش را از آن دو نفر که پشت سرش ایستاده بودند گرفت. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. دست‌هایش که خاک را لمس کردند، طولی نکشید که آتش‌های ریز و نورانی از کف دست‌هایش، نمایان شدند و از میان انگشت‌هایش بیرون زدند.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
نیل‌رام با دیدن این کار پناه دهانش باز ماند، باورش نمیشد تنها در عرض یک روز به این سطح رسیده باشد. ریوند اما راضی و خوشحال، دستش را جلو گرفت و لحظه‌ای بعد، حصاری آینه‌ای از جنس آب، دور پناه را همچون حباب در برگرفت. حباب که صابت شد، صدای امواج دریا را به گوش‌های پناه هدیه داد. ریوند دستش را پایین آورد و به سوی نیل‌رام چرخید. جدی گفت:
-بسیارخب، تا پناه در سکوت آرامش‌بخش حباب هُمای خودش را پیدا می‌کند، شما هم بی‌کران را صدا کن.
نیل‌رام کلافه پُفی کرد و خیره در نگاه قیر مانند ریوند گفت:
- اصلا حوصلش رو ندارم، یه امشب رو ولم کن.
ریوند ابروهایش را درهم کشید و مصمم‌تر اخم کرد، جدی به چهره‌ی بی‌رنگ نیل‌رام خیره ماند و صدای غضبناکش در گوش‌های نیل‌رام پیچید.
- با شما جدی هستم، اگر احضارش نکنید حتی اگر پناه کارش تمام شده باشد همچنان اینجا می‌مانیم تا از سرما یخ بزنید.
نیل‌رام صورتش را درهم کشید و با چشم هایی که قابلیت برش داشتند، به ریوند نگاه کرد. هر دو با خشم و حرص به یکدیگر زل زده بودند. ریوند به خوبی می‌دانست که نیل‌رام داشت از سرما قندیل میزد و آن شنل قطعا برای گرم کردنش کافی نبود. بنابراین به وضوح دید که نیل‌رام بالاخره کوتاه آمد و از حرص پُفی کرد. دمغ نگاه از ریوند گرفت و به سنگ‌های پشت سر او داد، پرسید:
- خیلی‌خب، باید چی کار کنم؟
ریوند راضی از پیروزی در مقابل نیل‌رام آن دخترک سرتق، لبخند زد و دست‌هایش را در جیب شلوار چرمی‌اش فرو کرد. با آرامشی عجیب حرص‌آور پاسخ داد:
- ساده است، همان‌طور که ظهری آن بره را کشتی، اکنون هم او را کنارت فرابخوان.
نیل‌رام کلافه دهان گشود تا ریوند را مورد عنایت سخنان نسبتا ناخوشش قرار بدهد، بگوید که او اصلا نمی‌خواست بره بمیرد اما ریوند، رویش را چرخاند و به دوردست کوهستان، به ماه و ستاره‌هایش خیره شد. ادامه داد:
- هرچقدر بیشتر طول بدهی احتمالا زودتر از سرما بمیری.
با این حرفش ذوق زده به ماه نورانی امشب خیره شد، داشت کم‌کم از کلکل کردن با این دخترک ایرانی خوشش می‌آمد. اوایل برایش سخت بود جواب زبان تند و تیزش را بدهد اما اکنون با خواندن آن کتاب؛ چگونه همچون میهمانان شوخی کنیم؛ داشت حرفه‌ای تر از قبل عمل می‌کرد و فعلا که حسابی از خودش راضی بود.
نیل‌رام فحش بسیار بدی زیر لب به ریوند داد که بهتر بود نشنیده باشد، سپس روی یک سنگ کوتاه که نسبتا تیز نبود نشست. چشم‌هایش را با حرص بست و همان‌طور که داشت از سرما یخ می‌کرد زمزمه گویان گفت:
- جوری رفتار می‌کنه انگار من تاحالا ده بار جادو دیده بودم. چه انتظاری داری؟ پسرک خل و چل عقده‌ای. فکر می‌کنه چون خودش جادوگره انگار آپولو هوا کرده.
او یک ریز با خود حرف میزد و مشغول ارتباط گرفتن با بی‌کران بود، ریوند سرفه‌ای کرد تا حواس نیل‌رام را جمع کند. با صدای نسبتا بلند در آن کوهستان که طنین حباب آب نیز به پیشواز می‌آمد گفت:
- می‌شنوم چه درباره‌ام می‌گویی.
نیل‌رام دست از ارتباط گرفتن با بی‌کران برداشت و سریع چشم‌هایش را گشود. پوزخند زد و راضی با صدای به شدت بلند گفت:
- بهتر! بلندترم میگم که واضح‌تر بفهمی اسب خود شیفته!
ریوند از سر ناچاری آه کشید و دست درون موهایش برد، آخرش هم مفهوم این اسب خود شیفته را نفمیده بود. در مورد آینه در اسطبل و این حرف‌ها، در هیچ کجای آن کتاب به آن اشاره نشده بود.
ریوند رو از منظره گرفت، چرخید تا پاسخی درخور به نیل‌رام بدهد اما حضور بی‌کران درست کنار دست نیل‌رام که بر روی صخره نشسته بود، او را به سکوت وادار کرد. چقدر خوب توانسته بود در میان هیاهیوی ذهنش همان‌طور که به ریوند فحش می‌داد بی‌کران را احضار کند!
خب انتظار داشت حداقل دو ساعت علاف او شوند... شانه‌اش را بیخیال بالا انداخت و دست در جیب شلوارش فرو برد، چرخید و مجدد به دوردست خیره شد. اکنون فقط باید منتظر می‌شدند تا پناه کارش تمام شود. حقیقتا شاید استعداد خوبی در باطنش داشت. البته اگر همکاری می‌کرد و این لجبازی مسخره را کنار می‌گذاشت.

فصل بیست و یک
ریوند کنار بی‌کران روی سنگ نشست و دستش را بالای سرش برد، هدف براین بود که او را نوازش کند اما خب بی‌کران آشوزوشت نیل‌رام بود و این چیز عجیبی نیست که نگذاشت حتی یک سر انگشت ریوند به پر و بالش بخورد. غرغر و اعلام خطر بی‌کران، ریوند را متوجه‌ی وضعیت ناخوشایند پیش‌رو کرد، بنابراین تصمیمش عاقلانه بود که دستش را پایین آورد و بیخیال نوازش آن آشوزوشت بی‌اعصاب شد.
دست‌هایش را روی پاهایش نهاد و خیره به افق در سکوت آرامش‌بخش کوهستان گفت:
- بی‌کران خیلی خوب با شما ارتباط گرفته است. نمی‌دانم این مقاومتی که در مقابل جادو دارید، از کجا نشات می‌گیرد.
نیل‌رام اخم‌آلود به آسمان خیره بود و ترجیح داد پاسخی به این سوال ندهد. ریوند وقتی دید نیل‌رام تمایلی به حرف زدن با او ندارد، خود را بیخیال نشان داد و هر دو در سکوت منتظر ماندند تا کار پناه تمام شد.
بیست دقیقه در کند ترین سرعت ممکن گذشت. نیل‌رام خمیازه‌ای کشید و بی‌کران را نوازش کرد. تا کنون ده‌بار دست بر سر پردار بی‌کران کشیده بود و گمان کنم بی‌کران نیز دیگر می‌خواست برود و از شر این نوازش‌های پی‌درپی راحت شود. ریوند خسته چشم‌هایش را مالش داد و خمیازه کشید که نیل‌رام کلافه به حرف آمد:
- تا کی باید اینجا بشینیم؟ دارم یخ می‌زنم می‌فهمی؟
ریوند نگاهی به چشم‌های عسلی و موهای آشفته‌اش انداخت؛ دهانش را باز کرد تا پاسخ بدهد ولی نیل‌رام صبر نکرد، عصبانی از جایش برخاست و با خشم به سمت پناه رفت، لحنش به شدت خشونت آمیز بود.
- چه انتظاری داری دختر؟ اون احمق‌ترین آدمیه که دیدی انتظار داری بفهمه سرما یعنی چی وقتی خودش توی لباس چرمیش داره از منظره‌ی پر ستاره‌ی شب لذت می‌بره؟
رویند کلافه دست بر صورتش کشید. کی می‌خواست این رفتار و اخلاق مزخرفش را تمام کند؟ از روی سنگ بلند شد و دستش را به طرف نیلرام دراز کرد. بلند و جدی گفت:
- می‌خواهی چه کار کنی؟ کاری به پناه نداشته باش اگر تمرکزش را برهم بزنی همه‌چیز خراب می‌شود و دوباره باید منتظر بمانیم.
نیل‌رام با خشم سنگی از روی زمین برداشت و محکم به طرف حباب پرتاب کرد، عصبانی فریاد زد:
- برام مهم نیست فقط می‌خوام برگردم و زیر پتوم بخوابم.
سنگ با شدت زیادی به حباب خورد اما خوشبختانه حباب ذره‌ای آسیب ندید. صدای افتادن سنگ با صدای دیگری همراه شد. صدای یک ققنوس که به سرعت نزدیک میشد. نیل‌رام و ریوند هر دو چرخیدند و پر قرمز را در دوردست مشاهده کردند. خیلی سریع به این سمت می‌آمد. نور قرمزش آن‌قدر واضح بود که هر شکارچی‌ای می‌توانست با بینایی کم نیز او را شکار کند.
ریوند چشم ریز کرد و چیزی به نیل‌رام بخاطر رفتار مزخرفش نگفت. پرقرمز که رسید، خسته به نظر می‌آمد. با آخرین توانش روی صخره‌ای کوچک درست جلوی ریوند ایستاد و نفس‌نفس زنان، حرفی به ریوند زد. سخنی که در ذهن‌شان رد و بدل شد.
نگاه ریوند، تنها در ده ثانیه تغییر کرد. نگاه آسوده و خسته‌اش، ناگهان به سُرخی آتش کشید. نگاهی سرشار از ترس و نگرانی جای آن آرامش را گرفت. سرش را تند‌تند تکان داد و مستاصل زمزمه کرد:
- این اصلا خوب نیست!
پرقرمز که مسافت زیادی از شوش تا آمل را پرواز کرده بود، پاهایش شُل شدند و روی سنگ افتاد. ققنوس بیچاره دیگر توانی برایش نمانده بود. ریوند نگران پرقرمز را نوازش کرد و سعی کرد لحنش برخلاف آشوب درونش ملایم باشد.
- تو تلاشت را کردی پسر، اکنون استراحت کن. مشکلی نیست.
پرقرمز ناله‌ای سر داد، می‌دانست بدون او ریوند به مشکل خواهد خورد اما دیگر نمی‌توانست دوام بیاورد. پس در جلوی نگاه بهت‌زده‌ی‌ نیل‌رام، آتش گرفت و به خاکستر تبدیل شد. نیل‌رام حیرت‌زده دستش را جلوی دهانش گرفت، اولین‌بار بود که داشت بالاخره یک واکنش واقعی نشان می‌داد. متعجب گفت:
- اون... اون مرد؟
ریوند سرش را بالا گرفت، ترس هنوز هم در عمق مردمک‌های سیاهش نمایان بود. به سمت نیل‌رام آمد و دستش را محکم گرفت. آن را فشرد، سردی دست‌هایشان، لرزی بد اندام هر دو انداخت. خیره در نگاه عسلی چشم‌های نیل‌رام گفت:
- حرف‌هایم را خوب گوش کن. باید بی‌کران را برای کمک بفرستی، اگر تا صبح کمک نرسد حادثه‌ی بزرگی رخ می‌دهد.
