انجمن ناولز

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

داستان کوتاه داستان کوتاه هفت جنگ‌افراز

SONA

مدیر ادبیات
کادر مدیریت
سرگرد
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
4/4/25
نوشته‌ها
262
  • موضوع نویسنده
  • #1
عنوان: هفت جنگ‌افراز
نویسنده: زری
ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه
خلاصه: جنگ میان آن‌ها، برای خرابی‌ دیوار‌های غرب وحشی «وسترن» نبود، بلکه برای برقراری عدالت بود.
برای اشغال سرزمین‌ها و به دست آوردن منابع بسیار قاره آمریکا، به خود هم رحم نمی‌کردند. هرگز جنگ سرد به پایان نرسید، قانون بقا در غرب وحشی به گونه‌ای‌ست که گویا روح وحشی‌گری در آن‌‌ها رسوخ کرده. ترس آن‌ها را وادار می‌کند که برای بقا، تلاش کنند. جنگجویان پیروز می‌شوند و رقبای ضعیف خود را شکست می‌دهند.
 
IMG_20240824_160547_935.webp

نویسنده‌ی عزیز؛ ضمن خوش‌آمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن
داستان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.


قوانین تایپ داستان کوتاه | انجمن نویسندگی ناولز

و چنانچه از تایپ ادامه داستان خود منصرف شدید
می‌توانید از طریق لینک زیر درخواست انتقال
به متروکه داشته باشید.


درخواست انتقال رمان به متروکه | انجمن نویسندگی ناولز

همچنین بعد از به پایان رسیدن داستان خود
لطفا در تاپیک زیر اعلام پایان کنید.


اعلام پایان داستان | انجمن نویسندگی ناولز

لطفا قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز
و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید.
ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید.



