زلفهایت از پنجره بیرون ریخته بود، آن زمان که سر بر طاقچه نهاده بودی و به ستارهها چشم دوخته بودی... .
حواست نبود، ماه پایین آمده بود که پیشانیات را ببوسد!
موهایت آرام آرام دست به دست باد میرقصید.
پلک زدم که نبودی!
پنجره مرا به بازی گرفته بود،
دیدم که پرده با باد میرقصید نه موهایت... .