Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
خلاصه:
من یه تاکسیدرمیست هستم، کار من گندزداییه!
من میجوشونم، تمیز میکنم، چربیگیری میکنم.
با این وجود چیزی رو از بین نمیبرم؛ فقط از بین رفتهها رو زنده میکنم…
نویسندهی عزیز؛ ضمن خوشآمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.
اواسط خرداد بود. هوا، به طرز عجیبی سرد و بهاری بود؛ یک روز گرم، یک روز سرد…
انگار حتی آسمان هم توی این ماه، مودی و دوقطبی میشد.
باد میوزید میان علفزار و صدای طبیعت مثل فریادی آرام در گوشم میپیچید؛ انگار میگفت: “من اینجام. زندهام.”
صدای شلیک گلوله نگاهم را برید.
به پدرم نگاه کردم. ذوقزده بود. لولهی اسلحه را پایین آورد.
قرقاولی شکار شده بود.
“اولین پرندهات بود.”
دوربین شکاری را به سمت آسمان گرفت و دنبال کالبد بیجان پرنده گشت، با چشمهایی برقزده از غرور.
اما چشمهای برادرم را ندید.
آن پسر بچهی ساکت، با ل*بهای لرزان، به خودش میلرزید.
برای اولین بار، جان موجودی را گرفته بود.
ما آدمها، نه ماه در کیسهی آب مادر هستیم. بعدتر هوا را تجربه میکنیم، بعدتر خاک را.
نمیخواهم منفی باشم، ولی شاید بعد از آن هم آتش را.
پدرم با شانههای پهن و بلوز چهارخانهی قرمز، به سمتمان آمد.
پای قرقاول را در دست گرفته بود، بوتهای مشکیاش گِلی شده بودند.
خندید و فریاد زد:
“این رو خشک میکنم. یادگاری باشه. اولین پرندهای که کشتی.”
تاکسیدرمی آن قرقاول،
شروع همهچیز بود.
در میان همهمهی گرگهای دوربینبهدست، سعی کردم راهی برای عبور پیدا کنم.
شرشر عرق از کمرم پایین میرفت، اما چارهای نداشتم. باید این گرما و شلوغی را تحمل میکردم. باید بیتفاوت میماندم نسبت به هر آرنجی که به پهلویم میخورد، هر بوی تند و سنگینی که اطرافم پیچیده بود.
ضربهای محکم به پهلویم خورد. از درد، نالهای کوتاه از دهانم پرید.
نگاهی تند و بیرحم از لای مژههای بلندم به اطراف انداختم، اما جمعیت آنقدر متراکم بود که نمیشد فهمید مقصر کیست.
اگر امروز وسط این ازدحام له هم میشدی، نهتنها کسی نمیفهمید، حتی اگر میفهمید، اهمیت نمیداد.
همه اینجا بودند تا سهمی از صحنهی جرم بگیرند. سهمی که شاید آنها را یک پله بالاتر ببرد.
حتی خود من…
درست وسط این جهنمدره، با تمام کلافگی، به این فکر میکردم که اگر اولین کسی باشم که گزارش را منتشر میکند، شاید بالاخره به چشم بیایم.
زیر ل*ب زمزمه کردم:
— من باید سکوی پرتاب خودم باشم. باید معروف بشم.
شالم از سرم افتاده بود و موهایم، خیس از عرق، به شقیقههایم چسبیده بودند. پوفی کشیدم، با حرص موهایم را محکم بستم.
باید میجنگیدم.
آستینهایم را بالا زدم. دفترچهی یادداشت کوچکم را در کیف کمری چرمی گذاشتم و ضبطصدای جدیدی که فرهاد برایم خریده بود، روشن کردم و در جیب مانتوام جا دادم.
مثل یک جنگجوی آمازونی، با آرنج راه باز کردم. سخت بود، اما شدنی.
چند ثانیه بعد، درست در نقطهای ایستادم که زاویهی دید عالی برای عکاسی داشت.
نفس عمیقی کشیدم. پارچهی سفید آغشته به خون، مثل یک پتک روی سینهام فرود آمد.
سه سال بود که کارم همین بود: رسیدن به صحنههای جرم، نوشتن، فراموش کردن…
اما مرگ، هر بار تازه بود.
