انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

دلنوشته دل‌نوشته «برشی از نامه»| رحیمه محرابی کاربر انجمن ناولز

1000046978.webp


نویسنده‌ی عزیز؛ ضمن خوش‌آمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن دلنوشته خود🌻

• بعد از به پایان رسیدن دلنوشته خود، لطفا در تاپیک زیر اعلام پایان کنید.
تاپیک اعلام پایان دلنوشته و اشعار | انجمن نویسندگی ناولز

• می توانید پس از اتمام ۱۵ پارت دلنوشته، در تاپیک زیر در خواست نقد دلنوشته خود را بدهید.
تاپیک جامع در خواست نقد آثار تالار ادبیات

• برای دریافت تگ به تاپیک مراجعه کنید. لازم است قبل از درخواست تگ، دلنوشته شما نقد شده باشد.
تاپیک جامع درخواست تگ تالار ادبیات | انجمن نویسندگی ناولز

• چنانچه از تایپ ادامه شعر خود منصرف شدید
می‌توانید از طریق لینک زیر درخواست انتقال
به متروکه داشته باشید.
درخواست انتقال و بازگردانی آثار از متروکه تالار ادبیات

• لطفا از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین
انجمن جداً خودداری کنید.
• ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید.


باتشکر | مدیریت تالار ادبیات
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
ای عزیزِ ناشناخته من!
بی‌آنکه در اقیانوس چشمانت‌ات غرق شده باشم و یا حتی نامت را بدانم،
دیوانه‌وار دل به‌عشقت سپرده‌ام.
برای تویی‌که قسمت اعظم دعا‌هایم را به‌خود اختصاص داده‌ای، متعهد مانده‌ام.
شاید این‌جا همان نقطه‌ی است که تسلیم سرنوشت شده‌ام.
اما تو کجایی؟
آیا از اشتیاق بی‌پایانم برای دیدارت خبری داری؟
آیا آگاه هستی از قلبی که تنها تو را سزاوار عشق‌ورزیدن دانسته و در دلتنگی‌‌ات چه زجر‌های کشیده؟
آیا از سنگینی هوای دلم که در انتظارت تیره و تار شده، خبری داری؟
همین که فهمیدی، بیا!
دستم را بگیر و مرا از این دنیا و آدم‌هایی که نقاب مهربانی بر چهره دارند، به جایی دور و ناشناخته ببر؛ جایی که فریب و تظاهر رنگ ببازد و حقیقت چون آفتاب بدرخشد. بگذار در آن سرزمین دور، آرامش را در آغوش بکشیم و با قلب‌هایی آزاد و بی‌پیرایه زندگی کنیم.
 
آخرین ویرایش:
  • موضوع نویسنده
  • #4
محبوبِ من!
گاهی چنان دیوانه‌گان، با خود سخن می‌گویم؛ گویا تو به‌پای حرف‌های من نشسته و گوش می‌سپاری.
هنوز واژه‌‌ای میان مان رد و بدل نشده، واله‌ی صحبت‌ات شده‌ام‌.
به من بگو، این چی شوریدگیِ بود که من گرفتار آن شدم؟
جنونی‌که مرا از همه‌ی آدمیان بی‌زار نمود و تنها آرزویم گوشه‌ی دنج یا همان کلبه‌ی رویایی ذهن‌ام با تو بود‌.
آرامشِ‌من نه مکان است نه کلبه؛ بلکه بودن در کنار توست.
دوست دارم، نامه‌ات را به بادِ تقدیر بسپارم تا در موعد مناسب، به‌دست‌ات برسد و تو را به‌سوی من بخواند.
بدان‌که این‌جا کسی بی‌قرار و چشم به‌راه توست!

همیشه و تا ابد،
عاشقِ تو!
 
