- تاریخ ثبتنام
- 8/29/24
- نوشتهها
- 60
- موضوع نویسنده
- #41
شهبانو با اینحرف مهیار تازه متوجهی موضوع شد و قهقههای زد. همانطور که لیوان سفالی آبش را روی میز میگذاشت با تمسخر به نیلرام نگاهی انداخت و گفت:
- بس کن میهار، او همچون آدمی نیست صرفا هدفش تنها یک چیز است! تخریب و بیادبی تا بینهایت.
مهیار بیخیال شانهاش را بالا انداخت و دستش را جلوی سینهاش گرفت. سریع یک کاسه روی دستش ظاهر شد که مقداری مایع درونش قرار داشت، انگار شربت بود زیرا به خوبی بوی شیرین گلاب و شکر به مشامم رسید. آن را یک نفس سر کشید و سپس خیره به شهبانو گفت:
- میدانی که شهبانو، هرگز در اینچنین مسائل اشتباه نمیکنم.
شهبانو سریع گونهاش سرخ شد و خندید، برایم جالب بود که با کنایهی شهبانو نیلرام واکنشی نشان نداد! پناه هم مثل من منتظر به نیلرام خیره مانده است، چرا واکنشی نشان نداد؟ نکند مهیار درست میگفت؟ محال است! و بله نیلرام بر خلاف انتظار همه هیچ واکنشی نشان نداد و تنها منتظر به ریوند خیره مانده بود تا پاسخش را بدهد. ریوند بیچاره معذب آب دهانش را قورت داد و در جای خود تکانی خورد. عادت نداشت نیلرام را اینچنین ببیند. به نظرش آمد اگر به سر و کلهاش میکوبید راحت بود! سرفه ای کرد و سرش را بالا گرفت، به چشمهای لرزان و عسلی رنگ نیلرام خیره شد که عمیق به او و تمام اجزای صورتش چشم دوخته بودند. آهسته لب زد:
- حالم خوب است... خداراشکر.
ریوند دوباره آب دهانش را قورت داد که نیلرام اوهومی زیر لب گفت و به سمت مطبخ قدم برداشت. همه سر هایشان را به دنبال او چرخاندند. مشخص بود که چقدر شوکه گشتهاند. ولی نیلرام بدون توجه به آنها به سمت قسمت کوزههای ذخیره قدم برداشت. کوزههای کوچک و بزرگ در کناری درون مطبغ نقش کابینتهای امروزی را ایفا میکردند. درِ حصیری یکی از آن خمرههای کوچک را برداشت و رویش خم شد. یکم درونش گشت و کمی بعد یک کیسهی پارچهای بیرون کشید و در کوزه را دوباره گذاشت. عمارت آنقدر ساکت بود که صدای کارهایش واضح به گوش میرسید. به سمت یک کاسه که روی میز مطبغ بود رفت و آن را برداشت و سوی کوزهی آبشیرین رفت اما متاسفانه آبی درون کوزه نبود. با حرص سینی استیلی که در آن بود را سرجایش گذاشت که صدای بلندی تولید کرد. انتظاری هم نباید داشت، زیرا اینجا عمارت یک جادوگر عنصر آب بود پس چه نیازی به ذخیرهی آب شیرین داشت؟ خب انگار نیلرام میخواست چیزی درست کند. به سمت میز بازگشت و کیسه را باز کرد، به نظر گیاهی خشک شده درونش بود، مقداری از آن را توی کاسه ریخت و در کیسه را با آن نخی که داشت بست. سرجایش گذاشت و سپس همانطور که با خونسردی تمام کارهایش را کرد، کاسه را برداشت و به سمت جمع بازگشت. همه نگاهشان را سریع از نیلرام گرفتند، اما خدا میدانست که چقدر کنجکاوی قلقلکشان میداد. نیلرام از پشت سر ریوند گذشت و درست کنار مبل مهیار ایستاد، میان ریوند و آن پسرک چشم سبز قرار گرفت و کاسه را سمت مهیار دراز کرد. جدی گفت:
- آب توش کن.
