Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
رضا براهنی (Reza Baraheni) به عنوان شاعر و ناقد ادبی چپگرا در سال ۱۳۱۴ در تبریز به دنیا آمد. دارای درجه دکترای در رشته زبان و ادبیات انگلیسی است و نیز از اعضا و بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران بود. او با نوشتن «کتاب چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم» و نیز اشعار مجموعه «خطاب به پروانهها» سبک شعر ستمدرن فارسی را شروع کرد. بسیاری اشعار رضا براهنی را در شعر معاصر فارسی پیشرو و مدرن می شناسند.
از مهم ترین آثار براهنی می توان به « خطاب به پروانه ها» اشاره کرد که حاوی شعرهای بسیار متفاوت و بحث برانگیز در عرصه شعر ایران در دهه هفتاد شمسی شد.
برخی از آثار رضا براهنی:
●اشعار
آهوان باغ (۱۳۴۱)
جنگل و شهر (۱۳۴۳)
شبی از نیمروز (۱۳۴۴)
مصیبتی زیر آفتاب (۱۳۴۹)
گل بر گسترده ماه (۱۳۴۹)
ظل الله (۱۳۵۸)
نقابها و بندها (انگلیسی) (۱۳۵۶)
غمهای بزرگ (۱۳۶۳)
بیا کنار پنجره (۱۳۶۷)
خطاب به پروانهها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟ (۱۳۷۴)
اسماعیل (۱۳۶۶)
صدای کف زدنت کبکهای کیهانی را برای من که زمینی هستم بیدار میکند
منی که دست ندارم چگونه کف بزنم؟
ولی شکفته بادا لبان من که نیمهماهِ نیمرخانِ تو را شبانه میبوسند
فدای تو دو چشم من که چشمهای تو را خواب دیدهاند
ببینمت تو کجایی که چهرهات باغی است
که از هزار پنجرۀ نور میوزد هر صبح،
و شانههای تو آنجا چه ابرهای سپیدی که بر بلندی آنها چه تاج چهره چه خورشیدی!
منی که دست ندارم چگونه کف بزنم!
به من بگو که کجا میروی پس از آن وقتها که رؤیاها تعطیل میشوند وَ ما به گریه روی میآریم
و،گریه به رو، کجا؟
و سایه پشت سرت چیست در شب این که شعر من است که از پشت پای تو میآید
چه دستهایی داری
شبیه بوسه!
و خاک از تو که لبریز میشود ببین چه جلگهای آنجا که شانه میخورد از بوسهها و نسیم
کدام دست نیی چون تو را زده قط
شبیه بوسه چه انگشتهای سبزی داری!
نرو
به من بگو که کجا میروی پس از آن وقتها که رؤیاها تعطیل میشوند وَ ما به گریه روی میآریم
و،گریه به رو،کجا؟
بمان!
منی که دست ندارم چگونه کف بزنم؟
شیدایی خجسته که از من ربوده شد
با مکرهای شعبده باز سپیدهای که دروغین بود-
پیغمبری شدم که خدایش او را از خویش رانده بود
مسدود مانده راه زبان نبوتش
من آن جهنمم که شما رنجهایش را در خوابهایتان تکرار میکنید
خورشید، هیمهای است مدور که در من است
یک سوزش مکرر پنهانی همواره با من است
و چشمهای من، خاکستریست که از عمقهای آن
ققنو سهای رنج جهان میزایند
تنهایم
از آن زمان که شیدایی خجستهام از من ربوده شد
اینک منم
مردی که در صحاری عالم گم شد
مردی که بر بنادر میثاق و آشتی بیگانه ماند
مغروق آبهای هزاران خلیج دور
پیغمبری که خواب ندارد
چون شانههای شاد بلندش تعطیل شد تعطیل شد زیبایی جهان
آن بغبغوی داغ در ایوان عاشقان
آن چشمهسار پچپچه کارام میخلید در صبحدم در گوش هوش تعطیل شد
سودای نرم زخمه به تار بزرگوار در شامگاه تعطیل شد
تاریکی جهان حق من است…
حق من است تاریکی جهان…
ستاره مثل تو نیست تو مثل ستاره نیستی
و آسمان که شکل تو نیست و تو که شکل آسمان نیستی
غمی که از تو می بارد مرا میگدازد
بهار مثل تو نیست تو مثل بهار نیستی
زیرا تو در نسیم ایستادی و میسوزی
برهنه پای زیبای من که روی حصیر ایستاده خوابیده و میسوزد
غمی که از تو میبارد مرا
و جنگ جنگل و جادو که از تو میگذرد
و با نگاه تو انگشترم آتش گرفت
و هیچ چیز مثل تو نیست و هیچ آدم دیگر شبیه تو نیست
برهنه پای زیبای من که روی حصیر ایستاده خوابیده و میسوزد
و زیبایی که پشت آهویی بلند ایستاده مشتعل از مفصل ستاره و دریا و میشتابد و میسوزد
مرا میگدازد غمی که از تو میبارد
و هیچ رویایی به شکل خواب چشم تو نیست نیست
چنان زلال شود
آن کسی که تو را یک بار
فقط یک بار نگاه کند
که هیچگاه کسی جز تو را نبیند از پس آن
حتی اگر هزار بار هزاران هزار چهره را نگاه کند .
