شهبانو غمگین سرش را تکان داد و مغموم لب زد:
- اهریمنهای زیادی هستند. هرچند جای شما در شوش امن است، زیرا در اینجا جادوگان بسیاری در حال نگهبانی هستند و مدام اطراف شهر تحتنظر است.
نیلرام که اکنون بیشتر از پیش کنجکاو شده بود از شهبانو پرسید:
- تو هم جادوگری؟ از اونایی که محافظ شهرن؟
شهبانو مفتخر سرش را تکان داد که آرزو سریع پرسید:
- میتوانم حیوان جادویت را ببینم؟ ققنوس ریوند مرا واقعا متحیر کرد.
پناه و نیلرام هر دو با اخم به آرزو نگاه کردند. چرا اینچنین حرف میزد؟ چرا سعی نمیکرد شوقش را پنهان کند؟ شهبانو که از یادگیری آرزو خوشحال شده بود سریع گفت:
- لهجهی ما را به زیبایی صحبت میکنی. بله البته. آه ای مرغ بهمن به کجا رفتهای؟
همه در سکوت سرشان را چرخاندند و اطراف را دیدند. شهبانو نیز خنثی نشسته بود و به نردههای تخت خیره بود. قرار نبود دستش را دراز کند یا مثلا کاری کند که حیوان احضار شود؟ هر سه گیج بودند که ناگهان صدای جالبی به گوش رسید. صدای جیغ ناز و محکم و سپس جغدی به اندازهی یک برهی بزرگ، از آسمان به طرف تخت هجوم آورد. با دقتی فراوان روی نردهی تخت نشست و با سرش به شهبانو تعظیم کرد.
آرزو با دیدن جغد سفید نقرهای، جوشش هیجان را در تکتک سلولهایش احساس کرد. دستش را جلو برد تا او را نوازش کند که شهبانو سریع دستش را به عقب هل داد و مانعش شد. با نگرانی خیره در نگاه متعجب آرزو گفت:
- اوه دوست عزیز او از لمس خوشش نمیآید. اگر مانع شما نشده بودم، اکنون دستی نداشتید.
آرزو از صراحت کلام شهبانو ترسید، آیا واقعا همانقدر خطرناک بود؟ دستش را میخورد؟ گوشتخوار است مگر؟ آرزو سوالش را مطرح کرد و شهبانو، کاملا معمولی انگار که اصلا چیز عجیبی نیست سرش را تکان داد. پیشخدمت چای آورد، عطری عالی از چای ایرانی. لیوانهای مینا کاری شده که جلویشان قرار گرفت، آرزو اولین لیوان را برداشت و بالا آورد. با حیرت به آن خیره شد و گفت:
- مینا کاری اونم چندین قرن قبل از زمان ما... باورش سخته ولی خیلی جالبه!
شهبانو راضی خندید و چایش را برداشت، آن را با لذت بویید و گفت:
- موجودات جادویی خیلی خطرناک هستند. شما را همچون دشمن خود میبینند جز صاحبشان را. بدون اجازهی صاحب شما برای آنها همچون اهریمن میمانید. البته نقرهفام کلا اخلاق خوبی ندارد. او نوازش را ترجیح نمیدهد حتی گاهی من هم هنگامی که او را نوازش میکنم آسیب میبینم.
آرزو متفکر سرش را تکان داد که پناه آهسته با دستهای درهم گره خورده گفت:
- اون... آشوزویشنته؟
شهبانو اول سکوت کرد و به پناه خیره ماند، بالاخره داشت با اینجا کنار میآمد؟ پلک زد و مشتاق گفت:
- بله، در واقع آشوزوشت درست است. او ناخن میخورد و اهریمن شکار میکند.
پناه فقط سرش را تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. شهبانو توجهاش را به نیلرام داد. حواسش جای دیگری بود، داشت اطراف را میدید. انگار در مورد مسائل جادو کمتر کنجکاو بود. با گذشت چندین دقیقه، وقتی همه در افکار خودشان غرق بودند شهبانو لیوان چایش را درون سینی میناکاری شده که خیلی زیبا بود گذاشت. از روی تخت پایین آمد و دامنش را تکاند تا چروکش بیرون رود. با لبخندی کاملا واقعی به آن سه نگاه کرد و گفت:
- بسیارخب، ریوند به من گفت خواستهاید به یزت بروید. درست است؟
آرزو سریعتر از آنکه دو دوستش بتوانند واکنش نشان دهند سرش را تکان داد. شهبانو بهخاطر ذوق آرزو بلندتر خندید و گفت:
- بسیارخب، برخیزید به یزت راهی میشویم.
هر سه از روی تخت پایین آمدند و به دنبال شهبانو از آن عمارت زیبا خارج شدند. شهبانو به طرف اولین درخت که یک نارون بزرگ بود رفت. هر سه دنبالش رفتند اما شدیدا کنجکاو بودند بدانند چرا به یک درخت توجه خاصی نشان داده است. با رسیدن به درخت، شهبانو دستش را روی کندهی درخت نهاد و به آنها روی کرد. با اعتماد به نفس عجیبی گفت:
- دوستهای عزیز، دستهایتان را روی درخت بگذارید.