عادت کردن به آن، چیزی از انسانیتم کم میکرد، از شرفم.
با این حال، همانطور که سردبیر همیشه میگفت، باید فقط به چشم «شغل» به آن نگاه میکردم.
آهی کشیدم.
دوربین را بالا آوردم و در حالی که چشمم حرکت میکرد، انگشتم را روی دکمهی ضبط فشار دادم.
هر فریم، ضربهای بود به قلبم.
استشمام بوی تعفن جسد تهوعآور بود. چندبار نفس عمیق کشیدم و با احتیاط از اطراف پارچهی خونآلود عکس گرفتم.
صدای چیلیکچیلیک دوربینها بالا گرفت؛ به سمتم برگشتم و نور شدید فلشها چشمم را زد. چندبار پلک زدم تا به روشنایی عادت کنم.
با نزدیک شدن کارآگاه، خبرنگارها مثل کفتارهایی دور شکار جمع شدند.
صداها در گوشم پیچید:
— قاتل سرنخی گذاشته؟
— مقتول کی بوده؟
— مردم منتظر بیانیهی رسمیان، لطفاً ابهامات رو روشن کنید…
به کارآگاه که نگاه کردم، آن نگاه سرد و جدیاش دوباره مرا در خود فرو برد. هنوز عادت نداشتم.
نفس عمیقی کشیدم. باید چیزی میپرسیدم، باید نشان میدادم که من هم خبرنگارم، نه فقط برای همه… بیشتر از همه، برای فرهاد.
دوربین را محکم گرفتم و با صدایی لرزان گفتم:
— کارآگاه مسیحا… آیا با یک قاتل سریالی طرفیم؟
سکوت سنگینی در هوا پخش شد.
چشمانش به من دوخته شد، بعد پوزخندی عمیق زد.
اخم کوچکی کرد و گفت:
— هنوز در حال بررسی هستیم. از شما عزیزان هم میخوایم بیدلیل به مردم ترس تزریق نکنید.
بدون اینکه نگاهم کند، از میان جمعیت گذشت.
سری پایین انداختم. از صحنهی جرم دور شدم، دستی به گردنم کشیدم؛ عرق خنک شده با باد مخلوط شده بود.
حس عجیبی داشتم…
تازه فهمیدم شالم جلوی آنهمه آدم افتاده بود! با حرص آن را بالا کشیدم.
یاد پوزخند مسیحا که افتادم، پوفی کردم و کفشم را محکم به زمین کوبیدم.
صدای آژیر آمبولانس هنوز توی گوشم میپیچید، بوی خون هم از ذهنم بیرون نمیرفت. کلافه، پیاده راه افتادم سمت ماشین.
قدمهام رو تند کردم تا به ساینای طوسیرنگم رسیدم.
میدونستم خیابونها بستهان و قراره توی ترافیک کِشدار چهارشنبه شب بمونم… ولی همین که در ماشین رو بستم و پشت فرمون نشستم، انگار یه پناهگاه برام پیدا شده بود.
بوی لیمو نعنا از بوگیر آویزون به آینه جلو، همهی اون خون و مرگ و فلش رو از ذهنم پاک کرد.
سرم رو به پشتی تکیه دادم و به سقف ماشین خیره موندم. قلنج انگشتهام رو میشکستم که یه فشار رو انگشتم حس کردم.
نیشخندی زدم، دست چپم رو بالا گرفتم و به حلقهی ازدواجم خیره شدم.
هنوز برام غریبه بود. یه غریبهی براق.
توی ذهنم، صدای مادرم توی مراسم نامزدیم دوباره پیچید:
— مرسده مامان، دوسش داری؟
دستش رو فشردم و بیمقدمه گفتم:
— عاشق بودن بهتره یا معشوق بودن؟
خندید، دست آزادش رو گذاشت روی دستم:
— با اینکه از پدرت جدا شدم، هنوزم میگم عاشق شدن.
به چشماش نگاه کردم. سیاه بودن، ولی توی نور، یه هالهی طلایی هم داشتن.
گفتم:
— عاشق که باشی، همیشه نگرانی. از دست دادنش، از اینکه یهنفر عاشقتر بیاد و ببرتش…
اما معشوق بودن یه جور آزادیه.
