چقدر آشفته است ذهن بیماری که میان اذهان تمیز و کاور شده با جلد سپید،
آرام آرام به زوال میرود!
آشفتگی میان اُسرای پاییزی از پادگانِ مجنونها، گردان طرد شدگان، رده خاکستریها!... .
اینجا آسایشگاها پنجره ندارد، اندکی نور شده تمام آنچه که از زندگی میخواهم.
دفتر خطاطیام دیوارهای رنگ و رو رفتهی ته سلول است.
اینجا من روان نویسم را ندارم، ذهنم درد میکند از نوشتن، نوشتن و نوشتن!
در افکارم خیلی نوشتهام، کلماتم بیمار کرده است این مغز اینچ در اینچ را... .
باید جانش را گرفت از آدم؛ ولی قلمش را نه!... .