یتیمِ زیبایی خواهد بود این جهان اگر آدمهایش
بدون رؤیتِ تو
چشم گشوده باشند .
چگونه جهان به غربتِ ابدی
دوباره عادت خواهد کرد
اگر تو را نبیند…
دو چشم زنده که از توده های خاکستر
بسوی زندگی ام منفجر شده ست از عمق
تمام زندگی ام را،
پناهگاه شده ست
به ریشه های تنم من رجوع خواهم کرد
رجوع خواهم کرد
به مادر تن خود،
به ریشه های کهنسال مهربانی خود
به سرزمین سپیدارهای عاطفه ها
به رد پای شقایق درون پاهایم
به آسمانی از کهکشان مینایی
که مشرف است به مهتاب روحانی
رجوع خواهم کردنه ایستادن و در حاشیه
میان سایه لمیدن –
به قلب جبهه، به میدان، به نیزه و شمشیر
به قلب شعله و آتش رجوع خواهم کرد
-نه ایستادن و در حاشیه
میان سایه لمیدن –
به قلب جبهه، به میدان، به نیزه و شمشیر
به قلب شعله و آتش رجوع خواهم کرد
-نه ایستادن و در حاشیه
میان سایه لمیدن –
تنور داغ عمیقی که روح من باشد
دهان خویش گشاده ست در برابر من
رجوع خواهم کرد
به سنگ های تنور
به آفتاب که از عمق می کند دعوت
به آسمان که از آن باژگونه می بارد
ستاره هایی از اخگران توفانی
به عمق خویش، در آن آفتاب تنهایی
رجوع خواهم کرد
دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد
دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد
دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد
شاخهها را زده اند
برگها را به زمین ریختهاند
و شنیدم که زنی زیر لبش میگفت:
« تو گنهکاری »
باد باران زدهی زرد خزان
« تو گنهکاری »
دل من جنگل سبزی بود
و در آن سر بهم آورده درختان بلند
شاخهها را زدهاند
برگها را به زمین ریختهاند
و شنیدم که زنی در دل من می گفت:
« تو گنهکاری،
باد باران زده ی زرد خزان
تو گنهکاری »
پرنده بدرقه شد
چه روز شوم فجیعی!