خیالت راحته، ترس از دست دادن نداری. غصهی نرسیدن نمیخوری، تازه… دوست داشته هم میشی.
نگاهم کرد. مردد بود، اما محکم گفت:
— میفهمم چی میگی. ولی عشق یه اهرمه، ما رو جلو میبره.
بهخاطر رابطهی من و پدرت، خودتو از مسیر زندگی عقب نکش.
حرف زد… و حرف زد، اما نتونست منو منصرف کنه.
حالا من اینجام.
توی دوران ازدواج.
یا شاید بهتره بگم: دورانِ جذابِ نامزدی.
داشبورد رو باز کردم و بستهی آدامس کوکاکولا رو برداشتم.
دنبال بدبختی، دنبال یه لقمه نون حلال.
طعم آدامس توی دهنم پخش شد و همزمان یاد اخمهای کارآگاه مسیحا افتادم…
لعنتی حتی جواب درست حسابی هم نداد!
ته دلم یه چیزی قل میزد. نمیفهمیدم از رفتار سردش حرصم گرفته، یا از اینکه چرا هنوز نگاهم به اون چشمهای قهوهای گره خورده.
صدای دیبا دوباره اومد:
- ببین، اومدی دفتر از همتی دور بمون.
قبل از اینکه بپرسم چرا، تماس قطع شد. شونهای بالا انداختم و بیخیال، ماشین رو روشن کردم و به سمت دفتر راه افتادم.
ترکیب ترافیک و آلودگی تهران کشندهتر از همیشه بود. انگار تمام ماشینها تصمیم گرفته بودن منو شکنجه کنند.
تا رسیدن به دفتر، هزار بار مردم و زنده شدم.
خسته و بیحال وارد دفتر شدم، کیفم مثل یک وزنه از شونههام آویزون بود.
همین که پام رو گذاشتم داخل، صدای تایپ تند روی کیبوردها و بوی کاغذ و قهوه، مثل همیشه برام حس خونه رو داشت.
رفتم سمت میزم، نشستم روی بالشت گلگلی طبی و بیتوجه به هشدار دیبا، لپتاپ رو روشن کردم و شروع به نوشتن گزارشم کردم.
دلم میخواست سریعتر مقاله رو ببندم، شاید اینطوری فرهاد مجبور میشد نگام کنه. مجبور میشد منو جدی بگیره…
اما انگار هیچچیز توی این پرونده اونطوری که دلم میخواست پیش نمیرفت.
نمیدونم چقدر گذشت که در دفتر همتی با شدت باز شد.
نگاه همه به سمتش چرخید. موهای کمپشتش روی هوا مونده بود و پیراهن یاسیرنگش از شدت عرق، به بنفش میزد.
با دیدن قیافهاش خندهام گرفت، اما همتی سریع رد نگاهمو گرفت.
شلوارش رو بالا کشید و با اخم گفت:
نصیری، بیا دفترم.
آهی کشیدم، موهای ریز روی پیشونیم رو مرتب کردم و دنبالش راه افتادم
بهمحض اینکه پشت میزش نشست، چندین پرونده رو روی میز کوبید و غرید:
من با تو چیکار کنم، ها!؟
راستش حتی نمیدونستم اینبار دیگه سر چی قراره سرم داد بزنه.
همتی همیشه از اون تیپ آدمایی بود که جسارت نداشتن، ولی وقتی از بالا فشار میاومد، فقط بلد بودن فشار رو به پایین منتقل کنن!
بعضی وقتا واقعاً نمیفهمم چرا اصلاً این شغل رو انتخاب کرده، وقتی یه ذره جرات توی وجودش نیست!
ضربهای با پروندهی قطور به سرم زد. آخ بلندی گفتم و اخمی نشونش دادم.
با همون عصبانیت پرسید:
میدونی چرا با این میزنمت؟
ابرویی بالا انداختم.
زبونش رو کشید روی انگشت اشارهاش، مثل همیشه که میخواست ورق بزنه و گفت:
الان بهت میگم…
برگهها رو یکییکی ورق زد، صداش بلندتر و عصبیتر شد:
اینا همه اخطاریهان. از فلان اداره و بهمان نهاد. همهش بابت کارای تو!
