Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
خلاصه: آسمان خونین، هوای مهآلود و تاریک را بیجان کرده است، شهرهای ویران، درختان خشکیده، پلها، ساختمانها و ماشینهای سوخته، همهجا را به تسخیر خود درآوردهاند. ارواح مرده در گوشهای از تاریکی با چنگالهای خونینشان برایم کمین کردهاند و نوای مرگ سر میدهند، باید... .
مقدمه: هیچگاه آن روز را فراموش نمیکنم، حتی اگر بخواهم نمیتوانم فراموش کنم، آن روز برای لحظهای خاطرهای از گذشته مقابل چشمانم پدیدار شد، خاطرهای که با آمدنش برای لحظاتی هر چند کوتاه من را از این دنیای مرده دور کرد و مصیبت را به جانم انداخت، هر چند که در پایان همه آن با توهمی محو شد و... .
نویسندهی عزیز؛ ضمن خوشآمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن
داستان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.
باران رادیواکتیوی به آرامی بر روی بیابان خشک و شنهای نرم ماسهای فرود میآید. نسیم سردی بدنم را آزار میدهد، صدای چکهچکه کردن با ریتم ملایمی از محیط بیرون در اطراف غار طنین میاندازد.
بیتوجه به آن به ساعت مچی رنگ و رو رفتهام نگاهی میاندازم، ساعت شش صبح است اما هنوز باران بند نیامده است.
در میان صدای قطرات باران غرشهای پیدر پی موجودات گرسنه آرامش درونم را به طوفان تبدیل میکنند .
بیتوجه به آن در حالی که روی زمین دراز کشیدهام بدنم را میچرخانم و پشت به دیوار به فضای تاریک بیرون که در زیر حملات باران رادیواکتیوی ناله سر میدهد، زل میزنم.
با شنیدن صدای هشدار، کمر صاف میکنم و با تعویض کردن پالایهی ماسک رادیواکتیویام به حالت قبلی بر میگردم.
به آرامی چشمانم را بر روی هم میگذارم و در افکار و خیالاتم گشت و گذار میکنم.
***
( چند ساعت بعد)
با باز شدن چشمانم، باريکه کوچکی از نور خورشید را میبینم که تا نزدیکی صورتم کشیده شده است.
با زحمت از کف زمین خیس و گلی دالان غار بلند میشوم و نگاهی به محیط بیرون میاندازم، انگار باران رادیو اکتیوی بند آمده است.
کمر و دستهایم را کش و قوس میدهم و با خمیازهی بلندی کوله پشتیام را به شانهام میاندازم.
مسلسل را از روی زمین بر میدارم و محتاطانه از داخل دالان غار خارج میشوم.
***
( چند روز بعد)
با قدمهای کوتاه و بلندی به مسیرم ادامه میدهم.
خزههای سبز، نیمی از بدنه جادهها و محیط بیابانی اطرافم را به تسخیر درآوردهاند.
بوتهها در هر دو طرف به صف شدهاند، تعدادی خانهی چوبی متروکه، ساختمان اداری، ماشین و کامیونهای از کار افتاده از دل خاک و شنها بیرون زدهاند و با دست تکان دادن، تمنای کمک سر میدهند.
با سینه خیز رفتن از زیر تانک سوختهای که مسیر و پل چوبی مقابلم را تسخیر کرده است، رد میشوم و با بلند شدن از روی زمین، به مسیرم ادامه میدهم.
وزش باد، موسیقی ترسناکی را در اطرافم پخش کرده است، لاشهی مرده آهوی جهشیافتهای با دو سر بزرگ و لبانی خشکیده از زیر شن و ماسههای تپه بلندی که در سمت چپم قرار دارد برای مدتی نمایان و با سرعت در زیر شن و ماسهها ناپدید میشود.
بیتوجه به آن با قدمهایی آرام و محتاطانه به سمت پناهگاهی که درست روبهرویم قرار دارد و از دور در پشت تپههای ماسهای پنهان شده است میروم و دستی به لباس و شلوار سیاه نظامی و لوله اسلحهام میکشم.
***
از دروازه پوسیده و باز پناهگاه عبور میکنم.
با نفسهای تند و کوتاهی بطری آب را به دهانم نزدیک و در حالی که مشغول خوردن آب هستم نگاهی به محیط اطرافم میاندازم. آلونکهای فرسوده چوبی و فلزی به همراه کپرهای کوچک و بزرگ با رنگهای کهنه و بدنه پوسیده در زیر خاک برایم دست تکان میدهند.
هرجا تا جایی که چشم کار میکند شن و ماسه است؛ خزهی سبزرنگ دیوارها و بدنهی آلونکهای سوخته را تسخیر کردهاند.
در سمت راست و در نزدیکی آلونکی چوبی و زخمخورده، کامیون نظامی بزرگی به حال خود رها شده است و با پنجرههای شکسته و بدنه مچالهشدهاش نوای مرگ سر میدهد.
بطری آب را از دهانم دور میکنم و باقیمانده آب را همراه با بزاق دهانم محکم به پایین قورت میدهم.
چند قدم کوتاه بر میدارم و در نزدیکی یکی از آلونکهای فلزی روی پاهایم مینشینم.
چوب مندرس و نازکی را از روی زمین بر میدارم و در حین تکان دادنش، در افکارم غرق میشوم، چشمانم را میبندم، میتوانم روزی را تصور کنم که صدها نفر در داخل این پناهگاه گشت و گذار میکردهاند و زندگی در داخل آلونکها و کپرها در جریان بود. چه زود آن روزها گذشت، گمان نمیکردم که انقدر راحت همه چیز به پایان خود برسد.
از شدت ناراحتی آه حسرتآمیزی سر میدهم، چشمانم را باز میکنم، چوب را به گوشهای میاندازم و به موسیقی ترسناک باد گوش فرا میدهم.
چند متر آن طرفتر، بازماندهای با بدنی خونین، بر زمین افتاده و در تلاش است خودش را به اسلحهاش نزدیک کند تا با استفاده از آن جهشیافتهی پشت سرش را از پا درآورد؛ اما جهشیافته زودتر از او وارد عمل میشود و با جهش کوتاهی، دندانهای بلند و تیزش را بر پشت او فرود میآورد.