نیل‌رام گیج از حرف‌های نامفهوم و جدی ریوند، با دهانی باز و چشم‌های قلمبه به او خیره ماند. ریوند اما سعی کرد تمرکز کند، همیشه اولین کار، تاثیرگذار ترین در نتیجه بود. به طرف بی‌کران رفت و جلویش نشست، با جدی‌ترین چهره و لحنی که تا کنون از او دیده بودم به چشم‌های بزرگ و درخشان جفد خیره شد.
- به یزت برو، اولین برج خشت و گلی را که دیدی خانه‌ی مهیار است. به او بگو رامین را بیاورد. در کوهستان آمل منتظر او هستیم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
ایستاد و نگاه از جغد گرفت، اضطراب در تک‌تک سلول‌هایش موج میزد. نگاهش را به نیل‌رام داد و گفت:
- به او بگو که برود، هرچه سریع‌تر!
نیل‌رام اصلا نفهمید موضوع چیست اما آن نگاه و ترسی که درونش بود به حتم بازی یا کلک نبود. پس سرش را تکان داد و بی‌کران با قدرت در آسمان اوج گرفت. وقتی بی‌کران در دوردست ناپدید شد، ریوند به طرف پناه قدم برداشت. نیل‌رام تنها نظاره‌گر کارهایش بود اما اضطراب را به وضوح می‌دید. ریوند دست‌پاچه شده بود؟
پسرک جادوگر تند‌تند دست در موهایش می‌کشید و با خود چیزی را زمزمه می‌کرد. از چپ به راست، از راست به چپ قدم می‌زد. انگار نمی‌دانست باید چه کند. نگران بود، اما نگران چه؟
نیل‌رام دیگر طاقت نیاورد، با چند قدم بلند خود را به ریوند رساند و کاملا جدی کنارش ایستاد. صدایش از سرما می‌لرزید.
- چی شده؟ پرقرمز چی بهت گفت که این‌جوری مثل مرغ سر کنده شدی؟
ریوند نگاهش را از زمین گرفت و به نیل‌رام داد، خیلی جدی بدون توجه به حرف‌های تمسخرآمیز نیل‌رام گفت:
- یک کَمَک در حوالی اینجا دیده شده است!
نیل‌رام گیج به ریوند خیره ماند؛ مشخص بود که نفهمیده است آن چیست، زیرا هیچ ترس و وحشتی در نگاهش دیده نمی‌شود. ریوند عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و باری دیگر از اضطراب زیاد پای راستش را متوالی بر زمین کوبید و گفت:
- او یک موجود اهریمنی است، کَمَک خیلی وقت است که اینجا پیدایش نشده بود. او... او باعث می‌شود در روز نور خوشید و در شب نور ماه به زمین نرسد و آن وقت تمام محصولات‌مان از بین می‌روند. او سال‌ها قبل همیشه در فصول بارانی پیدایش میشد، اما هرگز در فصل سرد که هیچ برف و بارانی در راه نیست نیامده بود!
نیل‌رام نفس عمیقی کشید؛ خب اینکه ترس نداشت. داشت؟ خونسرد وزنش را روی پای دیگرش انداخت و گفت:
- خب بکشینش دیگه مثلا جادوگرین. ولی چقدر جالبه که محصولاتتون مهم‌تر از جون مردم شهرتون.
ریوند بهت‌زده به نیل‌رام خیره ماند. چطور می‌توانست طعنه بزند؟ نه... نه او چیزی نمی‌دانست، برای همین متوجه نمیشد. ریوند سرش را به چپ و راست تکان داد، ناامیدی از نیل‌رام کاملا در نگاهش مشخص بود.
- تو چیزی نمی‌فهمی، زندگی و بقای این مردم به کشاورزی وابسته است. اگر محصولات طبیعی ما از بین بروند، همه در این سرما که بیست روز آخر سال از همیشه بیشتر شدت می‌گیرد جان می‌دهند. در سال جدید، کسی زنده نمی‌ماند!
نیل‌رام پفی کشید و رفتار مضطرب ریوند را با دقت بیشتری بررسی کرد. این دیگر واکنش بیش از حد بود. شانه‌های ریوند را محکم گرفت و رخ‌در‌رخ وی ایستاد، کاملا شمرده‌شمرده با صدایی آهسته گفت:
- می‌خوای بهم بگی یه حیوون اهریمنی می‌تونه فقط توی یه روز کل محصولات‌تون رو بخاطر نرسیدن نور خورشید و ماه به زمین خراب کنه و باعث بشه همتون بمیرید؟
ریوند با آن چشم‌های لرزانش، آب دهانش را مستاصل قورت داد، سرش را تکان داد و مصمم گفت:
- بله، دقیقا همین‌طور است!
نیل‌رام اندکی او را خیره دید و یکهو، قهقه زد. از خنده‌ی زیاد چند قدم عقب رفت و در شکمش جمع شد. باورش نمیشد آن‌قدر مسخره باشد. ولی ریوند اصلا شوخی نداشت. به سمت حباب پناه رفت و آماده، کنارش ایستاد. منظورم از آماده صرفا حالت دفاعی جسمانی است. وگرنه اکنون که پرقرمز برای استراحت خاکستر شده بود، او دفاع دیگری نداشت. وحشت‌زده دست در جیب‌اش کرد و کمی وول خورد.
چند لحظه بعد مشتش را بیرون آورد و آن را باز کرد. با دقت محتویات درونش را بررسی کرد. زمزمه گویان گفت:
- بسیارخب، تو تنها باید تا رسیدن آن‌ها دوام بیاوری.
نیل‌رام گیج جلو رفت، بالخره دست از خنده برداشته بود، شاید داشت باورش میشد، نمی دانم. کنار ریوند ایستاد و جدی پرسید:
- شوخیت گرفته؟
ریوند توجهی به نیل‌‌رام نکرد و خداوند را شکر که همان لحظه حباب دور پناه شکست و سقوط کرد. نیل‌رام با تعجب به صحنه خیره شد و ریوند خدایش را شکر کرد. حداقل اکنون یک کمک نسبتا ضعیف داشت، کسی که همه‌چیز را مثل بعضی‌ها به سخره نمی‌گرفت.
پناه خسته از مرکز دایره برخاست و چرخید. با دیدن ریوند و نیل‌رام در کنار هم، به سوی‌شان آمد و خوشحال به ریوند گفت:
- اون توی راهه، خیلی خوشگله، مطمئنم اگر ببینیش به وجد میای.
ریوند یک نفس عمیق بسیار بلند کشید. هُما! یک هُما در راه است و این یعنی آن‌ها پیروز می‌شوند، زیرا سایه‌ی هُما بر سر هرکس بیافتد، او رستگار و پربرکت می‌شود. با آسودگی که تازه در نگاهش راه پیدا کرد سرزنده خطاب به پناه گفت:
- تنها خداوند می‌داند که چقدر از شنیدن این خبر خوشنود گشتم. یک کَمَک به این سمت می‌آید، باید با آن مبارزه کنیم. می‌دانی که آن چیست؟
پناه یکهو ترسید و تمام شور و ذوقی که از پیدا کردن یک هُما داشت از بین رفت. اما سعی کرد به خود مسلط شود. چندین‌بار پشت سرهم نفس عمیق کشید و در نهایت گفت:
- آره... فکر کنم. یه مرغ بزرگ اهریمنیه که خیلی پهناوره و بال‌هاش رو باز می‌کنه تا از رسیدن نور خورشد به زمین جلوگیری کنه. به خصوص روزای بارونی مانع کشاورزها میشه و نمی‌ذاره بارون به زمین برسه. از آب خوشش میاد و... و... نمی‌دونم دیگه. من...
ریوند سرش را راضی تکان داد و دست‌اش را روی شانه‌ی پناه نهاد.
- عمیق تنفس کن پناه، آفرین تو خوب آموزش‌هایت را یاد گرفته‌ای.
پناه سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان داد و ریوند راضی ادامه داد:
- هُما مانع اوست، هُما یعنی سعادت، پس تا زمانی که هُمایت زودتر از کَمَک برسد همه‌چیز به خوبی تمام می‌شود. بی‌کران در راه است تا مهیار و رامین را بیاورد. آن‌ها به زودی می‌رسند.
نیل‌رام از سر تمسخر پوزخند زد و دست‌هایش را در سینه‌اش گره زد.
- هنوز پنج دقیقه هم از رفتن بی‌کران نگذشته، به زودی؟ داری جُک میگی.
پناه با حرف ریوند در مورد هُما، نگران به پسرک جادوگر خیره شد. خب...
دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که صدایی ناآشنا از میانه کوهستان بلند روبه‌رو به گوش رسید. ریوند شاداب و خوشحال به آن سمت خیره شد. با صدایی امیدوار بلند گفت:
- عالی‌ست زودتر از آنچه انتظار داشتم رسید.
پناه نگران لب گزید و این واکنش عجیبش از نگاه نیل‌رام دور نماند. در نهایت، وقتی موجود زیبای قهوه‌ای قرمز جلویشان روی تخته سنگ نشست، حقیقت آشکار شد. ریوند با دیدن آن حیوان وا رفت و بهت‌زده با دهانی باز به آن خیره ماند. ناامید زمزمه کرد:
- چطور ممکن است؟
پناه شرمگین کنار حیوان عزیزش ایستاد و دست‌هایش را بالا آورد و تکان داد، سعی داشت ریوند را آرام کند.
- اون دورگست، برای همین این شکلیه! من و اون خیلی بهتر هم رو درک کردیم من... خب... ببین اونم از سرزمینش دور شده گفت اهریمن‌ها باعث شدن دورگه بشه.
ریوند دستش را بالا آورد تا پناه ساکت شود، جدی و اخمالو رویش را برگرداند و چند قدم از پناه و آن جغد دورگه‌اش دور شد. یعنی ذره‌ای نمی‌خواست چیزی بشنود. پناه سکوت کرد و به جغد لبخند زد. سرش را نوازش کرد و زمزمه‌گویان گفت:
- دختر خوشگل، نترس من بهت اعتماد دارم.
اما پشت سرش صدای فریاد ریوند بود که کوهستان را لرزاند.
- با من شوخی می‌کنی دیگر؟ می‌خواهی ببینی تحمل صبرم تا کجا است؟ این جغد یک دورگه است و تو خوشحالی که به جای یک هُمای اصیل، یک جغدهُمای دورگه برای خودت انتخاب کرده‌ای؟ آن‌هم در این وضعیت نگران کننده که پرقرمز خاکستر شده است و بی‌کران مشخص نیست بتواند یک برج ساده را پیدا کند؟
نیل‌رام سرش را موافق تکان داد، خب این‌بار حرفش منطقی بود؛ بله.
پناه دست بر لبه‌ی شنلش گرفت و آن را جلوتر کشید. نگران گفت:
- من نمی‌دونستم این بیرون چه خبره! این جغد دورگست؛ پس شاید قدرت هُما رو هم داشته باشه.
ریوند خشمگین لگدی به سنگ‌های جلوی پایش زد و بلند گفت:
- نه ندارد، او از یک حیوان اصیل ضعیف‌تر است. خصوصیت هیچ‌کدام را به ارث نبرده است. برای همان است که اهریمنان آن‌ها را درست می‌کنند. تا نسل‌های اصلی از بین بروند. واقعا تو را درک نمی‌کنم پناه این چه کاریست که کرده‌ای!
دندان‌هایش را از حرص نشان پناه داد و خشمگین فریاد کشان به طرف شمال قدم برداشت تا بلکه آرام بگیرد. با دور شدنش، دو دختر نسبتا تنها ماندند. نیل‌رام نگاهش را به جغد دورگه داد و با چهره‌ای حنثی پرسید:
- اسمش چیه؟
پناه که متوجه شده بود نیل‌رام دوباره داشت به حالت سابق باز می‌گشت، آهی کشید و سعی کرد بلخند بزند. گفت:
- خب ترکیبی از آشوزوشت و هُما چی میشه ازش در آورد؟ شُتما؟ هُمازوشت؟ اوم...