تمام جاده ی ظلمت نصیب من گردید
به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود
دو تا شقیقه، در آنجا
دو تا شقیقه، دو تا جلاد روح من بودند
دو تا شقیقه، چو طرارها و تردستان
دو جبهه، جبهه ی خونین، فراز پیشانی
گشاده بودند
دو جبهه، جبهه ی جلادهای تاریکی
دو تا شقیقه، دو فولاد سرخ تاریخی –
به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود
و چشم را به تماشای گریه ها بردم
به خانه بازنگشتم کسی نبود آنجا
و دست های تو – جغرافیای عاطفه ها –
و دست های تو – جغرافیای جادوها –
که مرزهایی از لاله بر خطوطش بود
شکسته بود
به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود
کسوف، مثل زره در زره
گره گشته،
به روی نیلی آن آسمان فرو افتاد
به خانه باز نگشتم، کسوف بود آنجا
چه روز شوم فجیعی،
چهانِ مرده ی بی بال و پی پرنده ی من
به جاودانگی آفتاب، شکاک است
من از کرانه ی سایه،
به سوی خانه نرفتم
من از میانه ی ظلمت
درون تیره ترین عمق ها فرو رفتم
و نور را نشنیدم،
چرا؟
چرا که پرنده،
پرنده بدرقه شد
آفتاب شد تشییع
و بر مدار کلاغان، سکوت حاکم شد
به موش های هراسانِ نقب های زمین می مانم
و با خشونت دندانه های دندانم
برای سایه ی وحشت کتیبه می سازم
کتیبه ای که حروفش
که سخت ناخواناست –
فشار گرسنه ی روح بی پناهان است
بر این کرانه ی ظلمانی کسوف تمام
که روی نیلی آن آسمان فرو افتاد
در انجماد جهانگیر
که شب به تیره ترین قطب هاش پنهان است
کجا، کجای جهان روزنی به سوی تو دارد
ز عمق من ز عمق،
ز خیمه های معلق، ز چاه های عمیق
عروج پرچم خود را بر آن برافرازم؟
منی که از همه جا آفتاب می خواهم
و با خشونت دندانه های دندانم
برای سایه ی وحشت کتیبه می سازم؟
بلندیاش که بلندی ناب گیسوهاست
به آن صراحت یک استعاره میماند
که آفتاب بر آن گرم و نرم تافته باشد
من از سلاست دستانش
تمام زندگی ام را سوال خواهم کرد
و در سلامت چشمانش
یتیم ماندگیم را تمام خواهم کرد
چگونه نرم در آید که گُل،
که گُل،
حتی،
چو صبح صادق پاهای او نمی آید؟
چو بال نرمی پاهای او نمی آید؟
چگونه نرم در آید که من،
که من،
حتی،
– منی که منتظرش در تمام شب هستم
صدای آمدن از شاهراه پایش را
نمی شناسم از نر مش نیامدنش
چگونه باز آید،
چگونه نرم درآید؟
کنار من که درآید، دو بال می روید:
دو بال بافته از برف
دو بال بافته از خواب، خواب کفترها
دو بال نرم بر افراشته
دو بال نرم حمایت
کنار من که درآید
جنازه راه می افنتد
و پله پله از آن پلکان گورستان
فرود می آید
کنار من که درآید
هوای مرده، مقدس، چو آب، می گردد
هوای مرده نفس می زند
هوای مرده صلا می دهد ز اعماقش
جنازه راه می افتد، جنازه می گوید:
مرا،
بدور گیسوی طولانیش طواف دهید
که من شفای خود از آن ضریح برگیرم
کنار من که درآید
تمام ساعت را می ترسم
لباسهایم حتی می ترسند
و دستهایم از دستهاش می ترسند
چرا نترسم آخر، چرا نترسم؟
چراغ سبز تخیل،
کنار خرمن پنبه ست
که گر بگیرد در من، تمام گردم من؛
و آفتاب تموز است در نهایت اوج
که گر بگیرد در برف، برف های تمیز
که گر بگیرد در من، تمام آب شوم؛
و کهکشان غریبی است
بدور خلوت هذیانی شبانه ی من
که گر بگیرد در من، تمام کاه شوم
و شب که راه بیفتم
صدای نرمی از آن جویبار بی مانند
به من، به لحن غریبی، که چون عبور نسیمی است،
عبور چلچله ای ، بال بال شب پره ایست
سکوتوار صدا میزند:
نگاه کن!
درون خلوت هذیانی شبانهی تو
دو پای نیمه کج از آفتاب میآید
دو پای نیمه کج از آفتاب میآید
خدای من، همه جا روشن است!
و شب، شبانه ترین شب، چو صبح صادق و صالح شکفته بر آفاق
دو پای نیمه کج از آفتاب میآید!