آخرین ویرایش:
  • موضوع نویسنده
  • #5
دلارام من!
وصال را می‌دانم؛ ولی از بیان آن عاجزم!
اما خوب می‌دانم، فراق چیست؛ چون فراقِ تو زندگی‌ام را در تار و پود تنهایی به‌بند کشیده است.
شگفتا که بی‌وصال، معنی فراق را دریافتم.
فراق وقتی معنا پیدا می‌کند که دل به شیوه‌ای مرموز و بی‌پایان، دلبسته‌ی تصویر خیالی و آرمان‌ِ شهر عشق باشد. در این عالم خیالی، دل با هر ضربان، شکوه و درد فراق را می‌سراید. هر لحظه‌ی نبودن، همانند تیغی بر قلبِ عاشق است که هرگز او را آرام نمی‌گذارد؛ خوشا آن لذت مسیری که فراقِ تو را به‌جان خریدم.
زمانی‌که در مورد تو می‌نویسم، دست‌هایم نه، قلب‌ام خودش می‌خواهد از قفسه‌اش بیرون جهد و بگوید چی کارها فراق‌ات با من کرد.
امید‌وارم روزی برسد که چشمانم را بگشایم و در روشنای نگاه تو، آرامش را بیابم. روزی که لمس دستانت؛ گویی نجوای طبیعت باشد و صدایت؛ به‌سانِ آوای ملایم باران بر پنجره‌های جان.
روزی فرا خواهد رسید که در آغوشت، تمام خستگی‌هایم رنگ ببازند و جای خود را به شیرینی لحظات مشترک عوض کند. آن روز، دیگر نیازی به یادآوری خاطرات دور نخواهیم داشت؛ زیرا حضورت، تمامی خاطرات را به حقیقتی ملموس بدل خواهد کرد.
 
  • موضوع نویسنده
  • #6
یاری دیرینه‌ی من!
وقتی از هیاهوی اطرافیانم خسته می‌شوم، دلم بیش از همیشه می‌خواهد برای تو بنویسم. نوشتن برای من به‌سانِ هم‌کلامی با توست؛ گویی واژه‌هایم پلی می‌شود که فاصله‌ها را در هم بشکند. خیالِ شیرینِ صدایت، وقتی که با آرامش سخن می‌گویی، نسیمی تازه بر جان خسته‌ام می‌وزاند و دل بی‌قرارم را به ساحلی از آرامش می‌برد. تویی که هنوز پا از خیال‌ام به حقیقت نگذاشته‌ای...
عزیز من!
می‌دانی؟ آدم‌ها بسیار متفاوت‌تر از تصویری هستند که از آن‌ها در ذهنِ خود می‌سازیم.
با اندکِ اشتباه‌ی کتاب خوبی‌هایت را در آتش انتقام و نفرت می‌سوزانند و با خاکستر‌هایش ازت استقبال می‌کنند.
شناختن آدم‌ها هم‌چون خواندن کتابی با هزاران صفحه است؛ هر فصل و هر صفحه، پرده‌ای تازه از داستان پیچیده‌ی وجودشان را به نمایش می‌گذارد. در آغاز شاید به سادگی گمان کنی که همه چیز را درباره‌شان دریافته‌ای؛ اما هرچه بیشتر پیش می‌روی، لایه‌های پنهانی از خصلت‌های‌شان بر تو مکشوف می‌شود که پیش‌تر حتی تصورش را هم نمی‌کردی. هر صفحه‌ای که می‌گشایی، تو را به دنیایی جدید و ناشناخته از آن‌ها می‌برد، دنیایی که پیوسته تغییر می‌کند و تو را به شگفتی وامی‌دارد.
حقا که انسان‌ها از دور زیبا هستند و فقط از دور...!
 
  • موضوع نویسنده
  • #7
دوستش داری... ؟!

اگر دوستش داری، سکوت لحظه‌هایش را بفهم؛ نه فقط وقتی که لب به سخن می‌گشاید.
دوست داشتن؛ یعنی حضور بی‌منت در روزهای بی‌کسی‌اش‌؛ یعنی آرام گرفتن چشم‌هایش، وقتی نگاه‌ات را میان شلوغ‌ترین لحظه‌ها می‌بیند.
دوست داشتن، نوازشِ دلِ خسته‌ای‌ست که دیگر باور ندارد کسی برای ماندن آمده.

