انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

دلنوشته دلنوشته ذهن مریض | کوهیار راد کاربر انجمن ناولز

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Arash
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Arash

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/17/24
نوشته‌ها
32
  • موضوع نویسنده
  • #1
بسم رب النور

دلنوشته ذهن مریض
نویسنده: کوهیار راد

...

نگاه سرد غرب زده‌ات در اندک دم زندگی، شد آن اشهدی که علی بر اجساد لشکر کفار به جا می آورد با اندکی تفاوت زمانی... .
 
آخرین ویرایش:

1000046978.webp

نویسنده‌ی عزیز؛ ضمن خوش‌آمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن دلنوشته خود🌻

• بعد از به پایان رسیدن دلنوشته خود، لطفا در تاپیک زیر اعلام پایان کنید.

تاپیک اعلام پایان دلنوشته و اشعار | انجمن نویسندگی ناولز
• می توانید پس از اتمام ۱۵ پارت دلنوشته، در تاپیک زیر در خواست نقد دلنوشته خود را بدهید.
تاپیک جامع در خواست نقد آثار تالار ادبیات
• برای دریافت تگ به تاپیک مراجعه کنید. لازم است قبل از درخواست تگ، دلنوشته شما نقد شده باشد.
تاپیک جامع درخواست تگ تالار ادبیات | انجمن نویسندگی ناولز
• چنانچه از تایپ ادامه شعر خود منصرف شدید
می‌توانید از طریق لینک زیر درخواست انتقال
به متروکه داشته باشید.

درخواست انتقال و بازگردانی آثار از متروکه تالار ادبیات
• لطفا از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین
انجمن جداً خودداری کنید.
• ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید.
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
چقدر آشفته است ذهن بیماری که میان اذهان تمیز و کاور شده با جلد سپید،
آرام آرام به زوال می‌رود!
آشفتگی میان اُسرای پاییزی از پادگانِ مجنون‌ها، گردان طرد شدگان، رده خاکستری‌ها!... .
اینجا آسایشگاها پنجره ندارد، اندکی نور شده تمام آنچه که از زندگی می‌خواهم.
دفتر خطاطی‌ام دیوارهای رنگ و رو رفته‌ی ته سلول است.
اینجا من روان نویسم را ندارم، ذهنم درد می‌کند از نوشتن، نوشتن و نوشتن!
در افکارم خیلی نوشته‌ام، کلماتم بیمار کرده است این مغز اینچ در اینچ را... .
باید جانش را گرفت از آدم؛ ولی قلمش را نه!... .
 
  • موضوع نویسنده
  • #4
برف آرام می‌بارد!
بر آسفالتِ حیات آسایشگاه می‌نشیند،
انگار که دانه‌های زیبای آن سرباز هوای سردِ زمستان است و بر زمین یورش میبرند.
گویی که آن گوله‌های کوچک کشور گشایی می‌کنند و هر ثانیه که میگذرد یک وجبی دیگر زیر حجاب سپیدی اسیر می‌شود!
راستش هوای سلول خیلی سرد است و دستانم می‌لرزد از ترس قلم، انگشتانم عار دارند از خط خطی‌هایم، لایِ جیب‌هایم قایم می‌شوند.
ذهنم درد می‌کند از ننوشتن و سکوت... .
امروز روان نویسم را به من دادند؛ ولی جانم را دارند درجه به درجه فریز می‌کنند!
اصلا آدم بدون جانش، نوشتن می‌خواهد چکار؟!... .
 
  • موضوع نویسنده
  • #5
افکارم ازهم گسیخته است، بدون نوزاش‌های کودکانه دخترم.
در سلول، زمان است که دستانِ کوچکش را فشرده است و به موهای پدر نمی‌رسد.
از نوازاش‌هایش وهم دارم!
ذهنم مریض شده است از این همه ترس... .
پنجره‌ای که کنج جنوبی دیوار کشیده‌ام بسته است و اکسیژن جریان ندارد.
مشامم پر شده از کربن دی‌اکسیدهایی که از ریه‌های مریض دمیده شده است!
در عجبم از ریه‌هایی مریض،
بهادر می‌گوید: «اینجا سیگار نخی پنجاه هزار تومن است....».
 
  • موضوع نویسنده
  • #6
آغوشم درد می‌کرد امروز صبح!
بس که خودم را بَغل کرده‌ام، دست‌هایم اندازه پاهای بابالنگ دَراز شده است.
سربازهایی که چکمه‌هایشان را دم جا کفشی جا گذاشته‌اند، برایم آب خنک می‌آورند.
دندان‌هایم بهم می‌خورد و سرد است، زمستان هنوز هم بساط بر نچیده است از این آسایشگاه!
ذهنم هم سردش است، مدام التماس می‌کند که برایش کاغذ بیاورم و بپوشانمش، کوچک است و خرجش ورقی روغنی از دفتر حساب پدر است.
آه که چقدر ناله می‌کند، حرف می‌زند، هی حرف می‌زند، هی ناله می‌کند!... .
بهادر زیر پنجره خوابیده است. صبح با مادرش حرف می‌زد و او را دخترم صدا میزد.... .
نکند اوهم ذهنش درد می‌کند؟ من مادرش را می‌دیدم، به چَشم‌هایم قسم که پیرزنی چادر مشکی پوشیده بود و مدام گریه می‌کرد.
پس چرا پرستار می‌گفت بهادر یتیم است؟!... .
 
  • موضوع نویسنده
  • #7
توبه کردم قلم به دست نگیرم؛ اما دلم دردودل با یلدایم را می‌خواست. قلم به دست گرفتم و برای همسرم نامه نوشتم:
«سلام یلدا!
هم سلولی‌ام سهراب، امروز افتاد مُرد، روحش طعم آزادی را چشید؛ ولی جسمش را غذای گرگ‌ها و شغال‌های پشت حصار کردند.
بهادر از صبح برایش رخت عزا پوشیده است و های‌های گریه می‌کند؛ ولی من نه.
سهراب دلش پر می‌کشید زیر آفتاب پشت حصار بایستد و آزادانه به همه‌جا سفر کند، الان به آرزویش رسیده است.
هر تکه‌اش به دهان یک حیوان، از آسایشگاه دور می‌شود و به سمتی می‌رود یا شاید به سفری یک‌ روزه.
یلدای من!
من را می‌گویی، هیچ دلم نمی‌خواهد سفر بروم یا پشت حصار بایستم، دلم می‌خواهد در کنج سلولم بنشینم و برای تو نامه بنویسم، با بهادر دزدکی نخی سیگار دود کنم، شب‌ها برای دلتنگی دخترمان گریه کنم، دلم میخواهد از دور در قیدحیات باشم، نه از نزدیک در مزاری سرد محبوس البته اگر شغال‌های پشت حصار کمی مرادنگی خرجم کنند و قید شکمشان را بزنند.
یلدا جان!
تو می‌دانی که چقدر می‌ترسم، مگر نه؟!
راستی اینجا هوا سرد است و دوستت دارم».
 
عقب
بالا