انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

شاهنامه فردوسی| داستان بیژن و منیژه

nazinazi is verified member.

گروهان اجرایی کتاب+مدیر ادبیات
کادر مدیریت
سرتیپ
منتقد
کتابخوان
ویراستار
تاریخ ثبت‌نام
10/4/24
نوشته‌ها
364
  • موضوع نویسنده
  • #1
بخش اول:
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر

دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه

شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ

ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار و گرد


سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پرّ زاغ
 
  • موضوع نویسنده
  • #2
نموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن

چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر

هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد

چنان گشت باغ و لب جویبار
کجا موج خیزد ز دریای قار

فرو ماند گردون گردان به جای
شده سست خورشید را دست و پای
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
سپهر اندر آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی به خواب اندرون

جهان از دل خویشتن پر هراس
جرس برکشیده نگهبان پاس

نه آوای مرغ و نه هُرّای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد

نبد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز

بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای
 
  • موضوع نویسنده
  • #4
خروشیدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ

مرا گفت شمعت چه‌ باید همی
شب تیره خوابت بباید همی

بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
یکی شمع پیش آر چون آفتاب

بنه پیشم و بزم را ساز کن
به چنگ آر چنگ و می آغاز کن

بیاورد شمع و بیامد به باغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ
 
  • موضوع نویسنده
  • #5
می آورد و نار و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی

مرا گفت برخیز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار

نگر تا که دل را نداری تباه
ز اندیشه و داد فریاد خواه

جهان چون گذاری همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد

گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
 
  • موضوع نویسنده
  • #6
دلم بر همه کام پیروز کرد
که بر من شب تیره نوروز کرد

بدان سرو بن گفتم ای ماهروی
یکی داستان امشبم بازگوی

که دل گیرد از مهر او فر و مهر
بدو اندرون خیره ماند سپهر

مرا مهربان یار بشنو چه‌ گفت
ازان پس که با کام گشتیم جفت

بپیمای می تا یکی داستان
بگویَمْت از گفتهٔ باستان
 
  • موضوع نویسنده
  • #7
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ
همان از در مرد فرهنگ و سنگ

بگفتم بیار ای بت خوب چهر
بخوان داستان و بیفزای مهر

ز نیک و بد چرخ ناسازگار
که آرد به مردم ز هرگونه کار

نگر تا نداری دل خویش تنگ
بتابی ازو چند جویی درنگ

نداند کسی راه و سامان اوی
نه پیدا بود درد و درمان اوی

پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی
به شعر آری از دفتر پهلوی

همت گویم و هم پذیرم سپاس
کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس
 
  • موضوع نویسنده
  • #8
بخش دوم:

چو کیخسرو آمد به کین خواستن
جهان ساز نو خواست آراستن

ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه
برآمد به خورشید بر تاج شاه

بپیوست با شاه ایران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر

زمانه چنان شد که بود از نخست
به آب وفا روی خسرو بشست

به جویی که یک روز بگذشت آب
نسازد خردمند ازو جای خواب

چو بهری ز گیتی برو گشت راست
که کین سیاوش همی باز خواست

به بگماز بنشست یک روز شاد
ز گردان لشکر همی کرد یاد

به دیبا بیاراسته گاه شاه
نهاده به سر بر کیانی کلاه

نشسته به گاه اندرون می به چنگ
دل و گوش داده به آوای چنگ

به رامش نشسته بزرگان به هم
فریبرز کاوس با گستهم
 
  • موضوع نویسنده
  • #9
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
چو گرگین میلاد و شاپور نیو

شه نوذر آن طوس لشکرشکن
چو رهام و چون بیژن رزم‌زن

همه بادهٔ خسروانی به دست
همه پهلوانان خسروپرست

می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون لاله و نسترن

پریچهرگان پیش خسرو به پای
سر زلفشان بر سمن مشک‌سای

همه بزمگه بوی و رنگ بهار
کمر بسته بر پیش سالاربار

ز پرده درآمد یکی پرده دار
به نزدیک سالار شد هوشیار

که بر در بپایند ارمانیان
سر مرز توران و ایرانیان

همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه

چو سالار هشیار بشنید رفت
به نزدیک خسرو خرامید تفت
 
بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید
به پیش اندر آوردشان چون سزید