مهیار با دهانی باز مانده سرش را بالا گرفت و به نیلرام جدی خیره شد. از حالت چهرهاش خواند که قطعا با او شوخی نداشت! دستش را جلو برد و کاسه را گرفت. دست دیگرش را روی کاسه حرکت داد و بعد آب درون کاسه بالا آمد. خواست آن را به نیلرام بدهد که دخترک خود زودتر کاسه را از دست مهیار بیرون کشید. بدون هیچ تشکری مبلها را دور زد و سمت پناه قدم برداشت. پناه در آن سمت میز چوبی رو به روی مهیار قرار داشت. کنار پناه ایستاد و جدی به چشمهای خاکستری دوستاش، شاید باید گفت دوست سابقاش؟ نمیدانم اما به هر حال خیره شد. با یک لحن دستوری گفت:
- این رو دم کن، زود باش.
همه حیران به کارهای نیلرام خیره بودند اما برایم جالب بود که نیلرام ذرهای به آنها توجه نمیکرد. پناه گیج کاسه را از دستش گرفت و لب زد:
- ولی من هنوز بلد نیستم!
نیلرام سریع اخم کرد، خواست حرفی بزند که شهبانو بلافاصله دست پناه را گرفت و با نگاهی اطمینانبخش به پناه گفت:
- ساده است، فقط اراده کن و بعد دستت گرم میشود.
پناه نفس عمیقی کشید و با تردید کاسه را درون دست راستش قرار داد. چشمهایش را بست و با کمی تمرکز، به آتش فکر کرد. سخت بود اما انگار توانست، زیرا دستش داغ شد و مدتی بعد از کاسه بخار بیرون آمد. پناه چشم باز کرد و وقتی بخار را دید، جیغ خفیفی کشید. ذوقزده خیره به آبی که از رویش بخاطر بلند میشد گفت:
- وای باورم نمیشه!
شهبانو، ریوند و مهیار به تریب به او تبریک گفتند اما نیلرام ذرهای برایش مهم نبود. فقط دوباره جدی گفت:
- باید بجوشه.
پناه سرش را بالا آورد و به نیلرام نگاه کرد. دختر رو مخ! چرا جوری حرف میزد انگار پناه ارث بابایش را خورده بود؟ اما برخلاف میل قلبیاش باشهای گفت و بیشتر روی کاسه تمرکز کرد. احضار کردن آتش دیگر به سختی اول نبود و بعد از دوازده ثانیه آب به دمای جوش رسید و قلپقلپ کرد. پناه خوشحال به روی جادویش لبخند زد، نیلرام راضی سرش را تکان داد و با یک دستگیره که از قبل آن را از مطبخ برداشته بود کاسه را از روی دست پناه برداشت و باز هم بودن هیچ تشکری سمت مطبغ رفت. همه با رفتن نیلرام نفسشان را آسوده بیرون دادند. پناه روی مبل وا رفت و نگران گفت:
- چش شده؟!
شهبانو خندهی ریزی کرد و خودش را سمت پناه جلوتر کشید، با تمسخر گفت:
- فکر میکنم یک چیزی به سرش خورده است.
مهیار متقابلا سرش را به نشانهی تایید حرف وی بالا و پایین کرد و خونسرد گفت:
- انگار دیدن یک کَمَک غول پیکر به او کمکم کرده است تا اینجا را باور کند!
ریوند موافق با حرف مهیار بل ای زمزمه کرد و جدی به آن سه نگاه کرد. ادامه داد:
- زیاد به کارهایش حساسیت نداشته باشید. بگذارید با اینجا کنار بیاید عمیقا نگران بودم هرگز نتواند کنار بیاید و اینجا دق کند.
پناه عمیقا از ته قلبش خوشحال بود، بالاخره نیلرام هم داشت با پارسه کنار میآمد. اما... به یاد آن حرفی افتاد که بیرون، دورن حیاط به او زد. گفته بود اگر اینجا واقعی باشد سعی میکند زودتر از اینجا برود. بخاطر همین الان داشت اینچنین رفتار میکرد؟
نیلرام که بازگشت همه ساکت شدند. این را از روی صدای قدمهای برهنهاش نفهمیدند. بلکه از احساس نزدیک شدن هالهای از سردی فهمیدند. نیلرام از شهبانو گذشت و درست کنار مبل ریوند متوقف شد، برخلاف انتظار همه آن لیوانی که درون دستش بود را سمت ریوند گرفت و خونسرد گفت:
- بگیر بخور.