آرزو گیج دستش را روی درخت گذاشت اما سریع پرسید:
- برای چی؟
شهبانو منتظر به آندو نفر خیره شد و پاسخ داد:
- برای طی کردن سریعتر مسیر، اینجا پارسه سرزمین جادوست. آیا آنقدر زود این را فراموش کردهاید؟
نیلرام و پناه هر دو مردد همدیگر را بررسی کردند و بعد دستهایشان را روی درخت نهادند. شهبانو لبخند زد و راضی از اعتماد آنها گفت:
- میدانید گاهی وقتی به آینده، به زمان شما فکر میکنم، برایم عجیب است جادو نباشد. انگار ممکن است بدون جادو جان بدهم. گویی همچون نبود هوا برای تنفس است.
نیلرام پوزخند زد، پناه سکوت کرد و آرزو با بغض گفت:
- در واقع میخواهم تا ابد اینجا بمانم. جهان با جادو زیباتر است.
شهبانو راضی سرش را تکان داد و یکهو دستش را برداشت. خونسرد به هر سه خیره شد و گفت:
- بسیارخب، به یزت خوش آمدید. میتوانید دستهایتان را بردارید.
با این حرفش هر سه شوکه اطراف را بررسی کردند. راست میگفت، دیگر در آن شهر زیبا با عمارتهای ترکیبی مدرن سنتی نبودند. اکنون در حاشیهی یک شهر دیگر قرار داشتند. دشتهای سرسبز گندمزار را میدیدند که کشاورزان در آنها مشغول کشتوکار بودند. نیلرام گیج به درخت نارون نگاهی انداخت، تغییر زیادی کرده بود، آن درخت نارون در شوش بسیار بزرگ بود اما این درخت، انگار تنها دو سال سن داشت. پناه گیج به شهبانو نگاه کرد و پرسید:
- چطور؟ من... هیچی نفهمیدم!
آرزو جیغ بلندی کشید، شاداب گفت:
- تلهپورت بود مگه نه؟ وای! عالی بود حتی تهوع هم بهم دست نداد. وای خدا چطوری اینطوری میشه شهبانو؟ توی
رمانها همیشه میگن تلهپورت پر از توهم و تودههای گرد و مارپیچ و چِمیدونم سرگیجه ایناست. یا انگار داری از ارتفاع میوفتی و از اینحرفها.
شهبانو دستش را صمیمانه پشت کمر آرزو نهاد و او را به طرف مسیری هدایت کرد. آندو نیز دنبالشان راه افتادند. شهبانو خندان گفت:
- ما به آن، آنپیما میگوییم. یعنی در آنی جای دیگری هستیم.
آرزو شاداب سرش را راضی تکان داد و اطراف را بیشتر بررسی کرد. صدای پناه به گوش رسید. قبول داشت که توضیحات شهبانو واقعا مفید بودند.
- در واقع توی آینده بهش طیالارض یا تلهپورت میگن. همون معنی رو میده.
شهبانو سرش را به نشانهی فهمیدن حرف پناه تکان داد که پناه مجدد از پشت سرشان به حرف آمد:
- چطور... این اتفاق میافته؟ چرا با یه درخت؟ تا به حال توی داستانها اینچیزها رو ندیده بودم. همیشه دست هم رو میگرفتن و بعد چشمهاشون رو میبستن.
شهبانو سرش را چرخاند و راضی از سوالهای به جای پناه، پاسخ داد:
- اینجا اینچنین نیست. پارسه به جادو، محبت خداوند پارس وصل است. برای همان طبق عناصر خودمان میتوانیم از آنپیما استفاده کنیم. جادوگرهای ضعیفتر نمیتوانند این کار را بکنند و البته که محدویت دارد. بهطور مثال بیشتر از پانصد هزار اَرَش را نمیتوانیم با آن برویم. یزت تا شوش حدود دویست هزار اَرَش است. التبه این برای جادوگران چندین ساله یا جادوگر عنصر باور فرق میکند.
آرزو سریعتر از آنکه شهبانو بتواند نفسی تازه کند گفت:
- طبق چیزی که خواندهام اَرَش واحد اندازهگیری طول در ایران باستان بوده است. پس اگر هر اَرَش معادل صد و چهار سانتیمتر باشد به قولی ما اکنون در کمتر از چند ثانیه دویست و هشت کیلومتر را طی کردهایم! یک مسیر دو ساعته را در دو ثانیه طی کردیم، وای!
نیلرام و پناه هر دو با ابروان بالا رفته به حسابوکتابی که آرزو آن را سریع انجام داده بود فکر کردند، درست میگفت؟ چطور ممکن بود؟ شهبانو مفتخر گفت:
- حسابت واقعا عالی است. اابته این آنپیما بسته به نوع عنصر سرعت کم و زیادی دارد. من عنصر چوب را دارم و از بین همه، سرعت دوم را دارد. البته که خاک همیشه اول است.