به کش کرده دست و زمین را به روی
ستردند زاری‌کنان پیش اوی

که ای شاه پیروز جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی

ز شهری به داد آمدستیم دور
که ایران ازین سوی زان سوی تور

کجا خان ارمانش خوانند نام
وز ارمانیان نزد خسرو پیام

که نوشه زی ای شاه تا جاودان
به هر کشوری دسترس بر بدان

به هر هفت کشور تویی شهریار
ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار

سر مرز توران در شهر ماست
ازیشان به ما بر چه مایه بلاست

سوی شهر ایران یکی بیشه بود
که ما را بدان بیشه اندیشه بود

چه مایه بدو اندرون کشتزار
درخت برآور همه میوه‌دار
 
چراگاه ما بود و فریاد ما
ایا شاه ایران بده داد ما

گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار

به دندان چو پیلان به تن همچو کوه
وزیشان شده شهر ارمان ستوه

هم از چارپایان و هم کشتمند
ازیشان به ما بر چه مایه گزند

درختان، کشتن نداریم یاد
به دندان به دو نیمه کردند شاد

نیاید به دندانشان سنگ سخت
مگرمان به یکباره برگشت بخت

چو بشنید گفتار فریادخواه
به درد دل اندر بپیچید شاه

بریشان ببخشود خسرو به درد
به گردان گردنکش آواز کرد

که ای نامداران و گردان من
که جوید همی نام ازین انجمن

شود سوی این بیشهٔ خوک خورد
به نام بزرگ و به ننگ و نبرد
 
ببرد سران گرازان به تیغ
ندارم ازو گنج گوهر دریغ

یکی خوان زرین بفرمود شاه
ک بنهاد گنجور در پیشگاه

ز هر گونه گوهر برو ریختند
همه یک بدیگر برآمیختند

ده اسب گرانمایه زرین لگام
نهاده برو داغ کاوس نام

به دیبای رومی بیاراستند
بسی ز انجمن نامور خواستند

چنین گفت پس شهریار زمین
که ای نامداران با آفرین

که جوید به آزرم من رنج خویش
ازان پس کند گنج من گنج خویش

کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
مگر بیژن گیو فرخ‌نژاد

نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای

که جاوید بادی و پیروز و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
 
گرفته به دست اندرون جام می
شب و روز بر یاد کاوس کی

که خرم به مینو بود جان تو
به گیتی پراکنده فرمان تو

من آیم به فرمان این کار پیش
ز بهر تو دارم تن و جان خویش

چو بیژن چنین گفت گیو از کران
نگه کرد و آن کارش آمد گران

نخست آفرین کرد مر شاه را
به بیژن نمود آنگهی راه را

بفرزند گفت این جوانی چراست
به نیروی خویش این گمانی چراست

جوان گرچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر

بد و نیک هر گونه باید کشید
ز هر تلخ و شوری بباید چشید

به راهی که هرگز نرفتی مپوی
بر شاه خیره مبر آبروی

ز گفت پدر پس برآشفت سخت
جوان بود و هشیار و پیروز بخت
 
چنین گفت کای شاه پیروزگر
تو بر من به سستی گمانی مبر

تو این گفته‌ها از من اندر پذیر
جوانم ولیکن به اندیشه پیر

منم بیژن گیو لشکرشکن
سر خوک را بگسلانم ز تن

چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد
برو آفرین کرد و فرمانش داد