دوستش داری؟!
برای او همه باش و بگذار احساس کند در جهانِ شلوغِ آدم‌ها، هرچیز هم که شد، یکی هست که بیشتر از قبل دوستش دارد. بگذار احساس کند کافی و دوست داشتنی‌ست.
آدم‌ها دل‌شان می‌خواهد اولویت کسی باشند، احساسی که به هیچ باد و بورانی نلرزد!
اما اگر دیدی زحمت‌هایت در چشمش بی‌قدر ماند، برو... پیش از آن‌که حرمت دلت نیز بی‌ارزش شود.
 
  • موضوع نویسنده
  • #8
وقتی دلت آن سوی مرزها برای کسی تنگ می‌شود، حتی بهترین لحظات نیز بی‌طعم می‌گردند، لبت شاید خندان باشد؛ چشمانت درخشان؛ اما از عمقِ وجودت در انتظار یک معجزه‌ای؛ معجزه‌ای که او ناگهان ظاهر شود، دستت را بگیرد و لحظه‌ها را به خاطره‌ای ابدی و بی‌پایان تبدیل کند.
ای رویای ناگفته و بی‌نامِ من!
دل‌تنگی‌ات که بر جانم می‌نشیند، احساسم راه گریزی ندارد جز اینکه به سویت پرواز کند.
اگر ثانیه‌های زمان را کسر کنی، خواهی دریافت که همه‌ را به‌یاد تو زیسته‌ام.
ای غزلِ نسروده‌ی قلبِ‌من!
می‌ترسم روزی برسد که در چنته‌ام واژه‌ی را نیابم و برای نه‌سرودنت در تارِ سکوت پناه ببرم؛ اگر بازهم واژه‌ی نبود با نگاهم می‌سرایمت و با قلبم می‌نوازمت.
شاید بدانی که طبیعت را دوست دارم؛ آن‌گاه که باد کنار گوشم صدای شِرشِر آب را زمزمه می‌کند؛ شبیه به ملودی آرام یک پیانو. آن لحظه که درختان به سویم لبخند می‌زنند و گل‌ها دست‌هایم را نوازش می‌دهند…
احساس می‌کنم تو آنجا هستی.
ما عمیق‌ترین علایق‌مان را در کسانی که دوست‌شان داریم، می‌یابیم.
من طبیعت را در تو می‌بینم، هر جزئی از تو را در آن جستجو می‌کنم.
الونک رویایی من، تنها قلبِ پر‌مهر توست، جایی که تمامی آرامش جهان در آن نهفته است.
 
  • موضوع نویسنده
  • #9
اگر کائنات روزی تو را به‌من بسپارد، آیا بازهم مخاطبِ رازهای پنهانِ نوشته‌هایم خواهی بود، همانی‌که واژه‌هایم با نامش جان می‌گیرند؟
برایِ تو از دور نامه‌ای می‌نویسم. شاید این خط‌خطی من را با عشق‌ و شوق و یا با‌ بی‌خیالی و دل‌سردی تمام می‌خوانی! نمی‌دانم چرا؛ اما احساس می‌کنم همه‌ی واژه‌های را که به‌صورتِ جادویی از نوکِ‌قلمم و از اعماقِ وجودم سرازیر شده‌اند، خواهی خواند و با تمامِ وجود مرا درک خواهی نمود. دلم می‌خواهد برای تمام حرف‌هایی که روی کاغذ آوردم، پاسخی از تو داشته باشم؛ اما شاید قصه‌ی من این است که همواره از تویی بنویسم که هرگز ندانسته‌ام کیست؛ گویا هویت و حضورت برای من در سایه‌ی ابهام باقی خواهد ماند.
ای ستاره‌ی سرگردانِ آسمان قلبم!
باید اقرار کرد که هنوز از دنیای خیال پا به دنیای حقیقی‌ام نگذاشته، قلبم را تسخیر کرده‌ای و قسمت اعظم دعا‌هایم را فقط‌و‌فقط به‌خود اختصاص داده‌‌ای‌‌. تو شیرین‌ترین و عظیم‌ترین واژه‌ی من‌هستی! و در این پردهِ دل فقط خیالاتِ تو و خاطراتِ تو همواره خواهند رقصید.
 