تا اینکه شبی زنش به خوابش آمد
چشمانش
مثل دو بهار سبز، تازه
تازه روییده
مثل دو بهارِ ناگهان
مثلِ
شعری که به ناگهان بگوید شاعر
و گفت:
بازی
تا کی؟
از کی
تا کی؟
کی برده که بازد در این بازی؟
او گفت: فقط بدان کمی پاهایم،
زخمی است
قدری قلبم، قلبم
اما
دیوار سفید سادهای در مغزم هست
انگار شبیه آهنی مصقول
آنگاه بقیهاش سراپا معقول
یک روز اگر برای من فرصت شد
و حوصلهی شنیدنش را هم
تو
پیدا کردی
شاید
خواهم گفت
و بعد کسی نبود در خوابش
مغزش
ویرانهی شهرهای شرقی بود
چون بلخ و چو نیشابور
یا ری
مغزش
ویرانهی شهرهای شرقی بود
در خیابان چهار صبح
هر کسی بامی دارد بر سر
هر کسی باغی از خواب نهان دارد در سر
لیک من مثل تو هستم – تنها –
ای درخت، ای قفس خشک بهاری مدفون!
سیم پر خار و درخشانی از اخترها،
دور من، دور تو پیچیده از آفاق جهانی مجهول
و در این ساعت خاموشی،
ماه، موجود غریبی ست که شخصیت بی نامی دارد:
گاه چون صورت نورای قدیسان است
گاه پستان بلورین زنی است
خال کوبی شده با نام هزاران مرد
گاه چون دایره ی پوستی کولیهاست
ماه در خواب مرا می بیند:
پنج انگشت بپیچیده به پنچ انگشت
و دو بازو که گرفته ست دو زانو را تنگ
در خیابان چهار صبح
ماه، سبکی ست به مقیاس جدید شعر
که ز تنهایی شب می شکفد الهامش
و در این ساعت خاموشی،
هر کسی بامی دارد بر سر
هر کسی باغی از خواب نهان دارد در سر
هر کسی نام و نشانی دارد
اما من،
روی این نیمکت سرد خیابان چهار صبح
پنج انگشت بپیچیده به پنج انگشت
و دو بازو که گرفته ست دو زانو را تنگ
بغلی دارم از تنهایی
(بغلی از تنهایی)
دیگران نام و نشانی دارند.
خورشیدهای پشت سر مانده
گرمی ندارند
من روزهای یادهایم را به بادی سرد بسپردم
خورشیدهای پشت سر مانده
گرمی ندارند
ای کوچه های زرنگار آینه گون جهان کودکی!
کو آن برهنه پای کودک
کز خنده هایش، آینه ها، خنده آگین بود؟
کو دستهای چون پرنده های زنده؟
کو باغ های عطرآگین غمی موهوم؟
من اسبهای چوبی خود را به سوی پرتگاهان شفق راندم
دیدم شبانگاهان وحشت را
دیدم که در آنجا
خورشیدهای پشت سر مانده
گرمی ندارند
من نمیدانم
پشت شیشهها، زیر برگان درختان
این چه آوازی است میرانند عاشقهای قایقران به سوی من؟
این چه آوازی است میخوانند به سوی من؟
و نمیدانم کنارم زیر ابر آتشین نور
کیست میخندد چو مستان در سکوت شب به سوی من؟
کیست میگرید چو مجنون در پناه عشق سوی من؟
و نمیدانم ز روی دیدهام گه رام و نآرام
کیست میرقصد به سوی این دل آرام، نا آرام؟
مغز من کوهی است، این آواز
جوشش یک جویبار سرد از ژرفای تاریکی است
برف این آواز،
ذره ذره مینشیند بر بلند شاخههای پیکرم آرام
شاخساران درخت پیکرم از برف،
میوههایش برف،
چون زمستانهای دورِ کودکی، دنیای من، رویای من، پر برف
من نمیدانم چه دستی گاهوارِ عشق ما را میتکاند
و نمیدانم که این ناقوسهای مهر را در شب،
کیست سوی بازوان و دستهایم مینوازد؟
کیست از اعماق تاریکی به سوی صبحگاه نور میآید؟
پشت شیشه، زیر برگان درختان، من نمیدانم،
این چه آوازی است میرانند عاشقهای قایقران به سوی من؟