راستش زیاد تعجب نکردم. همیشه همین وقتها بود که این پوشهی نفرینشده رو از کشو درمیآورد و میکوبید رو میز.
آروم بینیم رو بالا کشیدم و با بیتفاوتی پرسیدم:
حالا اینبار سر چی گیر دادن؟
لبش رو از حرص گاز گرفت و گفت:
بیحجابی، پخش اخبار غیرمجاز و…
دستم رو بالا آوردم و وسط حرفش پریدم:
وایسا وایسا… در مورد روسری آره، افتاده بود، ولی خداوکیلی اون یکی تهمته!
نفس عمیقی کشید و غرید:
نصیری، صحنهی جرمه یا عروسی بابات؟ واسه کی تیپ میزنی؟ فکر کردی جسد با دیدن موهای وزسوختهات از زمین بلند میشه تشکر کنه؟
نتونستم جلوی خندهام رو بگیرم. لحنش اونقدر جدی بود که بیشتر شبیه نمایش کمدی شده بود.
اما خندهام که بلند شد، بیشتر حرصی شد:
میتونم… و کردم. بهت گفتم، انقدر با همه درگیر نشو.
نمیتونستم باور کنم که انقدر راحت، با استناد به چند تا اخطار آبکی، از بخش حوادث بیرونم کرد.
یه خشم عمیق از ته دلم بالا اومد. بیشتر از اونکه از همتی عصبانی باشم، از خودم عصبانی بودم… از اینکه باور کرده بودم فقط با صداقت و تلاش میتونم پیشرفت کنم.
اما انگار برای بالا رفتن، باید یا تملق گفت، یا خودت رو سانسور کنی. انگار اخلاق حرفهای فقط تا جایی معنا داشت که به کسی برنخوره.
برگهی انتقال رو با عصبانیت مچاله کردم و از لابهلای دندونهام غریدم:
پشیمون میشی، همتی.
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم، از اتاق بیرون اومدم. در رو محکم کوبیدم، اما صدای فریادش هنوز پشت سرم اکو میشد:
از فردا کارت تو بخش گردشگری شروع میشه!
کیفم رو از کنار میزم برداشتم. حتی حوصلهی بستن لپتاپ و ذخیرهی مقالهی نصفهم هم نداشتم.
چشمم به چهرهی ناراحت بعضی از همکارام افتاد، اما بیتفاوت گذشتم.
همتی فقط یه نفر نیاز داشت که حرف گوش کنه، نه یه خبرنگار واقعی.
پلهها رو دوتا یکی پایین رفتم. حوصلهی هیچچی رو نداشتم، نه ماشین، نه خیابون، نه زندگی.
ولی نمیشد ساینای خاکستریمو همونجا توی پارکینگ ول کنم.
تا نشستم پشت فرمون، بغض گلوم ترکید.
اشکهام بیوقفه سرازیر شدند.
همهی شب بیداریهام، همهی مقالههایی که با جون دل نوشتم، همهی هیجانی که پای صحنههای تلخ گذاشتم، همهش دود شد و هوا رفت، حالا باید به بخش گردشگری میرفتم.
جایی که برای من، نه کار، نه فرصت… فقط تبعید بود.
قبول کردن اینکه اخراج شدم سخت بود، اما گفتنش به مامانم خیلی سختتر.
مامانی که از همون اول هیچوقت این شغل لعنتی رو تأیید نکرد.
و راستش… بعضی وقتها فکر میکردم شاید حق با اون باشه.
کار با جنازهها، دیدن رد خون خشکشده رو آسفالت، نگاه کردن به چهرهی بیجان آدمها و بعدش نوشتن دربارهشون، اونم بیهیچ واکنشی… آره، شغل ایدهآلی نبود، مخصوصاً برای یه دختر.
ولی خب… من هیچوقت «فقط» یه دختر نبودم.
هیچوقت آدمی نبودم که تو قالب باید و نبایدها جا بگیره، من یه چیزی بیشتر از اون بودم… یا شاید میخواستم باشم.
کلید رو توی قفل چرخوندم. بوی قورمهسبزی خونه فضا رو برداشته بود. اون عطر لعنتیای فرهاد انگار داشت با همهی سیاهیهای توی دلم لج میکرد.
کفشهام رو درآوردم و به سمت آشپزخونه رفتم.
صدای خندهی فرهاد رو شنیدم. همون دومین مخالفم که همیشه پشت لبخندهای بیتفاوتش قایم میشد.
داشت خیار ریز میکرد برای سالاد شیرازی.
سلام آرومی دادم. مامان با لبخند جواب داد:
– سلام دخترم.
فرهاد سرش رو بالا آورد و لبخند کمرنگی زد.
همون لبخند آزاردهندهی همیشگی… گاهی این خونسردیش عصبیم میکرد.
بیتوجه بهش به سمت اتاقم رفتم.
چند ثانیه نگذشته بود که صداش پیچید:
– مامان، الان میام. بقیهی سالاد با من.
منتظر جواب مامان نموندم. در اتاقم رو باز کردم… اما قبل از اینکه ببندمش، پاشو لای در گذاشت و اومد تو.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
– الان با من قهری؟
شالم رو پرت کردم روی تخت. دکمههای مانتوم رو با حرص باز کردم و خیره شدم بهش.
پوزخند زدم و چشمهام توی چشمهاش قفل شد.
ذهنم پر بود از صحنههایی که پشت سر گذاشته بودم… همتی، برگهی انتقال، خشم، گریه تو ماشین، اضطراب برگشتن خونه…
و حالا فرهاد؟
این مرد هیچوقت حامی من نبود.
نه وقت جنگ، نه وقت گریه، نه وقت اخراج…
فرهاد همیشه فقط تماشاچی بود.
گاهی فکر میکردم، اگه قراره توی این زندگی تنها بجنگم، چرا باید کنار کسی باشم که حتی شمشیر دستم نمیده؟
مچ دستم رو گرفت و با زور روی تخت نشوند. خودش روی صندلی چرم صورتیرنگ کنار میز نشست و صندلی رو به سمتم کشید.
نفس عمیقی کشید، از اون نفسهایی که یعنی “بذار توضیح بدم…”
– ببین، نمیدونم چرا ازم ناراحتی، اما…
پوزخند زدم. از اون پوزخندهایی که پر از خشمه.
اخم روی ابروهاش نشست.
– چه حسی داری؟ اینکه زنتو لو دادی… حس خاصی بهت میده؟
چشمهاش گرد شد.
– چی داری میگی مرسده؟
مانتوم رو درآوردم و محکم با مشت روی تخت کوبیدم.
– از این کارت متنفرم، فرهاد! از اینکه حتی یه بار، فقط یه بار منو به عنوان یه خبرنگار قبول نکردی.
بلند شدم، دستم رو گذاشتم روی پهلوم، خیره تو چشمهاش گفتم:
– بهجای اینکه پشت من باشی، همیشه جلوم وایمیستی، بهجای اینکه بلندم کنی، زمینم میزنی.
رد کردن گزارش من، اونم به خاطر روسری؟ الان احساس پیروزی میکنی؟ یه امتیاز گرفتی؟
بغض لعنتی داشت گلوم رو خفه میکرد، اما قورتش دادم.
– چی شد؟ غیرتت قلقلک شد چون چند تا جوجه سرباز موی منو دیدن؟
فرهاد سرش رو بالا آورد. چشمهامون قفل شد.
دلخوری تو نگاهش موج میزد.
– تو که ادعای خبرنگاری داری، نباید قبل از شنیدن حقیقت قضاوت کنی.
دستی توی موهاش کشید. لحنش افتاد.
– من، با هر اشتباهی که دارم… با هر گندی که زدم یا نزدم، یه چیزو مطمئنم…
من هیچوقت برای زنم دردسر نمیتراشم، مرسده.
مرسدهای که گفتم دلم رو لرزوند، مثل این بود که خشمم یهو از لبه پرتگاه برگشت عقب.
همچنان عصبانی بودم، اما یه غم لعنتی نشست وسط دلم.
خواستم چیزی بگم، شاید یه واژهی کوتاه… شاید حتی یه “باشه” خشک و خالی،
که یهو صدای زنگ موبایلش بین نفسهای سنگینمون پیچید و همه چی تو سکوت فرو رفت.