گاه، خیال تو چون پَرِ سبزِ قاصدکی می‌شود که به باد می‌سپارم و می‌برد تا آن‌سوی افقِ آبیِ خاطره‌ها.
سواحلی که موج‌شان با نام تو می‌رقصد، جنگل‌های بارانی که برگ‌های خیس‌شان با نام تو آغشته می‌شود.
خاکش از من می‌پرسد: «تو بوی کدام بهشت را با خود آوردی؟»
من می‌گویم: «این عطر اوست!»
تو را به هر زبانی نوشتم و هربار، شدی آرامش.
شدی عشق.
شدی لبخند.

حتی اگر قلم‌ها بشکنند،
واژه‌ها از یاد بروند،
تو جاری می‌مانی در رگ‌های زمستانِ من، تا بهارانِ وجود.
 
تو اگر نبودی…
نه فقط من، که تمام جهانِ کوچکم، خاموش می‌ماند.
نه که فقط در تن، که در روح، در عمق واژه‌ی "بودن"، در تپشِ هر نفسم، در انعکاس هر نگاهم.
تو اگر نباشی!
خورشید، طلوعی بی‌گرما می‌شود،
ماه، نقره‌ای سرد و بی‌انعکاس.
و من، دریایی می‌شوم بی موج…
آرام؟! نه، راکد و خاموش، بی‌طنینِ صدای تو.

من همان برگ سبزم، که رنگ می‌گیرد از نگاهت.
و بی تو، پاییز می‌شوم؛ خشک، بی‌جان، اسیرِ بادهای رفتن.

من اگر هستم، از بودنِ توست…
همان‌گونه که رود، از چشمه معنا می‌گیرد و باران، وام‌دارِ آغوشِ ابر است.

من اگر خاکم، تو جانم را گل می‌کنی…
من اگر گل باشم، تو بارانی!
من اگر بارانم، تویی که بهار را به جانم می‌تابانی.
من اگر ترانه‌ام، تو آنی که واژه‌هایم را نوا می‌بخشی.
هستی من، ادامه‌ی حضور توست.
با تو، واژه‌ای‌ام که معنا شد؛ شعری‌ام که جان گرفت.
اما بی تو؟!
بی تو من… فقط "سکوتی‌ام در هیاهوی هستی".
 
در میان غبارِ زمان و مسیرهای بی‌انتها در جستجوی کالبدی هستم که آن روح شگفت‌ات در آن مأوا گرفته باشد.
هرچند صدای روحت را هزاران بار شنیده‌ و تا آن‌سوی مرز‌ها سفر کرده‌ام؛ اما هنوز تمنای دیدن جسمی را دارم که این همه زیبایی را در خود جای داده است؛ اما چون از یافتن‌اش عاجز ماندم، خود را به دست کارگاه تقدیر سپردم.
گاهی هراسِ بر قلبم چنگ می‌زند، مبادا در شعله‌های تفرق و فراقِ دیگری، خاکستر شوی.
اما می‌دانم که تو... تو از همه‌ی این‌ها مبرا هستی.
دست آفریننده‌ات را باید هزاران بار بوسید؛ چنان عصاره‌ای از پاکی و کشش را در وجود تو ریخته که هر بار، قلعه‌ی خیالم را با شکوه فتح می‌کنی.
رگِ نوشتنم، بیش از هر زمان، تنها برای تو می‌تپد.
نیاز دارم در پیچ‌وخم دشت‌های ناپیدای وجود تو محو شوم.
در عمق دریاهای رازآلودت غرق گردم.
در دل صحراهای خیالاتت گم شوم.
می‌خواهم کهنه‌دردهایم را زیر آسمان بی‌انتهایت فریاد بزنم و از درونم بیرون بریزم.
می‌خواهم اشک‌های بی‌تابی را که سال‌ها پشت پرده‌ی غرور زندانی بوده‌اند، در کف دستان مهربانت رها کنم.
این احساسات با تو، از زیبایی هم فراتر می‌روند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیالوگ

- عشق را می‌شناسم، می‌دانم که هست، می‌دانم که زیباست و تجربه‌اش، شاید همان لحظه‌ی ناب باشد که آدمی را از مرز خویشتن فراتر می‌برد؛ اما می‌ترسم…!

+ اینکه بخواهی عشق را تجربه کنی، طبیعی است. عشق یکی از عمیق‌ترین حس‌های انسانی است؛ اما همراه با آن همیشه ترس هم وجود دارد، ترس از شکستن، ترس از انتخاب اشتباه، ترس از این‌که طرف مقابل ارزش احساساتت را نداند.
ولی شاید عشق، پیش از آنکه در دیگری باشد، در خودت است. یعنی اول باید این حس را درونت بپرورانی، یاد بگیری که احساساتت ارزشمندند و نباید هر کسی را لایق‌شان بدانی. عشق چیزی نیست که باید "اتفاق بیفتد"؛ چیزی است که باید احساس شود، در زمان خودش، با آدم درستش...
 
شنیدن نامت از زبانِ کسی‌که دوستش داری، همانند شنیدنِ نوای دلنوازِ بادی است که در میان شاخ و برگِ درختان می‌پیچد و لطافتش را به‌دل طبیعت می‌بخشد.
نام تو در لبان او، همچون گلی است که با نرمی و طراوت باز می‌شود و عطر عشق را در هوا پخش می‌کند. گویی هر حرف از نامت، قصیده‌ای از احساسات و خاطراتِ شیرین است که با صدای او رنگ می‌گیرد و در جانت طنین می‌افکند. این لحظه جادویی، قلبت را گرم می‌کند و روحت را به پرواز در می‌آورد، همچون پرنده‌ای که در اوج آسمانِ عشق و امید به‌سوی بی‌کران‌ها پرواز می‌کند.
و من برای صدمین بار عاشق اسمم شدم...
 
چگونه تو را یافتم؟!
در لای کتاب‌هایی که بارها ورق زدم،
همان عطری که از باران نوشیدم،
در واژه‌هایی که از هراسِ زمان پنهان کردم،
همان نامه‌ای که برای "هیچ‌کس" نوشتم،
در وزن‌های شعری که از جان سرودم،
آن لحظاتی که در سکوت، هزاران حرف ناگفته را بلعیدم،
میان تمام دلتنگی‌هایی که جرعه‌جرعه نوشیدم،
در همان کلبه‌ی چوبی که مامن آرامشم ساختم،
میان زیبایی‌هایی که با شوق، برای یافتنت وصف کردم.
در کوچه‌های که به امید حضورت، بی‌هدف قدم زدم،
میان آن سختی‌هایی که با خیال بودنت تاب آوردم،
در لابلای حسرت‌هایی که بارها بر دلم چنگ زدند.
تو را میان تلخی، میان ناامیدی، میان سردی، و میان... همه‌ی زندگی‌ام یافتم.
 
گاهی، درست در لحظه‌‌ی که انتظارش را نداری، کسی یا چیزی در دلت شعله کشیده و مجذوبت می‌کند. جاذبه‌ی که راهی به محاسبات نمی‌برد؛ اما بی‌اجازه وارد قلب می‌شود و می‌ماند.
محبتِ که در دل من است، روزی تو را نیز به سوی خود خواهد کشید؛ حتی اگر میان‌مان کلامی رد و بدل نشود.

هیچ قلبی مثلِ قلبِ نویسنده نیست که معشوقش را در واژه‌ها جاودان می‌کند...
می‌دانی! تو را ندیده عاشقت شده‌ام و این، عجیب‌ترین معجزه‌ی ممکن است. دل‌بستن به سایه‌ی که شاید اصلاً نتابد.