نیل‌رام به جغد توجه بیشتری کرد. جزئیات پرهایش مثل بی‌کران دقیق نبود اما زیباست. رنگ قرمز و قهوه‌ای نامنظم در پرهایش ترکیب شده بود. در حالی که تعادل داشتند، انگار درهم ریخته شدنه بودند. چشم قرمز و مشکی‌اش... آن منقار ریز و پرشاخ‌هایی که نژاد شیربوف بودنش را گواه می‌داد؛ آهسته لب زد:
- آشُوما چطوره؟ آشو از آشوزوشت و ما از هُما، معناشم میشه راستی‌فرخنده.
پناه بهت‌زده به نیل‌رام خیره ماند و حیران با ابرو هایی بالا پریده پرسید:
- چطور این‌قدر در مورد معناشون می‌دونی؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
نیل‌رام با چشم‌های قرمز که بخاطر گریه‌های ظهری بود، مسخ آن جغد دورگه ماند و تنها شانه‌اش را بالا انداخت، آهسته لب زد:
- نمی‌دونم...
جغد پلک زد و نیل‌رام بالاخره تازه توانست نفس عمیق بکشد و دستش را روی قلبش نهاد. تعجب در چشم‌هایش هویدا بود. آن جغد... عجیب بود؛ همین. فقط از نظرش عجیب به نظر رسید. شاید هم تاثیر جغد بود؟ نمی‌دانم.
- پناه بر خداوند یگانه‌ی پارسه، به خدا قسم که اگر آن‌ها هرچه زودتر نرسند همه خواهیم مرد!

فصل بیست و دو
صدای وحشت‌زده‌ی ریوند که می‌دوید و نزدیک میشد، نیل‌رام و پناه را به خود آورد. به او نگاه کردند، نه دقیق‌تر بخواهم بگویم به پشت سر او، چیزی که پشت سرش بود... چهار دیو سپید که وحشیانه می‌خندیدند و با آرامش، انگار که اصلا برای کشتن عجله‌ای نداشتند، لحظه به لحظه نزدیک می‌شدند.
ریوند سریع خود را به دو دختر مهمانش رساند، جلویشان همچون قهرمان داستان ایستاد و مثلا سعی کرد از آن‌ها محافظت کند. اما خود نیز خوب می‌دانست حریف چهار دیو سپید نمی‌شود. به بزرگی آن دیوی که در یزت به شه‌بانو حمله کرد نبودند، معلوم بود که تازه به بلوغ رسیده‌اند اما باز هم چهار دیو به یک جادوگر محقق اصلا نمی‌ماسید.
ریوند مضطرب دست نیل‌رام را گرفت و پشت خودش کشید. پناه نیز خود را به نیل‌رام و ریوند نزدیک‌تر کرد، نیل‌رام که دیگر واقعا ترسیده بود، آهسته لبش را به گوش ریوند نزدیک کرد و پرسید:
- چطوری این‌وقت شب اینجان؟ مگه شه‌بانو نگفت اهریمنا توی این هوالی نیستن! نکنه اینا کَمَک بودن؟
ریوند از سوال‌های پی‌درپی دخترک رومخ لبش را گزید، حرص و عصبانیت که ادغام شود چه احساسی ایجاد می‌شود؟ با خشم همان‌طور که نگاهش به آن چهار دیو خندان و مضحک بود گفت:
- مشخص نیست؟ همراه آن کَمَک آمده‌اند، باید زیر سر خودشان باشد. به حتم خبری‌ است.
دستش را درون جیب شلوارش کرد و چیزی بیرون آورد، چند دانه. نیل‌رام گیج با استرس به حرف آمد:
- اینا به چه کارت میان الان؟ زود باش جادویی چیزی از خودت در کن. پس معطل چی هستی؟
ریوند فکش را با حرص فشرد و زمزمه کرد:
- فقط سکوت کن!
روی زمین زانو زد و دانه‌ها را روی زمین ریخت. دانه‌های روغنی شامل آفتاب‌گردان و خردل با ارزن سفید بودند. پناه با دقت داشت کارهای ریوند را بررسی می‌کرد، تا حدودی فهمیده بود این‌ها برای چه هستند. اگر اشتباه نکرده باشد، حرف‌های بوران را به خوبی در خاطر داشت.
(تکیه زده بر دیوار اتاقشان گفته بود:
- برای اجرای جادوهای قوی، نباتات هر عنصر باید آنجا در کنار جادوگر، روی زمین یا درون دستش یا هرکجایی که به او نزدیک‌تر است باشد. آن‌وقت می‌تواند بهتر بر جادو کنترل داشته باشد.)
پناه آب دهانش را به سختی قورت داد، درست بود. حتی بوران تاکید کرد که پناه باید همیشه لوبیا را که مرتبط‌ترین حبوب به عنصر آتش بود را همراه خود داشته باشد. اما... اما یادش رفته بود! اصلا انتظار نداشت اینجا درست کنار ریوند به کارش بیاید. البته آنکه انتظار نداشت به این زودی در پارسه اهریمن دیگری ببیند هم بی‌تاثیر نبود!
ریوند دانه‌ها را روی زمین رها کرد و سریع گچ سفید را مجدد از جیب شلوارش بیرون آورد. روی زمین درست جلوی پای راستش چیزی کشید. دو مثلث روی هم نشسته و دو مثلث دیگر در کنارشان که در کل چهارمثلث روی هم نشسته را نشان می‌داد. کارش که تمام شد، جلوی پای چپش چیز دیگری کشید. همان مثلث‌های چهارگانه با یک مثلث اضافه‌ی طولانی و کشیده‌تر در کنارشان.
دوباره ایستاد و گچ را روی زمین انداخت، با استرس مجدد درون جیب‌های شلوار و لباس چرمی‌اش دنبال چیزی گشت. اما دنبال چه چیز بود؟ نیل‌رام که اصلا از کار هایش سر در نمی‌آورد، خشمگین گفت:
- داری چی‌کار می‌کنی؟ دارن می‌رسن! یه کاری بکن خیر سرت!
درست می‌گفت. دیوها چیزی نمانده بود تا از دامنه‌ی کوه بالا بیایند و به آن‌ها برسند. ریوند نفس عمیقی کشید، یک بار، دو بار و بار سوم؛ چیزی که دنبالش بود از جیبش بیرون آمد. یک کلوچه‌ی نصفه و نیمه از سفر قبلی به شمال که درون لباسش جا مانده بود و یادش رفته بود لباس را بشورد. خدایش را شکر کرد. خوشحال کلوچه را درون دهانش نهاد که نیل‌رام بهت‌زده به او خیره شد. شوخی می‌کرد؟ داشت وسط این بدبختی کلوچه می‌خورد؟
پناه اما چیز دیگری را به یاد آورد. طعم‌ها با جادو مرتبط بودند. بوران گفته بود، این را گفته بود که عناصر جادو هر کدام طعم خاص خود را دارند و برای عنصر آتش، تلخ بود. بنابراین با این اوصاف اگر ریوند فلز بود... یا شاید هم خاک عنصر دوگانه، پس یا باید گس یا شیرینی همراهش باشد. پناه نفس آسوده‌ای کشید، خدا را شکر که ریوند همراهشان آمده بود.
ریوند که تمام بدنش عرق کرده و گر گرفته بود، چرخید و دستش را روی دو‌شانه‌ی نیل‌رام نهاد، به چشم‌هایش خیره شد و نگران لب زد:
- هرگونه‌ که شد فقط خوب ببین. آن موقع باور می‌کنی اینجا کجاست و چرا باید جادو را یاد بگیری!
دستش را از روی شانه‌های لرزان نیل‌رام برداشت، به پناه نگاه انداخت و جدی گفت:
- می‌دانم نمی‌توانی آتش را درست کنترل کنی، اما به تو نیاز دارم، نمی‌توانم خوب ببینم، از پسش بر‌می‌آیی؟
پناه وحشت‌زده همان‌طور که فکش می‌لرزید سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد. باید می‌توانست... باید. ریوند راضی تشکری کرد و رویش را به سمت دیوها برگرداند. نیل‌رام در بهت به سر می‌برد، اینجا... چه خبر است!
ریوند روی زمین زانو زد و سرش را پایین انداخت، چشم‌هایش را بست و افکارش را سر و سامان داد. به سکوت فکر کن... به سکوت کوهستان، به آرامشی که داشت، به نور ماه... به زیبایی ستارگان. در نهایت، کوه شروع به لرزیدن کرد. عنصر خاک؛ ریوند یک جادوگر با عناصر دوگانه بود. اگر در هرجایی جز کوهستان بودند، شاید اصلا شانسی برای زنده ماندن نداشتند. اما او خاک را دارد. عنصر خاک چیزیست که کل کوهستان از آن تشکیل شده است.
کوه لرزید و دو دختر به سختی تعادلشان را پشت ریوند حفظ کردند تا همچون دیو ها به لرزه نیوفتند اما واقعا سخت بود. ریوند به شدت تحت فشار قرار داشت، این از صورت کبود شده‌اش کاملا مشخص بود، با فشار بیش از حد که تک‌تک سلول‌هایش را درگیر کرده بود و انگار داشت یک وزنه‌ی هفتاد کیلویی را بلند می‌کرد، به حرف آمد:
- پناه به هُمای دورگه‌ات بگو یک حفاظ دورتان بندازد، هم‌اکنون!
پناه دست‌هایش را باز کرده بود و تمام سعیش را می‌کرد تا بخاطر لرزش‌های شدید کوه نیوفتد، با حرف ریوند سریع به هما نگاه کرد، آشوما که حرف درون نگاه پناه را فهمید، هوهو کنان پلک زد و بعد حصاری از جنس شیشه دور نیل‌رام، ریوند و پناه قرار گرفت. ریوند راضی نفس دیگری کشید و با خشم فریاد زد. انگار آن فریاد جان دیگری به او داد. ناگهان سنگ‌های ریز و درشت، تکان بیشتری خوردند و به هوا برخواستند.
دیو‌ها دیگر رسیده بودند، درست در پنج قدمی آن‌سه نفر بودند. دیو اول، یک دیو درشت هیکل با یال‌های سفید بلند بود که نعره کشان به طرف ریوند دوید. آن دندان‌های زردش به خوبی در ذهن وحشت‌زده‌ی نیل‌رام و پناه هک شدند. خوشبختانه ریوند سریع واکنش نشان داد، با دست‌هایش کاملا ماهرانه‌ روی زمین چیزی کشید، اشکالی عجیب درست روی مثلث‌ها و یکهو سنگ‌هایی که در هوا معلق بودند به سمت دیو پرتاب شدند. آن‌قدر سریع و کوبنده که دیو نعره‌کشان میان سنگ‌ها سقوط کرد، زیرا زخم‌هایش حسابی کار ساز بودند.
آن سه دیو، تنها یک قدم عقب رفتند، انگار اندکی از ریوند و جادویش ترسیدند. پناه به سختی داشت از درون آن گوی شیشه‌ای محافظ، آتش روشن می‌کرد تا اگر کمک از سوی شهر آمد آن‌ها را راحت پیدا کنند. اما نیل‌رام ماتش برده بود، در سکوت با چهره‌ای حیران فقط تماشا می‌کرد. درست همان‌طور که ریوند از او خواسته بود.