در لحنش نه دستوری بود و نه اجباری، اما ریوند بدون ذرهای تردید دستش را دراز کرد و لیوان را از نیلرام گرفت. به مایع درون آن خیره شد، درون لیوان سفالی مایعی سیاه رنگ وجود داشت، همه به آندو خیره بودند و به شدت کنجکاو بودند بدانند چه چیز درون آن لیوان است. بالاخره شهبانو به حرف آمد و کاملا جدی خطاب به نیلرام پرسید:
- اون چیه؟
نیلرام از این سوال پوزخند زد، از لحن شهبانو هیچ خوشش نیامده بود. با تمسخر به شهبانو خیره شد و دست بر پهلو زد.
- سمه.
مهیار که داشت جرعهای دیگر از شربت پر شدهی درون کاسهاش را مینوشید، با پاسخ نیلرام آب درون گلویش افتاد و سرفه زده شد. پناه خندهی ریزی کرد اما شهبانو واکنش بیشتری نشان داد، بلند شد و دستش را سمت لیوان دراز کرد، با خشم به ریوند گفت:
- ریوند آن را نخور، این دختر دیوانه است! فکر میکند کارهایش جالب است اما احمقترین انسانی است که در عمرم دیدهام.
شهبانو لیوان را از دست ریوند بیرون کشید و بلند شد. میخواست آن را در حیاط روی زمین بریزد که نیلرام مانعاش شد. با خشم خطاب به صورت گرد و تپلی شهبانو گفت:
- میترسی برادرت رو بکشم؟ شما جادوگرا همینقدر شجاعت دارین؟
شهبانو توجهی نکرد و دست نیلرام را پس زد ولی ناگهان ریوند خم شد و لیوان را از دست شهبانو بیرون کشید. حرکت او همه را بهتزده کرد، میخواست چه کند؟ نیلرام و شهبانو هر دو به او نگاه کردند که ریوند سریع قبل از آنکه شهبانو دوباره لیوان را بگیرد آن را یک نفس سر کشید! همه با چشمهای گشاد شده و دهانی باز مانده ساکت ماندند، حی نیلرام هم انتظار نداشت آن را پس از حرفی که زده بود بنوشد! وقتی ریوند لیوان را پایین آورد با تعجب طعم آن مایع سیاه رنگ را مزهمزه کرد، با چشمهایی روشن که واضح بود از طعم مایع خوشش آمده است به نیلرام خیره شد. مهربان پرسید:
- این چه بود؟ طعم بسیار خوبی داشت.
نیلرام شانهاش را خونسرد بالا انداخت و دستهایش را از روی پهلو برداشت. گاردش را پایین آورده بود. با لحنی آرام گفت:
- چایی نباته.
ریوند با آن پاسخ خندید و ابرویش را متعجب بالا انداخت، چایی نبات را که قبلا خورده بود، اما این چای طعم دیگری داشت، طعمی متفاوت. پس دوباره نگاهش را به عسل چشمهای لرزان نیلرام داد، از استرس میلرزیدند؟ شاید هم از تردید، نمیدانم. پرسید:
- اما طعمش فرق دارد.
نیلرام گیج به موهای بهم ریختهی ریوند چشم دوخت و سرش را کج کرد، زمزمه گویان گفت:
- یعنی چی که فرق داره؟ مامان بزرگ همیشه همینطوری درست میکرد. اول چایی و بعد نبات...
انگار داشت با خودش حرف میزد.
- نکنه اشتباه ترتیبش رو یادمه؟ مگه اول نباید چایی دم میکشید؟
ریوند به لیوان چشم دوخت و همانطور که به صدای زمزمهوار نیلرام گوش میداد لبخند کمرنگی زد، این طعم فرق داشت اما نه چون ترکیباتش خاص بودند. بلکه زیرا شخصی که آن را به دستش داده بود... کسی که آن را برایش درست کرده بود خاص به نظر میآمد.