بازمانده، از شدت درد نالهی بلندی سر میدهد و با کشیدن ضامنِ نارنجکی که در دست دارد، خودش و جهشیافته را در داخل انفجار نور نارنجیرنگی از پا در میآورد.
تکههای پارهی اعضای بدن هر دوی آنها، آلونک چوبی که در نزدیکیشان قرار دارد را به رنگ خون میکند.
سمت دیگر تعدادی لاشهی تکه تکه شدهی انسان و شبگرد، داخل گودال عمیقی نمایان است. دستها، پاها، انگشتها و سرهای قطع شده به همراه دریایی از خون، سراسر محیط داخل گودال را تسخیر کرده است.
نگاهم را از آن میگیرم و دستی به موهای سیاه و بلندم میکشم. ماسک رادیواکتیوی را از چهرهام دور میکنم و با نفس عمیقی، هوای سرد و لذتبخشی را به داخل ریههایم هدایت میکنم.
روی پاهایم بلند میشوم و به سمت قبر کوچکی که در نزدیکی آلونک فلزی مقابلم قرار دارد میروم.
گل پژمردهای را از پشت شلوارم بیرون میکشم و به قصد قرار دادن آن بر سنگ قبر، روی زانوهایم مینشینم.
دستم را دراز میکنم تا گل را بچینم، اما ناگاه صدایی بلند و ترسناک را میشنوم؛ صدایی شبیه به چرخیدن لاستیک کامیون یا تانک بر روی زمین خاکی. با هربار شروع و قطع شدن صدا دلم به رعشه میافتد.
سرم را میچرخانم و با تنگ کردن چشمان خاکیرنگم به منبع صدا، گوش فرا میدهم. صدا درست از پشت درب فلزی بزرگی که در سمت چپم قرار دارد، طنین میاندازد.
صدا شدیداً برایم آشناست؛ لحظهای فکر میکنم که توهم زدهام، اما با دقتی بیشتر متوجه میشوم که درب با تکانها و ضربات محکمی عقب و جلو میشود.
قلبم با ریتم تندی به سینهام میکوبد و عرق سردی پیشانیام را لمس میکند.
با بیتابی از روی زانوهایم بلند میشوم ناگهان درب فلزی با ضربهای محکم ازجا کنده میشود. با باز شدنش، کامیون زرهی بزرگی با بدنهی زرد رنگ، غرشکنان بیرون میجهد.
تعدادی از ماشینها و آلونکهایی که سر راهش قرار گرفتهاند را بیرحمانه زیر میگیرد و با سرعتی باور نکردنی، به طرف من میآید.
بدنم از شدت ترس فلج شده است و میخواهم با تمام توان فریاد بزنم اما ارتعاش صدا در گلویم خفه میشود.
انگار تارهای صوتی گلویم از کار افتادهاند. با این که قصد فرار دارم اما نمیتوانم پاهایم را تکان بدهم. درست مثل مجسمهای خشکم زده است.
سپر جلوی کامیون دقیقاً روی من تنظیم شده است. برای لحظهای چشمانم را میبندم و پس از مدت کوتاهی، صدای جیغ چرخهای کامیون و توقف آن باعث میشود تا چشمانم را به آرامی باز کرده و مضطربانه نگاهی به آن بیندازم.
به ناگاه با نزدیک شدنم به آن، درِ جلوی کامیون با صدای بلندی باز میشود و زنی سیو پنج ساله جلوی چشمانم ظاهر میشود.
کلاه سبزرنگی به سر دارد و لباس و شلوار سفیدرنگ نظامیاش، به همراه صدای برخورد پوتینهای سیاهرنگش برروی پلههای آهنی درب خروجی، صلابت خاصی به او میدهد.
زن به محض خروج از درب کامیون، با صورت اخمکرده و چشمان خونیاش، نگاه تندی به من میاندازد. با قدمهای کوتاه به من نزدیک میشود و به محض رسیدنش، با مشتی گرهکرده، ضربهی محکمی را به صورتم حواله میکند.
برای لحظهای دنیا به دور سرم میچرخد. وقتی به خود میآیم، خودم را خوابیده بر روی زمین پیدا میکنم. دهانم پر از شن و ماسه داغ شده است.
با سرفههای کوتاهی خاک را بیرون میدهم و دستی به دهان خونیام میکشم. اعضای صورتم از شدت درد، درهم و مچاله شدهاند.
صدای زن را میشنوم که با خشم میگوید:
تا الان کدوم گوری بودی سرباز؟ ابلهِ به درد نخور! فکر کردی این کامیون از خودش عقل داره؟! گمون کردی کامیون بدون راننده میتونه حرکت کنه؟!
مضطربانه سرم را میچرخانم و به او نگاهی میاندازم. حالت و چهرهاش شدیداً برایم آشناست؛ انگار او را در جایی دیدهام، اما هر چه تلاش میکنم چیزی به یاد نمیآورم.
او با صورتی برافروخته، خشمگین به من زل زده و با سرعت لبانش را تکان میدهد:
بیشر**! ندیدی اون جهشیافتهها چطور همهمون را غافلگیر و سلاخی کردن؟! ندیدی همرزمت چطور جلوی چشت تیکهتیکه شد؟! شبگردها پناهگاه رو به خاک و خون کشیدن، اونوقت تویِ دست و پا چلفتیِ پستف** اینجا گشت و گذار میکنی و به جای کمک، داری هوا میخوری گوساله؟!
دستی به چانه زخمی و خطخوردهاش میکشد و بلند فریاد میزند:
هی، احمقِ بیشعور، مگه با تو نیستم؟! حواست کدوم گوریه؟ مثل بز به من زل زدی و داری به چی فکر میکنی؟ نکنه داری فکر میکنی چطور قراره بعد از این جریان مجازات بشی؟! نه، نگران نباش، حسابی به نحوه مجازاتت فکر کرده ام.
هفتتیر بزرگ و سفیدرنگی را از پشت شلوار نظامیاش بیرون میکشد و با چهرهی برافروختهاش بلند فریاد میزند:
فقط بذار از این جهنم بریم بیرون، اونوقت قبل از اینکه پات به دادگاه نظامی کشیده بشه، جوری روزگارت رو سیاه میکنم که تا آخر عمرت درس عبرتی برای همرزمات بشی!
مدتی در سکوت به او زل میزنم، زن همچنان مصمم و جدی در مقابلم ایستاده و جز ناسزا گفتن کاری نمیکند:
هوی، مگه با تو نیستم دخترهی احمق؟ نه، انگار علاوه بر عقل نداشتهات، اون گوشهای کرت رو هم از دست دادی. من مامان جونت نیستم که بخوام اینجا نازت رو بکشم. تا سه میشمارم یا میری و هدایت اون کامیون رو به عهده میگیری یا همینجا با گلولهی هفتتیر سوراخسوراخت میکنم.نه اصلاً چرا بیخودی گلولههام رو حرومت کنم؟ با همین کامیون از روت رد میشم عوضی! بشمار یک...
با عجله، دست و پا میزنم، فریاد کوتاهی میکشم و با کمک پاهایم از روی زمین خاکی بلند میشوم.
دواندوان به طرف کامیون نظامی حرکت میکنم و وارد آن میشوم.
در حین بالا رفتن از پلههای فلزی، تعادلم را از دست میدهم و با سر محکم زمین میخورم.
درد و سوزش شدیدی کف دستها، زانو و سرم را مورد حمله قرار میدهد. با باز شدن چشمانم زن و دنیای اطرافم را برعکس میبینم.
زن، دندانهایش را محکم روی هم فشار میدهد، اخمهای گرهکردهاش را به چشمانش نزدیک و با صورت سرخ و برافروختهاش نگاه تند و ترسناکی به من میاندازد.
دستی به دهانش میکشد و در حالی که لولهی هفتتیر بزرگش را به طرف پیشانیام نشانه گرفته است، با خشم بر سرم فریاد میکشد:
بیعرضهی دست و پا چلفتی، نه نه! نمیتونم باور کنم که یه آشغال به درد نخوری مثل تو رو به اینجا فرستادن تا به ما کمک کنه.
با قدمهای تند و محکمی به من نزدیک میشود، با دستش به یقه لباس نیمهپارهام چنگ میزند و در حالی که مشغول بلند کردن من است، با لحن محکم و جدی فریاد میکشد:
زودباش! گمشو سر پستت، سرباز. نمیفهمم اصلاً کی به تو لباس و اسلحه داده! آخه چرا به هر احمق و کلهپوکی که از راه میرسه، بهش لباس و اسلحه میدن که بیاد و ادای جویندهها رو در بیاره؟!
زن به محض بلند شدنم از روی زمین، یقهام را میفشارد و من را محکم به داخل اتوبوس نظامی پرتاب میکند و درب پشت سرش را محکم میبندد. درد، دوباره سر و چهرهام را در آغوش میگیرد.
با باز شدن چشمانم، لولهی هفتتیرش را میبینم که به حالت برعکس روی پیشانیام نشانه رفته است.
وحشت زده فریاد کوتاهی میکشم و سعی میکنم از روی زمین بلند شوم. صدای زن را میشنوم که بلند و با خشم فریاد میکشد:
احمق به درد نخور! نکنه به خودت افتخار میکنی که لباس جویندهها را پوشیدی؟! بیعرضه! مامانت بهت یاد نداده چطور باید روی پات وایسی؟! از اون بچههایی هستی که با چندتا مشت و لگد، پشت مامانشون پنهان ميشن؟! زود باش، گمشو سر پستت! نمیدونی چه نقشهای برات کشیدم؛ فقط بذار از این جهنم بریم بیرون، اونوقت... .
ناگاه، صدای غرش ترسناکی او را از ادامهی حرفهایش منصرف و توجهش را به خود جلب میکند. زن با سرعت خود را به شیشه جلوی کامیون میرساند با بیرون بردن سرش از پنجرهی سمت چپ، به آسمان و محیط اطرافش نگاهی میاندازد. پس از مدت کوتاهی با سرعت سرش را داخل میآورد و رو به من بلند فریاد میکشد:
دشمن!
ارتعاش صدای بلندش گوشهایم را شدیداً آزار میدهد و رعشه بر اندام استخوانیام میاندازد. باعجله دستوپا میزنم و در حالیکه سعی دارم از کفِ فلزی کامیون بلند شوم، دهانم را به قصد حرف زدن باز میکنم؛ اما زن زودتر از من وارد عمل میشود و با مشت گرهکردهاش، ضربات محکمی را به بدنهی اتوبوس وارد میکند و با صدایی که خشم و بیرحمی از آن موج میزند، بلند فریاد میکشد:
تیربارچی!
به محض اتمام سخنش، فردی از کنارم با سرعت عبور میکند. پشت به من و درست در نزدیکی زن، اسلحهبهدست و خبردار میایستد و محکم و جدی میگوید:
در خدمتم کاپیتان.
زنی که «کاپیتان» خطاب شد، مصمم و جدی و با صدایی بلند فریاد میکشد:
مهمون داریم.
شخصی که خبردار در مقابل کاپیتان ایستاده است، مسلسل بزرگ و براقش را در دستانش جابهجا میکند، دریچه کوچکی که در بالای سقف اتوبوس نصب شده است را باز و در حالیکه از پلههای فلزی و خاکخورده بالا می رود، میگوید:
نگران نباشید کاپیتان! به خوبی ازش پذیرایی میکنم.
کاپیتان با مشاهدهی من، لولهی هفتتیر را به طرفم نشانه میگیرد و خشمگین فریاد میکشد:
کاری نکن اول حساب تو رو برسم، نکبت! تو کسی هستی که باید ما رو از این جهنم بیرون ببره، بنابراین اگه تو انجام وظیفهات کوتاهی کنی، زندهات نمیذارم.
گلولهای را به نزدیکی پایم شلیک میکند. «هین» کوتاهی میکشم و چند قدم عقب میروم. صدای زنانه، زمخت، بلند و خشن کاپیتان را میشنوم که میگوید:
- زود باش، گمشو سر پستت سرباز! جای تو اونجا نیست، کلهپوک... نکنه منتظر وایستادی تا اون جهشیافتهی بالدار همهمون رو سلاخی کنه؟!
با دست دیگرش به سمت فرمان کامیون اشاره میکند و با صدای خشن و ترسناکی، بلند و محکم بر سرم فریاد میکشد:
- فقط باید یه فرمون و چندتا دنده را جابهجا کنی، هدایت این کامیون به عهده تو هست. احمق! هی...مگه با تو نیستم؟ نه انگار زبون آدم سرت نمیشه.
با قدمهای تندی به سمتم میآید، چهرهی برافروخته و اخم کردهاش، پاهایم را بیاراده وادار به حرکت میکند؛ قلبم با سرعت زیادی به سینهام میکوبد و عرق شدیدی پیشانی و گردنم را خیس کرده است.
پا تند میکنم، با سرعت از کنار کاپیتان عبور کرده و خودم را به کابین راننده و فرمان نزدیک میکنم. ناگهان، در میانهی راه پایم به صندلی کناری، گیر میکند و محکم زمین میخورم. درد شدیدی در سرم میپیچد؛ انگار شخصی با چکش سرم را مورد حمله قرار داده است.
با آه و ناله دست و پاهایم را اهرم بدنم میکنم تا از روی زمین بلند شوم؛ در حین این کار، دست محکمی را به روی یقهی لباس و گردنم حس میکنم؛ با برخورد نگاهم به آن، صورت برافروخته و خشن کاپیتان را میبینم که در حال ناسزاگویی است و لبانش با سرعت زیادی تکان میخورند:
- به درد نخور! یه نگاه به خودت و اون هیکل گُندَت بنداز. دِ... آخه برای چی زنده موندی بیشر**؟! زنده موندی تا با آروغ زدن، هوا رو آلوده کنی؟! حیف! حیف اون همه زحمتی که مادرت برای تو بیمغز کشیده!
با سرعت و حالت تهدیدآمیزی من را بر روی صندلی راننده میاندازد و بلند سرم فریاد میکشد:
- زود باش دیگه... منتظر چی هستی سرباز؟! نکنه برای هدایت کردن کامیون هم باید جورِت رو بکِشم؟! احمق فقط میخوایی یه فرمون و چندتا اهرم با دنده رو جابهجا کنی، بِرّ و بِرّ نشستی و منتظر چی هستی؟!
مدتی سکوت بینمان حکمفرما میشود، کاپیتان با چشم و صورت خونی، سرخ و اخم کردهاش مشت محکمی به دهانم میزند و در حالی که لولهی هفتتیر را روی شقیقهام نشانه گرفته است، بلند فریاد میکشد:
- زود باش. کلهپوک بیمصرف! اون پدال گاز رو فشار بده، فقط اون پدال کوفتی رو فشار بده. لعنتی! فکر کردی ما تا شب وقت داریم؟! اون جهشیافته داره میاد تا همهمون را قتلعام کنه. دِ... جون بِکَن سرباز! زود باش پدال رو فشار بده تا صورت نحست رو متلاشی نکردم. زود باش!
سراسیمه موهای بلندم را با ضربات دست از کنار چشمانم دور میکنم و مضطربانه به دنبال پدال میگردم.
فقط میخواهم پدال را فشار بدهم.
زمانی که نگاهم به کابین راننده میافتد ، جرقهای کوچک همهچیز را به یادم میآورد.
پدال، فرمان و اهرمهایی که سالها همانند دوستانم بودند، همهچیز بدون کوچکترین تغییری سر جایش قرار دارند.
وقتی میخواهم پایم را روی پدال بگذارم و اهرمهای کهنه، خاکی رنگ و فلزی را تکان دهم، حس عجیبی به جانم میافتد.
نمیتوانم باور کنم که تمام این اتفاقات واقعی هستند.
با داد و فریادهای خشن کاپیتان اهرمها را محکم میگیرم، با اینکار کف دستانم داغ میشوند.
کاپیتان لبخند تلخی میزند و با صدای خشن و تمسخرآمیزی خطاب به من میگوید:
- خوبه سرباز! انگار هنوز یادت هست که چه خری هستی. داشتی کمکم ناامیدم میکردی. حالا زود باش، حرکت کن.
کاپیتان با چشمانی اخمآلود نگاهی به من میاندازد، زمانی که متوجه تعلل و بیتوجهیام میشود، بلند و خشن بر سرم فریاد میکشد:
- کله پوک حواست کدوم گوریه؟! مگه نگفتم حرکت کن؟ چرا هنوز وایستادی؟! هِی... مَگِه با تو نیستم؟!
«هین» بلندی میکشم و در حالی که سعی دارم فاصلهام را با کاپیتان حفظ کنم با صدایی که ترس و وحشت در آن موج میزند، میگویم:
- م... م... معذرت میخوام... حواسم... .
کاپیتان مشت محکمی به صورتم میکوبد و خشمگینانه فریاد میزند:
- احمق بیشعور مگه کر و لالی؟! یادت ندادن چطور باید پاسخ مافوقت رو بدی و از دستورش اطاعت کنی؟!
با نوک هفتتیرش ضربه ی محکمی به شقیقهام میزند و بلند فریاد میکشد:
- خوب حرفم رو آویزه گوشت کن سرباز، وقتی کاپیتانت بهت دستور میده تو هم باید در جوابش بگی "بله کاپیتان" و از دستور اطاعت کنی. دفعهی بعد با روش دیگهای این قانون رو بهت یادآوری میکنم. کلهپوک!
لولهی هفتتیرش را روی شقیقهام محکم فشار میدهد و فریاد میزند:
- صدای اطاعتت رو نشنیدم سرباز!
در حالی که شقیقهام از شدت درد میسوخت با دستپاچگی بلند و محکم پاسخ دادم:
- ب... ب... بله... بله کاپیتان.
کاپیتان دوباره مشت محکمی را روانه صورتم میکند و با حالت سوالی میگوید:
- پس چرا هنوز سرعتت رو بیشتر نکردی سرباز؟!
نالهای سر میدهم، سپس مضطربانه و در حالی که سعی دارم نگاهم را از او بدزدم با صدایی که ترس و وحشت از آن موج میزد، بریده بریده گفتم:
- چ... چ... چون... چون که... آ... .
به ناگاه فریاد خشن و بلند کاپیتان پرده گوشم را پاره میکند، ناخودآگاه بالا میپرم و سرم به سقف تانک برخورد میکند:
- چون چی بیپدر؟! زود باش سرعتت رو بیشتر کن.
- ب... ب... بله قربان.
صدای خشن و ترسناکش از قبل، بلندتر میشود:
- من کاپیتانم سرباز نه قربان. یه بار دیگه اشتباه بگی از همین کامیون پرتت میکنم بیرون تا خوراک اون جهشیافته بشی، فهمیدی سرباز؟!
- بله کاپیتان.
با بیتابی دستم را از صورت کبود و زخمیام دور میکنم و از شکاف نسبتاً بزرگی که جلوی دیدگانم قرار دارد به بیرون نگاهی میاندازم.
پس از مدتی مجبور میشوم چشمانم را تنگ کنم تا بهتر بتوانم محیط بیرون را ببینم.
ناگهان به محض این کار جهشیافته بالدار را مشاهده میکنم که با دهانی باز و صورتی خونین بالهایش را به مانند عقاب چابکی باز کرده است، با سرعت در آسمان اوج گرفته و با نعرههای استخوان سوزی به طرفمان میآید.
به ناگاه دستها و پاهای چنگالمانندش را از هم باز میکند و با چرخشی نود درجهای درست به روی کامیون زرهی شیرجه میزند.
بیاراده فریاد بلندی میکشم و محکم پدال گاز را فشار میدهم، کامیون با تکانهای شدیدی به حرکت میافتد و دود سیاهش به هوا بلند میشود.
قبل از این که فرصت کنم تا اهرمهای هدایت را حرکت دهم، کامیون بیرحمانه تعدادی از ماشینهای خزه زده و آلونکهای فلزی فرسوده را له میکند و به سوی مقصد نامعلومی به راه میافتد.
کاپیتان نیشخند تلخی میزند و با صدای تمسخرآمیزی خطاب به من میگوید:
- از آدمای دیوونه و احمق خوشم میاد، زود باش دختر.
با کمی دقت متوجه میشوم که تن صدای کاپیتان خشن و بلند است و در حالت عادی هم با همین صدا صحبت میکند.
کاپیتان نگاهی به تیربارچی میاندازد و میگوید:
- هر چی گلوله داری رو آماده کن سرباز، میخوام که با اولین شلیک نابودش کنی.
تیربارچی ریش جو گندمی سیاه و بلندی داشت و چشمانش گود رفته بودند، لباس و شلوار مخصوص جویندهها را به تن کرده بود و درجههای نظامی روی شانهاش کمی ۵محو و کم رنگ شده بودند.
به مانند کاپیتان کلاه سبز نظامی به سر داشت و هیکل لاغر و استخوانی اما تنومندش از نزدیک به آسانی قابل مشاهده بود.
او نگاهی به جهشیافته میاندازد و با صدایی که به شک و تردید شباهت دارد میگوید:
- کاپیتان؟ فک کنم... فک کنم زدنش خیلی سخت باشه.
کاپیتان همانطور که مدام سر تیربارچی فریاد میکشد صدای کلفت، خشن و زنانهاش را بالا میبرد و میگوید:
- کلهپوک بیمغز! پس تو به چه دردی میخوری؟! اصلاً برای چی بهت میگن تیربارچی؟! تو بیمصرف اجازه میدی که اون جهشیافته راحت فرار کنه وگرنه اگه نذاری نمیتونه فرار کنه.
کاپیتان دستی به دهان و لباس سفیدرنگ نظامیاش میکشد و بلند فریاد میزند:
- اگه سوراخسوراخش نکنی خودم با همون مسلسلی که به دست گرفتی سوراخسوراخت میکنم بیشرف.
ناگهان یا افتادن نگاهش به من، با فریاد خشنی میگوید:
- تو به چی زل زدی احمق؟ حواست به جاده باشه. با سرعت نگاهم را میدزدم و چشمانم را روی جاده و مسیر قفل میکنم؛ به محض خروج از پناهگاه و ورود به محیط وسیع بیرون آن، کاپیتان عصبانی میگوید:
- هوی... مگه اون گودال گِل رو نمیبینی؟! میخوایی کامیون با برخورد بهش لای گل و لایی گیر بیفته؟! دِ زود باش بچرخ سمت چپ تا هممون رو نَبُردی رو هوا، اصلاً میدونی چیه؟! هنوز چشم فضایی برات اختراع نشده دختره کور! مادربزرگ من با این که لبه گوره بهتر از تو به دردنخور میتونه جلوش رو ببینه اونوقت تو با این چشمای گُندهات نمیتونی یه متر جلوترت رو تشخیص بدی. اصلاً چرا هنوز زنده موندی؟!
کاپیتان با سرعت از کوره در میرود و مشت گره کردهاش را بالا میبرد تا صورت زخمی و کبود شدهام را زیر ضربات بیامان مشت له کند اما با افتادن نگاهش به سربازی که روی صندلی گوشه کامیون نشسته است، از این کار منصرف میشود و با لحن تند و خشنی میگوید:
- هِی تو اونجا چه غلطی میکنی کلهپوک؟! باز پستت رو ول کردی و داری داستان بچهها رو میخونی؟! فک میکنی این مسلسل کوفتی خودش پر میشه؟
کاپیتان کلافه دستی به صورت سرخ شدهاش میکشد و با صدایی خشن که به سرزنش کردن شباهت دارد میگوید:
- با یه مشت احمق و بیمصرف وسط این جهنم لعنتی گیر افتادم. زود باش! گمشو سر پستت سرباز!
به محض پایان یافتن حرفهای کاپیتان، سربازی که کلاه فلزی سبزی به سر کرده بود و خدمهی تیربار محسوب میشد با آرامشی کامل سیگار کلفتش را به بدنهی کامیون زد و آن را خاموش کرد.
کتابش را به درون شکافی فرو کرد.
او پیراهنش را درآورده بود و تنها زیر پوش سفید و کهنهای به تن داشت.
ريشش را اصلاح کرده بود و چشمان آبی زیبایش در زیر نور لامپی که به سقف کامیون زرهی متصل بود میدرخشید.
کاپیتان دستان مشت شدهاش را محکم فشار داد و گفت:
- از بس اون چرت و پرتها و خزعبلات رو خوندی مغز نداشتهات پوک شده. احمق! تو اون کتابهای مزخرف نگفته که حمله یه جهشیافته با مهمونی و خوشگذرونی فرق میکنه؟! نکنه فکر کردی، اون جهشیافتهای که داره بالای سرمون پرواز میکنه هم یهجور موجود علمیتخیلیه؟!
کاپیتان خشمگینانه یقه لباس خدمه تیربارچی را میگیرد، او را به نزدیکی دریچهی اصلی که روی سقف کامیون متصل شده است میبرد و در حالی که سر او را بیرون دریچه برده است بلند فریاد میکشد:
- اون جهشیافته بالدار رو میبینی؟! اون جهشیافته لعنتی واقعیه نه یه داستان بچهگونه یا یه مشت نوشتهی بهدرد نخور که چندتا احمق بیمصرف نوشتن تا بقیه رو باهاشون سرگرم کنن توئه بیمصرف هم رفتی و داری این چرت و پرتها رو میخونی! فک کردی با خوندن این اراجیف تبدیل به پدیده قرن ميشي؟!
کاپیتان سر خدمهی تیربارچی را از دریچه به داخل میآورد، او را محکم به طرف تیربارچی هل میدهد و خشمگینانه فریاد میکشد:
- حالا گمشو سر پستت تا یه گلوله حروم تو و اون کتاب مزخرفت نکردم، مرتیکه دانشمند!
ناگهان با پایان یافتن سخنش، مشتی به پای تیربارچی میزند و میگوید:
- منتظر چی هستی لاشخ**؟! چرا از مهمونمون پذیرایی نمیکنی؟ نکنه ترسیدی؟
کاپیتان با دستش به من اشاره میکند و با صدایی که خشم و تمسخر از آن موج میزند میگوید:
- میخوایی جات رو با اون دخترهی دست و پا چلفتی عوض کنم؟ انگار شجاعت اون از توِ بیعرضه بیشتره!
تیربارچی با نفرت نگاهی به من میاندازد، سپس با فریاد بلندی لولهی مسلسل بزرگش را به طرف جهشیافتهی بالدار میگیرد و ماشه را محکم فشار میدهد.
صدای تیربار به گونهای است که انگار آسمان با رعد و برق خشمش را خالی میکند.
از طریق پنجرهی کناری، جهشیافته را میبینم که با چابکی از مقابل باران گلولههای تیربارچی میگریزد و با نعرههای وحشتناکش آسمان ابری را میشکافد.
بدنم خیس عرق شده است، دیوانهوار پدال را فشار و اهرمها را تکان میدهم.
ناگهان کامیون با تکان محکمی تنهی درخت خشکیدهای را میشکند و به گودال خیسی نزدیک میشود.
به محض این اتفاق، کاپیتان خشمگینانه سرم فریاد میزند:
- احمق بیشعور...! داری چه غلطی میکنی؟! مگه بهت نگفتم به گودال گِل نزدیک نشو...! دِ اون اهرمهای کوفتی رو درست تکون بده. نه... انگار بازم دلت کتک میخواد؟
کاپیتان با گرفتن گردنم صورتم را محکم به شکاف فلزی مقابل میکوبد، از شدت درد نالهی کوتاهی سر میدهم و با دست باندپیچی شدهام، بخشی از سرم که در اثر برخورد به شکاف ورم کرده است را محکم میگیرم.
در حین اینکار قطرهای اشک از چشمانم جاری میشود.
کاپیتان با مشاهدهی چشمان خیسم اخمهایش را بیشتر از قبل به چشمانش نزدیک میکند، سپس با صدای تمسخرآمیزی به من تشر میزند:
- چی شده سرباز؟! دردت گرفت کوچولو؟! داری مثل بزدلا گریه میکنی؟!
او دست مشت شدهاش را بالا میآورد و با حالت تهدیدآمیزی میگوید:
- احمق! اینجا جای بزدلای ترسو نیست! جای آدمای نترس و شجاعه! اگه یهبار دیگه این رفتار رو ازت ببینم آنقدر زیر مشت و لگد میگیرمت تا... .
غرش رگبار گلولههای تیربارچی و نعرههای ترسناک جهشیافتهی بالدار، کاپیتان را از ادامه سخنش منصرف میکند.
با سرعت چشمان خیسم را پاک و بغض گلویم را خفه میکنم.
با بالا کشیدن آب دماغم، باصدایی که پشیمانی از آن موج میزند میگویم:
- مع.. معذرت میخوام کاپیتان... دیگه تکرار نمی... !
ناگهان، جهش یافته، ماشینی فرسوده و خُرد شده را بر میدارد و با پرتاب کردن آن، ضربهی محکمی را به کامیون میزند.
به محض این اتفاق، مسیر کامیون زرهی به سمت درهی عمیقی کج میشود.
با دستپاچگی فرمان را میچرخانم، اهرمها را فشار میدهم و با زور و زحمت زیادی کامیون را از مسیری که به دره، ختم میشود بیرون میآورم.
کاپیتان خشمگینانه، نگاه تندی به تیربارچی میاندازد، مشت محکمی به بدنهی فلزی کامیون میزند و بلند خطاب به تیربارچی فریاد میکشد:
- چیکار میکنی بیپدر؟! زودباش اون جهشیافتهی لعنتی رو نابود کن! نمیفهمم،مگه شلیک کردن به یه جهشیافته،چقدر سخته که انقدر داری جون میکنی؟!
تیربارچی محکم دندانهایش را روی هم فشار میدهد، فریاد غضبناکی میکشد و با چرخاندن لولهی اسلحه و تنظیم کردن مگسک آن بر روی جهشیافتهی بالدار، بیرحمانه ماشه را فشار میدهد.
تعدادی از گلولهها، تن جهشیافته را زخمی و او را وادار میکنند تا از کامیون دوری کند.