ریوند دستش را لحظه‌ای از روی زمین برداشت و عرق پیشانی‌اش را خشک کرد، چشم‌هایش دیگر داشتند می‌سوختند؛ امروز زیاد نخوابیده بود و این اصلا به نفعشان نبود. دیو دیگری که نسبتا کوتاه‌تر از قبلی بود، محتاط جلوتر آمد، به خوبی متوجه‌ی لرزش خفیف سنگ‌ها شد. انگار فهمید که دیگر ریوند زیاد انرژی ندارد وگرنه الان حداقل دو نفرشان مرده بودند! پس پوزخند زد. با صدایی زمخت و بسیار ترسناک، با آن چشم‌های زرد بی‌ریختش خیره به ریوند به حرف آمد:
- او انرژی ندارد، حمله کنید!
با این حرف، هر سه دیو با نعره و شادی به طرف‌شان هجوم آوردند. ریوند وحشت‌زده دست‌هایش را بیشتر به زمین فشرد و تمام نیرویش را به زمین منتقل کرد، آن‌قدری که کوه زیر پای‌شان لرزید، تمام سعیش را کرد تا تعادل آن‌ها را بهم بزند اما ذره‌ای نترسیدند و منصرف نشدند. دیوی که حرف زد، زودتر به حصار شیشه‌ای رسید. مشتش را محکم به حصار کوبید. همه منتظر بودند با آن شدت ضربه حصار فرو بریزد. این از چهره‌ی بی‌رنگ ریوند مشخص بود. اما واقعا شانس آوردند که آشُوما قوی بود و حصار نشکست. دو دیو دیگر نیز رسیدند و با تمام قبا مشت‌های بزرگ و قوی‌شان را به حصار می‌کوبیدند و مشتاقانه منتظر بودند تا حصار بشکند. طعم لذیذ گوشت انسان از الان زیر دندان‌هایشان پیچیده بود.
ریوند به سرفه افتاد، فایده نداشت، انرژی‌اش داشت لحظه به لحظه تحلیل می‌رفت. جادو... نه جادو محدودیت نداشت اما جسم و روح خسته‌ی ریوند محدودیت داشت. ریوند خسته بود و این خیلی بد به نظر می‌رسید. نیل‌رام بهت‌زده کنار ریوند زانو زد، دستش را روی شانه‌اش نهاد و وحشت‌زده پرسید:
- چت شده؟ چرا کاری نمی‌کنی؟
ریوند بی‌جان روی دو زانویش بر زمین فرود آمد، ناامید نگاهش را چرخاند و به نیل‌رام ترسیده چشم دوخت. انرژی‌اش به کل تحلیل رفته بود. لب زد:
- به اندازه کافی حالم خوب نیست. خستم و... بدنم قدرتی نداره. من... دیگر نمی‌توانم...
نیل‌رام بهت زده با دهانی باز مانده به حال زار ریوند خیره ماند، چه می‌گفت؟ داشت چه چرت و پرتی بلغور می‌کرد؟ تنها امیدشان در این جهنم او بود و اکنون می‌گفت نمی‌تواند؟ غلط می‌کرد! جیغ کشید و وحشت‌زده به حرف آمد:
- این بود جادویی که ازش حرف می‌زدی؟ تو جادوگری یه غلطی بکن! باورم نمیشه قراره توی سرزمین جادو بدون جادو بمیریم!
ریوند ناامید چشم‌هایش را بست و سرش را پایین انداخت. صدای نعره‌ی دیو‌ها آن‌قدر بلند بود که فریاد نیل‌رام در آن هیاهوی گم میشد. به خوبی عطش بسیار دیوها را میشد دید. می‌خواستند سریع‌تر حصار را بشکنند و آن‌ها را تکه و پاره کنند. یکی از دیوها، چند قدم عقل رفت و آن‌ها را بررسی کرد، پناه وحشت‌زده حرکت مشکوک دیو را به ریوند اطلاع داد و ریوند آه عمیقی کشید، غمگین گفت که آن ها قطعا می‌توانند فکر کنند و قرار است با تمام توان بدوند و شیشه برا بشکنند.
دیو ثم‌هایش را روی زمین کشید و بعد همچون یک اسب وحشی، همان‌طور که از دماغ بزرگش بخار بیرون می‌آمد به سمت‌شان دوید. هر سه چشم‌هایشان را از ترس بستند، دیگر کارشان تمام بود. نیل‌رام جیغ کشید و پشت ریوند قایم شد. ریوند دندان‌هایش را محکم فشرد و پناه، رویش را به سمت دیگر چرخاند. در انتظار مرگ، صدایی آشنا به گوش‌هایشان رسید. بی‌کران! نیل‌رام با شادی شانه‌های ریوند را رها کرد و ایستاد، سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد، بی‌کران در بالای سرشان بال میزد و بعد درست در پشت سر دیوها، مهیار و رامین نمایان شدند. با آن‌پیمایی آمده بودند! اما چطور؟ طولی نکشید که پشت سر پناه، شخص دیگری ظاهر شد، آرتان!
پناه وحشت‌زده به آرتان خیره ماند، دست‌هایش می‌لرزیدند و لبخند آرتان باعث شد استرسش کم شود. آرتان با اقتدار جلو آمد، شاید هم به نظر پناه این‌طوری دیده میشد. گوی محافظ را لمس کرد و بعد سپر فرو ریخت. آشوما به خوبی می‌دانست آن‌ها حامی هستند. درک می‌کرد این را از احساس آرامشی که در پناه شکل گرفته بود می‌فهمید. آرتان خونسرد دست‌های لرزان پناه را گرفت و زمزمه کرد:
- آرام باش... آتشی که برپا کرده بودی کمک کرد تا شما را پیدا کنیم. بسیارخوب عمل کردی.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
پناه آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را بالا و پایین کرد، ضربان قلبش به شدت تند میزد. آیا از استرس بود؟ یا شاید بخاطر انکه آرتان جذاب دست‌هایش را گرفته بود؟ ریوند با دیدن دوست‌هایش، رامین و مهیار که خیلی راحت با عناصر آب و آتش آن دیوها را سوزاندند و خفه کردند، آسوده نفس عمیقی کشید. آرتان جلوتر آمد و زیر بغل ریوند را گرفت. او را با قدرت بدنی بسیارش بلند کرد، ریوند که به سختی روی پاهایش ایستاد و به آرتان تکیه داد، مهیار کارش با دیو کوچک‌تر تمام شد و به طرفش آمد. دستهایش را برهم زد تا کثیفی خون و خاک فرضی را بتکاند و با خستگی گفت:
- پسر باورم نمیشد چهار دیو سپید در اینجا باشند! با چه جراتی اینجا پیدایشان شده است؟
ریوند نالان سرفه کرد، حالش اصلا خوب نبود. همان‌طور که نیم‌نگاهی به نیل‌رام میخکوب شده انداخت که میان دوست‌هایش ایستاده بود و چیزی نمی‌گفت، پاسخ داد:
- یه کَمَک... قرار است اینجا باشد.
رامین که به شدت بوی سوختنی می‌داد، جلوتر آمد و از روی جسد دیو جزغاله شده عبور کرد. خونسرد گفت:
- نگران آن نباش، به سرای جادوگر اطلاع دادیم، بیست جادوگر برای گرفتن آن فرستادند. الان کل شوش و یزت آمادست تا ببینند کَمَک کجا پیدایش می‌شود.
ریوند راضی سرش را تکان داد که سرفه‌ی دیگری کرد. آرتان نگران لب زد:
- حالت اصلا خوب نیست.
ریوند به سختی روی پاهایش ایستاد و خیره به نیل‌رام لب زد:
- امروز استراحت کمی داشته‌ام.
آرتان نگاهی به افراد حاضر انداخت، اگر بخواهد همه را با خود ببرد اصلا نمی‌تواند دوام بیاورد. نیم نگاهی به مهیار انداخت و وقتی مهیار سرش را به نشانه‌ی باشه تکان داد، سریع گفت:
- اول ریوند را می‌برم و بعد باز می‌گردم. منتظرم بمانید.
سپس ناپدید شد و اصلا صبر نکرد تا بقیه نظر بدهند. میهار به شدت آرام و خونسرد به طرف یک سنگ رفت و روی آن نشست، دست‌هایش را تکیه‌گاه بدنش کرد و به آسمان پرستاره خیره شد. رامین نیز روی زمین نشست و پایش را ستون دستش کرد. پناه با دیدن آسودگی آن‌دو نفر، نفسش را بالاخره بیرون داد و همان‌جا کنار آشوما نشست تا آرام‌تر شود. نیل‌رام ولی اصلا نمی‌دانست چه شده بود. یعنی چه، چطور می‌توانستند آن‌قدر راحت برخورد کنند وقتی جنازه‌ی آن دیو های ترسناک کنارشان افتاده بود و بوی گند خون و سوختگی فضا را پر کرده بود؟ خشمگین جلوی مهیار فریاد زد:
- چتونه؟ الان چرا اینجا نشستین؟ این بوی مزخرف و جسد های تکه و پاره رو نمی‌بینین؟
مهیار نیم‌نگاهی به دخترک خشمگین انداخت و باز هم خونسرد گفت:
- چرا می‌بینیم کور نیستیم. باید صبر کنیم تا آرتان باز گردد، البته اگر می‌توانی خودت برو کسی مانعت نمی‌شود.
سپس دوباره نگاهش را به آسمان داد و به نیلرام محل نکرد. پناه خسته از جیغ‌های نیل‌رام به حرف آمد:
- آروم باش نیل‌رام، عنصر جادوی اونا آب و آتشه، نمی‌تونن آن‌پیمایی کنن. فقط آرتان و ریوند می‌تونن.
نیل‌رام پوزخند زد و با حرص آن‌طرف‌تر، دورتر از بقیه روی زمین نشست. سنگی به دست گرفت و آن را به دور دست پرتاب کرد و تنها یک کلمه گفت:
- جادوتون بخوره تو سرتون!

فصل بیست و سه
شه‌بانو شال مخملی‌اش را روی موهایش درست کرد و همان‌طور که به آینه چشم دوخته بود تا ابروهایش را منظم کند گفت:
- بخاطر آسیب دیدگی ریوند، امروز و فردا را نزد من می‌مانید. نکات جادو را من به شما آموزش می‌دهم و البته که آموزش هایتان نباید تحت‌تاثیر آسیب ریوند قرار بگیرد.
وقتی مطمئن شد آخرین تار موی ابرویش در ردیف خود قرار گرفته است از آینه دل کند و چرخید، دو دختر نگران پشت سرش روی صندلی‌های سنتی چوبی نشسته و به چای‌های روی میز روبه‌رویشان خیره بودند. شه‌بانو جلوتر رفت و روی صندلی جلوی پناه نشست، به صندلی تکیه داد و خیلی ریلکس چایش را از درون سینی چوبی برداشت. لیوان سفالی خیلی بوی خوبی داشت. همچون خاک باران خورده می‌مانست.
آن را فوت کرد و خنثی پرسید:
- مشکل چیست؟
نیل‌رام آب دهانش را قورت داد و اولین نفر به حرف آمد. سرش را بالا گرفت و خیره به شه‌بانو با لحنی کاملا شاکی پرسید:
- چرا ریوند نتونست حریف اونا بشه؟ مگه جادوگر نیست!
شه‌بانو هومی زیر لب گفت و دوباره چایش را فوت کرد. کمی فنجان را پایین‌تر گرفت و زمزمه کرد:
- چیز‌هایی است که شما نمی‌دانید و به نظر من، لزومی ندارد بدانید.