این چه آوازی است میخوانند سوی من؟
چقدر و چند از این پرندهها بغلت داری
بپروازان همه را
من آمدهام
آمادهام
از آسمان کاغذ خالی میبارد
آغشته کردی آغشته مرا به خون خود
بپروازان حالا
کاشکاش آمد کلاغهای جهان نیستند
و آسمان میباراند روح تو را بر روی من
چقدر و چند ببینم و هیچگاه سیر نشوم
میآمدهای انگار با غنچهها از گوشهایت
هر چه با چشمهایم تو را بخورم سیر نمیشوم
بسیرانم
بگو بپرانَندَم و دور تو چرخانَندم
و دامنهایت را بتکان بریزانم
من میوه هایم را که پیش مرگ تو باشم
که بوی گردن آهو را بپیچانم به جانم
که پیشِ پیش مرگ تو باشم
«ب»ی شکسته با «الفِ» قد تو میرقصد
حالا همه کلمه آن تو میان من بالای ما
چقدر و چند از این چیزها بغلت داری چقدر و چند
به خودت او گفتی مرا به او در خیالش بِغلتان که خوابش با خوابم آید
حرامیان رؤیاهایم را بیدار کن
که دروازههای زمان باز شده، زن و زمان و زبان همسفر
و شهر را خبر نکن که جنونش بر سطح رنگ میساید
جنون من نگرانیست
مرا به روی انگشتت بچرخان
بچرخانم
بچرخانَنمان که هر دو بیماریم
به کجا که برگردی کجا آن کجاست کجا هم نیست
در نهاد زن و شادی او اوییدن
به گردن خود ببوسانم از کجاهایم به ساحل آمدهام
حتی هنوز هم غرق طراوت نامت
یارم نباش، خودت باشم، خودم باش، خود پیش مرگ تو بودن
خبر کن موسیقی را که گرههای انگشتانت به ماه گره خوردهاند
که ناخنت هلال ماه شده چیزی نیست
هلال و ماه در شب واحد بودی چیزی نیست
مرا به سوی خود بتابان بچین
رسیده و نرسیده بچین
و پنجره را باز کن
جهان به سوی جهان است ببیندت حالا بچینم
برو به هوا
به هوای این که من از پشت پا نگرانت شوم
و آمدی که بیایی بیا
و چنگوار منحنیام را بگیر و باز بغل کن بزن که بخواند
بِدَم به من
بِدَم پهلوهایت را و شانههایت را
بتوفانم و برنگردانم و هیچم کن هیچکس نداندمان
و شهر را خبر نکن
که این که میگویم جنون نداند
و یادگارم کن به دیوارهای هیچ و بنویسانم
و بگو دیوارها را به زیر پاهایت دراز کنند
خود را به سوی آسمان مثل همیشهها بِدِرازان
کسی نداندمان
من آمادهام!
موهای تو در تارهای حنجرهام گیر کردهاند
از خواب میپرانیام
حالا مرا دوباره بخوابان
در زیر آفتاب بخوابان
از دیگران جدا بخوابان
تنها بخوابان
و در کنار حفره گنجشکی بخوابان
و در بهار بخوابان.
از پشت سر بیا و،نگاهم کن
اینجا
آری همینجا مرا بخوابان.
رفتم که رفتن من عین رفتن من باشد
و فرق داشته باشد با رفتن آندیگران
حالا تو فرق روح مرا با ناخنهایت واکن.
من عاشق فرق سرم
آیینه را هم بر روی من بخوابان
اغمای آنسوی مردن چقدر خوب جزء به جزیی دارد
حالا من از تو میروم و تو میروانیام
تقسیم من به سوی نیست شدن مثل خواب
زبان که در سکوت صداهاست
و حالا بیبازگشتگیام را کامل کن دیگر نیاوران خوابیدهام.
با توام ایرانه خانم زیبا
دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامَم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در این جا خانه در آن جا
سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر
با توام ایرانه خانم زیبا!