جهش یافته، روی پشتبام ساختمان منهدم شدهای که نیمی از آن توسط ماسهها محو شده است مینشیند،با چنگالهایش خشمگینانه ماشینها و بیلبوردهای روی سقف ساختمان را به دور و اطراف پرتاب میکند و با نعرهی وحشتناکی چشمان بزرگ، سرخ و ترسناکش بر روی کامیون در حال حرکت، قفل میشود.
کاپیتان با مشاهده حالت و رفتار جهشیافته، مشت محکمی به بدنهی کامیون میکوبد و با صدای تهدیدآمیزی فریاد میزند:
- آره همینه! حرو**.. فک کردی با کی طرفی؟! زود باش، زود باش! بیا جلو، بیا یهبار دیگه برگرد تا بهت نشون بدم!
به محض پایان یافتن حرفهایش، جهشیافته غرش بلندی سر میدهد.با جهشی کوتاه، بالهای بزرگ و پهنش را از هم باز میکند و به طرف تانک یورش میبرد.
خدمهی تیربار، با سرعت تیربار را پر میکند، تیربارچی به محض پر شدن تیربار، گلنگدن آن را میکشد و خطاب به کاپیتان میگوید:
- داره بر میگرده کاپیتان، مثل این که خیلی تنش میخاره!
کاپیتان دست مشت شدهاش را به حالت آماده باش بالا میآورد و به تیربارچی میگوید:
- آماده باش سرباز! به محض این که بهت علامت دادم به طرفش شلیک میکنی!
تیربارچی با سرعت میگوید:
- بله کاپیتان!
مدتی سکوت محیط اطراف را تسخیر میکند، کاپیتان به محض نزدیک شدن جهش یافته، دست مشت شدهاش را در هوا پایین میآورد و با صدای دورگه و خشناش فریاد میکشد:
- حالا تیربارچی! زودباش، کارش رو تموم کن!
تیربارچی به محض شنیدن دستور، بیدرنگ ماشه را میکشد و با ناسزاگویی، رگباری از گلوله را بر سر جهشیافته خالی میکند:
- بمیر حرو**! زود باش بمیر! بمیر لعنتی!
صدای گوشخراش گلوله، باعث میشود که گاهی اوقات کنترل کامیون را از دست بدهم.
جهش یافته تلاش میکند تا با سرعت خودش را به کامیون برساند اما رگبار تعدادی از گلولهها، بالهایش را زخمی میکنند و با از بین بردن تعادلش او را زمین میزنند.
جهشیافته با سرعت به دور خودش میچرخد، به محض اصابت بدنش به زمین، تعداد زیادی از شاخههای خشکیده درخت را به دور و اطراف میاندازد و در نزدیکی تپهی بلندی متوقف میشود.
خون سرخرنگ، سراسر جسم غولپیکرش را تسخیر میکند و نیمی از بدنش در زیر گرد و خاک ناپدید میشود.
تیربارچی به محض مشاهدهی جسدِ به خون غلتیدهی جهشیافته، مانند گرگ از سر خوشحالی زوزهی بلندی میکشد، دست مشت شدهاش را در هوا تکان میدهد و با صدایی که پیروزی از آن موج میزند میگوید:
- آره... زدیمش... اون رو زدیمش... آره! آره!
در حین این اتفاق، چند تکه از درختان خشک و خونین به نزدیکی تانک میافتند و صدای گوشخراشی را به راه میاندازند.
با قطع شدن صداها همه سکوت میکنند. کامیون را در نزدیکی پل چوبیِ کهنهای متوقف میکنم و از طریق پنجرهی کناری نگاهی به جهشیافته میاندازم.
او با بدن زخمی، تلوتلو خوران از جای خود برمیخیزد، خودش را روی زمین میکشد و سینهخیز با بدن قطع شده و خونین به سمت کامیون میآید؛ اما در چند قدمی آن دست از ادامه راه برمیدارد و با ناله بلندی چشمانش را میبندد.
بدن و دستان چنگالمانندش به آرامی کف زمین را لمس میکنند و به خواب عمیقی فرو میروند.
برای مدتی طولانی سکوت حکمفرما میشود. هیچیک از ما نمیتوانستیم باور کنیم که هنوز زنده هستیم و توانستیم جهشیافته را از پا درآوریم.
اصلاً باورم نمیشود که چند دقیقهی پیش همراه با دیگر اعضای خدمهی کامیون در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ و زندگی بودم.
ناگهان تیربارچی با شدتی بیشتر از قبل به خوشحالیاش ادامه میدهد.خدمهی تیربارچی با آرامش، سیگاری روشن میکند، کتابش را برمیدارد و مشغول مطالعه میشود.
صدای کاپیتان را میشنوم که میگوید:
- زود باش سرباز! از روی جنازش رد شو! میخوام خردشدنش رو زیر چرخهای کامیون حس کنم... هی... مگه با تو نیستم سرباز؟! سرباز! سرباز!
کاپیتان مدام و پشت سر هم سرم فریاد میکشد و کلمه «سرباز» را با ریتم تندی تکرار میکند.
بیتوجه به او نگاهم به روی سینه ی خونین و زخمی تیربارچی قفل شده است.
تکه چوب خشکیدهی کلفت و بزرگی،درست به داخل سینهاش فرو رفته است و خون به آرامی از لای زخمها و خراشهای به وجود آمده بیرون میریزد.
ناگهان با صدای برخورد مشت محکم کاپیتان به بدنه کامیون، نگاهم را از سینهی خونین تیربارچی میدزدم و به کاپیتان زل میزنم.
او در حالی که کلافه،مشتهایش را فشار میدهد نگاهی به من میاندازد و میگوید:
- به چی زل زدی احمق؟!
کاپیتان نگاهی به سینهی تیربارچی میاندازد، تیربارچی با چشمانی گرد شده به من و کاپیتان نگاهی میکند و میگوید:
- چیه؟
به دنبال نگاههایمان به قفسهی سینهاش نگاهی میاندازد،پوزخندی میزند و با تک خندهای میگوید:
- زدیم نابودش کردیم،این که دیگه چیزی نیست! میدونی، توی کار ما از این اتفاقات زیاد پیش میاد.
او بیدلیل به پیپ خاموشش پوف میزند.