سرش را بالا آورد و به نیل‌رام نگاه کرد، دخترک داشت از حرص لب‌هایش را گاز می‌گرفت. اما در هر حال شه‌بانو پاسخ داد:
- اما باید بدانی که جادوگران سه نوع هستند. یکی آن‌ها که خود دو عنصر جادویی دارند و جنگجو هستند، همان جادوگران محافظ پارسه. نوع دوم جادوگرانی هستند که توانایی کنترل دو عنصر را دارند اما دو عنصر مادرزادی ندارند. پس...
شالش را کنار زد و گوشواره‌های براق و آویزانش نمایان شدند، نقره بودند که طرحی از گل رز درون‌شان کشیده شده بود و برق می‌زدند. کاملا خونسرد گفت:
- پس از رابط برای عنصر دوم استفاده می‌کنند و من نیز از نوع دوم هستم. این گوشواره‌های نقره‌ای، به من برای استفاده از جادویی که درون‌شان محفوظ شده است کمک می‌کنند و این‌چنین من دو عنصر فلز و چوب را در اختیار دارم.
پناه که کاملا متوجه‌ی حرف‌های شه‌بانو شده بود سرش را تکان داد و جرعه‌ای از چای بابونه‌اش را نوشید. شه‌بانو از قصد برایشان چای بابونه آورده بود تا کمی آرام شوند. زیرا ترس زیادی را تحمل کرده بودند. آن سردی هوا نیز به خودی خود باعث ضعیف شدن بدن‌هایشان شده بود.
نیل‌رام که منتظر شنیدن ‌ادامه‌ی حرف شه‌بانو بود، پرسید:
- انگار کار طاق جادو هست. درسته؟ اون عنصر چوب رو توی این گوشواره‌ها گذاشته؟
شه‌بانو اصلا انتظار نداشت نیل‌رام همچین حدسی بزند و اصلا هم انتظار نداشت ریوند او را برای دیدار با طاق جادو برده باشد اما در هر حال سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و گفت:
- بله درست است و نوع سوم جادوگران محقق هستند که برای نبرد آموزش ندیده‌اند و تنها ترجیحشان تحقیق روی توانایی‌های جادو است. اصلا قصد من بی‌ارزش جلوه دادن کارشان نیست، خیلی از کارایی های جادو را ما به لطف آن‌ها می‌دانیم.
جرعه‌ای دیگر از چای بابونه را نوشید و ادامه داد:
- خب ریوند محقق است اما هنرهای رزمی را آموزش دیده است و می‌داند چطور باید بجنگد وگرنه امشب هرگز زنده نمی‌ماندید.
پناه و نیلطرام هر دو نفس‌شان را حبس کردند. شه‌بانو که اصلا متوجه‌ی ترس آن‌ها نبود خونسرد جرعه‌ای دیگر نوشید و پایش را روی پای دیگرش انداخت. راحت و آزاد گفت:
- ریوند قبلا به اجبار مادرمان آموزش دیده است. او جنگجو بود اما...
شه‌بانو انگار تازه به خودش آمد. یادش رفته بود نباید در مورد گذشته حرف بزند. نباید چیزی را بازگو کند. به ریوند قول داده بود! سریع حرفش را خورد و به بخاری که از روی چای بلند میشد نگاه کرد. نیل‌رام سریع خودش را جلوتر کشید و کنجکاو خیره به موهای بیرون زده‌ی شه‌بانو پرسید:
- اما چی؟
شهطبانو سرفه‌ای کرد، دیگر نباید چیزی می‌گفت. سعی کرد خونسرد باشد اما استرس در لحنش هویدا بود.
- هیچ‌چیز، به هر حال ریوند آسیب دیده است و خوشبختانه جدی نیست اما ضعف بدنی شدید و تحلیل انرژی جادویش باعث شده است طبیب او را امشب در طبابت خانه نگه دارد. بنابراین نکاتی را باید به شما بگویم. البته زیاد لازم به دانستن نیست اما به دلیل شرایط بهم ریخته و عجیب پارسه و پیدا شدن گاه و بی‌گاه دیوهای سپید، بهتر است چیزهایی را در مدتی که اینجا اقامت دارید بدانید.
پناه سرش را به نشانه‌ی باشه تکان داد و در صلح آماده‌ی یادگیری بود. اما نیل‌رام اخمو به شه‌بانو خیره ماند و در ذهنش در حال چیدن کلمات مصلحانه بود. چرا ادامه‌ی حرفش را خورد؟ چه چیز را پنهان کرده بود؟ شه‌بانو به خوبی سنگینی نگاه نیل‌رام را احساس کرد اما به روی خود نیاورد. فنجان چای را روی میز نهاد و به طرف اتاقش در آن‌طرف عمارت قدم برداشت صدای قدم هایش در سکوت خانه طنین انداز شدند.
عمارت‌اش زیبا و کوچک بود. یک سالن ورودی متوسط که یک فرش ایرانی قرمز میانش پهن شده بود با یک مطبخ در سمت چپ و یک اتاق کوچک کنارش، صرفا آن‌چنان زرق و برق خاصی نداشت. البته که کل سالن پر از پارچه و میز های طراحی لباس بود. انگار شه‌بانو علاقه‌ی خاصی به دوخت و دوز لباس داشت. صرفا با آنکه می‌دانست مهمان دارد هم سعی نکرده بود آن ریخت و پاش خانه را سر و سامان بدهد.
از روی یک پارچه‌ی آبی مخمل گذشت و دوباره روی صندلی‌اش نشست که صندلی کمی صدا داد. کاغذی زرد رنگ را جلوی دو دختر نهاد و دوباره فنجان چایش را برداشت. جرعه‌ای دیگر هورت کشید و با آرامش گفت:
- این جدول جادوست. جادو با این ترکیب کار می‌کند بنابراین باید این را حتما حفظ کنید.
نیل‌رام پوفی کشید و پوزخند زنان به مبل تکیه داد. دست‌هایش را در سینه گره زد و پاهایش را روی هم چرخاند. با کنایه گفت:
- ازمون انتظار داری یه جدول مزخرف رو بخاطر جادوی مزخرف‌ترش حفط کنیم؟ که چی بشه؟ اسیر جادوتون بشیم؟ هرچند که هیچیش واقعی نیست به نظرم شماها دیوونه‌این.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
شه‌بانو خنثی به نیل‌رام خیره ماند. انگار دیگر به این چرت و پرت گویی‌های وی عادت کرده بود، منتها درک نمی‌کرد چرا آن‌قدر برای قبول جادو مقاومت می‌کرد. هدفش چه بود؟ با این مقاومت‌ها می‌خواست چه چیز را ثابت کند؟ پناه علارغم میل نیل‌رام، راضی از آموزش خم شد و برگه را از روی میز برداشت. کاغذی زرد رنگ که حضورش در پارسه کاملا طبیعی بود. اما برایش سوال پیش آمد، چرا از کاغذهای سفید و با کیفیت آینده استفاده نمی‌کنند؟ مگر نمی‌توانند به اینجا بیاورند؟
سرش را خم کرد و با دقت مشغول بلند خواندن متون جدول جادو شد. صدایش در کل خانه پیچید و آوای خوبی را ایجاد کرد.
(جدول جادو
جادوآموز ایرانی، لطفا تمام ترکیبات جادو را در تمام عناصر حفظ فرمایید تا در هنگام مواجه با خطر دچار مشکل نشوید.
آب | طعم: شور، صفات بشری: متانت، نشانه آسمانی: باران، نباتات: ارزن سفید، حیوان جادو: آشوزوشت، نت موسیقی: دو، اعضای بدن: کلیه.
آتش | طعم: تلخ، صفات بشری: نظم، نشانه آسمانی: زلزله، نباتات: لوبیا، حیوان جادو: ققنوس، نوت موسقی: رِ، اعضای بدن: ریه.
چوب | طعم: ترش، صفات بشری: علم، نشانه آسمانی: گرما، نباتات: گندم، حیوان جادو: سیمرغ، نت موسیقی: می، اعضای بدن: طحال.
فلز | طعم: گس، صفات بشری: سازگاری، نشانه آسمانی: سرما، نباتات: دانه روغنی، حیوان جادو: لاماسو، نت موسیقی: فا، اعضای بدن: جگر.
خاک| طعم: شیرین، صفات بشری: قداست، نشانه آسمانی: باد، نباتات: ارزن سفید، حیوان جادو: آنزو، نت موسیقی: سُل، اعضای بدن: قلب
باور | طعم: ترکیبی، صفات بشری: تنفر، نشانه آسمانی: صاعقه، نباتات: پسته، حیوان جادو: شیردال، نت موسیقی: لا، اعضای بدن: مغز.
توجه: طعم نمادین هر عنصر باید در هنگام اجرای جادو حضور داشته باشد، الزامی.
توجه: نشانه‌های آسمانی عناصر خطرناک‌اند، لطفا در صورت مشاهده به سرای جادوگران اطلاع دهید.)
پناه با خواندن آخرین خط آن کاغذ قدیمی مانند، نفس عمیقی کشید و با چشم‌های گیج و قلمبه‌اش به شه‌بانو که همچنان خونسرد بود، خیره شد. حفظ کردن این برگه حداقل شش ماه زمان می‌برد! با بهت گفت:
- هیچی ازش متوجه نشدم!
شه‌بانو اوهومی گفت و جرعه‌ای دیگر از چایش را هورت کشید. نیل‌رام که تمام مدت صدای پناه در گوشش همچون ناقوس زنگ میزد و همه‌چیز را با دقت بررسی کرده بود، عصبانی از روی مبل برخاست و فریاد زد:
- اون چای کوفتیت رو بنداز اون‌طرف! این‌طوری آموزش میدی؟ ریوند اگر بود حداقل مثل تو مسخره بازی در نمی‌آورد!
شه‌بانو خنده‌ای کرد، سرش پایین بود و فقط من برق لذت درون چشم‌هایش را دیدم. داشت از اذیت کردن نیل‌رام لذت می‌برد و اکنون که فهمیده بود چه چیزی روی اعصابش راه می‌رود... خب شاید اصلا خبر خوبی برای نیل‌رام نباشد.
دماغش را بالا کشید و سرش را بالا گرفت. با یک لبخند مصلحتی به نیل‌رام چشم دوخت و لب گشود:
- مگر تو نگفتی جادو واقعی نیست؟ چرا منتظر توضیح من هستی؟
نیل‌رام لب‌هایش را از سر حرص گزید و با خشم روی مبل نشست و سریع پاسخ داد:
- به جهنم نگو برام مهم نیست فقط این هورت کشیدن‌هات بیش از حد رو مخم راه میره!
شه‌بانو شانه‌اش را بیخیال بالا انداخت و کاملا حق به جانب گفت:
- می‌توانی به اتاق خواب من بروی و بخوابی. کسی تو را مجبور نکرده است اینجا بنشینی و ما را برانداز کنی!
نیل‌رام خیره به نگاه بُرنده‌ی شه‌بانو، انگار که از درون آتش گرفت. در آستانه‌ی یک دعوای زنانه بودند که پناه به حرف آمد و مانع این جنگ عظیم شد.
- خب شه‌بانو بی‌صبرانه منتظرم تا توضیحاتت رو بشنوم. لازمه چیزی یادداشت کنم؟ یا می‌تونم این برگه رو پیش خودم نگه دارم؟
شه‌بانو نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست، با یک مکث زمزمه کرد:
- می‌توانی آن را نزد خودت نگه داری.
به ریوند قول داده بود به هر دویشان یاد بدهد، نباید زیر قولش میزد. این دخترک نیل‌رام واقعا اخلاق گند و غیر قابل تحملی داشت، اگر دست او بود به حتم درسی به آن دخترک می‌داد که تا عمر داشت فراموشش نشود. اما آن‌ها مهمانان ریوند بودند پس او حقی در این‌باره نداشت. چشم‌هایش را گشود و بدون آنکه به نیل‌رام نگاهی بی‌اندازد گفت:
- توضیح جدول جادو ساده است، تمام عناصر در پارسه نوع نوشتار، طعم، صفت بشری، نشانه آسمانی، نباتات، حیوان جادویی، نُت موسیقی و اعضای بدن مخصوص خودشان را دارند که در اجرای بهتر و کنترل دقیق‌تر جادو به شدت به جادوگرشان کمک می‌کنند. فعلا برای سادگی در آموزش باید عنصر خودت را حفظ کنی. به طور مثال پناه، تو عنصر آتش را داری، بنابراین طعم تلخی را باید با خودت همیشه به همراه داشته باشی.
پناه متفکر دستش را به زیر چانه زد و زمزمه کرد:
- مثلا میوه رو شامل میشه؟ چی می‌تونم بردارم؟
شه‌بانو سرش را به نشانه تایید تکان داد و متفکر گفت:
- به طور مثال می‌توانی زیتون را همراه خودت داشته باشی. به نظر می‌آید که کارآمد باشد. البته زیتون خیلی کمیاب است، باید آن را از شهرهای غربی پارسه بیابی.
پناه گیج سرش را خم کرد و نگران پرسید:
- چطوری پیداش کنم؟ چیز دیگه‌ای نیست؟
شه‌بانو خونسرد جرعه‌ای دیگر از چایش را نوشید و این‌بار سعی کرد صدای هورتش بلندتر باشد. به خوبی کلافگی و خشم زیاد نیل‌رام را احساس کرد و از آن نهایت لذت را برد. پس از آن پاسخ داد:
- قهوه هست اما آن از زیتون کمیاب‌تر است. اما نگران نباش ریوند می‌تواند آن را برایت پیدا کند. او را دست کم نگیر. بسیارخب، چیزهای مهم دیگر برای تو که تازه‌کار هستی نباتات و صفات بشری و حیوان جادویی است. حیوان جادویت باید ققنوس باشد اما از آن‌جایی که تو قرار نیست جادوگر باشی و تنها باید جادو را باور کنی، همان هُماآشوزوشت برایت مناسب است. صفات بشریت شامل نظم است که باید حتما در کارهایت نظم داشته باشی تا جادو با تو ارتباط بیشتری بگیرد. در آخر نیز نباتات عنصرت که لوبیا است باید همیشه همراهت باشد. همیشه پناه!
پناه سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد، انگار به خوبی متوجه حرف‌های شه‌بانو شده بود. نگاه دیگری به جدول جادو انداخت و نفس عمیقی کشید، اکنون با توضیحات شه‌بانو آن جدول پربار کمتر برایش گیج کننده به نظر می‌آمد. اما ناگهان کنجکاوی شدیدا قلقلکش داد. نگاهی به نیل‌رام انداخت و مردد زمزمه کرد:
- نمی‌خوای بدونی جادوت چیه؟
نیل‌رام نیم‌نگاهی به پناه انداخت، خونسرد و خنثی نُچی زیرلب گفت اما برق نگاهش از چشم‌های تیزبین شه‌بانو پنهان نماند. شه‌بانو از جایش برخاست و پوزخند زد. با تمسخر خیره به نیل‌رام گفت:
- متاسفانه ریوند به من تاکید کرد که جادویت را کشف کنم، بنابراین راهی جز همراهی با من نداری!
نیل‌رام ابرویش را از سر تعجب بالا انداخت، واقعا ریوند تاکید کرده بود؟ اما تنها من و شه‌بانو می‌دانستیم که ریوند این حرف را نزده بود و شه‌بانو از عمد می‌خواست نیل‌رام را آزار بدهد! شه‌بانو با هدف خاصی به سمت آشپزخانه قدم برداشت. صدای قدم‌هایش برای نیل‌رام همچون ناقوس مرگ می‌مانست.
هنگامی که بدنش از دیدرس آن‌ها خارج شد، لیوانی سفالی از مطبخ برداشت و آن را به کمک کوزه‌ی سفالی که آب شیرین داخلش بود، پر از آب کرد. با پوزخندی بر لب و ذوقی که ضربان قلبش را بالا برده بود به سالن بازگشت. سعی کرد خونسرد باشد. دختر ها با بازگشت شه‌بانو حواسشان را به او دادند. با رسیدنش به رو‌به‌روی صندلی پناه، کاملا عادی نگاهش را به نیل‌رام داد و گفت:
- تو مجبوری که بدانی جادویت چیست. در غیر آن صورت در پارسه خواهی مرد. زیرا همیشه ریوند نمی‌تواند همراهت باشد.
نیل‌رام کلافه پلک زد و خواست پاسخ شه‌بانو را آن‌طور که لایقش است بدهد اما در یک لحظه، شه‌بانو لیوان آب را به سوی صورت نیل‌رام پاشید، آن‌قدر ناگهانی این کار را کرد که نیل‌رام تنها توانست دستش را بالا بیاورد و جلوی صورتش بگیرد. حتی نتوانست حیغ بکشد زیرا نفس در سینه‌اش گره شد.
جیغ پناه بلند به گوش رسید و بعد از آن سکوتی سنگین و طولانی در عمارت کوچک و بهم ریخته‌ی شه‌بانو حاکم شد. پناه بهت زده به هر دویشان نگاه می‌کرد، این چه کاری بود؟ اما شه‌بانو کاملا خونسرد همچنان مقتدر ایستاده بود.
دو دقیقه بعد وقتی نیل‌رام از بهت این کار عجیب و مسخره‌ی شه‌بانو بیرون آمد، دستش را پایین انداخت تا هر کلمه‌ای که بر زبانش جاری می‌شود را روانه‌ی شه‌بانو آن دخترک بی‌تربیت کند اما نگاه خندان پناه و برق افتخارآمیز چشم‌های شه‌بانو را که دید، تردید کرد. این چه وضعی بود؟ چرا این‌قدر خوشحال بودند؟ از کی تا حالا بی‌رحمی، مسخره کردن دیگران و آزار دادن بقیه خوب و لذت‌بخش بود که شه‌بانو و پناه از انجام آن خوشحال می‌شدند و به خود افتخار می‌کردند؟
بغض به گلویش چنگ انداخت، دوباره تمسخر... دوباره... ناخواسته به گذشته سفر کرد، به روزهایی که در مدرسه فرقی نداشت در کدام مقطع بود، همیشه مورد تمسخر دیگران قرار می‌گرفت. چرا؟ هرگز نفهمید. شاید چون در گذشته نجیب و مهربان بود. همیشه ساکت گوشه‌ای از کلاس می‌نشست و سرش توی کار خودش بود و حقیقتا یک شخص ساکت و بی‌زبان هدف خوبی برای آزار و اذیت بچه‌های شر و شور کلاس است.
اما بعد از کلاس نهم، به خودش قول داده بود، قول داد بود که هرگز نگذارد کسی اذیتش کند. کسی مسخره‌اش کند و کسی به خودش اجازه بدهد او را بازی بدهد. از کلاس دهم هرگز دیگر آن نیل‌رام سابق نشد. سکوتش ماند، اما آرامشش رفت. رفتارش تغییر کرده بود. این را به خودش قول داد تا اگر کسی آزارش داد او نیز همان کار را بکند. با هرکسی مثل خودش و شاید... دعوا های گاه و بی گاهش در مدرسه، باعث دعواهای بیشتری در خانه شده بود. افسردگی کم‌کم می‌آمد. هرگز ناگهان پیدایش نمیشد.
شه‌بانو آماده بود تا نیل‌رام جیغ و داد کند، فریاد بزند اما سکوت سنگینش و آن نگاهی که ذره‌ای احساس درون آن نبود، او را وادار کرد تا اولین نفر به حرف بیاید. صدایش در خانه پیچید و سکوت سنگین عمارت را شکست.
- متوجه نشده‌ای که چه شد؟
پناه منتظر به نیل‌رام خیره ماند. چرا آن‌قدر یکهو غمگین شد؟ چرا خوشحال نیست! نیل‌رام به خود آمد. آهی از اعماق دلش کشید و خیره به میز رو‌به‌روی مبل لب زد:
- چی شد؟ توی صورتم آب ریختی. بی‌احترامی کردی و می‌خندی. چی رو نفهمیدم؟
سرش را با تحقیر چرخاند و به پناه نگاه کرد، دهان دوستش باز مانده بود. چرا اصل مطلب را نمی‌گرفت؟ نیل‌رام با اندوه بسیار لب زد:
- تو هم مثل اونا شدی؟ دعواهایی که داشتیم قبلا هم بینمون پیش اومده بود اما باورم نمیشه بخاطر جادوشون من رو فروختی و رفتی طرف اونا، عوض اینکه ازم دفاع کنی...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
بغض شدیدی به گلویش چنگ انداخت. انگار عنکبوت درون گلویش گیر کرده بود. صدای لرزانش در عمارت طنین اندوهگینی انداخت.
- عوضش با اون به من خندیدی...
پناه حیران با دهانی باز مانده به نیل‌رام و آن نگاه جدی‌اش خیره گشت. منظورشان این نبود، قطعا او بد برداشت کرده بود! ‌نیل‌رام تکانی به خود داد و خواست از جایش برخیزد اما پناه سریع مچ دستش را گرفت. آن را محکم فشرد و با صدایی که تردید و شوک درونش موج میزد گفت:
- واقعا متوجه نشدی؟ شه‌بانو به سمتت آب ریخت اما مگه خیس شدی؟
نیل‌رام در سکوت به حرف پناه فکر کرد، توجه بیشتری به پوست صورت و لباس‌هایش کرد، بله خیس نشده بود! لبش را گیج گزید و پرسید:
- می‌خوای چی بگی؟
شه‌بانو حیران از واکنش غیر منتظره‌ی ‌نیل‌رام تکانی به خود داد و به حرف آمد. سعی کرد شاد به نظر بیاید ولی گمان نکنم موفق باشد. مهربان گفت:
- جادویت عنصر آب است، مشخص نیست؟ تو بدون آنکه متوجه شوی دستت را بالا آوردی و خواستی از خودت محافظت کنی. پس قطرات آب را کنترل کردی و اکنون همه از بین رفته‌اند. البته باید به درون لیوان بازمی‌گشتند و این عجیب است اما خب مهم این است که جادوی تو آب است. این را حدس زده بودم، از آن‌جایی که طاق جادو به تو یک آشوزوشت داده بود، طاق هرگز اشتباه نمی‌کند.
نیل‌رام نگاهش را از پناه گرفت و به شه‌بانو داد. انتظار این اتفاق را نداشت، برداشت او متفاوت بود. پس تنها اوهومی زیرلب گفت و از جایش برخاست. دست پناه را پس زد و به سمت اتاق خواب قدم برداشت. صدای قدم‌هایش در عمارت پیچید و بعد از آن زیر لب با خود زمزمه کرد:
- خب که چی؟
با وارد شدن به اتاق، در را محکم بست و روی تخت دونفره‌ی شه‌بانو دراز کشید. توجهی به ریخت و پاش درون اتاق که از پارچه‌ها پر شده بود نکرد. سرش را زیر پتوی بنفش و مخملی قایم کرد و با چشم‌های بسته دوباره به گذشته سفر کرد. به دورانی که آزار روانی زیادی متحمل شده بود. فراموش کردن آن دوران... واقعا سخت بود. نتنها برای نیل‌رام بلکه برای تمام افرادی که مورد آزار و اذیت قرا گرفته‌اند. می‌توان گفت هرگز نمی‌شود آن دوران و احساسات دردناکش را فراموش کرد.

فصل بیست و چهار

مهیار خمیازه کشید و خسته از فعالیت سنگین امروز صبح، دستش را بالا برد تا هر دو دختر حواسشان را جمع او کنند. با صدای زمختش دست دیگرش را درون جیب شلوارش فرو برد و با آن پیراهن یشمی رنگ ساطن گفت:
- باید سه نکته‌ی مهم را همیشه به یاد داشته باشید. سه کاری که اگر انجام‌شان دهید چه از عمد و چه از سهو؛ برای همیشه جادو را از دست خواهید داد و در آن صورت بهتر است از مردم فرار کنید. زیرا اگر بفهمند شما جادو ندارید خودشان شما را می‌کشند.
پناه در حالی که درگیر درست کردن شال و لباس نارنجی رنگش بود تا از سرش پرواز نکند، در میان باد تند امروز که می‌وزید، با چشم های چپ شده و ریز پرسید:
- و سرای جادوگر مردم رو دستگیر نمی‌کنه؟
مهیار با آن بدن قوی و توپرش پوزخند زد و با تمسخر بلند پاسخ داد:
- مطمئن باشید اگر شما نیز کسی را بدون جادو دیدید او را می‌کشید و خیر کسی آن‌ها را مقصر نمی‌داند.
نیل‌رام کلافه از باد شدید و پیچیدن دامن مزخرف لباسش میان پاهایش پوفی کرد و در حالی که دامن صورتی را از بین پایش آزاد می‌کرد تا اندامش مشخص نباشد گفت:
- خب بگو دیگه! این باد بدجور داره روی مخم راه میره! به خصوص صدای این پولک های مزخرف لباس تو پناه!
پناه شانه‌اش بیخیال بالا انداخت. نمی‌توانست که پولک‌های زیبای دامن لباسش را بکند، مهیار از حرص نیل‌رام خندید و با لحنی طنز گفت:
- نیل‌رام بانو شاید برایت ناخوشایند باشد اگر بگویم امروز تا بامداد باید در این باد بمانید تا تمرکز و کنترل افکار و اعصابتان را یاد بگیرید. در غیر این صورت آموزش جادو به افرادی همچون شما که سر هرچیزی عصبانی می‌شوید واقعا بی‌مسئولیتی است و خطر بسیار جدی‌ای در پی دارد.
نیل‌رام خشمگین لبش را گزید و خواست چیزی بگوید که پناه به میان آن دو پرید. با ذوق پرسید:
- خب حالا اون سه تا کار چیه؟
مهیار انگشت اشاره‌اش را سمت پناه گرفت و راضی گفت:
- خوب شد که یادم آوردی پناه بانو، تنها سه کار را انجام ندهید و بعد آسوده در پارسه اقامت داشته باشید. یک، هرگز دروغ نگویید! دو، هرگز خیانت نکنید و سه، هرگز زنا نکنید.
پناه آهانی به معنای متوجه شدن گفت ولی نیل‌رام سریع به حرف آمد. با تمسخر به مهیار و آن موهای بهم ریخته‌اش نگاه کرد و پرسید:
- اگر قتل انجام بدم چی؟ با این اوصاف راحت می‌تونم تو و ریوند رو بکشم و کسی من رو مقصر ندونه، درسته؟
مهیار با چهره‌ای کاملا خنثی به صورت از خود متشکر نیل‌رام خیره شد. ابروهایش را بالا داده بود و حق به جانب مهیار را نگاه می‌کرد. مهیار پوزخند زد و نیل‌رام تعجب کرد، پاسخ مهیار لرزی بر اندام نیل‌رام انداخت.
- ساده است، قتل در پارسه معکوس است؛ اگر شما هم نوع خودت را بکشی همان موقع خواهی مرد.
سپس همان‌طور که به طرف عمارت می‌رفت و به نیل‌رام می‌خندید با تمسخر گفت:
- کسی جرات کشتن ندارد اما اگر شما داری، بفرما. راه باز است و جاده دراز.
نیل‌رام از پشت سر مهیار زبانش را بیرون آورد که از نگاه تیزبین طلانقش آشوزوشت مهیار دور نماند. طلانقش بالای عمارت روی سقف نشسته بود و جیغ بلندی از این کار زشت نیل‌رام کشید. مهیار با هشدار طلانقش از حرکت ایستاد و قهقهه‌ای سر داد. دستش را بالا آورد که طلانقش سریع بال زد. پایین آمد و خیلی نرم و زیبا روی دست مهیار نشست. مهیار با چشم‌هایی خندان سمت نیل‌رام چرخید و با کنایه گفت:
- بهتر است با طلانقش دشمن نشوی مهربانو، وگرنه نمی‌توانم تضمین دهم که آسیب نخواهی دید!
پناه که دید اوضاع دیگر دارد بهم می‌ریزد پادرمیانی کرد و نگذاشت نیل‌رام پاسخی دیگر به مهیار بدهد. کنجاو جلوی نیل‌رام ایستاد و با احترام پرسید:
- الان باید چی کار کنیم؟
مهیار خندان به پناه که درگیر مقابله با شالش در هیاهوی باد بود توجه کرد و خونسرد گفت:
- کار عجیبی نباید انجام بدهید. فقط تا شب افکارتان را در این باد آرام نگه دارید، همین.
پناه آهانی گفت و به حیاط پر از گل نگاه کرد، ماندن در اینجا تا شب آن‌قدر هاهم بد نبود. التبه این تنها نظر او بود. ناگهان خورشید جایش را به تاریکی ماه داد. همه‌جا تاریک شد گویی که نور فرار کرد بود. حیاط عمارت مهیار که تا چند ثانیه پیش یک باغ وسیع آفتابی با چمن های تازه و سرسبز بود، اکنون در تاریکی شب به سر می‌برد.
هر سه چرخید و به آسمان بالای سرشان نگاه کردند، این طبیعی نبود. اصلا به نظر خبر خوبی نمی‌آمد! پناه و نیل‌رام هر دو ترسیدند و چند قدم عقب رفتند، وحشت در نگاه نیل‌رام بیشتر از بقیه هویدا بود، زیرا صحنه‌ی هجوم دیوها به ذهنش زد. نکند باز آمده بودند؟ آن موجود غول‌آسا، آن پرنده‌ی ‌بزرگ که طول هر بالش شاید به اندازه‌ی بیست هواپیما بود، در آسمان درست بالای سرشان شناور بود و نعره می‌کشید. صدایش... همچون رعد می‌مانست که تک‌تک سلول‌های بدن را می‌لرزاند.
آن نوک عظیمش که شاید به اندازه‌ی یک کوه بزرگ می‌مانست، شاید به اندازه‌ی کوه دماوند بود. چشم‌هایش همچون سیاه چاله‌های فضایی می‌مانستند؛ تاریک و بی‌نهایت گویی که با نگاه کردن به آن ممکن بود در چشم‌هایش تا ابد غرق شوی. پاها و دمش نیز هر کدام به اندازه‌ی دریاچه‌ی ارومیه بزرگ بودند. آن حیوان؛ آن پرنده به حتم یک غول بود. پناه با وحشت همان‌طور که به آن موجود هیولامانند خیره بود گفت:
- اون... اون باید کَمَک باشه درسته؟
مهیار خونسرد سرش را بالا و پایین کرد، انگار از قبل خبر داشت، در واقع نوع واکنش خونسردش که این‌چنین می‌گفت. دستی درون موهایش که بخاطر باد آشفته شده بود کشید و در حالی که به سمت در ورودی عمارتش که در قسمت جنوبی حیاط قرار داشت می‌رفت، بلند فریاد زد:
- از عمارت من بیرون نروید، حفاظی دارد که از شما محافظت می‌کند. تمرین کنید تا بازگردم.
و صدایش با بسته شدن در چوبی عمارت، دیگر به گوش نرسید. اما سکوت حاکم نشد، بلکه به جای نوای دلنشین باد و حرکت چمن‌های تازه و عطر گل‌های رز قرمز حیاط، فقط و فقط صدای جیغ و فریاد مردم به گوش می‌رسید. گریه‌ی بچه‌ها و وحشت‌ حیوانات از عمارت‌های کناری در تمام شهر طنین انداخته بود. آن‌ها در یزت بودند و صدای هیاهوی مردم و حیواناتشان در بادگیرهای عمارت‌های خشت و گلی می‌پیچید و صداهای وحشت‌آور را دو برابر به گوش دیگران می‌رساند. وحشت تمام وجودشان را در برگرفته بود اما هر دو دختر از ترس میخکوب شده بودند و خواسه یا ناخواسته به حرف مهیار گوش دادند. اما به نظر من اگر جرات حرکت داشتند قطعا میان حیاط زیر پیکر آن موجود عظیم‌الجثه نمی‌ایستادند.
پناه با چشم‌های لرزانش همان‌طور که به آن موجود، به آسمان سیاه بالای سرشان نگاه می‌کرد، بلند فریاد زد تا نیل‌رام به خوبی صدایش را بشنود. در واقع سعی داشت خودش را مشغول کند.
- نیل‌رام!
نیل‌رام سرش را چرخاند، با صدای نگران پاسخ داد:
- هان!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
پناه بعد از یک هفته که از حضورشان در اینجا می‌گذشت، بالاخره در این هیاهوی دلش را به دریا زد و حرفی که مدت‌ها بر روی قلبش سنگینی می‌کرد را به زبان آورد.
- راستش رو بگو.
مکث کرد زیرا صدای جیغ مردم بیشتر شده بود، ناچار نفس بیشتری گرفت و بلندتر از قبل فریاد زد:
- می‌خوای اینجا بمونی؟
نیل‌رام واضح صدای پناه را شنید، در واقع با آن صدای بلندش محال بود نشنود. اما خیره به کَمَک عظیم‌الجثه که به رنگ تاریکی شب بود، ترجیح داد سکوت کند و پاسخ پناه را ندهد. اما پناه به همین راحتی بیخیال او نشد آن هم نه وقتی بعد از مدتی حرف دلش را زده بود، حداقل به یک پاسخ نیاز داشت. زیرا این چند روز حسابی رفتار نیل‌رام فکر او را مشغول کرده بود و حال که بالاخره تنها شده بودند باید پاسخش را می‌گرفت. این‌چنین که نمیشد. پس دوباره در آن باد سهمگین که لحظه به لحظه با رسیدن کَمَک تند و قوی‌تر شده بود، فریاد زد:
- نیل‌رام، خودت رو گول نزن!
شالش را محکم گرفت تا باد آن را نبرد، دست‌هایش را جلوی صورت و چشم‌هایش گرفت و بلند تر فریاد زد:
- تو می‌خوای اینجا بمونی مگه نه؟
نیلرام نیز وضعیت بهتری نسبت به پناه نداشت، تمام تلاشش را می‌کرد تا خود را در همان‌جایی که ایستاده بود نگه دارد. انگار باد هر آن ممکن بود هر دویشان را به آسمان ببرد. صدای پناه دوباره در گوش‌هایش زنگ زد.
- وگرنه دلیلی نداره این‌قدر جادوی آشکار رو انکار کنی!
نیل‌رام همچنان به سکوتش ادامه داد، اما بعد از چند ثانیه به حرف پناه پوزخند زد و نگاهش را از کَمَک بالای سرشان که نعره‌هایش بند دل را پاره می‌کرد گرفت. مردمک‌هایش سوی پناه ثابت ماندند. در آن باد آشفته که موها و دامنش را شدیدا به بازی گرفته بود با تمسخر پاسخ داد:
- نه اتفاقا! حالا که فهمیدم عنصر آب رو دارم می‌خوام زودتر کار هام رو تموم کنم و از این جهنم برم. البته اگر واقعی باشه.