بدو گفت خسرو که ای پر هنر
همیشه به پیش بدیها سپر

کسی را کجا چون تو کهتر بود
ز دشمن بترسد سبکسر بود

به گرگین میلاد گفت آنگهی
که بیژن به توران نداند رهی

تو با او برو تا سر آب بند
همیش راهبر باش و هم یارمند

از آنجا بسیچید بیژن به راه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه

بیاورد گرگین میلاد را
هم آواز ره را و فریاد را

برفت از در شاه با یوز و باز
به نخچیر کردن براه دراز

همی رفت چون پیل کفک افگنان
سر گور و آهو ز تن برکنان

ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم
 
آخرین ویرایش:
همه گردن گور زخم کمند
چه بیژن چه طهمورث دیوبند

تذروان به چنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون

بدین سان همی راه بگذاشتند
همه دشت را باغ پنداشتند

چو بیژن به بیشه برافگند چشم
بجوشید خونش به تن پر ز خشم

گرازان گرازان نه آگاه ازین
که بیژن نهادست بر بور زین

به گرگین میلاد گفت اندرآی
وگرنه ز یکسو بپرداز جای

برو تا به نزدیک آن آبگیر
چو من با گراز اندر آیم به تیر

بدانگه که از بیشه خیزد خروش
تو بردار گرز و به جای آر هوش

به بیژن چنین گفت گرگین گو
که پیمان نه این بود با شاه نو

تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مرین رزمگه را کمر
 
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روی او تیره شد

به بیشه درآمد به کردار شیر
کمان را بزه کرد مرد دلیر

چو ابر بهاران بغرید سخت
فرو ریخت پیکان چو برگ درخت

برفت از پس خوک چون پیل مست
یکی خنجر آب داده به دست

همه جنگ را پیش او تاختند
زمین را به دندان برانداختند

ز دندان همی آتش افروختند
تو گفتی که گیتی همی سوختند

گرازی بیامد چو آهرمنا
زره را بدرید بر بیژنا

چو سوهان پولاد بر سنگ سخت
همی سود دندان خود بر درخت

برانگیختند آتش کارزار
برآمد یکی دود زان مرغزار

بزد خنجری بر میان بیژنش
بدو نیمه شد پیل پیکر تنش
 
چو روبه شدند آن ددان دلیر
تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر

سرانشان به خنجر ببرید پست
به فتراک شبرنگ سرکش ببست

که دندانها نزد شاه آورد
تن بی‌سرانشان به راه آورد

به گردان ایران نماید هنر
ز پیلان جنگی جدا کرده سر

به گردون برافگند هر یک چو کوه
بشد گاومیش از کشیدن ستوه

بداندیش گرگین شوریده رفت
ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت

همه بیشه آمد به چشمش کبود
برو آفرین کرد و شادی نمود

به دلش اندر آمد ازان کار درد
ز بدنامی خویش ترسید مرد

دلش را بپیچید آهرمنا
بد انداختن کرد با بیژنا

سگالش چنین بد نوشته چنین
نکرد ایچ یاد از جهان آفرین

 
کسی کو به ره بر کند ژرف چاه
سزد گر نهد در بن چاه گاه

ز بهر فزونی وز بهر نام
به راه جوان بر بگسترد دام

نگر تا چه بد ساخت آن بی‌وفا
مر او را چه پیش آورید از جفا

بدو آن زمان مهربانی نمود
به خوبی مر او را فراوان ستود

چو از جنگ و کشتن بپرداختند
نشستنگه رود و می ساختند

نبد بیژن آگه ز کردار اوی
همی راست پنداشت گفتار اوی

چو خوردند زان سرخ می اندکی
به گرگین نگه کرد بیژن یکی

بدو گفت چون دیدی این جنگ من
بدین گونه با خوک آهنگ من

چنین داد پاسخ که ای شیرخوی
به گیتی ندیدم چو تو جنگجوی

به ایران و توران ترا یار نیست
چنین کار پیش تو دشوار نیست
 
دل بیژن از گفت او شاد شد
به سان یکی سرو آزاد شد

به بیژن چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشن‌روان

برآمد ترا این چنین کار چند
به نیروی یزدان و بخت بلند

کنون گفتنی ها بگویم ترا
که من چندگه بوده‌ام ایدرا

چه با رستم و گیو و با گژدهم
چه با طوس نوذر چه با گستهم

چه مایه هنرها برین پهن دشت
که کردیم و گردون بران بر گذشت

کجا نام ما زان برآمد بلند
به نزدیک خسرو شدیم ارجمند

یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
به دو روزه راه اندر آید بتور

یکی دشت بینی همه سبز و زرد
کزو شاد گردد دل رادمرد

همه بیشه و باغ و آب روان
یکی جایگه از در پهلوان
 

زمین پرنیان و هوا مشکبوی
گلابست گویی مگر آب جوی

ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ
هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ

خم‌آورده از بار شاخ سمن
صنم گشته پالیز و گلبن شمن

خرامان به گرد گل اندر تذرو
خروشیدن بلبل از شاخ سرو

ازین پس کنون تا نه بس روزگار
شود چون بهشت آن همه مرغزار

پری چهره بینی همه دشت و کوه
ز هر سو نشسته به شادی گروه

منیژه کجا دخت افراسیاب
درفشان کند باغ چون آفتاب

همه دخت توران پوشیده‌روی
همه سرو بالا همه مشک موی

همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می به بوی گلاب

اگر ما به نزدیک آن جشنگاه
شویم و بتازیم یک روزه راه

 
عقب
بالا