انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

شاهنامه فردوسی| داستان بیژن و منیژه

چنو یابد از من رهایی بجان
گشایند بر من ز هر سو زبان

برسوایی اندر بمانم بدرد
بپالایم از دیدگان آب زرد

دگر آفرین کرد پیران بدوی
که ای شاه نیک اختر راست‌گوی

چنینست کین شاه گوید همی
جز از نیک نامی نجوید همی

ولیکن بدین رای هشیار من
یکی بنگرد ژرف سالار من

ببندد مر او را ببند گران
کجا دار و کشتن گزیند بران

هر آنکو بزندان تو بسته ماند
ز دیوانها نام او کس نخواند

ازو پند گیرند ایرانیان
نبندند ازین پس بدی را میان

چنان کرد سالار کو رای دید
دلش با زبان شاه بر جای دید

ز دستور پاکیزهٔ راهبر
درفشان شود شاه بر گاه بر

بگرسیوز آنگه بفرمود شاه
که بند گران ساز و تاریک چاه

دو دستش بزنجیر و گردن بغل
یکی بند رومی بکردار مل

ببندش بمسمار آهنگران
ز سر تا بپایش ببند اندران

چو بستی نگون اندر افگن بچاه
چو بی‌بهره گردد ز خورشید و ماه

ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
که از ژرف دریای گیهان خدیو

فگندست در بیشهٔ چین ستان
بیاور ز بیژن بدان کین ستان
 
بپیلان گردون کش آن سنگ را
که پوشد سر چاه ارژنگ را

بیاور سر چاه او را بپوش
بدان تا بزاری برآیدش هوش

وز آنجا بایوان آن بی‌هنر
منیژه کزو ننگ یابد گهر

برو با سواران و تاراج کن
نگون‌بخت را بی سر و تاج کن

بگو ای بنفرین شوریده بخت
که بر تو نزیبد همی تاج و تخت

بننگ از کیان پست کردی سرم
بخاک اندر انداختی افسرم

برهنه کشانش ببر تا بچاه
که در چاه بین آنک دیدی بگاه

بهارش توی غمگسارش توی
درین تنگ زندان زوارش توی

خرامید گرسیوز از پیش اوی
بکردند کام بداندیش اوی

کشان بیژن گیو از پیش دار
ببردند بسته بران چاهسار

ز سر تا به پایش به آهن ببست
بر و بازوی و گردن و پای و دست

بپولاد خایسک آهنگران
فروبرد مسمارهای گران

 
نگونش بچاه اندر انداختند
سر چاه را بند بر ساختند

وز آنجا بایوان آن دخترش
بیاورد گرسیوز آن لشکرش

همه گنج و گوهر بتاراج داد
ازین بدره بستد بدان تاج داد

منیژه برهنه بیک چادرا
برهنه دو پای و گشاده سرا

کشیدش دوان تا بدان چاهسار
دو دیده پر از خون و رخ جویبار

بدو گفت اینک ترا خان و مان
زواری برین بسته تا جاودان

غریوان همی گشت بر گرد دشت
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت

خروشان بیامد بنزدیک چاه
یکی دست را اندرو کرد راه

چو از کوه خورشید سر برزدی
منیژه ز هر در همی نان چدی

همی گرد کردی بروز دراز
بسوراخ چاه آوریدی فراز

ببیژن سپردی و بگریستی
بران شوربختی همی زیستی
 
عقب
بالا