پناه ابروهایش را از سر تعجب بالا برد، راست می‌گفت؟ پس چرا چیزی در این مورد به شه‌بانو یا مهیار نگفته بود؟ چرا رفتارش آن هفدش را تایید نمی‌کرد؟ هوا ناگهان به شدت گرم شد و باد پرقدرت‌تری وزیدن گرفت. نیل‌رام و پناه هر دو چشم‌هایشان را بستند و در آن گرمی سوزناک هوا خود را محکم نگه داشتند تا مبادا باد آن‌ها را ببرد. آیا وزش باد شدید و گرمی هوا در حد سوزاندن پوست، آن هم بدون حضور خورشید طبیعی بود؟ واقعا؟
اما تعجب در پارسه معنا نداشت، زیرا وقتی نگاهشان را مجدد به آسمان دادند، کمک حرکت کرده و بال‌هایش تکان می‌خورد. پاهایش همچون پای اردک به حرکت در آمدند و به سمتی نامعلوم بال زد. دور شدن کمک همانا و آرام گرفتن باد و کم شدن شدت گرمای سوزناک نیز همانا. با آرام گرفتن شرایط، پناه نفسش را بیرون داد و آسوده گفت:
- خب انگار جادوگرا تونستن اون رو دور کنن. صبر کن ببینم اینا نشانه‌های آسمانی عنصرا بودن؟
نیل‌رام خنثی به پناه و ذوق درون نگاهش خیره شد. پناه سریع برگه‌ای از جیب لباس سنتی ایرانی‌اش بیرون آورد. پولک هایی که به لباسش آویزان بودند مجدد با حرکت نرم باد طنین زیبایی در حیاط نواختند. برگه را باز کرد و با دقت چیزی درونش خواند. با شادی به هوا پرید و فریاد زد:
- خودشه! نشانه‌ی آسمانی عنصر خاک باده پس این باد باید کار جادوگر عنصر خاک یا شایدم جادوگرهای عنصر خاک باشه!
با انرژی وصف‌ناپذیری دوباره سرش را درون برگه فرو کرد و چند لحظه‌ی بعد دوباره با صدای بسیار شادی گفت:
- همینه! گرمای شدیدی هم که الان پابرجا بود مال عنصر چوبه. وایی نیل‌رام بالاخره دارم یه چیزایی یاد می‌گیرما!
نیل‌رام بی‌خیال و خنثی روی از پناه گرفت و دو متر آن‌طرف‌تر ایستاد و فقط سعی کرد تا پایان وزش معمولی باد که قبل از حضور کَمَک پابرجا بود دوام بیاورد. البته که به خودش قول داد زودتر جادو را یاد بگیرد و از دست پناه و این جهنم پارسه نام راحت شود. سکوت که میان‌شان پابرجا شد دیگر هیچ‌کدام سعی نکرد آن را بشکند. زیرا هر کدام درگیر افکار خودشان بودند. پناه درگیر یادگیری جادو و حفظ آن جدول بود و نیل‌رام؛ داشت تحلیل می‌کرد کدام روش زودتر او را از پارسه نجات می‌دهد. به نظرش این تفکری که در پناه به وجود آمده بود، همان از عمد انکار کردن جادو بیش از حد نامعقول بود. آخر کدام دیوانه‌ای این کار را می‌کرد؟ خب که چه شود؟ واقعا که دلش می‌خواست در این جهنم بماند؟ به نظرش پناه هم همچون آرزو خل شده بود.
صدای باز شدن در عمارت و پس از آن رویت شدن بدن خسته‌ی مهیار که عرق از سر و رویش می‌چکید دو دختر را از افکارشان به بیرون پرت کرد. مهیار همان‌طور که موهایش را با پارچه‌ی مخملی خشک می‌کرد، دستش را در هوا تکان داد و بلند گفت:
- بیایید داخل، ریوند اینجا است!
پناه با انرژی تکانی خورد و چند قدمی به مهیار نزدیک‌تر گشت، با ذوق گفت:
- اون کمک رو شماها از اینجا دور کردین؟
مهیار مفتخر سرش را بالا و پایین کرد و با خودشیفتگی محض پرسید:
- از آن ترسیدید؟
پناه ذوق‌زده دست‌هایش را برهم کوبید و با چشم‌های درخشانش پاسخ داد:
- خیلی وحشتناک بود اما هرگر نباید فراموش کرد که اینجا پارسه هست و نگهبانایی مثل شماها داره!
مهیار سرخوش خندید که صدای زمزمه‌وار نیل‌رام با لحنی متمسخر به گوش رسید:
- عروس تعریفی آخرش شلخته در میاد!
سپس بدون آنکه برایش مهم باشد آن‌ها شنیده‌اند یا خیر، بلندتر پرسید:
- حالش خوب شده که اومده؟
مهیار اخمی بر صورتش نشاند و با سردی پاسخ داد:
- طبیب گفت بهبودی بدنش خیلی خوب بوده است بنابراین لزومی ندید تا بیشتر در طبابت خانه باشد.
سپس نگاه اخم‌آلودش را به پناهی داد که حسابی از حرص حرف نیل‌رام سرخ شده بود و داشت لبش را می‌گزید. از جلوی در کنار رفت و همان‌طور که انگشتش را درون گوشش فرو می‌کرد تا آب درونش را بگیرد سعی کرد عادی رفتار کند و گفت:
- بفرمایید داخل مهربانوی زیبا.
پناه که دید مهیار سریع رفتارش همچون سابق شد راضی خندید و با تشکری وارد عمارت گشت. اما نیل‌رام نیامد، مهیار نگاهش را به دنبال او در حیاط چرخاند، دخترک کنار یک بوته‌ی گل رز پژمرده ایستاده بود. مهیار با کنایه بلند گفت:
- می‌خواهی اینجا بمانی؟
نیل‌رام تکانی به خود داد، وزنش را روی پای راستش انداخت و خونسرد گفت:
- مگه نگفتی تا شب باید توی باد وایسیم؟
مهیار لبش را از خشم تخس بودن آن دختر گزید، چرا آن‌قدر بی‌ادب بود؟ اما مهیار هم کم نیاورد، با تمسخر دست بر سینه زد و به در چوبی تکیه داد. بلند گفت:
- حقیقت این است که انتظار داشتم در هنگام دیدن کَمَک جیغ و شیون راه بیاندازی اما افسوس که در جایت ایستادی و فرار نکردی! به نظر نیازی نیست در باد بایستی اما اگر خود‌آزاری داری، هر طو مایل هستی رفتار کن. من مانع‌ات نمی‌شوم. هرگز!
پوزخند زد و هوله را روی دوشش انداخت و در عمارت را محکم بست تا صدایش واضح به گوش آن دخترک برسد. صدای بسته شدن در، باعث شد نیل‌رام تکانی بخورد. اما نگاهش را از روی بوته‌ی گل برنداشت. به چه چیز نگاه می‌کرد، روی بوته‌ی گل که پژمرده شده بود، یک پروانه‌ی سیاه رنگ نشسته بود و داشت پاهایش را تمیز می‌کرد. برایم سوال است، چرا قبلا این بوته‌ی پژمرده را ندیده بودم؟
نیل‌رام نفس عمیق دیگری کشید و با افکاری درهم از پروانه روی برگرداند و به سمت در عمارت رفت. عجیب بود. انتظار لجبازی را از او داشتم اما بدون ذره‌ای رمغ و حوصله به سوی عمارت رفت. خب... شاید می‌خواست ریوند را ببیند و اذیتش کند. شاید هم فقط خسته بود. کسی چه می‌داند؟
اما بگذارید کمی از این هوای دل‌پذیر و بادش برایتان بگویم. از صدای بلبل و پرستوی‌های منطقه که همراه باد طنین زیبایی ساخته‌اند. شاید هم از صدای تکان خوردن شاخ و برگ درختان و آواز همگانی گیاهان، شاید از نوای آرامش بخش سکوت شهر؛ به راستی که روح‌نوازتر از این هم است؟ یک چیز می‌گویم اما لطفا بین خودمان بماند، گاهی می‌خواهم فقط اینجا باشم و دیگر زمان حرکت نکند... می‌خواهم برای همیشه اینجا بمانم، تمام عزیزانم را با خود بیاورم و در بهشتی به نام پارسه زندگی کنم. در این زمان، در این مکان، در این لحظه و فقط... همین.

فصل بیست و پنج
با وارد شدن نیل‌رام به داخل عمارت، بقیه که روی مبل‌های چوبی عمارت مهیار نشسته بودند و در یک دورهمی گرم به سر می‌بردند سرشان را سوی نیل‌رام چرخاندند. نگاهم به تشک‌های زرشکی رنگ و بسیار نرم مبل‌ها بود اما از سکوتی که ناگهان عمارت مهیار را در برگرفت به هیچ‌وجه غافل نشدم. همه منتظر به نیل‌رام خیره مانده بودند تا واکنش او را ببینند، پناه انتظار داشت نیل‌رام با یک اخم غلیظ و یک نیش به ریوند برود و در اتاق مهمانی که مهیار به آن‌ها برای تمرین داده بود بماند. البته که کوبیدن محکم در نیز شاملش میشد. شه‌بانو که پاهایش را روی هم گردانده بود و از یک لیوان سفالی کرمی‌رنگ آب می‌نوشید نیز مطمئن بود اکنون نیل‌رام زبان تیزش را تکان می‌دهد و حرفی زشت به کل جمع می‌زند. مهیار خونسرد داشت موهایش را درون یک تشت بزرگ سفالی میشست زیرا از عرق چرب شده بودند و اصلا برایش ذره‌ای رفتار نیل‌رام اهمیت نداشت. اما ریوند که درست رو‌به‌روی شه‌بانو نشسته بود و کسی کنارش نبود؛ نگاهش به میز معطوف بود اما تمام شش دنگ حواسش سوی نیل‌رام می‌گشت، او به یقین اطمینان داشت که اکنون نیل‌رام کنایه‌ای به او می‌زند و خوش‌خوشک می‌رود. این را شرط می‌بست.
نیل‌رام جلوتر آمد، در را بست و با چهره‌ای جدی به سمت ریوند قدم برداشت. خب انگار ریوند و شه‌بانو او را بهتر از پناه شناخته بودند. آن‌قدری جلو آمد که فقط دو قدم با ریوند فاصله داشت. درست کنار مبل ریوند ایستاد، ضربان قلبش را احساس می‌کردم، خیلی تند میزد، می‌خواست چه کند؟ در واقع همه همین‌طور بودند. منتظر و مضطرب به او نگاه می‌کردند، چند ثانیه بعد نیل‌رام با سرفه‌ای مصلحتی که هدفش شکستن سکوت سنگین عمارت بود به حرف آمد:
- حالت خوبه؟
همه بخاطر این سوال نیل‌رام ابروهایشان به بالا پرید و دهان‌شان از تعجب باز ماند. البته که مهیار لبخند بر لبش نشاند، حدسش را زده بود! موهایش را از درون تشت آب بیرون آورد و هوله‌ی تمیز را از روی صندلی کنارش برداشت. همان‌طور که موهایش را خشک می‌کرد به سمت سالن آمد. خانه‌اش خیلی طراحی جالبی داشت، زیرا مطبخ جداگانه نداشت و در واقع مطبخ درست کنار سالن بود و تنها دو اتاق‌خواب داشت. باید بگویم که برخلاف شه‌بانو عمارتش تمیز و مرتب بود و شاید بی‌تاثیر به آن جواهرات باارزشش که دور تا دور عمارتش به زیبایی چیده شده بودند، نباشد. همان‌طور که از کنار نیل‌رام گذشت و روی مبل سمت چپی ریوند نشست، گفت:
- گفته بودم که حالش خوب است. به من اعتماد نداری یا می‌خواهی خودت مطمئن شوی که او حالش خوب است؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
عقب
بالا