Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن ناولز
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی ناولز بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
بی آنکه حرف اضافهای بزنم، خود را به درختان نگهبان رساندم. کول پشت سرم بود.
بیهیچ مکث و تردیدی، کف دستانم را روی تنهی یکی از درختان گذاشتم.
میدانستم نمیشود، سیاهم، پلیدم.
ولی چارهای نداشتم. قول داده بودم و ماندن روی قولم برایم در حدی میارزید که حاضر بودم خاکستر شدن را به جان بخرم.
درخت که دستانم را لمس کرد، تکانی خورد و قسمتی از تنهاش باز شد. گوی بزرگ و سفیدی از آن قسمت درخت نگهبان به بیرون آمد و مقابلم قرار گرفت.
تست پاکی درون، آغاز شده بود. دست راستم را بلند کردم تا روی گوی قرار دهم که صدایی مانعم شد.
- هی شماها!
رویم را برگرداندم تا ببینم چه کسی صدایمان زده است، که با یک اسمُرف کوچک رو به رو شدم.
دیدن قیافهی جدیاش با اینکه فقط یک کوتولهی آبیفام است و مانند موجودکی که سر و ته ندارد جلوی اِل تایلر ایستاده و اخم کرده است، ناخودآگاه پوزخند بر لبم میآورد.
پوزخندم از چشمان ریز و آبیاش پنهان می ماند و با لحنی شگفتزده که گویا دارد یک چیز عجیبتر از خودش میبیند خطاب به کول میگوید:
- وای! تو لب داری؟ و چشم! بینی هم داری!
کول متعجب نگاهش بین من و آن اسمرف کوتوله میچرخد.
کوتولهی آبی چشمانش را در حدقه میچرخاند و دستان کوچکش را بر سرش میکوبد و کلاهش که از گیاهان و علف هرز جنگل ساخته شده به زمین میافتد و از هم میپاشد. با دیدن از هم پاشیدگیِ کلاه علفیاش، گویا که بیشتر برهم میریزد که جیغجیغ کنان میگوید:
- اوه لعنتی! یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ شماها چه کوفتی هستین؟
کول که دیگر چفت و بند دهانش سرجایش باقی نمیماند، میگوید:
- کوفت چیه عه! درست صحبت کن.
موجودک بی سر و ته، با حالتی حق به جانب میگوید:
- چون چشم و بینی داری، دلیل نمیشه که باهات درست صحبت کنم.
خندهام میگیرد. دلم نمیآید بلایی سرش بیاورم. او فقط یک اسمرف کوتوله است که زیادی روی اعصاب است. احساس میکنم وقتش رسیده است که هر کس روی اعصابم بود را نکشم! اینکه من اعصاب تحمل وراجی ندارم، گناه دیگری نیست.
پس فقط با حرکت انگشتانم اسمرف را به جایی دیگر از جنگل منتقل میکنم تا مدتی طول بکشد که دوباره به این نقطه برسد و وقتی که بتواند دوباره خود را به اینجا برساند با ما رو به رو نشود. اصلاً تا برگشتنش شاید چیزی جز خاکستر از من باقی نمانده باشد. چشمان خونینم را باز و بسته میکنم و نفس عمیقی میکشم سپس دستم را روی گوی پاکی، قرار میدهم.
گوی پاکی با لمس دستم، ابتدا درونش به رنگ آتشین در میآید و سپس تصاویری درهم برهم از سالهای بیشمار عمرم را برایم به تصویر میکشد.
چشمم که به تصاویر میافتد اولین چیزی که وجودم را در بر میگیرد احساس ندامت و پشیمانی است.
خود را میشناختم و میدانستم که اگر یک بار دیگر فرصت زندگی از نو را میداشتم به تکتک آنهایی که آسیب رساندهام نیکی میکردم تا شاید در آن شرایط پدرم و قبیلهام را هنوز کنارم میداشتم.
تصاویر درون گوی بسیار فجیع هستند. میخواهم از گوی چشم بردارم ولی نمیشود. گویا گوی مجبورم میکند نگاه کنم. نگاه کنم که با پلیدیِ درونم چه بر سر جهانِ هستی، آوردهام.
تصویر لحظهای که دخترک 3 سالهی اِلف با چشمان مظلوم و صورت معصومش التماسم میکرد ولی من پدرش را مقابل چشمانش با بیرحمی به یک سنگ تبدیل کردم و سپس با یک حرکت پودرش کردم.
تصویر لحظهای که جادوگری که تازه وضع حمل کرده بود، بیتوجه به فریادهایش، قلب کوچک نوزادش را بیرون کشیدم و بدن خشک شدهاش را جلوی مادرش انداختم.
تصویر لحظهای که جنگلی پر از موجودات فرا طبیعی را با عنصر آتشم به نیستی کشاندم و با لذت صدای سوختن و جیغشان را گوش دادم.
تصاویری دیگر از جنایاتم، یکی پس از دیگری مقابلم پخش میشدند. همه و همه اعمال من بودند.
پوزخندی روی لبم نقش میبندد. فهمیده بودم که این آخر کار است و با این دفتر اعمال سیاهی که من میدیدم، محال بود بدون خاکستر شدن بتوانم دستم را از روی گوی بردارم.
چشمانم را بستم و خود را برای به انتها رسیدن آماده کرده بودم. بیشمار عمر کرده بودم. از جاودانگیام لذت برده بودم ولی به بدترین شیوه ممکن.
پشیمان بودم، از تکتک پلیدیهایم پشیمان بودم و دلم میخواست میتوانستم جبران کنم ولی آنجا دیگر آخرم بود. عمری جاودانه و بیشمار، و پایانی اینچنین.
ولی خوشحال بودم که اینگونه در پی یک کار نیک و با شرافت کامل میمیرم.
همیشه قبل از هر نبردی با خود میگفتم من یا میبرم یا میمیرم، و این بار هم باختی در کار نبود، نمیبردم ولی حداقلش میمردم. با این فکر وجودم را سر تا سر آرامش فرا گرفت و نفس عمیقی کشیدم.
آمادهی اتمام بودم که احساس کردم گوی زیر دستم ثانیهای لرزید، خنکا و لطافتی نرم پیدا کرد و باعث شد چشمانم را باز کنم و ببینم چه شده است.
تصاویر گوی این بار متفاوت بودند.
این بار گوی به رنگ آتش نه و بلکه به رنگ سفید در آمده بود.
تصویری در آن سفیدیِ گوی، شروع به پخش شدن کرد.
حافظهام اتفاق آن تصویر را یاری نمیکرد.
گویا که هنوز اتفاق نیفتاده باشد. حدس زدنش سخت نبود که آن تصویری از آینده است، آیندهای که من در آن تصویر تمام تنم غرق خون بود. ولی آنها خون من نبودند. از دستانم خون میچکید. موهای بلندم در باد زوزه میکشیدند و بالهایم دورم را گرفته بودند و با خشم و غضب به شخصی که چهرهاش مشخص نبود و زیر پایم افتاده بود نگاه میکردم.
تمام مردم دنیای انسانها، دورمان جمع شده بودند.
در چشمانشان تحسین و آرامش موج میزد. شاید هم... نه، اشتباه نمیکنم واقعاً تحسینم میکردند.
ولی چرا و چگونه؟ من برایشان چه کرده بودم که لایق آن حجم از تحسین باشم؟
ندایی در سرم گفت:
- هنوز کاری نکردی، ولی قراره بکنی.
و قبل از آنکه معنی حرفش را تجزیه و تحلیل کنم، ندایی دیگر در سرم طوری دیگر زمزمه کرد:
- چه فایده که تحسینت کنن؟ وقتی قبیلهات رو ناامید کردی و تکتکشون رو به کشتن دادی!
نمیدانستم به کدامین ندا گوش کنم.
ناگهان متوجه شدم صورتم شسته شده است.
من برای چه اشک میریختم؟ چه بر سرم آمده بود؟
قطرات اشک از چشمانم سرازیر و روی گوی، فرود میآمدند. در فکر اشکهایم بودم که گوی پاکی، تصاویر را محو کرد و زیر دستم سبز شد. باورم نمیشد، باورم نمیشد... خدای من! سبز شدنش را هنوز باور نکرده بودم که متوجه شدم ورودیِ جنگل سبز برایم باز شد.
منِ سیاه و پلید... چطور ممکن است؟ یعنی امیدی به روشن شدن درونم هست؟ ولی اگر نباشد؟ نه، گوی پاکی اشتباه نمیکند، حتماً امیدی هست.
نگاهی به سردر باز شدهی جنگل پاک انداختم. میدانستم برای لحظهای باز میماند و سپس بسته میشود، پس با آرامش و لبخند خطاب به کول گفتم:
- من رد میشم کول، توام تست پاکی رو انجام بده و بیا، اونور منتظرتم.
در نگاه و حرکات صورتش تردید میدیدم ولی گفت:
- باشهباشه، برو من هم میام.
سرم را برایش تکان میدهم و بیهیچ حرکت اضافهای وارد جنگل سبز میشوم.
ورودم به جنگل سبز، هماهنگ میشود با حمله چند زنبور به صورتم.
- به جنگل سبز خوش اومدی.
دورم پرواز میکردند و با ذوق و خوشحالی رویم گلهای ریز و رنگی میپاشیدند.
درست که نگاهشان کردم دیدم زنبود نیستند، بلکه پریان بند انگشتی اند.
پریان بند انگشتی موجودهای پاک و خالصی که بالهای کوچک و رنگارنگی داشتند.
آنها فقط ذرهای از یک زنبور بزرگتر بودند و وقتی که بالهایشان را باز میکردند و به پرواز در می آمدند، همچون یک پروانهی رنگی و کوچک، زیبا و دلرُبا میشدند.
پریانی که مرا احاطه کرده بودند و با ذوق و شوق رویم گلهای خوشبو و خوشرنگ میپاشیدند تعدادشان 4 تا بود.
هر یک به یک رنگ خاص. هر کدام که بالش هر رنگی بود، لباس و رنگ موهای کوچک و ظریفش و همانطور رنگ چشمانش هم به همان رنگ بود و حتی گرد جادویی و براقِ چشمنوازی که وقتی پرواز میکردند و بالهایشان را تکان میدادند از بین بالهایشان به پایین میپاشید.
از تجزیه و تحلیلشان دست برداشتم و با لحنی که هر چه سعی میکردم جدیتر باشد، مهربانتر میشد، گفتم:
- هی! بس کنید کوچولوها.
یکی از آن پریان که رنگی یخی و زلال داشت، با لبخند گفت:
- ما کوچولو نیستیم، بند انگشتی هستیم.
بی اختیار خندیدم و گفتم:
- اینکه گفتی یعنی از کوچولو هم کوچولوترین.
آن سه پری دیگر خندیدند و پری زلال هم زد زیر خندهی شیرینی.
گویا که در آن جنگل، هیچکس غمگین نبود و هیچکس خصلت بدی نداشت که دیگری را غمگین کند.
تمسخر و حسادت، گویا که به آنجا نرسیده باشد.
در همین فکرها بودم که کول سراسیمه وارد جنگل سبز شد. با چهرهای ناباور به فضای تماماً سبز جنگل خیره شده بود. باز ماندن دهانش کاملاً طبیعی بود.
آنجا واقعاً به طرز غیرقابل وصفی زیبا و آرامشبخش بود. جنگلی که یکدست و کامل سبز بود و پر بود از حسهای پاک.
کول لب زد:
- اینجا بهشته؟
سرخوشانه خندیدم و گفتم:
- کمتر از بهشت هم نیست.
با ذوق نگاهم کرد و بی اطلاع قبلی، جلو آمد و بغلم کرد. در شوک حرکتش بودم که مرا از بغلش خارج کرد و گفت:
- تو تونستی آندریا! تو تونستی وارد جنگل سبز بشی.
من هم با ذوقی که نمیدانستم چرا ولکنم نیست خندیدم و دستانش را فشردم و گفتم:
- آره، خودم هم باورم نمیشه، ولی خوشحالم که برای نجات مردمت اومدم. شاید با کمک کردن به تو و مردمت، بتونم روشنایی درونم رو پیدا کنم.
قبل از آنکه کول چیزی بگوید با سرخوشی جلوتر رفتم. پریان بند انگشتی به دنبالم میآمدند و از من سؤالاتی از قبیل اینکه من هم مثل آنها یک پری هستم و با این تفاوت که آیا یک پری سیاه هستم یا خیر، دیوانهام کرده بودند ولی اولین بار بود که احساس بدی نداشتم.
آسمان به طرزی توصیف نشدنیای زیبا بود. گویا که تکههای پنبه مانند ابرها را در آن پخش کرده باشند.
ابرهای صورتی و آبی زلال. آسمانی که جر پاکی چیزی در آن پیدا نبود. باز هم برای اولین بار بود که همه چیز به چشمانم زییا میآمد.
حتم داشتم مردمک چشمانم آبی و موجدار شده است.
با آرامش قدم میزدم، کول هم مانند ندید بدیدها دور خود میچرخید.
گویا که مسخ آن همه پاکی شده باشم.
به درختی کهن بلوطی رسیدم که شاخههایش آبی و شکوفههایش طلایی و تنهاش نقرهایست.
چشمانم با دیدنش ذوق باران شدند. دلم میخواست تا ابد پایین آن درخت دلرُبا و چشم نواز بنشینم.
احساس آرامش داشتم، بیش از تمام عمر بیشمارم برای اولین بار احساس آرامش را به طور کامل داشتم، نمیدانم به خاطر جنگل سبز بود و یا به خاطر آنکه از تست گوی پاکی، سربلند بیرون آمدهام و امیدوارم برای بهتر شدن و روشن شدن.
با اینکه دلم میخواست تا ابد در آن جنگل و آرامشش قدم بزنم ولی باید میرفتم تا راهی پیدا کنم که به جنگل نامرئی برسم و به کاری که بهخاطرش به آنجا آمدهام رسیدگی کنم.
امیدوار بودم در این جنگل کسی یا چیزی را بیابم که راهنمایم کند به جنگل نامرئی وارد شوم. میدانم کجا قرار دارد ولی فهمیدن مکان دقیق مرز و دروازهاش اهمیت ندارد وقتی با چشم دیده نشود. حتی من هم با جادویم قادر به دیدن آن جنگل نیستم مگر آنکه راهش را بیابم.
کول که با ذوق روی چمن سبز جنگل پاک قدم بر میداشت، کشان کشان به دنبالم میآمد. ولی قیافهاش نافرم بود، حدس میزدم خسته شده است. خطاب به او گفتم:
- میخوای بخوابی؟ تا من راهی پیدا کنم، خستگیت در میره.
خود را سرحال نشان میدهد و میگوید:
- نهنه! اصلاً نیازی نیست.
در همین حین، صدای فریاد دختری را میشنوم که به طرزی وحشتناک فریاد میکشد و تقاضای کمک میکند.
وقتی برای مکث و تردید نبود.
در یک لحظه آنی خود را به جایی که قرار داشت رساندم. لابهلای چند درخت، دو مرد و یک زن آن دخترک که موها و چشمها و همچنان لباسهای سبز داشت را به قصد کُشت، کتک میزدند.
برایم غیرقابل تحمل بود که بگذارم یک بی گناه آسیب ببیند. نمیدانم از کجا ولی به طرزی غیرقابل توصیف از بیگناهیاش اطمینان داشتم. چشمم به چشمانش افتاد و معصومیت و بیپناهیاش تمام ته مانده تردیدم را بلعید. دستم را بالا بردم و در یک لحظه آنی، آن سه نفر را به کپهای خاک تبدیل کردم.
دخترک سبز، با حیرت نگاهی به کپه خاک و بعد نگاهی به من انداخت. جلوتر رفتم و با خیالی آسوده دختر سبز را با گرفتن دستش از جا بلند کردم.
با چشمانی که سپاسگزاری در آنها موج میزد به من خیره شد و با حالت دردمندی که از کتکهایی که خورده بود داشت، گفت:
- ممنونم... خیلی از شما ممنونم فرمانروا اِل تایلر!
ابروهایم از حرفش بالا پریدند.
درست است که موهای بلند و بالهای غولپیکرم خبر از عجیب الخلقه بودنم میدادند، ولی تصور نمیکردم آنقدر سریع مرا بشناسد.
کول که دیگر نمیتوانست دهانش را بسته نگهدارد و سکوت کند پرسید:
- تو ایشون رو از کجا میشناسی؟
دخترک که گویا تازه چشمش به کول افتاده است، با تردید چشمانش را ریز میکند و بعد از لحظهای مکث، میگوید:
- مادربزرگم درباره ایشون بهم گفته.
متعجب میشوم و سؤالی زمزمه میکنم:
- مادربزرگت؟
سرش را آرام تکان میدهد و میگوید:
- بله. با من بیاید، تا شما رو پیش مادربزرگم ببرم.
دخترک سبز بی هیچ مکثی راه میافتد و کول قبل از آنکه من پاسخی بدهم به دنبالش راه میافتد.
نگاه خیره مرا که میبیند آرام لب میزند:
- بیا بریم خُب، شاید یه چیزی بارش باشه!
سرم را برای خودم به حالت تأسف تکان میدهم.
کول راست میگوید شاید چیزی بفهمد و راهنماییام کند. در حال حاضر به هیچ چیزی به اندازه راهنمایی، نیاز نداشتم.
پس من هم به دنبالشان راه افتادم و بعد از کمی راه رفتن در جنگل سبز و گذشتن از لایبهلای شاخ و برگ درختان زیبا و رنگارنگ، به کلبهای چوبین رسیدیم.
دخترک سبز متوقف میشود و میگوید:
- مادربزرگم اینجا زندگی میکنه. بفرمایید اون منتظر شماست بانوی من.
***
(سیصد سال پیش)
صدای خندههای همگان در گوشم میپیچد و کلافهام میکند. از شادی هیچکدامشان خوشحال نیستم، چون هیچکدام برایم اهمیتی ندارند به جز پدرم.
فقط خیالم کمی راحت است که امشب پدرم سر خوش است. برای خوشحالیِ بیشترش با جادویم در آسمان آتش را به رقص و مشعلها را به آواز در آوردهام.
نگاهی به توماس انداختم که دست در دست لارا، نشسته بود و منتظر بودند که کاهن بیاید، جشن شروع شود و آنها را زن و شوهر اعلام کند.
گرچه این احساسات برایم غیرقابل درک و بیارزش هستند، ولی تا حدودی از آنکه در نهایت توماس به عشقش میرسد خیالم راحت میشود.
حداقل خوبیاش این است که دیگر پدرم لازم نیست با تمام ابهت و پادشاهیاش برای پسر مشاورش برود خواستگاری و جادوگران به او اهانت کنند. اگر پدرم اجازه میداد تمامی جادوگران را به نیستی میکشاندم.
آنقدر که این اواخر، با اعمالشان روی اعصابم بودهاند.
نفس عمیقی میکشم و دوباره به توماس و لارا خیره میشوم. توماس ومپایر خوب و قدرتمندی هست، او پسر بزرگ آلکن است که چشمان فندقی و پوست برنز و هیکل تنومندش به پدرش رفته و از او ومپایری قوی ساخته است. عشقش لارا با موهای بلوند کوتاه، چشمانی عسلی و پوستی روشن یک دو رگه گرگ و جادوگر است.
قبیله جادوگران به خصوص سردستهشان ایزابل خاله بزرگ لارا، بنابردلایلی نامشخص، مخالفت شدیدی با این وصلت دارند، ولی در نهایت آن دو آمدهاند تا امشب باهم ازدواج کنند.
درحالیکه به آن پیوند مسخرهای که قرار بود بینشان بسته شود فکر میکردم با احساس نزدیک شدن شخصی به من، قبل از آنکه برگردم، مُشتم را در صورتش فرود میآورم و صدای آخ گفتن بلند بالایش در همهمه شب گم میشود.
صورتم را که برمیگردانم با الهاندرو مواجه میشوم.
آه الهاندرو! با الهاندرو صمیمی نیستم ولی حداقل برای رقابت، حریف ماهری است. از داشتن دشمنان قوی و حریفان ماهر، همیشه خرسند میشوم.
بیشتر اوقات باهم درگیر هستیم، در هر صورت او آلفای گرگینههاست و من شاهدخت خون آشامها.
گرچه قبیله خودم نیز مرا به عنوان شاهدختشان قبول ندارند و بیشتر مرا یک موجود عجیبالخلقه میدانند تا شاهدخت.
ولی با اینکه کسی آنچنان که باید، به عنوان یک شاهدخت برایم احترام قائل نیست ولی مانند سگ از من میترسند و همین برایم کفایت میکند!
الهاندرو درحالیکه با دست محکم بینیاش را گرفته است، با درد مینالد:
- آندریا، صدبار بهت گفتم دستت رو بلند نکن، دست لامصبت خیلی سنگینه!
به او خیره میشوم و با پوزخندی که حتم دارم کل صورتم را پوشانده است میگویم:
- صد بار بهت گفتم همینطوری بهم نزدیک نشو، حداقل صدام بزن، تا صورتم رو برگردونم، نه مُشتم رو!
قدرت بدنی و آمادگی رزمیام، همیشه فعال بود.
طوری که گویا حافظه عضله دارم. وقتی که احساس خطر میکردم قبل از صورتم، مُشتم به سمت طرف بر میگشت.
با همان وضعی که دارد و صورتش را محکم گرفته است، جلوتر میآید و با لحنی چندشآور میگوید:
- ازت خوشم میاد.
پوزخند تمام صورتم را در بر میگیرد و میگویم:
- میدونی چیه؟ من تمام عمرم رو منتظر بودم که تو بیایی از من خوشت بیاد!
چشمانش در یک لحظهی آنی پر از خشم و زرد میشوند و بالا آمدن گرگ درونش را احساس میکنم.
پوزخندم پر رنگتر میشود. عصبی شده است، چه بهتر! بدم نمیآید با او مبارزهای داشته باشم و تکهتکه و یا تبدیل به خاکسترش کنم و قدرتم را به رُخ همگان بکشم. اگر پدرم آنقدر سر اتحاد با لایکنتروپها تصمیمش محکم نبود، صد البته این لحظه دلم میخواست الهاندرو را کیسه بوکس خود سازم.
با همان پوزخندِ روی لبم از او فاصله میگیرم که میبینم به گرگ درونش شیفت میدهد.
نمیدانم از اینکه او را مورد تمسخر قرار دادهام آنقدر خشمگین شده است و یا او هم، همچون من، میخواهد قدرتش را به رُخ بکشد. گرچه من در حقیقت الزامی برای به رُخ کشیده شدنِ قدرتم نداشتم، چون همگان میدانستند از من قویتر و هولناکتری، خلق نشده است.
با حفظ پوزخندم، بالهایم را باز میکنم و مقابلش میایستم. بالهای بزرگ و غولپیکرم همچون دیوار دورم میایستند و مرا احاطه میکنند.
عالیست، شبم ساخته شده است و یک مبارزه در راه دارم. گرچه الهاندرو لقمهی دندان گیری نیست، ولی لذت دارد نوشیدن خونش، زمین زدنش و هدیه کردن باخت به رقیب، او هم اگر رقیبت الهاندرو باشد، آلفای جوان لایکنتروپها!
آه از بیکاری که بهتر است. گرچه من بیکار بنشینم باز هم قاتل میشوم!
پدرم خیره نگاهم میکند. او بهتر از هر کسی میداند که آرام و قرار ندارم و در نهایت شری به پا خواهم کرد. آخر مزهی جشن، به ریختن خون و کشیدن قلب از سینه است دیگر!
با نیشخند به سمت هیبت گرگیِ الهاندرو قدمی بر میدارم و با شدیدترین شیوه ممکن، با بالم به او ضربهای وارد میکنم که با ضرب به کناری پرت میشود و خرت و پرتهایی که آنها را برای تزئینات جشن عروسی، استفاده کرده اند، را واژگون میکند.
در یک لحظهی آنی از جایش بلند میشود و به سمتم حمله میکند. به بالهایم حرکت میدهم و پرواز میکنم. بالای سر گرگ خاکستریِ غولمانند، معلق در زمین و آسمان میایستم. اعضای هر دو قبیله با هیجان نگاهمان میکنند. اینگونه مبارزات همیشه برایشان باعث شادی و فرح است.
الهاندرو روی زمین برایم گارد گرفته است و من بالهایم را باز میکنم و آماده حمله میشوم که ناگهان به شدت به زمین کوبیده میشوم.
سپس قبل از آنکه بدانم چه شده است، صدایی رعبانگیز در آسمان میپیچد و آسمان پر ستاره و نیلیِ شب، جایش را با گودالی سیاه و کبود عوض میکند.
سعی میکنم از جایم بلند شوم؛ اما گویا چون سنگی در جای خود چسبیدهام و نمیتوانم به بدنم حرکتی بدهم. بدنم به طرز هولناکی قفل کرده است و فقط چشمان و گوشهایم مرا نظارهگر آنچه در حال وقوع میباشد کرده است.
جادوگر ها میآیند، دستهدسته. هر یک چوب دستی و اشیاء تاریک و جادوییشان را که میدانستم منبع قدرتشان است را با خود آوردهاند و این یعنی فقط برای تبریک گفتن ازدواج توماس و لارا به آنجا نیامده اند، بلکه برای نبرد پا به جنگل شوم گذاشتهاند.
خون در رگهایم میجوشد. درحالیکه من بی حرکت روی زمین قفل شده و افتادهام، ایزابل میان همه میایستد و چوب دستیاش را به زمین میکوبد، که بر اثر آن کوبش، اشعهای سیاه ساطع میشود و مقابل دیدگانم تمامی اعضای دو قبیله در جایشان میخکوب میشوند و از حرکت و تکاپو میایستند.
خشم درونم میجوشد. آن ایزابل لعنتی، طلسم قفل را روی همهشان اجرا کرده است تا نتوانند مانع کارش شوند؛ اما مانع چه کاری؟ در این لحظه سؤالی که بیش از این برایم اهمیت داشت این بود که چهطور و چگونه من را بی حرکت و قفل نگه داشتهاند، آن هم موقعی که قدرت جادویی من، با قدرت همه جادوگران برابری میکند.
سعی میکنم مغزم را متمرکز کنم روی قدرت دورنم تا بتوانم بفهمم چه بر سرم آمده و چهطور میتوانم از آن رهایی یابم. نفسم را با حرص بیرون میدهم و از درون قدرتم را جمع میکنم. مایعی گرم از چشمانم سرازیر میشود و بسیار خوب میدانم چیزی که از چشمانم سرازیر شده است، خونِ خالص است.
چشمانم را باز میکنم و خودم را در درونم به سنگهای بزرگی میخ شده میبینم. تمام توان و قدرتم را در وجودم جمع میکنم و در یک حرکت آنی خودم را آزاد میکنم، آزاد میشوم طوری که گویا هزاران رشته طناب آتشین و میخدار مرا در خود پیچیده بودند و باز میشوند. سریع دستم را بالا میبرم تا از جادویم استفاده کنم و طلسم قفل را از روی هر دو قبیله بردارم تا باهم جادوگران را بدرند و درحالیکه تقاص قفل کردن من را پس میدهند، با لذت تماشایشان کنم. به دستم تکانی میدهم ولی هیچ جادویی از دستهایم ساطع نمیشود. با تعجب به دستهایم نگاه میکنم، وقت فکر کردن ندارم، میخواهم به سمتشان بروم که میبینم دور تا دورم را آتش فرا گرفته است تا حبسم کند. لعنتی! آتش سفید! درحالیکه دلم میخواست ریشه جادوگری که از آتش سفید برای متوقف کردن من استفاده کرده است را بخشکانم، مقابل چشمانم جادوگران گرد هم جمع میشوند. درست مانند یک حلقه و شروع به ورد خواند میکنند.
در همین حین نوری رعد مانند از آسمان به میان جنگل شوم سرازیر میشود. نوری که آسمان را از لحظات قبل، تاریکتر و خاک زمین را سیاهتر میکند.
ایزابل سردستهی جادوگران از دستهاش جدا میشود و به سمت جایگاهی که برای عروس و داماد در نظر گرفته شده است میرود. هنوز به آنها نرسیده که با یک حرکت، قلب های هردو را در میآورد و با اشاره چشمانش جادوی قفل را از روی ومپایرها و گرگها بر میدارد. به محض برداشته شدن جادو، همگان به تکاپو میافتند و همهمه اوج میگیرد.
توماس و لارا که جای خالی قلبشان را احساس میکنند با حیرت به همدیگر نگاه میکنند. ولی این نگاه حیرتانگیز طولانی نمیشود چون ایزابل با حرکت جادویی انگشتانش، از همان فاصله، ابتدا چشمان توماس را در میآورد و سپس درحالیکه توماس روی زمین خم شده است و جای خالی چشمانش را از شدت درد میفشارد و به خود میپیچد، لارا از وحشت فریاد میکشد و صدای فریادش رعبانگیز است.
ایزابل در آن لحظه، قلبها را بالا میگیرد و رو به همگان میگوید:
- به همتون اخطار داده بودم که نباید هیچ وصلتی بین دو گونهی شما انجام بشه. اخطارم رو جدی نگرفتین و حالا نتیجهاش شد این!
پشت بند حرفش قلبها را در دستانش میفشارد و تبدیل به خاکستر میشوند، و به دنبال قلبها، جسمهایشان نیز به زمین میافتند، خشک شده، همچون یک مجسمه، پودر میشوند.
صدای وحشت زدهی همگان بلند میشود و فریاد آلکن برای از دست رفتن پسرش در هیاهوی دو قبیله گم میشود.
پدرم که تا آن لحظه در سکوت نظارهگر آن فاجعه است، دیگر صبر و تحملش نمیتابد و از شدت عصبانیت با دندانهای نیش بیرون زده و پنجههای تیزش، به سمت ایزابل حمله میکند. ایزابل بی هیچ تردیدی با حرکت جادویی دستش، پدرم را به سمتی پرت میکند و بلافاصله با ایجاد پورتالی با دستهاش از آنجا میرود.
همه اینها درمقابل چشمانم به وقوع می پیوندند و من در حصار آتش سفید گرفتار هستم که با رفتن ساحرهها، آتش سفید به صورت خودکار خاموش میشود و میتوانم خود را از آن خارج کنم.
سریع خود را به پدرم میرسانم؛ اما... اما گویا دیر کردهام، خیلی دیر. پدرم موقعی که ایزابل با جادو به این سمت پرتش کرده است روی تختهای چوبی افتاده و نیمی از آن تخته مستقیماً در قفسه سینهاش فرو رفته است.
برای اولین بار قطرات اشکهایم را روی گونههایم احساس میکنم و زانو میزنم کنار پدرم.
دستانم را میگیرم روی قلبش و قصد دارم با جادویم چوب را از درون قلبش محو کنم و به حالت اول برگردانمش، ولی باز هم از دستانم هیچ جادویی ساطع نمیشود، اشکهایم شدت میگیرند و درحالیکه به ترکیب آتش سفید و گوگرد که جادویم را موقعی که به آن بیشتر از همیشه نیاز داشتهام کمرنگ کرده است لعنت میفرستم، سر پدرم را در آغوش میگیرم و با حال پر اندوهی که قلبم در سینه فشرده میشود مینالم:
- انتقامت رو میگیرم بابا، انتقامت رو میگیرم.
درحالیکه نفسهای آخرش را میکشد، خشکی و تیرگی پوستش تا روی گردنش رسیده است، به سختی لب میزند:
- نه آندریا... نه... تو بهم قول بده... که به جای گرفتن انتقام، از قبیلهمون محافظت... کنی... .
سرفهای میکند و جرعهای خون از گوشه دهانش سرازیر میشود و با حالتی که گویا دیگر آخرین توانش است بریدهبریده میگوید:
- بهم قول... بده برای داشتن صلح و آرامش قبیله... هرکاری بکنی، قول... بده بهم... .
قبل از آن که حرفش را تکمیل کند خشکی و تیرگی تمام پوست صورتش را نیز در بر میگیرد.
تخته چوب فرو رفته در قلبش، کار خود را کرده است، اشک از چشمانم سرازیر میشود و قطرات اشکهایم از روی گونههایم سُر میخورند و روی صورت خشکشدهی پدرم میغلتند. با درد و اندوه زیر لب زمزمه میکنم:
- قول میدم بابا، قول میدم از قبیلهمون محافظت کنم، حتی اگه لازم باشه دیگه به هیچکس آسیب نمیرسونم و حتی اگه لازم باشه یه تپه جنازه پشت سرم باقی میذارم.
آلکن به جای آنکه عزای پسرش را بگیرد، به سمتم میآید و من را در آغوش میگیرد. اشکهایم شدت بیشتری میگیرند و در آغوش آلکن که همچون یک برادر همیشه کنار پدرم بوده است، از شدت اندوهِ قلبم فریاد میکشم که آلکن با صدایی لرزان که خبر از اندوه درونش میدهد میگوید:
- گریه نکن دختر، یه فرمانروا هیچوقت گریه نمیکنه!
به چشمان پر اشکش خیره میشوم، اولین بار است که یک نفر به جز پدرم، مرا عجیبالخلقه نه و بلکه فرمانروا خطاب میکند. قبل از آنکه چیزی بگویم و واکنشی نشان دهم، صدای یکی از گرگها توجهم را جلب میکند که با حیرت و وحشت میگوید:
- نه...نه! لعنتی نمیتونم تبدیل بشم!
پشت بندش صدای یکی دیگرشان میآید که او هم میگوید:
- منم نمیتونم تبدیل بشم!
غوغایی بینشان میپیچد و از همدیگر میپرسند چه بر سرشان آمده است. در همین عین آلکن که مقابلم ایستاده است با کنار رفتن یکدفعهایِ ابرهای نیلیفام از روی ماه، بدنش شروع به بخار کردن میکند.
طولی نمیکشد که همه ومپایرها به همین حال دچار میشوند و وحشت به جان هر دو قبیله میافتد.
میدانم کار جادوگرهاست، همه میدانیم؛ اما برای یک لحظه در نگاه الهاندرو، وقتی بخاری که از بدن ومپایرها بلند میشود را میبیند، چیزی میبینم که گویا لذت است. همین باعث میشود که به او مشکوک شوم و بروم به خاطر همین شک، به جانش بیفتم و او را سلاخی کنم، خصوصاً حالا که نمیتواند تبدیل شود، فقط و فقط یک موجود معمولیست که یک گرگ درونش به اسارت در آمده است و با یک بشکن میتوانم خونش را در تمام جنگل شوم منتشر کنم و جنگلم را با خونش تزئین سازم؛ اما وضع بد قبیلهام زیر نور مهتاب که هر لحظه بخاری که از بدنشان بلند میشود بیش از حد تصور میشود و هر آن امکان دارد با زیاد شدن نور مهتاب آتش بگیرند، برایم مهمتر است. باید آنان را به مکانی تاریک میبردم. به جایی که نور به آنها برخورد نکند. باید به جای کُشت و کُشتار، اکنون حواسم به قبیلهام میبود. به پدرم قول داده بودم که از قبیلهام محافظت کنم، پس همین کار را میکردم. به وظیفهام عمل میکردم.
خشم و اندوهام را در قلبم دفن میکنم و با فکر اینکه معلوم نیست این طلسم که روی هر دو قبیله انجام شده است، چهقدر طول بکشد و چه عواقبی داشته باشد، تمامی اعضای قبیلهام را به غاری تاریک که قبلاً یکبار به آنجا رفتهام، تله پورت میکنم.
***
(زمان حال)
قبل از آنکه به طرف کلبه قدمی بردارم، درب کلبه باز میشود و قامت شخصی پدیدار میشود. شخصی که جز برای کشتنش، دیگر به هیچ دلیلی مایل نبودم چشمم به چشمش بیافتد.
با آنکه دلم میخواست با حرکت جادوییِ چشمانم در یک لحظهی آنی، تمام رودههایش را همچون وزش شدید باد به بیرون بپاشم؛ اما در لحظه اول چشمانم به چشمان خونینفامش افتاد و سپس چشمان شعلهور در آتشم، در تمامیِ اجزای صورت نحسش چرخید. پوست روشن و شفاف، بینیِ باریک، لبهای معمولی، موهای خاکستریای که رگههایی به رنگخون در آنان به چشم میآمد، مژههای بلندی که سایهای روی چشمان خونینش انداخته بودند و دست چپ نداشتهاش! حتی اگر تمام خاطرات درون ذهنم مرا وادار کرده باشد که توهم بزنم؛ ولی آن دستِ چپ نداشتهاش، گواه آن است که من او را میشناسم، بسیار عمیق و دردناک هم میشناسمش.
همانطور که دامن لباس تماماً سبز و بلندش را با انگشتان ظریف و کشیدهی تنها دستش که گواه آن هستند که قرنهای گذشته، هیچ تأثیری روی جوانی و جادوانگیاش نگذاشتهاند، بالا میکشد و قدمی به جلو میگذارد، از روی تک پلهای که زمین جنگل را از کلبهی چوبیاش جدا نگه داشته است، پایین میآید،
سکوتِ میانمان را میشکند و صدای خشدار و نحسش، نُت و آوای خوشِ جنگل سبز را در هم میشکند.
- اِل... دخترم!
واژهای که بر روی زبانش جاری میشود، آنچنان روی اعصابم چنگ میاندازد که تصور میکنم تا دهها قرن دیگر هم زخمِ ایجاد شده از آن چنگ، ترمیم نمیشود.
همانطور که به من خیره است و برقی از اشک مردمک چشمان خونینش را در برگرفته، لبهایش از هم فاصله میگیرند تا به کمک حنجرهاش باز چیزی بگوید؛ اما پیش از آن، خودم را به او میرسانم و بیهیچ تردیدی، مُشتم را در سینهاش فرو میبرم. گوشت و استخوان زیر فشار انگشتانم میشکنند و گرمای خونش اطراف دستم را میپوشاند. صدای خفهی شکاف پوست و خرد شدن دندههایش در گوشهای تیز خونآشامیام به شدت میپیچد. انگشتانم در میان رطوبت و گرمایی مرگبار، قلبش را لمس میکنند. عضوی که هنوز میتپد، هنوز زندگی را در خود نگه داشته. با درد و حیرت در چشمانم خیره میشود و نالهای با درد از میان لبهایش سُر میخورد. لذت تمام وجودم را در برمیگیرد، نیشخند همیشگیام روی لبهایم نقش میبندد. رگهای ضرباندار اطراف قلب نحسش میتپند و انگشتانم با هر حرکت، خون بیشتری از میان بافتهای نرمش بیرون میکشند. ناخودآگاه دندانهای نیش خونآشامیام به بیرون میجهند. در مردمک خونین و دردآلود چشمان زنِ منفور مقابلم، رگههای تیرهی دور چشمانم را میبینم، وحشتناک بودن چشمان و چهرهام را که میبینم، نیشخندم عمیقتر میشود و دستم را داخلتر میبرم، قلبش را در مُشتم فشار میدهم، ضربانش را در میان انگشتانم حس میکنم. گرم، تند، پر از ترس! بله ترس! با آنکه نمیگذارد در چشمانش ترسی جاری شود؛ ولی من کسی هستم که ترس را بسیار خوب میشناسم. تمام وجودش در دستانم قرار دارد، مرگش فقط به یک حرکت من بستگی دارد. کافیست کمی محکمتر بفشارم، کافیست قلبش را بیرون بکشم و به زندگی جاودانه و رقتانگیزش خاتمه دهم و خیال خودم را از اینکه بالآخره انتقام تمام درد و رنجی که کشیدهام را گرفتهام، راحت کنم. نفسم سنگین است. نگاهش را حس میکنم، لبهایش به سختی باز و بسته میشوند. هنوز هم نفس میکشد. میتوانم برای همیشه راه نفسش را قطع کنم؛ اما... اما مکث میکنم.
لعنتی... چرا دارم مکث میکنم؟ چرا این کار را تمام نمیکنم؟ چشمانم را به شدت روی هم میفشارم و نفس سنگینم را بیرون میدهم. کشتنش بهترین کار ممکن است؛ اما چیزی از درونم مانع میشود. یادم میآید، روشنایی و پاکیِ گوی، زمانیکه دستم را رویش گذاشتم، یادم میآید. باز شدن درب جنگل سبز، برای منی که تا آن لحظه خود را نفرین خداوند روی زمین میپنداشتم و جنگل سبز پاکی درونم را نشانم داد را یادم میآید، احساس خالص و نابی که برای اولین بار در وجودم جریان پیدا کرد را یادم میآید. ارزشش را ندارد. آلوده کردن دستهایم به خون زنی که بعد از گذشت قرنهای بیشمار، مرا دخترم خطاب میکند با آنکه روزی چون عجیبالخلقه بودهام، رهایم کرده، ارزشش را ندارد. او به لعنت خدا هم نمیارزد، چه برسد به آنکه به دست من کشته شود! دستم را به شدت از بدنش بیرون میکشم و رهایش میکنم. آنقدر با شدت رهایش میکنم که روی سبزههای کف زمین میافتد و صدای جیغ ریز سبزهها از برخوردش با آنها بلند میشود. طولی نمیکشد که چشمم به قطرات خونی که بعد از بیرون کشیدن انگشتانم از بدنش، درحال چکیدن هستند میافتد که با چکیدن و اصابت هر قطره از خون سرخرنگش روی سبزههای چمن، آن قسمت از چمن یک گلِ سرخ که شکوفههای ریز و سرخفامی دارد و برگهای ریزِ سبزی، شکوفهها را در آغوش گرفتهاند، میروید! ابرویم از تعجب بالا میپرد. اینکه آن زن با تمام سیاهی و پلیدیاش چگونه وارد جنگل سبز شده و در جنگل سبز زندگی میکند و آن دخترک سرتاپا سبز، چرا و به چه دلیل او را «مادربزرگ» خطاب میکند، به کنار و اینکه چهطور از خون یک جادوگر سیاه، اینطور گل و گیاههای چشم نواز میروید؟ با حیرت و سؤالات و مجهولاتی که هر لحظه به آنها اضافه میشود، قدمی به عقب میروم. دخترک سبز بعد از آنکه آن زن را روی زمین رها کردم، به سمتش خم شد و او را بلند کرد. کول همچنان ایستاده بود و در سکوت نظارهگر ماجرایی بود که حتی در بدترین و هولناکترین کابوسها و خوابهای آدمیزادیاش هم نمیتواند اصل ماجرا را حتی تصور کند. کلافه نفسم را بیرون میدهم، بدترین حماقتم به دنبال آن دخترک آمدن به اینجا و رو به رو شدن با آن زن بود. رویم را برمیگردانم که بروم که باز صدایش را بلند میکند و میگوید:
- دخترم! حالا که منو نکشتی لااقل به حرفهام گوش بده.
پوزخندی میزنم و بی آنکه به سمتش برگردم میغُرم:
- حرفهات کمترین اهمیتی برام ندارن!
قدم دیگری برمیدارم و به کول نگاهی میاندازم که اشاره کنم راه بیفتد؛ ولی کول با تعجب مشغول نگاه کردن به کفشهای دخترک سبز است که کفشهایش از جنس برگ و چمن ساخته شدهاند و گویا که زنده هستند، این را از چشمان کوچک و یشمیای که روی کفشهایش، با پلک زدن دلبری میکنند، میشود فهمید! بیخیال کول میشوم و قدم دیگری برمیدارم که باز صدای نحسش گوشهایم را مسموم میکند:
- اگه حرفهام درمورد پدر واقعیت باشن چی؟!
چشمانم تنگ میشود. صدایش در گوشم زنگ میزند «پدر واقعیت!» برای چند لحظهی کوتاه، ذهنم از همه چیز تهی میشود. پدرم! پدری که میشناختم، مردی که مرا با وجود تمام ننگهایی که دیگران به من نسبت میدادند، بزرگ کرد و لحظهای هم مرا از حمایت خویش بی نصیب نگذاشت، تنها کسی که واقعاً به من اهمیت میداد... ممکن است پدر واقعیام نباشد؟ نه! این فقط یک بازیِ کثیف است. دروغی دیگر از جادوگر سیاهی که در طول تاریخ هیچگاه به جز خودش و حیلههایش، به هیچ چیز اهمیت نداده حتی به دختر خودش. دندانهایم را روی هم میفشارم. اعصابم طوری متشنج است که میتوانم با ذرهای از خشمم جنگل سبز را به خاکستر مبدل کنم. حرفش بی هیچ توقفی در ذهنم تکرار میشود. نه! نمیتواند راست باشد. منظور لعنتیاش از این بازی که در ذهنم راه انداخته بود چیست؟ پدر من، فقط و فقط پادشاه ساموئل بوده است. نه! میخواهم افکارم را از خود برانم؛ ولی نمیشود. سؤالاتی یک به یک در ذهنم نقش میبندند. من فقط چون از پیوند یک خونآشام و یک جادوگر به دنیا آمدهام، عجیبالخلقه شدهام؟ یا به دلیل دیگری که اثبات حرفهای آن زن است؟ نکند راست بگوید؟ خدای من! نه! بلوف میزند، قصدش فقط گمراه کردن من است. او هیچوقت خیرخواه کسی نبوده، وگرنه هیچگاه قرنها پیش تصمیم نمیگرفت که از خانه برود، از پیش پدرم که عاشقش بود، از پیش منی که به مادر نیاز داشتم. آن زمان که اِل تایلر هولناک امروزی نبودهام، فقط اِل آندریایی بودهام که بی آنکه نقشی در خلقتش داشته باشد، مورد تحقیر همگان قرار گرفته بودم و مادرم مرا ترک کرد. آنقدر از آن روزهای سیاه گذشته است، آنقدر بیمادر بودهام، آنقدر عمر کردهام که دیگر هیچ نوع احساسی نسبت به آن زن نداشته باشم و نتوانم به او و حرفهایش اعتماد کنم. دستی روی شانهام قرار میگیرد، لمس دست کریهاش را میشناسم، با اکراه برمیگردم به سمتش. با لبخندی کمرنگ و چشمانی که از درد و یک حقیقت پنهان برق میزنند میگوید:
- تو حق داری حقیقت وجودت رو بدونی!
پوزخندی روی لبم نقش میبندد. کدام حقیقت؟ فریبکاری جدیدش؟ آه میدانم گوش دادن به حرفهایش بزرگترین اشتباه زندگیام میشود؛ ولی چیزی باعث میشود بایستم، چیزی که درونم در جستجوی حقیقت هویتم است، اینکه بنابر کدامین دلیل من قرنها به خاطرش مورد تحقیر قرار گرفتهام؟
دستم ناخودآگاه مشت میشود. احساس میکنم زمین زیر پایم میلرزد. حس خیانت، سردرگمی و چیزی که برای اولین بار دارم احساسش میکنم و نمیخواهم نامش را ببرم، ترس!
ترس از اینکه ممکن است راست بگوید.
چشمانم از خشم سرخ میشوند، نفسهایم سنگین میشوند. نمیخواهم گوش کنم. نباید گوش کنم. لعنتی! این فکر مثل یک سم در ذهنم پخش شده است. اگر حقیقتی پنهان وجود دارد، آیا نباید بدانم؟
نه! این زن هیچ حقی ندارد که بعد از قرنهای بیشمار برگردد و از حقیقت حرف بزند.
در صورتش با وحشتناکترین حالت ممکن میغرم:
- پدر من کسیه که برای من جنگید، کسی که کنارم بود. اگه داری سعی میکنی منو فریب بدی، پس بدون که بهت رحم نمیکنم!
میچرخم که بروم، اما صدایش مثل پتکی بر سرم فرود میآید:
- پس تو حتی نمیخوای بدونی که چرا جادوگرا از تو وحشت دارن؟ که برای رهایی از شر قدرتت اون هم حتی برای ثانیهای، دست به ترکیب آتش سفید و گوگرد که منجر به مرگشون میشه، زدند؟!
قدمی که برداشته بودم، نیمهکاره در هوا میماند و
متوقف میشوم. آن زن ادامه میدهد:
- نمیخوای بدونی چرا قدرت تو حتی برای جادوگرها هم غیرقابل کنترله که مجبور شدن از سلاحی که بر علیه خدایان استفاده میشد، برای تو استفاده کنن؟
درحالیکه مغزم به مرز انفجار رسیده است، برمیگردم و به او نزدیک میشوم. با لحنی که دست خودم نیست میگویم:
- من برای هر دو قبیله یه هیولا بودم؛ اما حالا میخوای بهم بگی که این تازه اولشه؟ عالیه... واقعاً عالیه.
خونم از خشم و سردرگمی به جوش میآید. صدای جیکجیک پرندگان بزرگ و کوچک حاضر در جنگل سبز، همان اندازه که لحظاتی پیش برایم آرامبخش بود، اکنون طاقت فرسا است. نزدیکم میآید و دستش را روی شانهام میگذارد و با لحنی که گویا برایش اهمیت زیادی دارد میگوید:
- چون تو یه هیولا نیستی اِل... تو چیزی هستی که نباید وجود میداشت. تو آخرین اشتباه خدایانی هستی که... .
مکث میکند و مکثش میتواند بهانهی مرگش شود، پس میغرم:
- حرف بزن لعنتی... که چی؟
آب دهانش را فرو میبرد و زبانش را روی لبهای تیره شدهاش میکشد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون میآید لب میزند:
- که دنیا رو ترک کردن!
سکوتی سنگین فضا را در بر میگیرد. ذهنم از هزاران سؤال پر میشود. برای اولین بار، نمیدانم که آیا باید از حقیقت فرار کنم و یا اینکه عمیقتر به دنبال آن بروم. تا لحظهی پیش خود را یک عجیبالخلقه میپنداشتم و اکنون به من گفته شده است که آخرین اشتباهِ خدایان هستم؟ آن هم خدایانی که دنیا را ترک کرده اند؟ آه! در سرم چنان رستاخیزی به پا بود که میخواستم جمجمهام را بشکافم و مغزم را به جایی دور از دسترس پرتاب کنم تا از شر تکتک سؤالاتم راحت شوم. حالم را که میبیند، دستش را از روی بازویم برمیدارد. کف دستش را به سمتم میگیرد، به سمت کلبه اشاره میکند و میگوید:
- با من بیا تا برات بیشتر توضیح بدم.
درحالیکه به سختی خشم و آشوب درونم را به اسارت در میآورم، با شک و تردید به دست دراز شدهاش نیم نگاهی میاندازم و واکنشی نشان نمیدهم. این بار منتظر نمیماند و به سمت کلبه قدم بر میدارد. بدون آنکه توجهی به حضور کول یا دخترک سبز بکنم، به دنبالش میروم و اولین قدمم را در کلبهاش میگذارم. وارد کلبه میشوم. اول نگاهی به شکل و فرم لوازمش میاندازم. زندگی کوتاه مدتم در میان انسانها، باعث شده است که اول به ظاهر نگاه کنم بعد به دیگر جوانب. کلبهی چوبیاش، طرحی سیاه دارد که گواه جادوگر سیاه بودنش است. گویا چوبهای کار شده در سقف و دیوارهای کلبه، ابتدا سوخته و سپس به این وضع دچار شده اند. میز چوبی کوچکی در میانه کلبه قرار دارد؛ ولی هیچ نوع صندلیای به چشم نمیخورد. حتی دریغ از تکه سنگی که روی آن بنشینم! به ناچار خواستم روی زمین بنشینم که جادوگر سیاه دو صندلی چوبی، دور میز ظاهر میکند. بی هیچ واکنشی، بالهای بزرگ و سیاهم را دور شانههایم آرام قرار دادم و روی یکی از صندلیها نشستم. او هم مقابلم نشست و با حرکت جادویی دستش دو فنجان که محتویاتی سبز در آنها خودنمایی میکرد و بخاری خوشآیند از آنها بلند میشد، روی میز ظاهر کرد.
چیزی درون مغزم لغزید، سُر خورد و به اعماق جهنم وجودم سرازیر گشت. خاطرهای دور، بسیار دور، آنقدر دور که یادآوریاش هم به زحمت است؛ ولی درد نهفته در آن هیچگاه کمرنگ نشد. زمانی که کودکی خردسال بودم، میخواستم با جادوی درونم، همچون کارهایی بکنم و چیزهایی را ظاهر کنم؛ ولی چون آموزشی ندیده بودم، روی جادو و قدرتم هیچگونه تسلط و کنترلی نداشتم، هربار که میخواستم برای همچون چیزی، کوچکترین تلاشی بکنم، همه جا به آتش کشیده میشد و جان اطرافیانم به خطر میافتاد و آسیب میدیدند. هیچکس هم نبود که آموزشم دهد و راهنمایم کند. گرچه آن زمان در سرزمین شلیتلند، جادوگرانی زندگی میکردند؛ ولی آنها به دلیل پیوند شکل گرفته بین پدرم فرمانروای خونآشامها و جادوگر سیاه رهبر جادوگران که دستهاش را بهخاطر عشق و ازدواجش رها کرده بود، همیشه با ما دشمنی داشتند. دشمنیشان به کنار، آنها از من میترسیدند. از قدرتم، از قدرت ناشناخته و بی مانندم! این بار به جای حسرت، خشمم بالا میآید و وجودم را در بر میگیرد. نگاهش میکنم، اشارهای به فنجان مقابلم میکند و میگوید:
- نوش جان!
پوزخندی ظریف روی لبم جا خوش میکند. تصور میکند چیزی از جانب او میتواند نوش جانم بشود؟ درست تصور کرده است؛ اما آن چیزی که از سوی او میتواند مرا سر ذوق بیاورد، نوش جانم و گوارای وجودم بشود، دمنوشِ درون فنجان نیست، بلکه خون سیاهِ جاری در رگهایش است! صدایش روی مغزم چنگ میاندازد:
- داری به مکیدن خون من و کشتن من، فکر میکنی؟
پوزخندم ظرافتش از بین میرود، شفاف میشود و میپرسم:
- ذهنم رو میخونی؟
لبخندی کریه روی لبش مینشیند و میگوید:
- نه! معلومه که نه. اِل آندریا! تو ذهنت غیرقابل نفوذه.
یک تای ابرویم را بالا میدهم و با تعجبی ساختگی میپرسم:
- حتی برای تویی که جادوگر سیاهی؟!
لبهایش از هم فاصله میگیرند و میگوید:
- حتی برای منی که جادوگر سیاه بودم.
«بودمش» جای سؤال دارد؛ اما سکوت میکنم. آنجا نیستم که سخن بگویم، بلکه فقط آنجا هستم تا بشنوم. بشنوم هر آنچه میبایست در طول قرنهای گذشته میشنیدم. پس فقط لب میزنم:
- حرف بزن جادوگر سیاه.
صدای کول و دخترک را میشنوم که بیرون از کلبه، کول پی در پی درحال سؤال پیچ کردن دخترک بود و بیشتر دربارهی کفشهای زندهی دخترک سبز، او را سؤال پیچ میکرد. صدای جادوگر رشته تمرکزم بر روی گفتگوی کول و دخترک را از بین میبرد.
- من دیگه جادوگر سیاه نیستم دخترم.
لحنش مضحک است وقتی مرا «دخترم» خطاب میکند. نباید این چنین کند، نباید! وگرنه کمترین چیزی که از او میگیرم جان بیارزشش است. که این هم لطفی بیپایان در حقش میشود. باید سپاسگزار باشد که در سرب داغ، گوشت و استخوانهایش را با سُس مخصوصِ دنیای انسانها، سرخ نمیکنم و برای سربروس سگ نگهبان هادس کادویش نمیکنم.
خشم و بیحوصلگی را که در چهرهام مشاهده میکند، میپرسد:
- نمیخوای بدونی؟
بیحوصله میپرسم:
- چی رو؟
- اینکه بعد از رفتنم از پیش تو و پدرت، برای من چه اتفاقی افتاد و چرا اینجا... .
با مشتی که روی میز میکوبم حرف بیربطش را قطع میکنم. با عصبانیت از جا بلند میشوم. طوری که بالهای بزرگم باز میشوند، به گوشه و کنار کلبه برخورد میکنند و لوازم تزئینی آویزان روی دیوارهای سیاه کلبه، را به زمین واژگون میکنند. در چشمان خونینش خیره میشوم و با درندهخویی میغرم:
- من اینجا نیستم تا درمورد سرگذشت تو چیزی بدونم. اگه طبق گفتهی خودت، قراره در مورد من و خلقتم حقیقتی رو برام روشن کنی، سریعتر دهن شومت رو باز کن؛ وگرنه بهت اطمینان میدم رحمی از جانب من شامل حالت نمیشه!
میدانستم در چشمان به خون نشسته و شعلهور در آتشم، جدیت کلامم را میبیند. سکوت میکند و سکوتش بیشتر روی اعصابم میرود چون من وقت کافی ندارم و باید سریعتر به مشکلات مربوط به دنیای کول رسیدگی کنم. پس برای آنکه سکوتش را بشکند با لحنی که هرچه سعی میکنم آرامتر باشد، جدیتر میشود میغرم:
- و طوری که میگی دیگه جادوگر سیاه نیستی، پس حتی اگه بخوام همین جا، همین لحظه خون سیاهت رو تا آخرین قطره بمکم و خشکت کنم، باز هم قدرتت برای رهایی از چنگ من کفایت نمیکنه. پس به جای تلف کردن وقت من، دهن کثیفت رو باز کن مـادر!
آنقدر لحنم بد است که میدانم «مادری» که خطابش کردهام بیشتر از آنکه به دلش بنشیند، او را به جنون میکشاند. خیره به من میگوید:
- باشه... باشه دخترم. بشین تا برات تعریف کنم.
سرم را تکان میدهم و مینشینم؛ اما پیش از آنکه دهانش را باز کند، سرفهای میکند. در یک لحظه سرفهاش شدت میگیرد طوری که دستش را بالا میبرد تا گلویش را ماساژ دهد. سرفه اش شدیدتر میشود. رنگ صورتش به کبودی میرود، گویا که درحال خفه شدن است. نمیدانستم دارد چه بلایی سرش میآید. اول گمان کردم دارد نقش بازی میکند؛ ولی سنگینیِ فضای کلبه، چیز دیگری را میرساند. نیرویی عظیم، نیرویی که تا آن لحظه هیچگاه احساسش نکرده بودم. نیرویی والاتر از قدرت من! نفسهایم سنگین شده بود و این اعصابم را متشنج میکرد. سرفههای جادوگر سیاه آنچنان شدید بودند که میدانستم صدای سرفهاش تا جنگلهای دیگر نیز میرسد. نمیدانستم جریان چیست؛ ولی سعی کردم با قدرت درونم متوقفش کنم. دستهایم را بالا بردم؛ اما پیش از آنکه از نیرویم استفاده کنم، دستهایم به شدت به پایین کشیده شدند. به باعث پایین کشیده شدن دستهایم نگاه کردم و با زنی که گویا نسخه بزرگتر دخترک سبز بود روبهرو شدم. پیش از آنکه خشمم را روی سرش آوار کنم، با لحنی لرزان و ترسیده گفت:
- لطفاً از قدرتت استفاده نکن. وگرنه اونا عصبی میشن، بر میگردن و همه ما رو میکشن!
نمیدانستم از چه چیزی سخن میگوید. فرصت نکردم چیزی بپرسم. زن سبز دوید به سمت جادوگر سیاه که حالا پخش زمین شده بود. صورتش تماماً کبود شده بود. در همان حالش سعی داشت چیزی به زبان بیاورد، ولی زن سبز با تضرح و زاری مانعش شد و تکرار کرد:
- لطفاً ساکت بمون، لطفاً ساکت بمون!