فصل بیست و شش
با یک لبخند عمیق بر روی لبهایم، نشسته روی یک حوض سفالی که درونش را با کاشیهای شکستهی آبی رنگ زینت داده بودند، به نیلرام، ریوند و پناه نگاه میکنم. پناه حسابی درگیر یادگیری تمرینهایش است. آنقدری سخت تلاش میکند که شاید هدفش این است عضوی از نگهبانان پارسه شود و به گروه جادوگران عنصر آتش بپیوندد وگرنه که آنقدر تلاشش را درک نمیکنم زیرا از صبح تا الان که ظهر است، همانطور که خورشید مصمم در آسمان میتابد او نیز مصمم دارد به تکه چوبی بخت برگشته آتش پرتاب میکند.
در آنطرف حوض سفالی که حیاط خانهی رامین است، نیلرام ریوند مشغول تمرین عنصر آب هستند. امروز برای آموزش عنصر آتش به عمارت رامین آمدهاند تا پناه بهتر بتواند آتش را کنترل کند، رامین ساعتها پیش نکات لازم را برای تمرین امروز پناه گفته بود و خود برای انجام کاری به شوش رفت. سراسیمه بود انگار کاری فوری پیش آمده است.
اینجا هنوز هم شهر یزت است و هوای امروز تا حدودی گرمتر از دیروز شده است. نیلرام همانطور که مشغول نگاه کردن به کاسهی سفالی رنگی که درونش پر از آب است، بود گفت:
- باور کن چشمام دیگه داره میسوزه!
ریوند خسته از طولانی ایستادن دستی درون موهایش کشید، این پا و آن پا شد و دوباره تکیهاش را به دیوار خشت و گلی عمارت داد. خسته چشمهایش را درحدقه چرخاند و خیره به موهای آشفتهی نیلرام گفت:
- باید بتوانی حداقل امروز یک قطره جابهجا کنی وگرنه تلاشت بیفایده خواهد بود.
نیلرام دیگر از بس به آن کاسه و آب آینهوارش خیره شده بود سردردی شدید به سراغ روح و جسمش آمده بود. خمیازهای از سر خستگی شدید کشید و با دستهایش چشمهای سوزناکش را مالش داد. سفیدی چشمهایش دیگر به قرمزی میزد. زل زدن به یک آب ساکن و انعکاسهای درونش واقعا اعصاب خوردکن بود. همانطور که چشمهای دردناکش را میمالید لب زد:
- چرا نمیتونم؟ واقعا چرا؟
- بس کن میهار، او همچون آدمی نیست صرفا هدفش تنها یک چیز است! تخریب و بیادبی تا بینهایت.
مهیار بیخیال شانهاش را بالا انداخت و دستش را جلوی سینهاش گرفت. سریع یک کاسه روی دستش ظاهر شد که مقداری مایع درونش قرار داشت، انگار شربت بود زیرا به خوبی بوی شیرین گلاب و شکر به مشامم رسید. آن را یک نفس سر کشید و سپس خیره به شهبانو گفت:
- میدانی که شهبانو، هرگز در اینچنین مسائل اشتباه نمیکنم.
شهبانو سریع گونهاش سرخ شد و خندید، برایم جالب بود که با کنایهی شهبانو نیلرام واکنشی نشان نداد! پناه هم مثل من منتظر به نیلرام خیره مانده است، چرا واکنشی نشان نداد؟ نکند مهیار درست میگفت؟ محال است! و بله نیلرام بر خلاف انتظار همه هیچ واکنشی نشان نداد و تنها منتظر به ریوند خیره مانده بود تا پاسخش را بدهد. ریوند بیچاره معذب آب دهانش را قورت داد و در جای خود تکانی خورد. عادت نداشت نیلرام را اینچنین ببیند. به نظرش آمد اگر به سر و کلهاش میکوبید راحت بود! سرفه ای کرد و سرش را بالا گرفت، به چشمهای لرزان و عسلی رنگ نیلرام خیره شد که عمیق به او و تمام اجزای صورتش چشم دوخته بودند. آهسته لب زد:
- حالم خوب است... خداراشکر.