شک نکن!
هیچ‌کس
هیچ‌کس
به اندازه‌ی من تو را لای حروفِ بی‌پایان خود نخواهد فشرد. مگر می‌شود آدم یک رؤیای نادیده را این‌همه عمیق دوست بدارد؟
 
رنگ انتظار از هر چشمی، روایتِ خاصی دارد. برای یکی سبز است؛ به رنگِ درِ باغی که هرلحظه ممکن است گشوده شود. برای دیگری، شاید خاکستری باشد؛ هم‌رنگِ خیابانی که قدم‌های بازگشت را چشم‌به‌راه است. آن دیگری انتظار را آبی می‌بیند؛ به رنگِ آسمانی که در دوردست‌ها، خبری خوش را نوید می‌دهد.
انتظار، رنگی نیست که ثابت بماند. بستگی دارد دل آدمی به کدام افق خیره شده باشد. شاید گاهی زرد شود؛ زردِ برگ‌های پاییزی که بوی خداحافظی می‌دهند. یا گاهی سفید؛ هم‌رنگ برفی که آرام و بی‌صدا، سکوت امید را بر زمین می‌نشاند. رنگ انتظار، همان رؤیایی است که هر کس در دلش نگه می‌دارد؛ بی‌آنکه دیگران ببینند.
 
کاش همان‌گونه که در خاطر ما ماندگار اند، در دل و یادشان حک می‌‌شدیم.
کاش قدم‌هایی که برای‌شان برداشتیم، با گامی به سوی ما پاسخ داده می‌شد.
کاش از دریچه نگاه‌شان، خودمان را می‌دیدیم؛
ای کاش‌های بی‌پایان...
آیا در حسرت «ای کاش» باقی می‌مانند، یا روزی در طلوعی شیرین، به حقیقتی به‌نام «کاش» بدل می‌شوند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گاهی باید زخمِ خاطرات را ببوسی، بی‌آنکه به التیامش فکر کنی. مستقیم برو نزدیک همان درد بنشین، طعمِ همان هیجانِ گزنده را زیر زبانت بچرخان.

انسان‌ها گاه سریع‌تر از برگریزان پاییز محو می‌شوند. یک چشم‌برهم‌زدنی... و ناگهان در آینده‌ای ایستاده‌ای که حتی گرمای دست‌های‌شان هنوز روی شانه‌هایت مانده است. انگار همین حالا بود؛ همین نفس‌ها، همان نگاهِ ناتمام... اما دریغ! زمان؛ این دزدِ زیرک، لحظه‌ها را قاب می‌کند و پشتِ شیشه‌های ماتِ یادها می‌چسباند...
 
قلم به‌سانِ آیینه‌ی است که نفس‌های نویسنده در آن می‌تپد.
وقتی می‌خندی، بر کاغذ گل می‌افشاند؛ وقتی می‌گریی، جوهرش به بارانِ سیاهی بدل می‌شود که زمین را می‌شوید.

این همدمِ خاموش، گاه چون دریا ژرف می‌رقصد، گاه چون برگِ خشک بر باد می‌لغزد. گاهی از آتشِ اندوه‌ی شعله می‌کشد. اما هرگز نمی‌گوید "نه"؛ حتی وقتی دستانت می‌لرزد، حتی وقتی چشم‌هایت از خستگی می‌سوزد.

قلم، سایه‌ی روح نویسنده است. آنقدر به تو نزدیک که گاه مرزِ خیال و واقعیت را در هم می‌شکند. تو فریاد می‌زنی و او فریاد را به حروف می‌دوزد. تو خاموش می‌شوی و او در سکوتْ آواز می‌خواند. انگار رودی است که از کوهستانِ وجودت سرچشمه می‌گیرد؛ گاه خروشان از توفان، گاه آرام‌تر از مهتاب... اما همیشه جاری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا