Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
پارت ۲۰
دنیا با دیدن اوضاع دازای نگرانش شد و از روی نیمکت بلند شد سریعا به سمت او رفت و دستش را روی شانه دازای گذاشت و با نگرانی گفت:
- حالت خوبه ؟ چه بلایی سرت اومده؟
دازای خودش را صاف کرد و با لحنی جدی گفت:
- خوبم چیزی نیست، فقط بیا بریم قبلاً از اینکه باز سر کله اون غول پیدا باشه.
دنیا باشه ای گفت ولی هنوز نگرانش بود برای همین انگشتانش را داخل انگشتان دست دازای قفل کرد و محکم دستش را گرفت.
درحالی که به سمت خروجی آن پارک جنگلی حرکت میکردند. نگاهی به صورت ورم شده او انداخت احساس میکرد، که شکم دازای قطعاً دچار آسیب شدیدی شده است، که حین پایین آمدن اینگونه خم شد.
دنیا هنوز نگران سلامتی دازای بود رو به او کرد و با لحنی ملایم پرسید:
- میتونی راه بری؟
دازای با لحن جدی گفت:
- همون طور که میبینی آره.
در همین که آنان در نزدیکی خروجی بودند. ناگهان دازای با یک حرکت سریعاً دستانش را دور کمر دنیا حلقه زد را در آغوش گرفت. با یک چرخش او را به سمت یک درخت هل داد و دستش را پشت سر دنیا گذاشت تا او آسیب نبیند و خودش را نیز سپر او کرد و دنیا را در آغوش گرفت.
ماشینی که کنترلش را از دست داد بود، از جاده بیرون زده بود و وارد پارک شده بود از کنار او رد شد و به درختی که آن سوی پیاده رو بود برخورد کرد.
دنیا با دیدن این صحنه دچار شوک شده بود. به معنای کامل مرگ از بیخ گوشش گذشت و اگر دازای متوجه آن ماشین نشده بود و او را به این سمت نمیکشاند اکنون او زیر ماشین له لورده شده بود.
از شدت شوک تازه متوجه شد که چگونه محکم خودش را به دازای پیچانده است، دنیا با خجالت دستانش را از دور گردنش بیرون آورد.
دازای از دنیا مقداری فاصله گرفت و گفت:
- تو همین جا بمون من برم ببینم راننده چش شده.
دنیا که به شدت ترسیده بود، از طرفی هم از شدت خجالت سرخ شده بود، گفت:
- باشه.
سپس دازای به سمت ماشینی که تصادف کرده بود حرکت کرد تا ببینید راننده به چه علتی دست به همچین کاری زده بود.
در همین حین صدای فریاد یک کودک خردسال توجه دنیا را به خودش جلب کرد.
به سمت آن صدا چرخید، با دیدن دختری که دامن کوتاه آبی روشن به تن کرده بود روی زمین کنار جسم مادرش نشسته است و درحال گریه و زاری است.
خودش را به آنان رساند کنار روی زمین نشست و خطاب به آن دختر بچه گفت:
- واسه مامانت چه اتفاقی افتاده؟ کسی بهش که ضربه نزده؟
او سرش را تکان به معنی نه تکان داد و اشک ریختن ادامه داد.
آن زن که یک کت شلوار رسمی به تن کرده بود، موهایش مشکی رنگش را با کش سادهای بسته بود.
با دیدن این نوع استایل حدس میزد که آن زن کارمند دولت است.
آرام دستش را زیر گردن مادر آن دختر گذاشت با احساس نبض خیالش راحت شد.
آن کودک را در آغوش گرفت و درحالی که موهایش را نوازش میکرد گفت:
- نگران نباش مامانت حالت خوبه بهت قول میدم زود بیدار بشه.
سپس یک آبنبات رنگارنگ از جیب مخفی کمرش بیرون آورد، این شکلات هدیهای بود که دیشب رامپوسان به او داده بود.
آن دختر با دیدن آبنبات خوشحال شد و آن را از دست دنیا گرفت، داخل دهانش گذاشت گریهاش بند آمد.
در همین حین دنیا با اورژانس تماس گرفت و درحالی که مشغول گزارش دادن بود، متوجه وجود خالهای قرمزی بر دور گردن آن زن شد.
موهایش پس گردنش را کنار زد، با دیدن آن خال ها ترس تمام وجودش را فرا گرفت.
به خوبی با موهبت داری که میتواند این کار را انجام دهد آشنا بود، اما گمان میکرد که همراه وهاب دستگیر و زندانی شده است اما گویا حدسش اشتباه بود.
پارت۲۱
چیزی به زبان نیاورد و ترجیح داد که جلوی آن کودک در مورد آن موهبتدار مرموز؛ چیزی نگوید.
اما توان این را نداشت، که جلوی لرزش عصبی دستانش را بگیرد.
دازای در ماشین را کند و روی زمین انداخت، دستش را زیر گردن آن رانندهی کچل گذاشت، و نبض آن را چک کرد، او نیز از هوش رفته بود و در تب میسوخت.
بعداز چند دقیقه با آمبولانس ها آمدند پرستاران و پزشکان اعزامی و سریعاً آن دو بیمار را سوار برانکارد کردند و ماسک اکسیژن وصل کردند.
تا به بیمارستان بروند دنیا که درحال تماشای سوار کردن آن دو بیمار بود. حضور دازای را حس کرد، سمت عقب چرخید و نگاهی به او انداخت.
دیدن چهره یک آدم شوخ کمی غیرطبیعی بود اما نمیتوانست حتی به این چهره غیر طبیعی بگوید بیشتر ترسناک بود. شبیه آدم نگران یا ترسیده نبود بیشتر شبیه یک قاتل بود.
دازای کنار او ایستاد و با لحنی جدی گفت:
- میدونم میخواستی یه چیزی بگی، ولی نتونستی جلوی بچه بگی.
دنیا درحالی که پشت گردنش را میخواراند، با ناراحتی لب هایش را تکان داد:
- یه موهبتدار توی مافیای عرب وجود داره، البته بگم یه گروه از موهبتداران داخل مافیا هست.
نفسی گرفت و شروع به توضیح دادن اصل مطلب کرد:
- اسمش عبدالقادر هست، توانایی این رو داره با دیدن عکس هر کسی و دونستن اسمش کاری کنه، که همچین بیماری بگیره، علائم این بیماری تب بالا و بیهوشی هست.
سپس درحالی که پشت گردنش را میخواراند ادامه داد:
- ولی چیزی که ترسناکش میکنه، خیلی ادعا میکنند تب بالا و بیهوشی چیز جدی و خطرناکی نیست! اینا فقط علائم دزدیده شدن روح هست.
اندکی مکث کرد، با ناراحتی و استرس ادامه داد:
- اون روح رو از پشت گردن بیرون میکشه، برای همین پشت گردن قربانیها حال های سرخ رنگی ظاهر میشه.
دنیا نیز با شنیدن سخنانش، خودش نیز شوکه شد و با ترس دست از خارش پشت گردنش برداشت، گفت:
- وایسا ببینم؟! یه نگاه به پشت گردنم بنداز! ببین من... .
بیهوشی دامان گیر او شد، اجازه نداد که جملهاش را به اتمام برساند.
طولی نکشید که چشمانش را باز کرد، از ترس سریعاً بلند شد و روی تخت نشست و نگاهی به دور بر انداخت.
بر اساس چیزی که میدید گمان میکرد اکنون در درمانگاه یوسانوسنسی هست.
نگاهی به دور بر انداخت همزمان کیوکا و کونیکیدا هم بیهوش شده بودند و همزمان با و کمک موهبت یوسانو بیدار شدند.
باقی افراد آژانس یعنی آتسوشی و رامپو و دازای و تانیزاکی و خواهرش نائومی کنار آن ها روی صندلی نشسته بودند بودند.
کونیکیدا درحالی که چشمانش را میخواراند گفت:
- چه اتفاقی افتاده، ما چطور از اینجا سر در آوردیم.
دنیا پاسخ داد:
- کار یه موهبتدار دیوونه هستش، عبدالقادر عضو مافیای وهاب.
یوسانو با خشم گفت:
- موهبت مزخرفی داره. خودم باید بکشمش.
کونیکیدا خطاب به رامپو گفت:
- زودتر باید آدرسش رو پیدا کنیم اصلا نمیخوام رییس به خاطر این قضیه از مسافرتشون برگردن.
رامپو که درحال لذت بردن از ابنبات چوبیاش بود با اعتماد به نفس پاسخ داد:
- قبلا انجامش دادم!
کلاهش را بالا داد و ادامه داد:
- اون اینجاست.
سپس انگشت سبابهاش را روی یک نکته روی نقشه دیوار بیمارستان گذاشت.
دنیا با تعجب گفت:
- اونجا کجاست؟
دازای پاسخ داد:
- یه جایی توی نزدیکی بندر یوکوهاما، جایی که قبلاً اداره مخابرات یوکوهاما توش دفتر داشت.
آتسوشی وارد بحث شد و گفت:
- پس میشه گفت، که اون با کمک وسایل به جا مونده تونسته یه هکهایی انجام بده، تصاویر تمامی شهروندان رو ببینه و همه رو بیهوش کنه.
پارت۲۲
دنیا یک نگاهی مشکوک به او که کنار تخت کیوکا نشسته بود انداخت، با لحنی مردد گفت:
- حرف خوبی زدی، ولی!
پس از اندکی مکث، چهرهاش حالت خشم آلودی گرفت و با لحنی شکاکتر از قبل ادامه داد:
- اولا عبدالقادر جدای موهبتش به این معروفه که هر چیز الکترونیکی رو ببینه آتیشش میزنه، هیتر سر سخت تکنولوژیه. محاله همچین کسی از هک کردن سر در بیاره.
دستان لرزانش مشت شد؛ ادامه صحبتش را چنین گفت:
- دوما، من یادم نمییاد که به تو گفته باشم، که عبدالقادر چطوری از قدرتش استفاده میکنه!
در همین حین دوباره همه جا برای مدتی کوتاه تاریک شد، دنیا دوباره به هوش آمدن را تجربه کرد.
چشمانش را باز کرد دوباره همان صحنه ساختگی درون درمانگاه بود، از روی تخت برخواست، نشست.
با ترس نگاهی به دو طرفش انداخت.
این بار به جای کونیکیدا و کیوکا، دازای و آتسوشی بیهوش روی تخت افتاده بودند.
دستگاههای زیادی به بدن آن دو وصل کرده بودند، که نشان دهنده وخامت حال آنان بود.
حقه بسیار ضعیفی بود، او به خوبی میدانست که دازای توانایی ضد موهبت دارد، عبدالقادر نمیتواند به او آسیب بزند.
از روی تخت پایین اومد، درحالی که به سختی وحشتش را کنترل کرده بود، گفت:
- عبدالقادر تو بلد نیستی حقه بزنی، بازم دستت رو خوندم.
سپس نفسی گرفت، تا ترسش را پنهان کند، بعداز اندکی مکث، گفت:
- عمرا بتونی به یه فردی که ضد موهبت هست، آسیب بزنی!
در همین حین همه چیز از حرکت ایستاد، آدمهای دورغین همانند مجسمه خشکشان زد. صدای بوقهای پی در پی ماشینهای بیرون کاملا خاموش شد. عقربه سیاه ساعت دیواری که جلوی تخت دنیا بود از حرکت ایستاد.
دنیای ایستاده بدون حرکت واقعاً وحشتناک بود، و به ترس او میافزود.
ناخواسته دستش را روی قلبش که از شدت ترس به مرز انفجار رسیده بود گذاشت.
سپس بعداز مدتی همهی افراد داخل آن اتاق پودر شدند، از میان رفتند.
او از ترس میلرزید و نمیتوانست، کاری بکند، فقط شاهد پودر شدن دوستانش بود.
عقربهها حرکت کردند، سرعت گرفتند، بدون در نظر گرفتن جهت خاصی میدویدند. همزمان تعداد عقربهها نیز به طرز عجیبی افزایش مییافت.
دنیا که گیج و مبهوت مانده بود، بالاخره توانست به خشکی بدنش که از ترس بود غلبه کند.
درحالی که چیزی نمانده بود از ترس قلبش دردآلودش را بالا بیاورد، بانداژ دستانش را باز کرد، اما ناگهان عقربه ها راس ساعت سه ایستادند.
زمین نیز زیر پای او شروع به حرکت کردند. دنیا به دیوار کوباند و با ضرب شدیدی روی زمین افتاد.
درحالی که روی زمین افتاده بود، سرش به خاطر ضربه دردی که در ناحیه پشت سرش حس میکرد کمی دچار سرگیجه و تاری دید شده بود.
دستش را روی کاشیهای سفید رنگ گذاشت؛ خودش را بلند کرد.
نگاهی به دستانش که بانداژ دستانش را باز شده بود کرد.
تلاشش برای بیرون کشاندن خون از رگش بیثمر ماند. قدرتش کاملا از کار افتاده بود، دستانش را دور سرش گذاشت، از شدت کلافگی جیغی کشید و مشت به دیوار زد.
زنجیری دور مچ دستش ظاهر شد. به دو طرف کشیده شدند و آن اتاق غرق در تاریکی شد.
لرزش پاهایش مشهود بود، از ترس اشکش بدون اختیار از گوشه چشمش ظاهر شد.
پارت۲۳
بعداز مدتی چراغی روشن شد و او خودش را در یک زمین شطرنجی عجیب، غریب که انتهایی نداشت پیدا کرد.
دستانش در اسارت زنجیرهایی بسیار کلفت و مقاوم بود.
نگاهی به دو طرفش انداخت، خبری از دیوارهایی که زنجیرها به آنها باید وصل باشند نبود!
در هوا معلق ایستاده و به هیچ دیوار یا چیز دیگری وصل نشده بودند.
هرچقدر آنها را میکشید فایدهای نداشت.
در همین صدای کلفت و مردانهای در آنجا پیچید:
- احسنت دختر، از هوش و ذکاوتت خوشم اومد.
با شنیدن آن صدا لحظهای حس کرد که قلبش از تپش ایستاد، اشکی ناخواسته از دو چشمش جاری شد و روی گونهاش نشست.
منشأ صدا از پشت سرش میآمد، اما هیچ تپش قلبی پشت سرش حس نمیکرد، قبلا میتوانست با کمک موهبتش میتوانست که حضور و تعداد انسانها را در یک اتاق تشخیص دهد، اما اکنون قدرتش کاملا محو شده بود.
عبدالقادر درحالی که یک دشداشه عربی به تن کرده بود، درحال نوازش ریش بلندش و انگشترهای طلایی زیادی بر دست داشت از پشت او نزدیک شد.
رو به روی او ایستاد دستش را زیر چانه خیس اشکآلود دنیا گذاشت، سرش را بالا آورد، نگاهی به صورت دنیا که از وحشت مثل مرده سفید شده بود، انداخت.
لبخندی تحقیر آمیز کجی روی لبش نشست ، گفت:
- پدر وهاب همیشه به شوخی میگفت دوست دارم به دست یه حوری خوشگل بمیرم اما توی خوابم نمیدید این آرزوی احمقانهاش واقعاً برآورده بشه، یا شاید هم یک پیشگویی بود.
عبدالقادر با آوردن نام وهاب اشتباه بزرگی کرد، بیماری که در دوران اسارت وارد روحش شده بود، توان تاب آوری در برابر نام دشمن را نداشت، حس حالش کاملا دگرگون شد.
هر چه ترس داشت تبدیل به خشم شد، هر چقدر قلبش از شدت وحشت دچار لرز شده بود تبدیل هوس خون شده بود، دلش یک حمام با خون میخواست، اگر دستانش به زنجیر وصل نشده بود، قطعا تبدیل به همان هیولایی ویرانگری میشد که آن روز در کشتی عبدالوهاب شده بود.
چشمانش نیز خشم آلودش به او خیره شدند، دیگر حالت مغموم و التماسگونه نداشتند، با آنکه هنوز صورتش خیس اشک بود اما حالتی کاملا شیطانی داشت، دیگر آن رنگ پریدگی خبری نبود چهرهاش همانند شیاطین سرخ شده بود، و رگهای دور چشمش متورم شده بودند و همانند دو شاخ بز در چهرهاش خودنمایی میکردند.
صدایی از یک منشأ ناشناس دائما در گوشش زمزمه میکرد:
- بکشش! زودباش بکشش! عجله کن سرش رو قطع کن.
او با با صدایی که از خشم میلرزید گفت:
- از کارم پشیمون نیستم! لازم باشه هزار تا آدم مثل اون نه ببخشید هزار تا حیوون...
عبدالقادر سیلی روی صورت دنیا زد، گونهاش سرخ کرد، سپس دستش را روی گردنش گذاشت، فشار داد و با خشم فریاد زد:
- تو نمیترسی که بلایی سرت بیارم؟ با چه جرعتی داری در مورد پدروالای ما حرف میزنی؟!
او پایش را بالا آورد و یک ضربه محکم به شکم عبدالقادر زد و درحالی که سعی میکرد خودش را از شر زنجیرها خلاص کند، با خشم غرید:
- میشه بگی چه بلایی مونده که تو و رفاقت سر من نیاورده باشی؟
عبدالقادر از روی زمین برخواست همزمان زنجیرها همچون مار روی زمین میخزیدند دور پای دنیا پیچیدند.
عبدالقادر از روی زمین برخواست، درحالی که از درد دستش را روی شکمش گذاشت و گفت:
- خیلی کارها مونده میتونم انجام بدم، اما فعلاً سرم شلوغه،
سپس از او رو برگرداند، درحالی که به خروجی حرکت میکرد. با همان لحن عربی غلیظش گفت:
- فعلا تو به رویای شیرینت برس، وقتی جسمت رو به دست آوردم، صحبتمون رو ادامه میدیم.