ریوند دوباره آب دهانش را قورت داد که نیلرام اوهومی زیر لب گفت و به سمت مطبخ قدم برداشت. همه سر هایشان را به دنبال او چرخاندند. مشخص بود که چقدر شوکه گشتهاند. ولی نیلرام بدون توجه به آنها به سمت قسمت کوزههای ذخیره قدم برداشت. کوزههای کوچک و بزرگ در کناری درون مطبغ نقش کابینتهای امروزی را ایفا میکردند. درِ حصیری یکی از آن خمرههای کوچک را برداشت و رویش خم شد. یکم درونش گشت و کمی بعد یک کیسهی پارچهای بیرون کشید و در کوزه را دوباره گذاشت. عمارت آنقدر ساکت بود که صدای کارهایش واضح به گوش میرسید. به سمت یک کاسه که روی میز مطبغ بود رفت و آن را برداشت و سوی کوزهی آبشیرین رفت اما متاسفانه آبی درون کوزه نبود. با حرص سینی استیلی که در آن بود را سرجایش گذاشت که صدای بلندی تولید کرد. انتظاری هم نباید داشت، زیرا اینجا عمارت یک جادوگر عنصر آب بود پس چه نیازی به ذخیرهی آب شیرین داشت؟ خب انگار نیلرام میخواست چیزی درست کند. به سمت میز بازگشت و کیسه را باز کرد، به نظر گیاهی خشک شده درونش بود، مقداری از آن را توی کاسه ریخت و در کیسه را با آن نخی که داشت بست. سرجایش گذاشت و سپس همانطور که با خونسردی تمام کارهایش را کرد، کاسه را برداشت و به سمت جمع بازگشت. همه نگاهشان را سریع از نیلرام گرفتند، اما خدا میدانست که چقدر کنجکاوی قلقلکشان میداد. نیلرام از پشت سر ریوند گذشت و درست کنار مبل مهیار ایستاد، میان ریوند و آن پسرک چشم سبز قرار گرفت و کاسه را سمت مهیار دراز کرد. جدی گفت:
- آب توش کن.
مهیار با دهانی باز مانده سرش را بالا گرفت و به نیلرام جدی خیره شد. از حالت چهرهاش خواند که قطعا با او شوخی نداشت! دستش را جلو برد و کاسه را گرفت. دست دیگرش را روی کاسه حرکت داد و بعد آب درون کاسه بالا آمد. خواست آن را به نیلرام بدهد که دخترک خود زودتر کاسه را از دست مهیار بیرون کشید. بدون هیچ تشکری مبلها را دور زد و سمت پناه قدم برداشت. پناه در آن سمت میز چوبی رو به روی مهیار قرار داشت. کنار پناه ایستاد و جدی به چشمهای خاکستری دوستاش، شاید باید گفت دوست سابقاش؟ نمیدانم اما به هر حال خیره شد. با یک لحن دستوری گفت:
- این رو دم کن، زود باش.
همه حیران به کارهای نیلرام خیره بودند اما برایم جالب بود که نیلرام ذرهای به آنها توجه نمیکرد. پناه گیج کاسه را از دستش گرفت و لب زد:
- ولی من هنوز بلد نیستم!
نیلرام سریع اخم کرد، خواست حرفی بزند که شهبانو بلافاصله دست پناه را گرفت و با نگاهی اطمینانبخش به پناه گفت:
- ساده است، فقط اراده کن و بعد دستت گرم میشود.
پناه نفس عمیقی کشید و با تردید کاسه را درون دست راستش قرار داد. چشمهایش را بست و با کمی تمرکز، به آتش فکر کرد. سخت بود اما انگار توانست، زیرا دستش داغ شد و مدتی بعد از کاسه بخار بیرون آمد. پناه چشم باز کرد و وقتی بخار را دید، جیغ خفیفی کشید. ذوقزده خیره به آبی که از رویش بخاطر بلند میشد گفت:
- وای باورم نمیشه!
شهبانو، ریوند و مهیار به تریب به او تبریک گفتند اما نیلرام ذرهای برایش مهم نبود. فقط دوباره جدی گفت:
- باید بجوشه.
پناه سرش را بالا آورد و به نیلرام نگاه کرد. دختر رو مخ! چرا جوری حرف میزد انگار پناه ارث بابایش را خورده بود؟ اما برخلاف میل قلبیاش باشهای گفت و بیشتر روی کاسه تمرکز کرد. احضار کردن آتش دیگر به سختی اول نبود و بعد از دوازده ثانیه آب به دمای جوش رسید و قلپقلپ کرد. پناه خوشحال به روی جادویش لبخند زد، نیلرام راضی سرش را تکان داد و با یک دستگیره که از قبل آن را از مطبخ برداشته بود کاسه را از روی دست پناه برداشت و باز هم بودن هیچ تشکری سمت مطبغ رفت. همه با رفتن نیلرام نفسشان را آسوده بیرون دادند. پناه روی مبل وا رفت و نگران گفت:
- چش شده؟!
شهبانو خندهی ریزی کرد و خودش را سمت پناه جلوتر کشید، با تمسخر گفت:
- فکر میکنم یک چیزی به سرش خورده است.
مهیار متقابلا سرش را به نشانهی تایید حرف وی بالا و پایین کرد و خونسرد گفت:
- انگار دیدن یک کَمَک غول پیکر به او کمکم کرده است تا اینجا را باور کند!
ریوند موافق با حرف مهیار بل ای زمزمه کرد و جدی به آن سه نگاه کرد. ادامه داد:
- زیاد به کارهایش حساسیت نداشته باشید. بگذارید با اینجا کنار بیاید عمیقا نگران بودم هرگز نتواند کنار بیاید و اینجا دق کند.
پناه عمیقا از ته قلبش خوشحال بود، بالاخره نیلرام هم داشت با پارسه کنار میآمد. اما... به یاد آن حرفی افتاد که بیرون، دورن حیاط به او زد. گفته بود اگر اینجا واقعی باشد سعی میکند زودتر از اینجا برود. بخاطر همین الان داشت اینچنین رفتار میکرد؟
نیلرام که بازگشت همه ساکت شدند. این را از روی صدای قدمهای برهنهاش نفهمیدند. بلکه از احساس نزدیک شدن هالهای از سردی فهمیدند. نیلرام از شهبانو گذشت و درست کنار مبل ریوند متوقف شد، برخلاف انتظار همه آن لیوانی که درون دستش بود را سمت ریوند گرفت و خونسرد گفت:
- بگیر بخور.
در لحنش نه دستوری بود و نه اجباری، اما ریوند بدون ذرهای تردید دستش را دراز کرد و لیوان را از نیلرام گرفت. به مایع درون آن خیره شد، درون لیوان سفالی مایعی سیاه رنگ وجود داشت، همه به آندو خیره بودند و به شدت کنجکاو بودند بدانند چه چیز درون آن لیوان است. بالاخره شهبانو به حرف آمد و کاملا جدی خطاب به نیلرام پرسید:
- اون چیه؟
نیلرام از این سوال پوزخند زد، از لحن شهبانو هیچ خوشش نیامده بود. با تمسخر به شهبانو خیره شد و دست بر پهلو زد.
- سمه.
مهیار که داشت جرعهای دیگر از شربت پر شدهی درون کاسهاش را مینوشید، با پاسخ نیلرام آب درون گلویش افتاد و سرفه زده شد. پناه خندهی ریزی کرد اما شهبانو واکنش بیشتری نشان داد، بلند شد و دستش را سمت لیوان دراز کرد، با خشم به ریوند گفت:
- ریوند آن را نخور، این دختر دیوانه است! فکر میکند کارهایش جالب است اما احمقترین انسانی است که در عمرم دیدهام.
شهبانو لیوان را از دست ریوند بیرون کشید و بلند شد. میخواست آن را در حیاط روی زمین بریزد که نیلرام مانعاش شد. با خشم خطاب به صورت گرد و تپلی شهبانو گفت:
- میترسی برادرت رو بکشم؟ شما جادوگرا همینقدر شجاعت دارین؟
شهبانو توجهی نکرد و دست نیلرام را پس زد ولی ناگهان ریوند خم شد و لیوان را از دست شهبانو بیرون کشید. حرکت او همه را بهتزده کرد، میخواست چه کند؟ نیلرام و شهبانو هر دو به او نگاه کردند که ریوند سریع قبل از آنکه شهبانو دوباره لیوان را بگیرد آن را یک نفس سر کشید! همه با چشمهای گشاد شده و دهانی باز مانده ساکت ماندند، حی نیلرام هم انتظار نداشت آن را پس از حرفی که زده بود بنوشد! وقتی ریوند لیوان را پایین آورد با تعجب طعم آن مایع سیاه رنگ را مزهمزه کرد، با چشمهایی روشن که واضح بود از طعم مایع خوشش آمده است به نیلرام خیره شد. مهربان پرسید:
- این چه بود؟ طعم بسیار خوبی داشت.
نیلرام شانهاش را خونسرد بالا انداخت و دستهایش را از روی پهلو برداشت. گاردش را پایین آورده بود. با لحنی آرام گفت:
- چایی نباته.
ریوند با آن پاسخ خندید و ابرویش را متعجب بالا انداخت، چایی نبات را که قبلا خورده بود، اما این چای طعم دیگری داشت، طعمی متفاوت. پس دوباره نگاهش را به عسل چشمهای لرزان نیلرام داد، از استرس میلرزیدند؟ شاید هم از تردید، نمیدانم. پرسید:
- اما طعمش فرق دارد.
نیلرام گیج به موهای بهم ریختهی ریوند چشم دوخت و سرش را کج کرد، زمزمه گویان گفت:
- یعنی چی که فرق داره؟ مامان بزرگ همیشه همینطوری درست میکرد. اول چایی و بعد نبات...
انگار داشت با خودش حرف میزد.
- نکنه اشتباه ترتیبش رو یادمه؟ مگه اول نباید چایی دم میکشید؟
ریوند به لیوان چشم دوخت و همانطور که به صدای زمزمهوار نیلرام گوش میداد لبخند کمرنگی زد، این طعم فرق داشت اما نه چون ترکیباتش خاص بودند. بلکه زیرا شخصی که آن را به دستش داده بود... کسی که آن را برایش درست کرده بود خاص به نظر میآمد.
فصل بیست و شش
با یک لبخند عمیق بر روی لبهایم، نشسته روی یک حوض سفالی که درونش را با کاشیهای شکستهی آبی رنگ زینت داده بودند، به نیلرام، ریوند و پناه نگاه میکنم. پناه حسابی درگیر یادگیری تمرینهایش است. آنقدری سخت تلاش میکند که شاید هدفش این است عضوی از نگهبانان پارسه شود و به گروه جادوگران عنصر آتش بپیوندد وگرنه که آنقدر تلاشش را درک نمیکنم زیرا از صبح تا الان که ظهر است، همانطور که خورشید مصمم در آسمان میتابد او نیز مصمم دارد به تکه چوبی بخت برگشته آتش پرتاب میکند.
در آنطرف حوض سفالی که حیاط خانهی رامین است، نیلرام ریوند مشغول تمرین عنصر آب هستند. امروز برای آموزش عنصر آتش به عمارت رامین آمدهاند تا پناه بهتر بتواند آتش را کنترل کند، رامین ساعتها پیش نکات لازم را برای تمرین امروز پناه گفته بود و خود برای انجام کاری به شوش رفت. سراسیمه بود انگار کاری فوری پیش آمده است.
اینجا هنوز هم شهر یزت است و هوای امروز تا حدودی گرمتر از دیروز شده است. نیلرام همانطور که مشغول نگاه کردن به کاسهی سفالی رنگی که درونش پر از آب است، بود گفت:
- باور کن چشمام دیگه داره میسوزه!
ریوند خسته از طولانی ایستادن دستی درون موهایش کشید، این پا و آن پا شد و دوباره تکیهاش را به دیوار خشت و گلی عمارت داد. خسته چشمهایش را درحدقه چرخاند و خیره به موهای آشفتهی نیلرام گفت:
- باید بتوانی حداقل امروز یک قطره جابهجا کنی وگرنه تلاشت بیفایده خواهد بود.
نیلرام دیگر از بس به آن کاسه و آب آینهوارش خیره شده بود سردردی شدید به سراغ روح و جسمش آمده بود. خمیازهای از سر خستگی شدید کشید و با دستهایش چشمهای سوزناکش را مالش داد. سفیدی چشمهایش دیگر به قرمزی میزد. زل زدن به یک آب ساکن و انعکاسهای درونش واقعا اعصاب خوردکن بود. همانطور که چشمهای دردناکش را میمالید لب زد:
- چرا نمیتونم؟ واقعا چرا؟