***
«مولی سانچز»
همانطور که باهم به طرف درب خروجیِ کافی شاپ میرفتیم، از او پرسیدم:
- الآن بریم کلیسا؟
لبهایش را غنچه میکند و میگوید:
- آره دیگه!
راهی برای رهایی از شر افکار خرافاتیاش نبود، پس ناچاراً سر تکان دادم و به سمت ماشینم قدم برداشتیم. با رسیدن به ماشین، سوار شدیم و کیفهایمان را روی صندلی عقب گذاشتیم. سپس استارت زدم و ماشین راه افتاد به سمت کلیسا.
***
به کلیسای بزرگی که در مرکز شهرِ آیشلند واقع شده بود، رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم.
تریسی آمد کنارم ایستاد، نگاهی به بلندی و پرسید:
- قبلاً هم اینجا اومدی؟
- آره یکی دو بار برای دعا.
با آرنجش میکوبد در پهلویم و میگوید:
- تو که از خرافات خوشت نمیاد... آها حتماً کلیسا خرافات نیست!
سرم را بی معنی برایش تکان میدهم و دستش را میگیرم. همزمان که به طرف کلیسا میرویم میگویم:
- راه بیُفت تریسی، کمتر حرف بزن!
به جای گوش دادن به حرفم، نامم را نجوا میکند:
- مولـی؟
لب میزنم:
- جونم؟
آهی میکشد و میپرسد:
- میگم کتابِ رمانت چیشد؟ نشد ازت بپرسم چاپ شد یانه؟
همانطور که از خیابان و بینِ عابران و ماشینها رد میشدیم؛ با دردی که از یادآوری آن اتفاقی که برای ماریان افتاد مصادف شد با روز چاپِ کتابم، فقط زیر لب گفتم:
- چاپ شده.
به درب کلیسا رسیده بودیم. دستش را از دستم بیرون کشید و با خوشحالی بغلم کرد.
- وای جدی؟ این عالیه!
از بغلم خارج شد و اینبار با صدایی که کمی بغض هم میانش بود گفت:
- خوشحالم که کتابت چاپ شد و نیاز نیست تو رو هم مثل ماری از دست بدم... .
صدایش میلرزید. نگاهش نمیکردم مبادا چشمم به اشکهایش بیفتد و نتوانم طاقت بیاورم. خودم هم داغون بودم و با یادآوری اینکه ماری بخاطر رد شدن رمانش توسط انتشارات، خودکشی کرده بود، قلبم مچاله میشد. برای بار هزارم در این مدت، آرزو کردم که هی کاش
رمان من رد و
رمان ماریان چاپ میشد؛ ولی فقط اکنون کنارمان میبود. افکارم را کنار میزنم و بی معطلی دوباره دستش را میگیرم و دستگیره فلزی درب اصلی کلیسا را میفشارم و واردش میشوم.
تریسی هم مانند کودکی که دستش در دست مادرش است، دنبالم کشیده میشود و بی هیچ حرف و اعتراضی با من میآید. کسی در کلیسا نیست و کشیش هم در دید نیست! صدا میزنم:
- پدر... .
به اطراف کلیسا و صندلیهای خالیاش نیم نگاهی میاندازم و صدایم را بالاتر میبرم:
- پدر روحانی!
مردی بلند قامت با لباسی مشکیفام و بلند که طرحی خاکستری از یک الهه را دارد که لباس مخصوص کشیشهای آیشلند است، به طرفمان میآید. همانطور که به ما نزدیک میشود میگوید:
- درود روحالقدوس به شما فرزندانم.
با لبخند به او خیره شدم و گفتم:
- روزتون بخیر پدر.
با لبخند جوابم را داد:
- روز شما هم بخیر فرزند؛ اومدین برای دعا؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
- اعتراف؟!
پیش از اینکه حدس دیگری بزند گفتم:
- آه نه پدر... ما به کمکتون نیاز داریم.
لبخند صورت سفیدش را میپوشاند و میگوید:
- درخدمتم فرزندم.
قبل از من، تریسی میگوید:
- ما میخواهیم روحِ دوستمون رو احضار کنید!