شانه کنی یا نکنی آن همه مو را فرق سرت باز منم باز کنی یا نکنی باز
آینه بنگر به پشت سر آینه بنگر به زیرزمین با تو منم خانم زیبا
چهره اگر صد هزار سال بماند آن پشت با تو که من پشت پردهام آنجا
کاکل از آن سوی قارهها بپرانی یا نپرانی با تو خدایی برهنهام آنجا
بیتو گدایم ببین گدای کوچهی دنیا
با توام ایرانه خانم زیبا!
با تو از آن جا که سینه به پهلو شود مماس میزنم این حرفها
با تو از آن جا که خیسی شبنم به روی زِهار آرزو بنشاند
با تو از آن جا که گوش و دگمهی پستان به ماه نشینند
با تو از آن جا که میشوم موازی تو فاصله یک بوسه بعد فاصلهها هیچ
چشم یکی داری حالا بکن دو چشمیاش متوازی آهان متوازی آها
خواب نبینم تو را که خواب ندارم نخفته خواب نبیند
با توام ایرانه خانم زیبا!
شانه کنی جعدها به سینهی من هیچ نگویم نگویمَمَ گُمَمَم!
فکر نباشد که فکر کنم فکری هیچم که خوب بگویم نگویمَمَ گُمَمَم
خاک نگویم به گاوها و پرستوها ابر نگویم
ابر نگویم به شبپرهها جغدها و شانه به سرها
فکری هیچم شعر نگویم به چشم باز ماه نگویم که ذوزنقه ماه نگویم
هیچ نگویم نگویمَم گُمَمَم
زانو اگر زن نباشد اگر زن
پهلو اگر زعفران نباشد اگر زن هیچ نگویم
وای که از شکل شکلدار چه بیزارم شانهی آشفتنم کجاست خانم زیبا؟
با توام ایرانه خانم زیبا!
غم که قلندر نشد همیشهی زخمی
رو که به دریا نشد
صبح که خونین نشد آن همه سر آن همه سینه خود نه چنانم طشت بیارید
سر که به جنگل زند برگ به اجساد
رو که به دریا نشد
حال که فرخنده باد خنجر تبعید و داغگاه گلویم جای گُمَمگاه خون که سرایم
کشته که بودم تو را چرا دوباره کشتیام آخر، فلان فلان شده خانم خانم زیبا
با توام ایرانه خانم زیبا!
گوش چه کوچک شود که آب بخوابد سپیده باز بداند مثل دو شب چشم خانم زیبا
هیچ نگویم که خوب بداند
فکری هیچم که سوت زنم جا
شانهی آشفتنم که شنیدی
روحِ برآشفتنم که گوشههای سقف تو لیسیدنم که شیشه شکست
واژه به بالا فکندنم به یاد نداری؟ زیرِزمین روی سرم گذاشتنم
چشم تو را دیدن از پس شانه پشت به دریا و فرش متنهای چه شادی
پس بتوان! آه! باز هم بتوان! خویش را بتوانان!
زیرِزمین روی من همه بو مویهی بوسم حرفِ ندانَم
پس بتوانان مرا که هیچ میچَمَدم سوی فکری هیچم
باغ دگر شد مرغ سخر خواند خانم زیبا
با توام ایرانه خانم زیبا!
عادت این پشت سر نِگهیدن، خانم زیبا!
هیچ نمیافتد از سرم
عادت این پرده را کنار زدن از پنجره
دیدن آنها آنها آنها خنجرشان گورزاد خدایی چگونه هیچ نمیافتد از سرم
عادت این جیغهای تیزِ به پایان نیامده که سر بدهم سر
من مگر این مرگهای جوان را مُردَم؟
من مگر این خونِ ریختهام؟ جنگل درندگان محاصره در خواب چشم غزالی
من مگر این؟
عادت این گونه گفتن این حرفها به شیوهی این شیوههای نگفتن
باز چگونه؟ که هیچ به هرگز که خاک به خورشید و من به زن و زن او آن جا
با توام ایرانه خانم زیبا!
خواستنیتر شدم درون خویش تا که بیایی که عشق بیاید
محو شدم چون کف دریا که خفته سر دَهَم آواز
مثل نهنگی به رنگ غایبِ مخفی
ماه شناور به کفههای سُرینش بی که بداند
ماهی از آن رو به شکل چشم تو باشد
گفتن این مردن زیبا در اوج در آن زیر زیرِ جهان
راز که سبابهای است بر آن لهله حلقه گوشت که حلقه
من که نخواهم نوشت که مُردَم خویشتنیدی مرا که خوب بنوشم زیر زمین را
من که نخواهم نوشت خانم زیبا!