کاپیتان،جهت چشمانش را از تیربارچی به من تغییر میدهد با دندان قروچه، مشت محکمی به بدنهی داخل تانک میکوبد و با صورت چین شده و اخم کردهاش خشمگینانه سرم فریاد میکشد:
- چیه سرباز؟! نکنه ترسیدی بیشرف؟! نکنه جای زخم یه تیکه چوب خشک شده تو رو میترسونه؟! میخوایی به اون جهشیافتهها و شبگردای وحشی بگم نیان شکارت کنن؟! چون تو یه بزدل ترسویی که با دیدن زخم یه نفر رنگش میپره؟! فک کردی فرشتهها قراره از آسمون بیان و تو رو همراه خودشون ببرن؟! مردن همینه! تو، اینجا اومدی تا بمیری! اگه قرار بود زنده بمونی که هیچوقت به اینجا نمیاومدی احمق! ندیدی چطور چندتا پناهگاه رو با اون همه تانک، کامیون و جوینده رو هوا فرستادن و فقط ما زنده موندیم؟! سیصد تانک به همراه هزار نفر، فقط تو یه شب با یه شبیخون کوچیک، مردن! فک کردی جون تو، خیلی نسبت به بقیه مهمتره؟! اگه قرار باشه بمیری خودم میندازمت جلوی اون جهشیافتهها و شبگردا تا تیکهتیکت کنن! حالا زود باش راه بیفت چلاق!
سخنش موجی از خشم و نفرت را به بدنم تزریق میکند. دهانم را باز میکنم تا در مخالفت با حرفهای کاپیتان چیزی بگویم اما با مشاهدهی چهرهی سرخ، اخمآلود و خَشِنَش از این کار منصرف و پدال گاز را محکم فشار میدهم.
کاپیتان با نفرت شدیدی به جنازهی خونین جهشیافته نگاه میکند که چگونه زیر چرخهای شنی کامیون له میشود.
او از دریچهی کامیون سرک میکشد تا بتواند بهتر ببیند. پس از مدتی با صدای خشنی که تمسخر از آن موج میزند، میگوید:
- آره همینجوری سرباز... زودباش، لهش کن، سرباز... ازت خوشم میاد سرباز... زودباش! زودباش!
با شنیدن سخنان کاپیتان لذت عجیبی را حس میکنم، لذتی که از له کردن جسد جهشیافته ساطع میشود.
بیاراده، با خندهای شیطانی اهرمهای هدایت را به بازی میگیرم، تا از روی تمام لاشهی جهشیافته عبور کنم.
کاپیتان میگوید:
- آره همینه سرباز! ادامه بده، زود باش!
خون درون رگهایم به جوش میآید، دلم میخواهد بلند داد بزنم، دیگر از فشار دادن پدال گاز هراسی ندارم و با قدرت اهرمها را فشار میدهم.
وقتی به کابین تنگ راننده نگاه میکنم،به وجد میآیم.
نمیتوانستم باور کنم که دوباره در حال راندن یک کامیون بودم.
کاپیتان با صدای خشن، سرد و بیروحی میگوید:
- خب... چیزی نمونده تا از این جهنم بیرون بریم.
***
( یک روز بعد)
کاپیتان، زیر لامپ داخل کامیون نقشه را بررسی میکند و میگوید:
- اگه بتونیم تا غروب تحمل کنیم، از اینجا رفتیم بیرون... زود باش اون گاز لعنتی رو فشار بده سرباز!
وارد جاده خاکی میشوم و با تمام سرعت حرکت میکنم؛ تیربارچی دریچهی روی تانک را میبندد، گوشهای مینشیند و با پیپ خود بازی میکند.
او هیچ توجهی به جای زخمها ندارد و رفتارش جوری است که انگار، هیچ دردی را احساس نمیکند!
هر بار که به او نگاه میکنم مثل تصویری کمرنگ میشود.
برای لحظهای احساس میکنم چشمانم اشتباه دیدهاند، اما هر بار که پلک میزنم، تیربارچی بیشتر از قبل کمرنگ میشود.
او آنقدر کمرنگ و کمرنگتر میشود تا این که شبیه به روح میگردد و با آخرین پلک زدنم ناپدید میشود!
با چشمانی از حدقه درآمده، پلکهایم را مالش میدهم. جریان چیست؟ او واقعاً ناپدید شد؟ شاید... شاید این هم یک رویا باشد. اما اگر رویاست، چرا بیدار نمیشوم؟
نگاهی به جاده و اطرافم میاندازم. سکوت محض داخل کامیون تار زده است؛ سکوتی یکنواخت که حتی از سکوت هم ساکتتر است.
خدمهی تیربار در حال مطالعهی کتاب هستند و کاپیتان سرگرم نقشه.گاهی اوقات دوربینش را برمیدارد و از دریچهی کامیون بیرون را بررسی میکند.
دود سیاه و غلیظ از همهجا به هوا بلند شده است. با کمال تعجب، به اطراف نگاهی میاندازم.
نمیتوانم باور کنم راهی که چند روز پیش آمده بودم، اکنون مثل جهنم تاریک شده است.
چند روز پیش، همهچیز سالم بود؛ اما حالا همهچیز در آتش میسوزد.
تمام درختان خشکیده سوختهاند. خانهها، مغازهها، ماشینها و ساختمانهای اطراف ویران شدهاند؛ به جز تعدادی دیوار بتنی از اغلب ساختمانها، چیزی نمانده است.
از هیچ پرنده، موجود زنده یا گُل خبری نیست. قسمتهای زیادی از جاده خراب شده است.
آنچنان محو مناظر شدهام که گاهی یادم میرود باید پدال گاز را فشار دهم.
هر بار که کاپیتان با چهرهای اخمآلود و ترسناک نگاهی به من میاندازد، دوباره پدال گاز را فشار میدهم.
کاپیتان بدون این که به من نگاه کند، میگوید:
- چیه سرباز؟ اون بیرون دنبال چی میگردی؟ انقدر به چشمای کورت فشار نیار!
ناگهان بیاختیار به یاد خانهام و شهر شیشهای که از آن خارج شدم، میافتم. چه اتفاقی ممکن است برای خانهام افتاده باشد؟ اضطراب بهیکباره وجودم را تسخیر میکند.