جادوگر سیاه که رنگش از کبودی به رنگ پریدگی تغییر کرده بود، بی صدا چیزی حجی کرد و بیهوش شد. زن سبز که با بسته شدن ناگهانی چشمان جادوگر مواجه شد، گمان کرد جادوگر مُرده است، شروع کرد به گریه کردن. رو کرد به سمت من و با وحشت و التماس نالید:
- بیا یه کاری بکن، زندهاش کن!
جادوگر زنده بود، من تپشهای نبضهای کند و کم قدرت قلب سیاهش را میشنیدم.
قدمی به جلو گذاشتم و از میان میز و صندلیهایی که لحظهای پیش آنجا نشسته بودیم، رد شدم. خیره به من بود و اشکهای بلور مانندش روی صورت گلگونش سُر میخوردند. برایم عجیب بود که چرا برایش اشک میریخت؟ لب زدم:
- گریه نکن، اون فقط بیهوشه.
اشکهای بلوریاش صورتش را پوشانده بودند؛ ولی با ذوق گفت:
- واقعاً؟ خدای من، شکر!
دیگر نتوانستم تعجبم را از ناراحتیاش برای مرگ جادوگر سیاه و از خوشحالیاش برای زنده بودنش را پنهان کنم و پرسیدم:
- چرا برات انقدر مهمه؟
- اون مادرمه!
چه مزخرفی میگفت؟ نه! این نمیتواند درست باشد.
با لحنی ناباور گفتم:
- چطور ممکنه اون یه جادوگر سیاهه و تو یه... .
بلند شد مقابلم ایستاد. حرفم را برید و با هقهقش فریاد زد:
- اون دیگه جادوگر سیاه نیست. اون مادر منه و همینطور هم ناجی تمام جنگل سبز!
پیش از آنکه فرصت کنم به تعجبم، تکه پازل دیگری اضافه کنم درب کلبه با ضرب باز شد و کول و دخترک سبز با شتاب وارد کلبه شدند. گمان کردم سروصدای درون کلبه آنها را به داخل کشانده؛ ولی دخترک با وحشت خطاب به زن گفت:
- مادر! باید بیایی بیرون.
زن پرسید: نیروانا! چیشده؟
دخترک که وحشت از چشمان سبزش میبارید چیزی نگفت و به سمت درب کلبه دوید. زن سبز که حالا فهمیده بودم شباهتش به دخترک به دلیل نسبتشان باهم است، به دنبالش رفت. به ورودی که رسید و چشمش به بیرون افتاد وحشتزده نالید:
- اوه خدای من... این ممکن نیست!
نمیدانستم منظورش چیست. نگاهی به کول انداختم، در چهرهاش هیچ احساسی مشخص نبود. با اشاره چشم از او پرسیدم «چی شده» و کول که گویا در مراسم هالووین قرار دارد، آرام و مرموز لب زد:
- رستاخیز!
آنجا واقعاً چه خبر بود؟ کول دیگر چه مزخرفی میگفت؟ سریعاً خود را به درب کلبه رساندم و به بیرون نگاهی انداختم. با منظرهای که چشمم به آن افتاد، متوجه شدم هر چیزی که آنجا درحال وقوع است بی ربط به اتفاقاتی که از آغاز سفرم تا به حال افتاده است نیست و همه چیز به طرزی ناشناخته به هم پیوسته است. جنگل سبز از جنگل شوم، تاریکتر شده بود. آسمان گویا که یک تکه سنگ سیاه باشد و زمین گویا خاکش خاکستر گشته بود. از همه بدتر چیزی به نام درختان و گیاهان وجود نداشت. صدای گریهی زجرآور زن و دخترک سبز، روی مغزم چنگ میکشید و چیزی درون مغزم میجوشید. وقتم کم بود و باید به راهی که بهخاطرش آمده بودم میرفتم؛ اما نمیتوانستم همه چیز را اینطور تباه شده رها کنم و به راهم ادامه دهم. باید کاری میکردم، باید کمکشان میکردم. اگر ناجیشان جادوگر سیاه بوده باشد، پس حالا که جادوگر سیاه به دلیلی نامشخص به خواب رفته است، من اینجا هستم، شاید گوی پاکی برای همین که به اینجا بیاییم و مردم این جنگل را کمک کنم مرا به داخل فرستاد. یعنی میدانست چه درحال وقوع است؟ به راستی چه اتفاقی افتاده بود و ماجرا از چه قرار بود؟ اصلاً من میتوانستم جنگل سبز را از تباهی نجات دهم؟ منی که سیاهم، منی که پلیدم؛ چیزی درون ذهنم زمزمه کرد: «آب هر چقدر هم کثیف باشه، بازم برای خاموش کردن آتیش کافیه!»
***
چشمان یخزدهاش در تاریکی شب، درخششی از غرور و لذت دارد. گویی از دیدن ضعف من، از سوختن بدنهای قبیلهام زیر نور ماه، رضایت پنهانی را تجربه میکند. گویا چیزی که همیشه در دلش پنهان کرده بود، حالا به واقعیت پیوسته و تماشای عذاب ما برایش لذتبخش است. دستانم را مشت میکنم. حالا که دیگر نمیتواند تبدیل شود، فقط یک انسان ضعیف است. این فرصت را دارم که انتقام تمام خیانتهایش را بگیرم. یک قدم به جلو برمیدارم؛ اما چیزی در رفتار او باعث میشود مکث کنم. او نترسیده. حتی زمانی که من، اِل آندریا تایلر، درست مقابلش ایستادهام. لبخند کجی گوشهی لبش مینشیند.
- بالاخره زمانش رسید، نه؟ دیدی که چی شد؟!
کلماتش مانند تیغی در ذهنم فرو میرود. او از این طلسم خبر داشت. شاید حتی در این نقشه دست داشته است.
- تو چی میدونی، الهاندرو؟
قدم دیگری برمیدارم؛ ولی ناگهان حس میکنم که پاهایم سست میشوند. گویا تمام قدرتی که در وجودم بود، در حال تحلیل رفتن است. دستانم میلرزند و قلبم تندتر میزند. نه! این فقط طلسم نور ماه نیست. چیز دیگری در حال رخ دادن است. الهاندرو آرام جلو میآید، نگاهش پر است از برتری و تمسخر.
- فکر کردی این فقط یه طلسم برای سوختن شماست؟ نه عزیزم! این یه طلسم برای پایان دادن به سلطهی توئه!
ناگهان چشمانم سیاهی میرود. زانوهایم خم میشوند. صدای فریادهای دوردست قبیلهام را میشنوم. چیزی در وجودم، چیزی فراتر از جادوی شب، در حال شکستن است. فریادی میکشم که صدای کلاغهای درختان شوم نیز بلند میشود و من... .
اوه لعنتی! روی تکه سنگی که شب رویش خوابیدهام هستم. به کول و نیروانا گفته بودم من نگهبانی میدهم و شما ساعاتی را استراحت کنید تا بعد به راهمان ادامه دهیم و خودم به خواب رفتهام. خوابی که بدتر از کابوس بود. خیلی کم میخوابیدم و بسیاری از اوقات کابوسهایم با حضور الهاندرو و طلسم سیصد سال پیش، یقهام را میچسبیدند. خیلی وقت بود که این کابوس را ندیده بودم و آشفتگیهای اخیر حالم را در حدی بد کرده بودند که باز کابوسها خوراک شبهایم شده بودند. به تاریکیِ آسمان و شب، که همرنگ خودم است خیره میشوم و نسیم آرام باد را نفسی عمیق میکشم. کول و دخترک سبز که نیروانا نام دارد، هنوز خواب هستند. باید تا طلوع خورشید استراحت کنند. راه درازی در پیش داریم، راهی که نمیدانم انتهایش به چه چیزی ختم میشود؛ ولی من تلاشم را میکنم. بدون تلاش از هیچ کاری دست بر نمیدارم. درحالیکه از جایم بلند میشوم تا خرگوشی شکار کنم، حرفهای نیلگون مادر نیروانا یادم میآید. که به گفته خودش خواهرم است، گرچه دیگر از هیچچیز مطمئن نبودم و دیگر هیچ احساسی به هیچ پیوند ژنتیکیای نداشتم و فقط تمامِ تمرکزم روی قولهایم بود که به تازگی بیشتر شده بودند. به نیلگون قول داده بودم برای بیداری جادوگر سیاه از دریاچهی آبهای مرده، جام آبی پر کنم و برایش بیاورم تا بنوشد. نیلگون گفته بود بیداری جادوگر سیاه باعث میشود جنگل سبز دوباره به حالت عادی برگردد و همه طبیعت و موجوداتش دوباره زنده و سرحال شوند. هنوز نمیدانستم همه اینها چطور به هم ربط پیدا کرده اند؛ ولی باید میفهمیدم.