باتشکر | مدیر تالار رمان
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
مقدمه:
- داستان هفت تیرکش چیه؟
+ هفت تیرکش که برای بقا و زنده موندن، می‌جنگن
- منظورت از جنگیدن چیه؟
+ یعنی این‌که برای خواسته و هدف‌هاشون تلاش می‌کنن و هرگز شکست رو نمی‌پذیرن.
- برای به دست آوردن نیاز به جنگه و راه دیگه‌ای وجود نداره؟
+ توی دنیای وسترن اگر نجنگی، یعنی شکست رو پذیرفتی و جونت رو باختی.
- دنیای وسترن چیه؟
+ مرگ و زندگی
- چرا این‌طور توصیفش کردی؟
+ چون اگر بجنگی زندگیت رو نجات دادی و اگر تسلیم شی می‌میری.
- تو برای معشوقه‌ات با چند نفر جنگیدی؟
+ با تموم دنیای وسترن؛ اما شش تیرکش رو به قتل رسوندم تا برگ برنده رو توی مشتم گرفتم.
- برگ برنده؟
+ آره! راز بزرگی میون ما هفت تیرکش‌ها وجود داره که هیچ‌کس جرأت فاش کردنش رو نداره. یه تیرکش برای رسیدن به معشوقه‌اش، چهل سال انتظار و زجر کشید‌.
- اون تیرکشی که چهل سال زجر کشید، اسمش چیه؟
+ دوایت آیزنهاور.
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
  • موضوع نویسنده
  • #4
سال ۱۸۵٠ در شهر نیویورک آمریکا، ساعت چهار عصر فصل زمستان.
نگاهش بر روی عقربه‌های ساعت که به دنبال هم می‌دویدند، میخ‌کوب شد. گویا ساعت زمان مرگ آن‌ها را احظار و اعلام کرده بود که براید این‌گونه مقابل عده‌ای ایستاده و اسلحه‌اش را از کمربندش بیرون می‌کشید. چشمان مشکی‌رنگ نافذ ریچارد آرنولد بر روی چشمان خشمگین براید با بی‌قراری و ترس، لغزید. براید لحظه‌ای تردید نکرد و ماشه را کشید، چند مرتبه صدای تیراندازی، به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوش ریچارد پیچید و ترس همانند خوره به جانش رخت بست؛ اما براید آخرین گلوله‌ی اسلحه‌اش را به طرف سر پسری جوان که از رنگ پوستش مشخص بود که آفریقایی‌ست، نشانه گرفت. مغزش روی دیوار سفید، متلاشی شد. شاید این آخرین فردی بود که طبق دستوراتی که در نامه به دستش رسیده، به قتل رسید.
ریچارد با ترس، چند قدم نامتعادل به سوی براید برداشت، کلاه کلاشش را از روی موهای جو گندمی‌اش برداشت. مات و مبهوت مانده اجزای صورت براید که آغشته به چند قطره‌ی خون بود، از نظر گذراند.
- بالاخره کار خودت رو کردی؟
براید روی صندلی چوبی راک قهوه‌ای رنگ نشست، طبق معمول پای راستش را روی پای دیگرش نهاد و سیگار برگش را میان لبان باریک صورتی رنگش، گذاشت. شاید با سکوت به دنبال اندکی آرامش بود؛ اما زمان جنگ که کشور رو به سقوط و آوارگی‌ست، بی‌شک آرامشی در کار نخواهد بود، پس به اجبار هم که شده باشد، از جای برخاست و اسلحه‌اش را گوشه‌ی کمربندش غلاف کرد. ریچارد سکوت حزن‌آلود و نسبتاً طولانی براید را که دید، نیشخندی زد و با انزجار نگاهش را بالا کشید.
- به اطلاعت برسونم که با این کار احمقانت، ما رو به طرف مرگ هول دادی و راه نجاتی وجود نخواهد داشت.
پس از این حرفش، مردمک چشمانش را در اجزای صورت فردی که با دردی عمیق، به سختی نفس می‌کشید و نیمی از صورتش بر اثر آتش سوخته بود، به چرخش در آورد، سپس نگاهی گذرا به حول فضای خانه که به هم ریخته شده و آغشته به خون بود، انداخت و با عجله از درب خارج شد. صدای کفش شخصی باعث شد که هر دو پایش از حرکت باز بماند. پشت دیوار پنهان شد و اسلحه‌اش را از غلاف بیرون کشید. نگاهش روی دو جفت کفش مشکی رنگ پاشنه بلند زنانه، میخ‌کوب شد، هم زمان، اسلحه را به طرف همدیگر گرفتند. زنی که صورتش را با پارچه‌ای مشکی رنگ پوشانده بود، ماشه را کشید، هنوز کلمات روی لبان باریکش جاری نشد که براید ماشه را کشید و به قلب او شلیک کرد. ضربان قلب ریچارد با ترس می‌کوبید و زانوان و شانه‌اش شروع به لرزیدن کرد؛ اما براید با شلیک کردن به زن، کارش را تمام و باری دیگر فرصتی طلایی جهت بقا، به ریچارد هدیه داد، گرچه ریچارد فردی خبیث بود؛ اما به خوبی می‌دانست که جانش را مدیون اوست. برای این‌که براید جانش را نجات داده، شادی را در دلش احساس کرد؛ ولی آن را در دل پنهان کرد و راهش را در پیش گرفت.
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
  • موضوع نویسنده
  • #5
سال ۱۸۵۶ «شش سال بعد» جنگل ردود شهر کالیفرنیا ساعت هشت صبح.
قطره بارانی که بر روی گونه‌اش چکید، آتش را بیش از پیش در دلش روشن کرد. به‌قدری تشنه‌اش بود که لبانش ترک‌ترک شده و زبانش را حس نمی‌کرد. یکی از آستین لباسش پاره شده و ساعدش برهنه شده بود.
افسار اسبش را میان دستان خشکیده و زخم‌آلودش گرفت و به سختی چند قدم برداشت. خورشید بی‌امان و با قدرت تابید و اشعه‌اش همانند تیغ، چشمانش را آزرد؛ دست دیگرش را در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید سپر کرد و راه جنگل را در پیش گرفت. با صدای پای سوارانی که در نزدیکی جنگل بودند، هم‌زمان با برگرداندن سرش، روی پاشنه‌ی پایش چرخید. صدای نسبتا‌ً کلفتی در چاهسار گوشش پیچید.
- سلام جوون!
زمانی که سرش را برگرداند، شخصی را ندید، پس راهش را در پیش گرفت و چند قدم کوتاه برداشت. پیرمرد کلاه کلاشش را از روی سرش برداشت و چنگی به موهای جو گندمی‌اش زد. دانه‌های عرق‌های گرم از پیشانی‌اش لیز خورد، گویا راه خود را پیدا کرده و در پیش گرفته بود.
براید اسلحه‌اش را از کمربندش جدا کرد. کمان ابروانش را درهم کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- تو کی هستی؟
زمانی که پیرمرد چند قدم استوار به سویش برداشت، بند قمقمه‌ را از روی دوشش آزاد کرد و به طرف براید گرفت. براید بی‌هیچ مکث و تعللی قمقمه را از دست لرزیده‌ی او گرفت و با ولعی تمام، آب را نوشید. پیرمرد افسار اسبش را به تنه‌ی درخت بست و روی تکه سنگی نشست.
- مشخصه که چند روزیه آب نخوردی.
براید قمقمه را به پیرمرد برگرداند و پوست نازک لبش را برای ساکت ماندن جوید؛ اما پیرمرد ادامه داد:
- اوضاع ایالت نبرسکا «وسترن» خیلی وخیمه.
گویا آلفوس ویلیامز قصد داره آشوبی برای مردم وسترن درست کنه که میگن جبران ناپذیره.
پیرمرد کلاه کلاشش را روی سرش مرتب کرد و با یک حرکت از جای برخاست.
- هرگز شکست رو نپذیر، چون مردم وسترن به حضور تو نیاز دارن.
براید در حینی که یال اسبش را به نوازش می‌کشید، نیشخندی زد، سپس کمان ابروان بورش درهم کشیده شد. حرف‌های زیادی برای گفتن داشت؛ اما برای به زبان آوردنش، شک و تردید داشت، زیرا نمی‌دانست این پیرمرد، در حقیقت پاک و نجیب است یا راهزن و خبیث. شاید اگر نقابش را بردارد همان فردی باشد که دشمن جان او خواهد بود. سوار اسبش شد، پیرمرد نیشخندی زد و گفت:
- مواظب باش دست از پا خطا نکنی، چون به جز تو، شیش تا فرد جنجگو توی غرب وحشی هست که قصدشون به زانو در آوردن توهه.
اسب آندلسی‌اش میان درختان تنومند و سر به فلک کشیده می‌تاخت.
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sajjad
عقب
بالا