با توام ایرانه خانم زیبا!
این عدسیها دریا باران زیر زمین سه
این عدسیها دریا را میبینند
این عدسیها باران را میبینند
این عدسیها زیر زمین را میبینند
زیرزمینِ سه را چگونه را ببینند؟
دور دور دورنگر مثل باد مثل پرنده وَ زَن
من که نخواهم نوشت که میمیرم
من که نخواهم نوشت باز در آن زیر زمینم
من که نخواهم نوشت خستگی آورده این فضای باز تلألؤ
چهرهی مخدوش و خونِ نگاهت
خندهی قیقاج و خُردی لبها و بعد رَندهی لیمو و ناخن انگشتهای به آن نیکی
بچه شدن مثل بال پرنده
گریهی آن زیر زیر زمینِ سه پس چکنم گفتنت از زیر
هوش درخشان لحظه لحظه-جدایی
من چکنم بیتو من چکنم گفتن و آن خانم زیبا
گفتن این را که هرچه تو گویی کنم
راه ندادن به زیرزمین شکلهای جدایی را
خواستن از ته
او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا تَه
راه به دریاچه زدن ترعهی سفلای زیرزمین را زدن بوسه زدن سه
چشم گشوده در آبهای زیر زمین تو پشت به خورشید و ماه خفتن
دیدن آن رندهی لیمو و ناخن انگشتهای نیک
روح به دندان گرفته از جگر دوست داشتن فرو رفتن
بعد درِ نیمهِ باز را دیدن و، رفتن
خفتن و مردن درون چشمهایی که در بُرادهی خونین مژگان میگریند آی وطن!
خنجری از عشق روی نینی تنها نگاه که با من ماند زن! های وطن!
پس چکنم گفتن لبهای خوب گزیده خون لثه لای ستاره زیرزمین! زن!
گفتن آن کلمهی خونین عشق که تنها ما، – پس چکنم من؟ – توان گفتن یا شنیدنش را داشته، داریم
او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا ته
هجّی لالای شبنم و اعماق درزهای جلادار
روح سپردن به خلوت بیفکری
من چکنم بی تو من چکنم وَزنِ این چکنم بی تو من چکنم را من چکنم خانم زیبا؟
با توام ایرانه خانم زیبا!
روز که افیونی توام شب که تو افیونی منی جا نگدازی مرا که میدوم از خود
موموی لب گوش زیر زمین باز هم
شب که توییدم تو را و روز منیدنی مرا و خوب توییدم آنها را حال من از این بهارِ یک
پس بتوان! باز هم بتوانان! زیر زمینجانِ اوشُدگی در بهارِ یک
جمعهی ما لای هفتهی رانها روش بگویم روشَم و روشَم خانم زیبا
خاطرهای از تو هیچ نیاید خویش بیایی عور بیایی فکری هیچم کنی هم تو کنارم
با توام اِی . . .
دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا!
با توام ایرانه خانم زیبا!
جا نگدازی مرا که میدوم از خود زیرزمین! آی وطن! زن!
تو چه دوست داشتنی هستی ای زن!
علیالخصوص
زمانی که در فاصلهی دو شکنجه به خوابم میآیی.
قلبم البته تندتر میزند
اما نمی دانم
آیا بهدلیلِ این رویای سبز شکوفان است؟
یا به دلیلِ شکنجهای که در انتظار شانههای لرزان؟
همیشه از خود میپرسم:
چرا لحظاتی را که با تو نبودم با تو نبودم؟
و در فاصلهی دو شکنجه
این پرسش پیوسته در برابرم مثل نگاه مرموزی میایستد:
آیا زمانی خواهد رسید
که من باز به اختیار خود در کنار تو باشم
یا در کنار تو نباشم؟
آنگاه چگونه ممکن است فکر کنم که نخواهم
که حتی لحظهای در کنار تو نباشم؟